loading...
فوج
s.m.m بازدید : 460 1395/05/11 نظرات (0)

 

هذا کتاب حمله

( بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خداوند دانای فرد *** که از خاک آدم پدیدار کرد 
ز صلصال نا چیز آدم کند*** ببزم قبولش مکرم کند 
یکی گوهر تابناک آورد *** که از نورا و آب و خاک آورد 
وزان پس نکارد از آن آب خاک *** ز قدرت بسی گوهر تابناک 
کند در رحم نقشی از آب و گل *** که خورشید از آن نقش گردد خجل 
چنان در رحم نقش بندی کند *** که از نقش خود خود پسندیکند 
دمادم از این خاک خاکستری ***پدید آورد صورتی چونپری 
یکی قطره از ابر لطفش چکید *** از و شد دو صد ژرف دریا پدید 
که از موج او دیدۀ روزگار *** نجوید کران و نبندد کنار 
ز خاک آورد نقش سیمین بری*** نگارد ز گل نقش مه پیکری 
که خورشید از آن نقش گردد خجل *** از آنسرو سور روان پارگل 
کجا سرورا نرگس می پرست *** کجا ماه را چشم جادوی مست 
یکیرا ز قدرت ز خاک آفرید *** یکی شد ز تابنده آتش پدید 
یکی سجده ها کرد و مردود شد *** یکی سجده ناکرده مسجود شد 
دمش چون بخاک سیه دم دمید *** ز خاک سه گشت آدم پدید 
ندانم چه لطف اندرین خاکداشت *** که بر سیرت خویش او را نگاشت 
بر آورد از این خاک خاکستری *** ز قدرت بسی جام اسکندری 
بسی خلق از آتش و آب کرد *** از این آب و گل روی شادابکرد 
بهر نقش نقش آفرین بنگرید *** در این آینه صورت خویش دید 
چنان کرد آنخاک را صیقلی *** کز او شد نمودار ذات علی 
چنان روح در جسم پنهان کند*** که زو دیدۀ عقل حیران کند 
-----------------------------------
صفحه (4) 
----------------------------------- 
کند در رحم نقش از آب و گل *** که خوشید از آن نقش گردد خجل 
چو در آفرینش تزلزل فکند *** از این بانگ بر خلق غلغل فکند 
که اکنون نگارم بروی زمین *** نگاریکه باشد نگار آفرین

در وصف آفرینش موجودات

در او نقش بیم و امید آورید *** در او صورت خود پدید آورم 
از آن بانگ شد آفرینش ز هوش *** بر آمد ز خیل ملایک خروش 
که آیا دگرگونه نقشی کشی *** که دارد ز هر گوشۀ سر کشی 
پر از کینه دل باشد و فتنه جوی *** کند در زمین بیگمان خون بجوی 
ترا ما سپاس و ستایش کنیم *** شب و روز یکسر نیایش کنیم 
چو گفتند زینسان ملائک جواب *** رسید از جهان آفرین اینخطاب 
شما جمله نادان و دانا منم *** همه ناتوان و توانا منم 
سوی آفرینش چو بشتافتم *** در این خاک گنج نهان یافتم 
مرا آفرینش جز اینخاک نیست *** اگر پاک گردد چرا و پاک نیست 
در او عکس رخسار دیو و بو بر *** در او صورت یار صورت پذیر 
در گنج اسرار از او گشت باز *** از او آشکار است پوشیده راز 
از او گشت گنج نهان آشکار *** نمایان از او گشت رخسار یار 
زهی خاک فرخنده اینمشت خاک *** که ز و شد عیان روی یزدان پاک 
رخ داور پاک از خاک خواست *** ز خاک سه داور پاک خواست 
وزان پس یکی صورت از خاکساخت *** چو شایسته دیدش مر او را نواخت 
پسندید و بگزیدش از ممکنات *** که شد از شرف اشرف کائنات
----------------------------------- 
صفحه (4) 
-----------------------------------
وزان پس بیاموختن نام چند *** کزان نامها نام او شد بلند 
همه بوالبشر آنچه او خواند خواند *** نکو خوانده ناخوانده چیزی نماند 
ملک را نه یارای آموختن *** نه دلهایشان جای اندوختن 
نتابد در ایوان پست آفتاب *** سبو را کجا جای دریای آّب 
بلا به گشادند یکسر زبان *** که ای برتر از جایگاه و مکان 
که غیر از تو دانا ندانیم کس *** توانا و دانا بغیر از تو کس 
همه زان سخن شرمسار و خجل *** ز گفتار خود جمگی منفغل 
کس از راز اینپرده آگاه نیست *** کسی را بپرده سرا راه نیست 
نه بیناست بینائی از دیدنش *** نه کس راست یارای پرسیدنش 
نه موسی شد از لن ترانی خجل *** خلیل از ارانی شده منفعل 
نه اندیشه را راه در کار او *** خرد گشته حیران ز کردان او 
برحمت زند چونکه بر خاک دم *** شود خاک از رحمتش محترم 
به تنها نه از نور خاک آورد *** که از خاک هم نور پاک آورد 
چه دم ایزد پاک بر خاک زد *** کف خاک دم از ایزد پاک زد 
چنان خاک بالا نشینی کند *** که چون او یکی خویشبینی کند 
ندانم چه در جام ما ریختند *** چه صاف اندرین درد آمیختند 
که از بنک درویکش صافنوش *** رسد نالۀ نارسینا بگوش 
مغنی بزن عود و بنواز چنک *** که شد نوش پیدا و پنهانشرنک 
که زینخاکدارنده بنمود رو *** نمودار از آن خاک شد روی او 
مغنی سراسیمه از جا برای *** بمیخانه با جان مینا بر آی

«در تعریف ساقی نامه »

