ای ضیاء الحق حسام الدین توی//که گذشت از مه به نورت مثنوی
همت عالی تو ای مرتجا//میکشد این را خدا داند کجا
گردن این مثنوی را بستهای//میکشی آن سوی که دانستهای
ای ضیاء الحق حسام الدین توی//که گذشت از مه به نورت مثنوی
همت عالی تو ای مرتجا//میکشد این را خدا داند کجا
گردن این مثنوی را بستهای//میکشی آن سوی که دانستهای
بنگر اندر نخودی در دیگ چون//میجهد بالا چو شد ز آتش زبون
هر زمان نخود بر آید وقت جوش//بر سر دیگ و برآرد صد خروش
که چرا آتش به من در میزنی//چون خریدی چون نگونم میکنی
قوم دیگر سخت پنهان میروند//شهرهٔ خلقان ظاهر کی شوند
این همه دارند و چشم هیچ کس//بر نیفتد بر کیاشان یک نفس
هم کرامتشان هم ایشان در حرم//نامشان را نشنوند ابدال هم
این سخن پایان ندارد تیز دو//هین نماز آمد دقوقی پیش رو
ای یگانه هین دوگانه بر گزار//تا مزین گردد از تو روزگار
ای امام چشمروشن در صلا//چشم روشن باید ایدر پیشوا
گفت فرعونش چرا تو ای کلیم//خلق را کشتی و افکندی تو بیم
در هزیمت از تو افتادند خلق//در هزیمت کشته شد مردم ز زلق
لاجرم مردم ترا دشمن گرفت//کین تو در سینه مرد و زن گرفت
تعداد صفحات : 8