در رهی داود طائی بی قرار//میشد و تعجیل بودش بیشمار
آن یکی گفتش چرا داری شتاب//گوئی افتادست در دکانت آب
گفت بر دروازه در بند منند//میشتابم چون شتابم میکنند
در رهی داود طائی بی قرار//میشد و تعجیل بودش بیشمار
آن یکی گفتش چرا داری شتاب//گوئی افتادست در دکانت آب
گفت بر دروازه در بند منند//میشتابم چون شتابم میکنند