که با جام ساقی می پر است *** در آمد بدیر خرابات مست 
صفحه (5) 
چه ساغر که از ساغر دست او *** می و ساغر و جام شد مست او 
مغنی نوائی بصوت حجاز *** بدستان از این داستان ساز ساز 
که ساقی برافکند از زخ نقاب *** شب تیره بنمود رخ آفتاب 
کشد میگسار و کشد میپرست *** که جان مست گردید جانانه مست 
مغنی ز رخ پرده برداشت یار *** عیان روی دلدار شد آشکار 
بگیتی ز رویش چه نوری وزید *** از آن نور شد ملک هستی پدید 
بده ساقی آن آتش تابناک *** که تا کش پدید آید از آب و خاک 
نه از خاک تنها همی تاک خاست *** خم ساغر شیشه از خاک خواست 
چه خوشگفت گنجور گنج سخن *** که در گنج شد در سخن رایزن 
سفالینه جامیکه می جان اوست *** سفال زمین خاک ریحان اوست 
مغنی نوائی نو آئین نواز *** بصوت عراق و نوای حجاز 
که ساقی ببزم مغان پا نهاد *** صلائی بمستان عشاق داد 
چه ساقیکه از عکس می دمبدم *** بر آرد دو صد جم ز کتم عدم 
مغنی به می دم زن و دم مزن *** دیگر لاف جام جم و جم مزن 
که جامیکه حکم جم از روی اوست *** شکسته سفال سک کوی اوست 
سک کوی او زد بر آنجام دم *** از آن پایه انجام شد جام جم 
بیا ساقیاه می بدوران بیار *** که عکس رخ یار شد آشکار 
که دل گشت از دور ایام تنگ *** تو این شیشه از درد میزن سنگ 
ز سنگین دلان جوی آرام دل *** چه جویی دلارام در آب و گل 
دل از بیدل آنگه بیاید برید *** که عکس رخ یار در جام دید 
بیا مطربا سوی میخانه رو *** چو رندان سرمست فرزانه رو 
درون حرم محرم راز بین *** ز ساقی تو بر ما سوا ناز بین 
صفحه (5) 
ندانم که زد در خرابات گام *** که زو میرسد بوی جان بر مشام 
چشد آنکه او از میش مست شد *** ز مستی بیکباره از دست شد 
بده ساقی آن آب آتش فشان *** که گمشد ز سالوس نام و نشان 
بر آتش نه اینخرقۀ زرق و شید *** که صاقی ببزم آمد و می رسید 
فرو شوی این کهنه دفتر با آب *** بمیخانه بشتاب مست و خراب 
ز تدبیر و تزویر دل بر به بند *** که تدبیر و تزویر شد ناپسند 
بمیخانه آی و می ناب نوش *** ز جام مغان آتشین آب نوش 
رموز کی و جم ز این جام بین *** سوی دلبر دردی آشام بین 
بر آورد جو جمشید در جام دست *** که بینی در آن آینه هر چه هست 
مغ مست طناز حوری سرشت *** بدست از سر خم چه برداشت خشت 
چه عکس رخش در دل جم فتاد *** بر آورد خم صد خروش از نهاد 
که از عکس روی تو خمها بجوش *** ز تو مست و سر خوش می و میفروش 
چه شد روی تو جلوگر در دلم *** از آن روی دلها شده مایلم 
تو و اینهمه نشئه ام در دل است *** که کون و مکان پر نشاط از منست 
بدل عکس روی تو را دیده ام *** که بار غم از دهر برچیده ام 
ز یکجرعه ام چرخ مستی کند *** قضا و قدر می پرستی کند 
بده ساقی آن باده لعل رنگ *** که از زرق سالوس دلگشت تنگ 
رخم زانمی سرخگون لاله گون *** که نیلیست از سیلی چرخ دون 
روان مرا از آب خم شاده کن *** از آن آتشم خاک بر باد کن 
بشو آنچنانم دل از آب خم *** که سازم ره توبه و زهد گم 
دو صد توبه از پارسائی کنم *** ز تن دور دلق ریائی کنم 
بتابم ز یاران دو روی رو *** من و ساده رویان و جام و سبو 
صفحه (5) 
ره خانه و خانقه گم کنم *** رخم سوی خمخانه و خم کنم 
بدامان پیر خرابات دست *** بر آویزم و شویم از هر چه هست 
نیوشم ز پیر خرابات پند *** که آن پند باشد را سودمند 
مرا با خدا آشنائی دهد *** از این خود پرستی رهائی دهد 
از آن آتشین میشوم جرعه نوش *** از آن آب آیم چو آتش بجوش 
از آن آتش آتش زبانی کنم *** ز دریای دل در فشانی کنم 
بساقی پرستان سراب آورم *** باتشدلان آب و تاب آورم 
گشام بصاحبدلان راز دل *** زنم راه دلها بآواز دل 
بر آرم بسی گوهر از گنج راز *** نمایم در گوهر و گنج باز 
در آنگنج کردم چو گوهر فروش *** خریدار آنگوهر آمد سروش 
برد سوی عرش برین راز من *** کند عرشرا پر ز آواز من 
ملک بر ثنایم ثنا گر شود *** ز مدحم چه او مدح گستر شود 
جهانگرم گردد ز بازار من *** جهاندار گردد خریدار من 
زبان را کلید امید آورم *** بگنج نهانی کلید آورم 
جهان را پر از در و گوهر کنم *** سخن را ز مه پایه برتر کنم 
صفحه (5) 
بتازی یکی داستان آورم *** نیازی بر راستان آورم 
زبان را پر از آب کوثر کنم *** بگفتار دل را منور کنم 
بر راستان خوانم این راز راست *** که از راستان راستی خوش نماست 
برد رشک کوثر ز شعر ترم *** که مدحت گر ساقی کوثرم 
چه با مدح او هر زمان همدمم *** ز مدحش بهر دم مسیحا دمم 
بدستان زنم این ره داستان *** نوائی سرایم بر راستان 
ز مولود شاهی نمایم بیان *** که زو شد پدیدار کون و مکان 
نه او را جهان جای مولود بود *** که آنبود و آن هر دو نابود بود 
مگو نور او در رحم بد جنین *** که بد در رحمها جنین آفرین 
جهان آفریننده را بنده اوست *** ولی بنده آفریننده اوست 
نه پیدا شده نور پاکش ز خاک *** که شد خاک پیدا از ان نور پاک 
همه ماسوا نا پدیدار بود *** جهان را کجا نقش دیوار بود 
کی از خاک آن پیکر پاک بود *** که بخششگر پیکر خاک بود 
چنین گفت دانای راز نهفت *** برندان چنین در اسرار سفت

مکالمۀ رسول خدا (ص) با فاطمه بنت اسد

که عمران که بوطالبش بد لقب *** که بودی ز عبدالمنافش نسب 
نبی را برادر پدر بود و یار *** ز پور برادر بد امید وار 
پرستار پور برادر بد او *** پرستندۀ پاک داور بد او 
جز او کس پرستار داور نبود *** نبی را جز او یار و یاور نبود 
بزرگ عرب بود و فرزانه بود *** بخان خدا او خدا خانه بود 
بقوم عرب بود او سر فراز *** بهر بوم و بر بود دستش دراز 
چو او در عرب شهریاری نبود *** چو او پادشه در دیاری نبود
صفحه ( 6) 
خدا را نهانی بجان بنده بود *** بجان بندۀ آفریننده بود 
پرستارش بودند قوم عرب*** بهاشم رسیدی مر او را نسب 
بجان با خداوند همخانه بود *** ز مهر و دولات بیگانه بود 
ولی داشت زان باب با قوم و خویش *** مدارا ز هر گونه از کم و بیش 
کلید حرم بود در دست او *** گراینده بر ماه بد شصت او 
بقوم عرب بود فرمان روا *** بر آن بوم و بر کیهان خدا 
بر او مر بزرگان مرز حجار *** بدرگاه او سود روی نیاز 
همی خواند دیدیش رادو بزرگ *** دلیر و سپهدار و گرد و سترک 
پیمبر ز آسیب قوم نژند *** ز یاری او گشت بختش بلند 
بزرگی ز سیمای او بد پدید *** نبی را به خردی بجان پرورید 
بدین پیمبر گراینده بود *** خدای نبی را بجان بنده بود 
بدش از سنادید بازور و طیش*** زنی از بزرگان قوم قریش 
بدش فاطمه نام و فرخنده بود *** بجان آفریننده را بنده بود 
بدین نبی آن چنان داده دل *** که گردید روحانیش آب و گل 
ز کبر و ریا دامنش پاک بود *** دلش مخزن نور ادراک بود 
ثنایش بجز پاک داور نبود *** بجز داورش یار و یاور نبود 
رسیده مر او را دمادم بگوش *** نهانی ز هر سو صدای سروش 
بگرد حریمش ز هر مرحله *** دو صد حاجی از شوق در هر وله 
چنان با خداوند خود ساخته *** بجز او بگیتی نپرداخته 
خداوند را بندۀ خاص بود *** بدل با خداوندش اخلاص بود
نهانی همی با نبی در نماز *** همی گفت باداور پاک راز 
خداوند را بانوی خانه بود *** چو مریم در آنجاش کاشانه بود 
صفحه ( 6) 
چه مریم که مریم کمین چا کرش *** شده شاد روح الامین از دمش 
نه مریم از آنرخ رخ افروخته *** دم آموز مریم دم آموخته 
که بر آستینش خدای جلیل *** دمد روح خود بیدم جبرئیل 
نبی را چو مادر پرستار بود *** پرستندۀ پاک دادار بود 
بنزدیک ایزد گرانمایه بود *** نبی را بجان مهربان دایه بود 
نه مادر بد اما بخدمت گری *** از آن یافته رتبۀ مادری 
نبی را در آغوش خود پرورید *** خداوند با خود هم آغوش دید 
چه بگذشت سال محمد ز بیست *** جهان دار گفتا که مثل تو کیست 
جهان روشن از نور سیمای او *** بگیتی نه کس بود همتای او 
چه نور رخش در حرم تافته *** حرم نور از روی او یافته 
ز نور رخش مهر بد پرتوی *** ز رخسار او ماه ماه نوی 
نهاده بهر جای بر خاک پای *** شدی خاک از پای او عرش سای 
بلند آسمان آمدی بر زمین *** که بر خاک آن پای ساید جبین 
ز سرو قدش سرو آزاد خم *** زماه رخش مهر را قدر کم 
ز گیسوی او یافته نور روز *** شبش گشت در روز عالم فروز 
سواد دو گیسوش عنبر سرشت *** از و گشته روشن ریاض بهشت 
چه نوری ز یک تار او تافته *** دو عالم از و روشنی یافته 
زدی نزد حل حرم چون قدم *** پرستار او بود حل و حرم 
یکی روز مادر بر او بنگرید *** ز شادی سر شگش برخ برچکید 
نگاهش ببالای او اوفتاد *** دو صد چشمه از دیدۀ دل گشاد

«رفتن فاطمه بنت اسد به بیت المقدس »

فرو ریخت از دیده بر آفتاب *** دماد ز آزرم از چهره آب 
صفحه (6) 
پیمبر چه دیدش پر از شرم رو *** بدو گفت کی مادر نیک خود 
ترا کردگار جهان یار باد *** جهان آفرینت نگهدار باد 
چرا گشتی از دیدگان اشکبار *** ز بهرم در اشک کردی نثار 
چنین پاسخ آورد دل پر ز مهر *** که ایخا کپای تو گردون سپهر 
خوش آن مام کوچون تو دارد پسر *** فدای تو صد مادر و صد پدر 
بمانند تو مادر روزگار *** نپرورده فرزند اندر کنار 
ترا دیدم و یا دم از مادرت *** بیامد که شد نا امید از درت 
دریغا که روی تو مادر روزگار *** از اینروی و اینموی شد ناامید 
دریغا بدل ماندش این آرنو *** که اکنون گشاید بروی تو رو 
ز دیدار تو شاد کامی کند *** ز رخسار تو نام نامی کند 
ز روی تو آرایش جان کند *** تماشای دیدار جانان کند 
خنک مادری کو بفرخندگی *** بفرزندی تو کند زندگی 
پیمبر چه بشنید گفتار او *** برویش ز مهر اندر آورد رو 
ز دیدار او تازه دیدار کرد *** بخندید و زینگونه گفتار کرد 
که ای چون تو نادیده چشم سپهر *** کمین نقش از درگهت ماه و مهر 
صفحه (6) 
که در هر دو کون از همه مادران *** گزیده تو را داور داوران 
مرا مادری کردی و یاوری *** مرا کی بغیر از تو بد مادری 
هر آنمام کومام پیغمبر است *** ترا پایه از عرش از او برتر است 
چو تو مادری در دو گیتی کمست *** کمین خادم در گهت مریمست 
بفرزندیت سر فرازد رسول *** بفرو به بخت تو نازد رسول 
چه بشنید مادر ز فرزند راز *** شد از هوش مادر زمانی دراز 
بهوش آمد و خاک را بوسه داد *** دیگر ره زبانرا بپوزش گشاد 
پی راز گفتن زبانی نداشت *** ژ پس شادی و شوق جانی نداشت 
پیمبر دگر باره لب بر گشاد *** ز راه نهانش بسی مژده داد 
همانا که تو داری این آرزو *** که بر پور چون من کنی تازه رو 
ز بوطالب و از تو در روزگار *** نژادی پدید آورد کردگار 
که تا ینجهان دیده را برگشاد *** چو او آفرینش ندارد بیاد 
ز دست وی آید مرا یاوری *** شود زو مرا راست پیمبری 
ز پیغمبران پایه اش برتر است *** پیغمبران ذات او در خور است 
جهان را بگیرم ز نیروی او *** شود راست دستم ز بازوی او 
ز روی خدا روی او رهنماست *** ز بازوی او راست دست خداست 
بسی هوشمندان با داد و رای *** نخوانند جز او کسی را خدای 
بسی سر فرازان با زور و زر *** ندانند جز او کسی دادگر

نعت حضرت امیر المؤمنین (ع)

ز بس کبریائی نمودار از اوست *** نمایان شکوه جهاندار از اوست 
ستایند او را ملوک و ملث *** بنازد بخود زان ستایش فلک 
نبی چون بمادر در راز سفت *** شد آگاه مادر ز راز نهفت 
صفحه (7) 
بسی بر نیامد از آن روزگار *** که آمد نهال امیدش ببار
چه شد نخل او زان ثمر بارور *** نهال وی آورد آنسان ثمر 
درون دل آن زن پارسا *** جهاندار جان آفرین کرد جا 
چه زانروی آرایش جان نمود *** ز جان دلش روی جانان نمود 
دلش مخزن گنج اسرار شد *** نمودارش از دل رخ یار شد 
چه از روی یزدان دلش نقش بست *** بدل گشت زان نقش یزدانپرست 
حریم دلش گشت جای خدای *** در آن کعبه آمد خدا خود نمای 
یکی روز بهتر ستایش در آن *** سوی کعبه شد بانوی بانوان 
خدا گر سوی کعبه شد دلگرای *** نهان کرده در کعبه دل خدای 
کلید در خانه را بر گرفت *** ره خانۀ پاک داور گرفت 
چو بر کعبه دل خداوند یافت *** چرا بر سوی کعبه گل شتافت 
هوا در اینکعبه شد هر چه هست *** در آن کعبه نه جزبت و بتپرست 
روانشد چه او سوی بیت الحرام *** بپایش سرافکند رکن و مقام 
بلات و بعزا در افتاد بیم *** بلرزید بر خویش رکن حطیم 
هبل شد نگونسار وود گشت پست *** بلات و منات اندر آمد شکست 
بر آمد ز رکن یمانی خروش *** دیگر باره زمزم بر آورد جوش 
بخاک رهش هاجر افکند سر *** بپایش فتادند حجر و حجر
چه شد راه پیمای آن مرحله *** پسندید یزدانش آن هر وله 
نخستین چه اوباب مسجد گشود *** رسید از خدای جلیلش درود 
بفرمان و رای خدای جلیل ***پذیره در آن ره چه شد جبرئیل 
چه نزدیکی کعبه آمد فراز*** در کعبه بر روی او گشت باز 
پی در گشودن ربودش کلید *** بنا گه در کعبه بگشوده دید 
صفحه (7) 
حریم حرم را پر از نور دید *** پر از جلوه آتش طور دید 
بروی خدا شد در کعبه باز *** خدا خانه در خانه آمد فراز 
چو او در درون حرم پا گذاشت *** حرم سرز عرش برین بر فراشت 
بسی بت بطاق حرم چیده بود *** که زانها دل طاق رنجیده بود 
صنم زا شده طاقهای حرم *** همه طاقها گشته جای صنم 
ز طاق بلند او فتادند پست *** ز سیمای بت آفرین بت شکست 
بزرگان و شاهان هر مرز و بوم *** چه دارای هندوچه سلطان روم 
فرستاده هر یک بتی با نیاز *** ز بهر پرستش بشهر حجاز 
همه گوهر آگین و زرینه تن *** چو خوبان طناز سیمین بدن 
چنان کرده بر هر بتی ساحری *** که حیران شده دیده سامری 
پر آزرم هر بت بت آذری *** زهر بت خجل آذر از بتگری 
بزرگان و شاهان قوم عرب *** پرستار ایشان بروز و بشب 
ز بهر خدا دل نپرداخته *** خدائی سزاوار خود ساخته 
شب و روز نزدش پرستار وش *** نیایش کنان دست کرده بکش 
بر ایشان چه تابید آن نور پاک *** ز بالا فتادند یک سر بخاک 
ز بالا بروی او فتادند پست *** در آمد بعزای ایشان شکست 
از آن داستان آسمان شد بجوش *** بر آمد ز هر گوشه بانک خروش 
نوای نوائی زهر گوشه خاست *** ز هر گوشۀ نغمۀ گشت راست 
پر آواز شد آسمان و زمین *** جهان شد پر از جان آفرین 
حریم حرم پر ز آواز شد *** در عرض یزدان بر او باز شد 
خدا خانه در خانه آمد فرود *** بر آنخانه آمد ز یزدان درود 
ز روی خدا خانه فرخنده باشد *** خدا و خداوند را بنده باشد 
صفحه (7) 
بسی راز پنهانی کردگار *** عیان کرد بر فاطمه آشکار 
بر او گشت راز نهانی پدید *** ز خود هر چه بد راز پنهان شنید 
بسی دید اسرار و راز و نیاز *** که آن راز نتوان بکس گفت باز 
نهانی بسی دید راز نهفت *** که آن راست ناید بگفت و شنفت 
چه بانو ز بیهوشی آمد بهوش*** چنین گفت در گوش و هوشش سروش 
ز بیگانه از دل بپرداز جا *** که دارای تو در کعبه دل خدا 
به پیرای دل را زهر ناپسند *** چه در کعبۀ دل بود نقشبند 
چه دارای بدل جان اسرار دان *** مگو هیچ از آشکار و نهان 
چه بانو ز یزادن شنید این ندا *** در آمد بهوش و بر آمد ز جا 
سوی خانه آمد دلی پر ز راز *** بیوطالب آن راز گفت باز 
چه با جفت بر گفت راز نهفت *** شگفتی ز گفتش فروماند جفت 
زن و مرد را در میان بود راز *** که آمد نبی سوی ایشان فراز 
تبسم کنان کشف آن راز کرد *** بایشان در راز را باز کرد 
در راز پنهان بایشان گشاد *** بایشان ز راز نهان مژده داد 
که شد کفر پنهان و دین آشکار *** پدیدار گردید پروردگار 
صفحه (7) 
جهانرا جهانداری آمد پدید *** که کون و مکان و زمان آفرید 
بروی جهان روی یزدان گشود *** نمود آشکار آنچه پنهان نمود 
جهان آفرین پرده از رخ گشود *** نمود آنچه در پرده پندار بود 
در این پرده گردید دستی بلند *** که بد دست او در ازل نقشبند 
هویدا شود راست دست خدا *** شود خاکرا پای او عرش سا 
شود روی یزدان از آن رو بپا *** هویدا ز بازوش دست خدا 
ز تیغش هویدا شود دین من *** کند دست او تازه آئین من 
بهر کار کار خدائی کند *** که گوئی خدا خود نمائی کند 
ز جان و تنش زنده جان منست *** مرا جان ز دیدار او در تنست 
شنیدند چون از رسول خدای *** ابوطالب و فاطمه دلگرای 
از آن مژده سودند بر خاک سر *** که شد یار ما داور دادگر 
از آن مژده بوطالب نامدار *** بسی کرد دینار و گوهر نثار 
از آن مه چه بگذشت آن چار ماه *** ز پنجم بسی معجز آمد ز شاه 
ز خورشید بس معجز آنماه دید *** که آنراست ناید بگفت و شنید 
از آنخور بر آنمه چه تابید نور*** بر آمد ز مه نالۀ نار طور 
چگویم که نایت بگفتار راست *** از آن مهر تابان و آنماه خواست 
درون دلش عرش فرسایداشت *** بخلوتگه آن خدا جای داشت 
بسی دید آن ماه راز نهان *** که آنرا نداند بجز راز دان 
رسیدی چه بر ماه دست نیاز *** شنیدی بسی از دل خویش راز 
بذکر رکوع و بذکر سجود *** درون دل او پر آواز بود 
چه بانو بسوی مطاف آمدی *** ببانو حرم در طواف آمدی 
رسیدی چه نزدیک رکن مقام *** ز رکس و مقامش رسیدی سلام 
صفحه (8) 
نمودی حجر را چه او استلام *** حجر بر وی از مهر کردی سلام 
چه بر سوی بانو رسول خدا *** رسیدی دل او بجستی ز جا 
ز بانو چه بر خواستن خواستی *** ازو بانو از جای برخاستی 
بتعظیم بهر رسول گرام *** بدادی درود و نمودی سلام 
دمادم رسیدی چه فوج ملک *** ببانو درود و سلام از فلک 
سحر گه چه بهر تهجد بپای *** شدی بانوی بانوان دلگرای 
شنیدی ز دل آنچه بد راز دل *** بدی راز دانش هم آواز دل 
شنیدی بسی سورهای طویل *** بخلوتگه دل ز رب جلیل 
شگفتی شدی بانوی بانوان *** فروماند حیران از آن داستان 
بسوی رسول خدا آمدی *** از آن داستان داستانها زدی 
نمودی تبسم رسول خدا *** که یزدان شما را بدل کرده جا 
چنین گفت دانای راز نهان *** با سرداران سر اسرار دان

در وصف اعجاز امیر المؤمنین ( ع)

سرایندۀ داستان بلند *** ز اعجاز دیگر فراگیر پند 
که روزی ابوطالب پا کرای *** بکاری برون رفته بد از سرای 
در آن خانه بر جا نبد هیچکس *** بغیر از خداوند و بانو و بس 
خم و مشک آن خانه خالی از آب *** دل بانوی بانوان شد کباب 
چه در خانه او مشک آبی نیافت *** سراسیمه بر سوی زمزم شتافت 
بر آورد بر دوش خود مشک آب *** روان شد پی آب دل پر ز تاب 
چه شد راه پیمای آن مرحله *** دو صد حاجی افتاد در هر وله 
که جریان زمزم بروز نخست *** از آن بد که آنجا مران آبجست 
چه بانو روانشد بسوی حرم *** چه بنهاد نزدیک زمزم قدم 
صفحه (8) 
خروشیدی آمد ز رکن مقام *** ز بالا ببالای بیت الحرام 
بر آمد ز رکن یمانی خروش *** بزمزم دیگر باره افتاد جوش 
چه آنمشک زان آب شد پر ز آب *** از آن آب آن مشک شد کامیاب 
بر آورد زمزم صدائی بلند *** که اکنون شدم در جهان ارجمند 
چه بنمود آنمشک را پر ز آب *** ببر داشتن کرد بانو شتاب 
به برداشتن سخت بی تاب بود *** که آن مشک سنگین پر از آب بود 
فرو ماند از آن بانوی باتوان *** که از بردن آب شد ناتوان 
زمانی در آن کار حیران بماند *** خداوند خود را در آن کار خواند 
که ناگه ندائی ز سوی حرم *** بر آمد که ای مادر محترم 
که زینکار بهر چه ئی دل گرای *** که یار تو گردید داور خدای 
چه بشنید بانو ز یزدان ندا *** دلش زان ندا اندر آمد ز جا 
سراسیمه بر هر سوئی بنگرید *** جهانرا سراسر پر از نور دید 
جهانی دگر دید و جانی دگر *** بچشمش روا نشد روانی دگر 
بهر سو که او دیده را بر گشود *** بر او روی یزدان رهرسونمود 
همه روی یزدان پدیدار بود *** هویدا همه هر چه پندار بود 
چه از دیدۀ خویش چیزی ندید *** دو چشم خدا بین زیزدان خرید 
جوانی بدیدش چو سرو روان *** که از دیدنش پیر گشتی جوان 
سوی دیدنش دیده در تاب بود *** که آنروح در دیده نایاب بود 
دگر باره بیننده را باز کرد *** سوی دیدنش باز آغاز کرد 
بدیدش یکی صورت بی مثال *** که از آفرینش نبودش همال 
نمایان از او ذات جان آفرین *** روانش بتنها روان آفرین 
نه یزدان وزو روی یزدان پدید *** نه پیغمبر و بر نبوت کلید 
صفحه (8) 
پر از مهر شد سوی بانو روان *** بپوشید رخ بانوی بانوان 
چه نزدیک آن مه شد آن آفتاب *** نهانکرد آنماه رخ در نقاب 
چه شد سوی مادر پسر رهگزین *** مه بانوان شد بیزدان قرین 
خروشید کای مادر مهربان *** چرا رخ ز فرزند کردی نهان 
بخلوتگه کبریا محرمم*** به بیت المقدس همدم مریمم 
دم من بمریم چنان دم دمید *** که از مریم آمد مسیحا پدید 
روان شد سوی مه چه آن آفتاب *** بخندید و برداشت آن مشک آب 
سوی خانۀ خویشتن شد روان *** بهمراه او بانوی بانوان 
چه آمد سوی خانۀ خویش شاه *** سوی مادر از مهر کردش نگاه 
دل مادر از آن نگه بار یافت *** ز دیدار او روی دلدار یافت 
فرو ماند حیران از آنروی و مو *** بسوی جهان آفرین کرد سو
که ای داور بی نظیر و مثال *** نظیر تو غیر از تو باشد محال
از این نقش شد پای دلها ببند *** که این نقش نقشست یا نقشبند 
از اینروی و مو آن دل آگاه نیست *** کسیرا نظر سوی این راه نیست 
چه بانو بدل گفت راز و نیاز *** سوی او دیگر دیده را کرد باز 
صفحه (8) 
از آنروی رای از سرش رفت هوش*** نهانی بر آورد از دلخروش 
همانا که اینست داور خدا *** که گردد نبی سوی او رهنما 
مر او را چه آن راز در دل گذشت *** شهنشاه از رازش آگاه گشت 
خروشید کی مادر مهربان *** بزنهار بگذار زین بد گمان 
نیم من جهاندار جان آفرین *** ولی خوانده منرا جهان آفرین 
نه یزدانم و روی یزدان ز من *** نمایان بگیتی بهر انجمن 
نه یزدانم و بندۀ داورم *** نه پیغمبرم یار پیغمبرم 
ندارم من از آفرینش همال *** منم بر همه داور ذوالجلال 
ز من کار یزدان نماید درست *** شود شرک دینرا ز من عهد سست 
چه بشنید بانو از این گونه راز *** شد از هوش آنگه زمانی دراز 
بهوش آمد و هر سوئی بنگرید *** کسیرا در آنخانه جز خود ندید 
همی بود حیران ز دلرفته هوش *** ز راز خداوند دل پر ز جوش 
گهی بود حیران و گه دلگرای *** فرو ماند حیران ز کار خدای 
که از در در آمد رسول خدای *** چنین گفت که مادر نیک رای 
چه دیدیکه از دیده ات آبشد *** ز روی که روی تو در تاب شد 
چه بشنید مادر حدیث پسر *** رخ آورد سوی پسر دلنگر 
ز پرده بر آورد راز نهفت *** بسی راز بنهفته در پرده گفت 
که امروز در خانه کردگار *** همانا خدا خانه شد آشکار 
مرا گر چه چشم خدا بین نبود *** خداوند خود را بچشم نمود 
بمن شد عیان صورتی جلوه گر *** همانا که بد داور دادگر 
از آن صورتم دل بر آمد ز جا*** که در خانه شد آشکارا خدا 
ز وصفش زبان مرا یار نیست *** که چونروی او روی دیدار نیست 
صفحه (9) 
ز رویش دو گیتی پر از نور بود *** ز دیدار او دیده ها دور بود 
از آن روی وانموی بودم گمان *** که باشد همون داور داوران 
شنیدم ز تو آنچه وصف خدا *** از آنرای و آنروی شد خود نما 
نهان هر چه بود آشکارا نمود *** چگویم تو گفتی خداوند بود 
همانا که اینست داور خدا *** که آمد نبی سوی او رهنما 
پیمبر چه بشنید راز نهان *** بخندید کی مادر مهربان 
از اینکار اندیشه در دل میار *** که دیدی بدیده خداوند گار 
مرا اینجهان و انجهان یاور است *** بهر آفرینش جهانداور است 
ز رویش نمایان خدای منست *** مرا جان زروی وی اندر تنست 
جهان را در آرد بزیر نگین *** از او تازه گردد مرا کیش دین 
چه من راز پنهان گشادم بتو *** نهانی از و مژده دادم بتو 
بمادر چه فرزند آن راز گفت *** فرو ماند مادر ز راز نهفت 
نهائی بدل دیگر اینراز داشت *** از آنراز دل را پر آواز داشت 
چنانبد که هر روز زان روزگار *** بر او بر شدی معجزی آشکار 
بسی راز پنهان شب و روز دید *** که آنراست ناید بگفت و شنید 
چه هنگامۀ زادن آمد فراز *** بگیتی در عرش گردید باز 
نمودار شد آنچه پندار بود *** ولی روی خود را بمردم نمود 
چنین گفت این راز دانای راز *** که بانو بشد ظهر بعد از نماز 
ستایش نمودی بداور خدا *** که ناگه بگوشش رسیدی ندا 
که ایمریمی کت مسیحا خداست *** تو آنمریمی که خداوند راست 
مسیحای تو دم بمریم زند *** چه عیسی مریم دم از دم زند 
وزد نفخۀ گر ترا ز آستین *** بود روح بخشای روح الامین 
صفحه (9) 
بزودی فرا شو بخان خدا *** بجای خدا شو خداوند را 
اگر جای مولودت آنجا نبود *** جهان لایق خانه ما نبود 
بخان خداوند عیسی در آی *** بمردم خداوند عیسی نمای 
خدائی عیسی اگر نا رواست *** بنزدم خداوندی او بجاست 
چه بشنید بنت اسد این خبر *** بیاد آمدش گفت خیر البشر 
از آنداستان در شگفتی بماند *** خدا و رسول خدا را بخواند 
بسی داشت زانراز بادل نیاز *** پر از افرین شد زمانی دراز 
که ناگه دیگر باره آمد بگوش *** ز نزد خداوند وحی سروش 
که ایخان تو عرش جان آفرین *** در آنعرش جای جهان آفرین 
سوی خانۀ پاک یزدان گرای *** بروحانیان روی یزدان نمای 
ز جان آفرین بر تو بادا نوید *** که جان آفرین از تو آمد پدید 
چه بشنید بانو ندای خدا *** نگه کرد هر سو همی دلگرا 
نگه کرد هر سو و چیزی ندید *** همی بانک جان آفرین میشنید 
که هی هی از اینخانه پرداز جا *** سوی خانه پاک یزدان گرا 
در این خانه روی خدا خانه بین *** خدا را در آن خانه کاشانه بین 
چه آن وحی بشنید آن محترم *** روان شد شتابان بسوم حرم 
شتابان چه شد سوی بیت الحرام *** بپایش فتادند رکن و مقام 
بهر ذره کو نقش پایش رسید *** شد آنذره بر اوج عرش مجید 
بگرد حرم گشت دل پر شتاب *** بقفل و بزنجیر شد بسته باب
چه آمد بنزدیک رکن و حیطم *** بپایش در افتاد عرش عظیم 
بتعظیم آنر کن در هم شکافت *** در آن بانوی بانوان راه یافت 
حطم چونگریبان دلکرده چاک *** در آغوش خود دید یزدانپاک 
صفحه (9) 
چه در مقدمش خاکره شد حطیم *** بلرزید رکن و بشد بر دو نیم 
دلش چونز سیمای او بر شگفت *** بدارای جان آفرین گشت جفت 
چه بانو درون حرم زد قدم *** شکاف حرم اندر آمد بهم 
چه آن مه درون حرم باز یافت *** درون حرم روی دلدار یافت 
همی بود آنجا سه روز و سه شب *** نه بتوان از اینراز بگشاد لب 
از آن راه آگاه نی هیچکس *** خدا هست آگاه از آنراز و بس 
زبان را نه یارای آنراز ماند *** زه فکر از ذکر او باز ماند 
زبان سخن را در این راه نیست *** در اینداستان راه گفتار نیست 
زبان این حکایت کی آراد بیاد *** که گوید ز راز نمیر و نزاد 
زبانرا از اینداستان شرم باد *** دهانرا از این نکته آزرم باد 
از این راز بهتر که بندیم لب *** که خورشید رخشان نتابد بشب 
خدا خانه را شد در آنخانه جا*** سوی خانه آمد رسول خدا 
که از روی او دیده روشن کند *** از آن روی آرایش تن کند 
به بیند رخ داور دادگر *** کند دیده را کحل زاغ البصر صفحه (9)

« در ذکر تولد علی (ع) در بیت الحرام »

بجان خدا شد رسول خدا *** بر او گشت روح خدا خود نما 
نهان آنچه در پردۀ روزگار *** بد انجاش پی پرده شد آشکار 
پیمبر برخسار او بنگرید *** از آن روی روی خداوند دید 
رخ آورد بر سوی دادار خود*** بشکرانه اش سجده شکر کرد 
پس از شکر او سید انس و جان *** سوی عهد دست خدا شد روان 
چه نزدیک شد سیده المرسلین *** برافروخت روی خداوند دین 
خروشید و گفتا ببانک بلند*** که ای از تو کون و مکان ارجمند 
بروئیکه شد بر دخت جلوه گر*** بچشمش که شد کحل زاغ البصر 
گواهم که یزدان فرد مجید *** بگیتی مرا و ترا بر گزید 
بر وی تو بادا ز یزدان سلام *** ز یزدان بسوی تو دارم پیام 
سلامی که چون وحی رب جلیل *** فرود آمد از عرش بی جبرئیل 
زما کرد پیدا همه هر چه هست *** سراسر همه نقش ما نقش بست 
ترا یار شد داور دادگر *** نهال امید تو آمد به بر 
ز دست خدا بازویت شد قوی *** دل آسوده شد چرخ از کجروی 
ترا داور پاک گردید یار *** بکامت شود گردش روزگار 
شود دین تو شهرۀ روزگار *** بگیتی شود کفر و پندار خوار 
منم آنکه یزدان بروز است *** ز دست تو از دست من عهد بست 
منم آنکه اندر شب تار آی ر ز من شد عیان بر تو نور خدای 
زمانی در آنجای خاموش بود *** دیگر باره خندید و لب برگشود 
باواز دلبند و صوت بلند *** بنه طاق گردون تزلزل فکند 
فرو خواند آن جایگه بر رسول *** کلام خدا را نکرده نزول 
صفحه (10) 
همه وحی پروردگار جلیل *** ز بهر نبی خواند بی جبرئیل 
ز راز خداوند دادار فرد *** بر او آشکارا همه یاد کرد 
خدا آنچه سوی پیمبر رساند *** همه خواند ناخوانده چیزی نماند 
پیمبر از و در شگفتی بماند *** جهان آفرین را نهانی بخواند 
که آمد نهال امیدم ببار *** ز روی خدا گشتم امیدوار 
ز شادی ببالا بر آورد دست *** بسوی خداوند نالا و پست 
پس از ذکر پروردگار مجید *** دیگر باره بر سوی آنمهد دید 
بپیراهن عهد دید آشکار *** همه قدرت قادر کردگار 
بهر جای گویندۀ بد براز *** که اینست دارندۀ بی نیاز 
ز هر گوشه صوتی پر آواز بود *** بهر پردۀ ذکر این راز بود 
که دادار شد یار خیر البشر *** باو یار شد داور دادگر 
جلال ازل پرده از رخ گشود *** جلال خداوند یکتا نمود 
جهانی پر از ذکر تکبیر بود *** نبد غیر تکبیر گفت و شنود 
نه گوینده پیدا و آواز راست *** زهر گوشۀ صوت آواز خواست 
که بادا ترا مژده از کردگار *** که آمد ترا یار پروردگار 
نگار پس پرده شد آشکار *** پدیدار گردید رخسار یار 
ز پندار پوشیده دیدار بود *** پدیدار شد آنچه پندار بود

ذکر مکالمۀ خاتم الانبیاء با حضرت امیر (ع)

بر افکند برقع جمال ازل *** عیان شد رخ داور بی بدل 
همه شوکت کبریا شد پدید *** همه کبریای خدا شد پدید 
جهان تازه روی جهاندار یافت *** جهان آفرین را جهاندار یافت 
عیان گشت پروردگار جهان *** پدیدار شد کردگار جهان 
صفحه (10) 
پدیدار شد کردگار جهان *** نظام از علی یافت کار جهان 
بپروردگان شد خداوند یار *** عیان گشت سیمای پروردگار 
جمال و جلال خداوند گار *** در این پرده بی پرده شد آشکار 
پدیدار شد آنکه جانپرور است *** بتنها روانش روان پرور است 
نبی را از آن صوف شد دل ز دست *** بهر پردۀ دل از آن نقش بست 
دلش زان نوا پر ز آواز شد *** بهر پردۀ دل نوا ساز شد 
ز شوق از دلش هر دم آواز خواست *** زهر پرده اش ذکر این راز خواست 
چنان مهر او را بدل داد جا *** که همراز شد مهر او با خدا 
ز بس مهر بر سوی او بنگرید *** زبانی ندارم که گویم چه دید 
پی دیدنش چشم دیگر خرید *** از آنچشم در مهد دید آنچه دید 
چنان گشت آن نقش بر او پسند*** که دیدی ز سیمای او نقش بند 
بر او شد نگاه جهان آشکار *** بدیدش نگارندۀ هر نگار 
چه رخسار پر نور او را بدید *** بسوی جهان آفرین بنگرید 
که ایذات تو بی نظیر و مثال *** مثال تو غیر از تو باشد محال 
از اینروی رویتو پیدا وراست *** جهان آفرین یا جهاندار راست 
بگفت این و میکرد حیران نگاه *** بر آن مهد همواره بیگاه و گاه 
بچشم خدا بین بر او بنگرید *** بدیدش ز سیمای او آنچه دید 
دو چشمش چه بر روی او باز شد *** بدارای یکتا در آواز شد 
کنون ذکر آن داستان آورم *** ز گفتار راوی بیان آورم 
که چون در حرم ماند بانو سه روز *** چهارم چه شد مهر گیتی فروز 
آوردن مهد امیر المؤمنین (ع) را از خانۀ کعبه
بزرگان و شاهان قوم قریش *** برایشان همه تلخ گردید عیش 
صفحه(10) 
که باب حرم بسته باشد سه روز *** بما زین اثر تیره گردید روز 
ز خویشان نزدیک خیر الانام *** همه کرده دور حرم ازدحام 
همه لب پر از ورد عزی و لات *** همه دشمن سید کائنات 
همه گشته حیران ز کار سپهر *** بریده همه از تن خویش مهر 
که ناگاه بر خلق در صبحدم *** خداوند بگشاد باب حرم 
در کعبه بگشاده شد بی کلید *** کلید در کعبه آمد پدید 
ندائی بر آمد بلند از حرم *** که زد پاک داور بگیتی قدم 
نه تنها در کعبه گردید باز *** که از کعبه آمد برون کعبه ساز 
دیگر باره بانگی بر آمد بلند *** که امروز آمد حرم ارجمند 
جهان آفرین در جهان زد قدم *** عیان در جهان شد وجود عدم 
رخ پاک داور نمودار شد *** هویدا همه راز پندار شد 
همه راز پنهان هویدا نمود *** نمود آنچه در پرده پندار بود 
بر آمد سه یار از حرم این خروش *** شنیدند مردم یکایک بگوش 
از آن بانگ دلها همه بیم یافت *** از آن زهرۀ بت پرستان شکافت 
همه مانده حیران ز کار سپهر *** ز ذکر و دولات ببریده مهر 
صفحه (10) 
همه سوی یکدیگر آورده رو *** از آن بانک و آن صوت در گفتگو 
که بار دگر نعره ئی از حرم *** بر آمد که نه آسمان گشت خم 
ز چرخ برین شد قرار و شکیب *** دل مرد و زن زان ندا پر نهیب 
که پوشید چشم خود ای انجمن *** همه دیده پوشید ای مرد و زن 
از اینجا بر آئید یک میل دور *** که اینجا شود چشم بیننده کور 
ز دنبال آن بانک نوری فروخت *** که از پرتوش پاک ناپاک سوخت 
همه مردم از بیم ان بانک و نور *** ستادند ز انجای یک میل دور 
در کعبه از مرد و زن پاک شد *** ز مردم تهی دامن خاک شد 
چه از مرد و زن کس در آنجا نماند *** پیمبر جهان آفرین را بخواند 
سوی مهد او رفت خندان فراز *** بجان آفرین در حرم شد براز 
پس آنگاه آن مهد را بر گرفت *** بکف عروۀ پاک داور گرفت 
چه آمد خرامان بنزدیک باب *** ز نور خدا شد رخش نور یاب 
چه آمد پیمبر برون از حرم *** بعرش برین زد ز شادی قدم 
بکف عروۀ قادر ذوالمنن *** روان شد سوی خانۀ خویشتن 
بزرگان و شاهان مر او را ز پی *** روان همه عیش خود دیده طی 
همه حیرت اعزای آن روی و مو *** سوی یکدیگر درده از رشک رو 
که از رؤیت و شوکت این نگار *** ندانم چه بازی کند روزگار 
ز رفتار این گنبد دیر باز *** که گه بر نشیب است و گه بر فراز 
گهی شاد بودند و گاهی دژم *** گهی لب پر از خنده و گه بغم 
ز ایشان گهی بانک شادی بلند *** گهی دل ز غم سوگوار و نژند 
همه خویش و اقوام عزی ستا *** سوی خان عمران نهادند پا 
ز هر گوشه ئی بانک عشرت بلند *** زمین شد پر از پرنیان و پرند 
صفحه ( 11) 
ز بس هدیه و بدره بهر نثار *** پر از هدیه و بدره شد روزگار 
بر آن مهد زرین درم ریختند *** بهم گوهر و زر بر آمیختند 
بسی اشتر و گاو بس گوسفند *** که کشتند از بهر آن ارجمند 
ز هر گوشه ئی گستریدند خوان *** فزونتر بد از میزبان میهمان 
همه قوم و خویشان عزی پر است *** گرفتند آن مهد بر روی دست 
بر ایشان ز روی خدا تافت نور *** نبد تاب آن نور را چشم کور 
زنی از بزرگان آل لوی *** پی دیدن شاه بگذاشت پی 
که بد خویش نزدیک خیر الانام *** جهاندیده و مهتر و نیک نام 
چه بر روی آنمهد زر بنگرید *** دل او ز شادی ز جا بردمید 
بروی خداوند حیران بماند *** نهانی بر اولات و عزی بخواند

بردن مهد علی (ع) بمکه و سرنگونی بتها

شد آنزن بسوی زنان دلگرای *** که از پشت بوطالب آمد خدای 
پس آن مهد بگرفت بر روی ست *** بر آورد فریاد و از جای جست 
شتابان بسوی حرم شد فراز *** که آرد بدرگاه عزی نیاز 
چنین بود آئین آن روزگار *** بعزی پرستان بطحا دیار 
که طفل بزرگان قوم قریش*** بیارند در کعبه هنگام عیش 
ببارند از بهر عزی نیاز *** بعزی بمالند آن سرفراز 
که آن طفل باشد مبارک نهاد *** که عزی نظر سوی او بر گشاد 
میان بزرگان اهل تمیز *** بگیتی شود همچو عزی عزیز 
چو آنزن که بد بانوی بانوان *** بکف مهد سوی جرم شد روان 
زنان بزرگان قوم قریش*** همه دست افشان بهنگام عیش 
همه گاه در رقص و گه در سماع *** چنین تا بنزدیک و دو سواع 
صفحه ( 11) 
پر آواز گردون از آن انبساط *** چنین تا بنزدیک و دور منات 
همه سوی عزی فراز آمدند *** بنزدیک او در نماز آمدند 
خروش نشاط از فلک در گذشت *** خم چرخ از ایشان پر آوز گشت 
بناگه از آن مهد بگشاد بند *** بر آمد از آنمهد دستی بلند 
چه دستی که بودی جهان زیر پا *** ببالا فرا رفت دست خدا 
چو آندست زان عهد شد آشکار *** جهان شد پر از قدرت کردگار 
خروشی بهیبت از آنمهد خواست *** که شد کفر ناچیز دین گشت راست 
بر آمد دو صد نعره از آسمان*** زمان و زمان شد بهم توأمان 
ببالا چه آن دست شد از زمین *** جهان دید دست جهان آفرین 
چنان زد بعزی که از پا فتاد *** تو گفتی که کیوان ز بالا فتاد 
به تکبیر آورد از دل خروش *** جهانی ز گفتارش آمد بجوش 
زبانگش دل کفر از هوش شد *** همه صورت عشق خاموش شد 
فتادند بت ها یکایک به رو *** درون حرم شد پر از های و هو 
زنان جملگی او فتادند پست *** چو در طور سینا مسیحا پر است 
وز آن بنک رفتند یکسر ز هوش *** بر وی او فتادند بی تاب و توش 
ز بطحا بر آمد خروش و فغان *** که شد آشکارای راز نهان 
از آن شور در شهر غوغا فتاد *** که عزاولات وود از پا فتاد 
دل اهل بطحا از آن غم دژم *** نهادند رو سوی حل و حرم 
همه مویه کردند از آن داستان *** که شد راست گفتار کار آگهان 
همه دین و آئین ما شد بیاد *** زمانه در دیگری بر گشاد 
بما از یتیمی چنین بد رسید *** ندانم چه زین کودک آید پدید 
سوی کعبه گشتند یکسر روان *** همه دل پر از درد و تن ناتوان 
همه سوی یکدیگر آورده رو *** از آن کودک خرد در گفتگو صفحه ( 11) 
که ما را از ایندوده آید بسر *** هر آنچیز دل داشت از آن حذر 
ندانیم در جام ما چون بود *** بقای که با دیو وارون بود 
همه سوده بر دست دست اسف *** کف بیخودی بر زدندی بکف 
که بر ما رسید آنچه دل میشنید *** حدیث نهانرا کنون دیده دید 
که آم بآئین و دینمان زیان *** فتد کار دین بر کف دیگران 
چه سوی ابوطالب آمد خبر *** روان شد بنزدیک خیر البشر 
خبر داد او را ز راز نهان *** از آنراز آگاه بد رازدان 
بخندید زینگونه دادش جواب *** که گشتیم از این ماجرا کامیاب 
در بسته را دستش آمد کلید *** از آن دست یزدانی آمد پدید 
بدین من ایندست مشگل گشاست *** از آنرو که ایندست دست خداست 
از این مژده شادان و خندان شدند *** ستایشگر پاک یزدان شدند 
چه بگذشت بر شاه دین چار سال *** ز همسالگان کس نبودش همال

در مدح حضرت امیر المؤمنین (ع)

نمودی دو ده سال در سال پنج *** بر او تنگ بد این سرای سپنج 
نمایان از او فر فرماندهی *** که گیتی نمودیش کمتر رهی 
چه سال شهنشاه آمد بهشت *** نه افلاک او را کمین بنده گشت 
ز رویش پدیدار روی خدا *** بسوی خدا روی او رهنما 
از آنروی یزدان پدیدار بود *** بدیدارش از رخ رخ یار بود 
ز نوریکه از رویش افروختی *** از آن آسمان روشنی توختی 
گذشتی چه بر سوی حل و حرم *** فتادیش حل و حرم در قدم 
بدین محمد پرستار بود *** بگفتار با مصطفی یار بود 
نبی را ازو کارو کردار راست *** پیمبر بکام آمدش آنچه خواست 
صفحه (12) 
هویدا جلال خدائی ز او *** فروزان فر کبریائی از او 
گذشته شکوهش ز هفتم سپهر *** بچارم فلک بنده اش گشته مهر 
فرو رفته از شرم اندر حجاب *** ز نور رخش بر زمین آفتاب 
همه اهل بطحا ز دیدار او *** بحیرت فرو رفته از کار او 
از او کار پروردگاری درست *** ز رفتار رایش ره کفرست 
ز دیدار او جان بتنها روان *** توانا ز رویش دل ناتوان 
از او در جهان کار یزدان نمود *** به گیتی از ان کار یزدان نمود

آمدن دیو خدمت نبی و شرح حال

ز سیمای او چرخ در تاب بود *** سپهر و ستاره چو سیماب بود 
یکی روز پیمغبر دادگر *** بخلوت نشسته بر اورنک زر 
علی ایستاده بنزدیک او *** بسوی خداوند بنمود رو 
جلال جهان داور دادگر *** ز روی علی بر نبی جلوه گر 
نبی محو دیدار رخسار او *** ز دیدار خود دید رخسار او 
بر وی منیرش همی بنگرید *** از آنرو روی آفریننده دید 
که ناگه بسوی رسول مجید *** بیامد یکی دیو زشت پلید 
برو بازو و ساعدش هلوی *** دو دستش فرو بسته دست قوی 
چه نزدیک او شد ببوسید خاک *** که ای نور تو نور یزدان پاک 
چه دست تو مشگل گشائی کند *** بهر کار کار خدائی کند 
ز یزدان بدست من آمد گزند *** ز دست خدا گشت دستم ببند 
چه شد بسته دستم باین بند سخت *** بگیتی مرا شد نگونسار بخت 
تنم گشت در روز و شب و پر ز تب *** شدم روز روشن چو تاریک شب 
پیمبر چه گفتار او را شنید *** تبسم کنان سوی او بنگرید 
صفحه (12) 
یکی زشت پتیاره دید او نژند *** گذشته سرش از سپهر بلند 
بالای و پهنای آنرشت دیو *** بد از رؤیت او جهان پر غریو 
بافغان چنین گفت با مصطفی *** که ای سرور و مهتر انبیا 
که سال مرا کس نداند شمار *** شمارد اگر تا ابد روزگار 
که من پیش از آدم بسیصد هزار *** شمردم همی سال در روزگار 
نه آب و نه آتش بدیدار بود *** جهانی نبود و جهاندار بود 
بدم من کرایان درین تنک کاخ *** برو سینه و بال و بازو فراخ 
تو گفتی بجز من جهانی نبود *** بغیر از مکان لا مکانی نبود 
همه آفرینش ز من در هراس *** ز کارم جهان آفرین ناسپاس 
نهنگان آب و پلنگان کوه *** ز آسیب و چنگال و چنگم ستوه 
ز دریا نهنگی چه برداشتم *** بخورشید تابنده بفراشتم 
چه از تف خورشید بریا نشدی *** مرا کمترین طعمۀ خوان شدی 
ز مشرق بمغرب بجستم فراز *** بکون و مکان بود دستم دراز 
یکی روز بنشسته در پای کوه *** بدندی دد و دام از من ستوه 
که ناگه جوانی پدیدار شد *** ز هیبت دل و دستم از کار شد 
ز دهشت بر او تیز کردم نگاه *** ز بس نور او دیده گم کرده راه 
جهان محو دیدم ز رخسار او *** کجا بد مرا تاب دیدار او 
پر از خشم سوی من آورد رو *** مرا راه شد بسته از چار سو 
سرم شد تهی از نبرد و ستیز *** بمن بسته گردیده راه گریز 
زمین را چه سوی من آورد تنگ *** بمن تنگ شد کار پیکار و جنگ 
بسویم در آورد پر خشم دست *** تو گفتیکه یزدان دو دستم ببست 
دو دستم بیکدست بگرفت تنگ *** برویم بدست دگر بیدرنگ 
صفحه (12) 
دو سیلی بزد بر بنا گوش من *** که یکباره از سر بشد هوش من 
ز سر رفته هوش ز تن رفته توش *** در افتاد از پا و رفتم ز هوش 
زمانی بر آمد بهوش آمدم *** از آنضرب بیتاب توش آمدم 
ندیدم نشانی از آن نوجو آن *** فرو ماندم آنجا تن بی روان 
همیخواستم بر گشایم دو دست *** فلک گفت بگشاید آنکسکه بست 
بی چاره جستنشدم سختگوش *** که نگشایم آن بند بیتاب توش 
گشاده نشد مرمرا بال و چنگ *** مرا سخت بر بسته شد پالهنگ 
تنم شد از آن بند زار و نزار*** سیه شد بمن گردش روزگار صفحه (12) 
بماندم از آن بند تن ناتوان *** پی چاره بر گرد گیتی دوان 
چنین تا بر آمد بسی روزگار *** که دادار خلقی نمود آشکار 
سوی شاه ایشان شدم چاره گر *** که شاید که زین بنده داند خبر 
بسی چاره کرد و رهائی نجست *** ز دستش نیامد ر این بندسست 
بماندم در این بند تا روزگار *** بر ایشان سر آورد لیل و نهار 
بسی سال از دور ایشان گذشت *** بخلق دیگر دور این دور گشت 
سوی شاه ایشان گذاران شدم *** بسویش شب و روز تازان شدم 
چه او مر مرا دید پرسش نمود *** که دستی که بر دست تو پند سود 
تو با اینهمه شوکت و یال و شاخ *** که شد تنک بر تو جهان فراخ 
که یارای دست تو بستن کراست *** که دست تو بستن ز دست خداست 
به گشتم ز گفتار او نا امید *** چه دوران ایشان تاخر رسید 
ببگشادن این مشو دلگرا *** که بگشاید این بند دست خدا 
ز هر گونه قومیکه آمد بدید *** شدم سویشان با دل پر امید 
ولیکن مرا از تو دادش نوید *** دلم از نوید تو شد پر امید 
چنین تا ز طوفان جانشد خراب *** جهان را سراسر چه بگرفت آب 
بجز آب خوبی و زشتی نماند *** کسی زنده جز اهل کشتی نماند 
جهان چون ز طوفان بر آمد زجا *** شدم من گذاران سوی ناخدا 
چه بر مهر او دل بیاراستم *** گشایش از او دست خود خواستم 
چه بشنید فرسوده گفتار من*** شد آگاه نا گفته در کار من 
که دستی که دست خدا بست بند *** گشایندگی بندگانش کمند 
بخندید و سوی توام ره نمود *** از آن مژده ام شادمانی فزود 
بعهد کلیم و مسیح و خلیل *** بسوی توام گشت هر یک دلیل
کنون ای ترا بر گزیده خدا *** بسوی خدا مر مرا رهنما 
صفحه (13) 
از این بند دستم رهائی دهید *** مرا با خدا آشنائی دهید 
پیمبر چه بشنید گفتار او *** بخندید سوی وی آورد رو 
زمانی بآن دیو می بنگرید *** بحیرت بسی سوی آن دیو دید 
همه آفرینش از او سهمگین *** چنین آفریدش جهان آفرین 
دو دستش ابر پشت بر بسته سخت *** سیه گشته روز و سیه گشته بخت 
پیمبر باو گفت کی تیره بخت *** که گردید خشم خدا بر نو سخت 
اگر کردی امروز یزدان پر است *** نمایم تو را آنکه دست تو بست 
شناسی گر او را ببینی همی *** ره و رسم او را گزینی همی 
چنین پاسخ آورد دیو نژند *** که گردد سرم از سجودش بلند 
پیمبر بسوی علی شد شیر *** چنین گفت با او بشیر و نذیر 
همین بود کانجا دو دستت ببست *** که دستش بباشد ببالای دست 
چه سوی غضنفر نگه کرد دیو *** خروشان بر آورد از دل غریو 
همانست کو دست منرا ببست *** همین بود کو بند بستم بدست 
خروشید و نالید خاموش شد *** بزد نعره و باز از هوش شد 
بهوش آمد و گریه از سر گرفت *** بزد دست ذیل پیمبر گرفت 
که اینست گوهر دو دستم ببست *** ز دستش باهریمن آمد شکست 
نهانی بسویش دیگر باره دید *** دلش گشت پر بیم و دم در کشید 
پیمبر بفرمود مشگل گشا *** گشاید ز هم دست آن تیره را 
روان شد غضنفر سوی زشت دیو *** بترسید دیو و ز دل زد غریو 
بان بند بسته دو انگشت سود *** بانگشت مشگل گشائی گشود 
چه بگشاده شد دست دیو نژند *** خروشی بر آورد از دل بلند 
چه آورد بر سوی بالا دو دست *** بجان و بدل گشت یزدان پرست 
نبی و علی را فراوان ستود *** سوی داور پاک شد در سجود 
صفحه (13) 
بسوی پیمبر زبان بر گشاد *** ز وصف غضنفر بسی کرد یاد 
که من اندرین روزگار دراز *** ز هر گونه دیدم بسی راز باز 
ز کار مه و سان آگه شدم *** پس آگاه از مهر آن شه شدم 
ز راز نهان و عیان هر چه بود *** ز پیرایه اش جمله بر من نمود 
همی خواهم از تو کنون این نیاز *** که گوئی بمن سر این راز باز 
که او را سر آغاز و انجام چیست *** مگر با خداوند یکتا یکی است 
پیمبر بخندید و دادش جواب *** که ای دیو زین داستان سر بتاب 
علی مر خداوند را بنده است *** علی بندۀ آفریننده است 
به بن شد چه آن رازهای نهان *** ز اعجاز دیگر گشایم زبان 
که سلمان که بودی سر راستان *** که دانش باو بود همداستان

« ذکر سخن گفتن حضرت امیر با سلمان »

چو بنشست بر تخت دانشوری*** بدانشوری همچو او سروری 
ندیده دو بینندۀ روزگار *** چو او دانش اندوز و آموزگار 
بکنج نهائی زبانش کلید *** ز سیماش راز نهانی پدید 
بدانشوری همچو او کس نبود *** پیمبر مر او را بدانش ستود 
چنین گفت کز اهل بیت منست *** چو ایشان بمن یکدل و یکتنست 
زهی فارس فرخنده ایران زمین *** ز یزدان بر آن بوم و بر آفرین 
زهی بوم و بر کش بر آمد زخاک *** درخشان چنین گوهر تابناک 
خجسته بود خاک ایران زمین *** که خواند پیمبر بر او آفرین 
تو ای فارس زین مژده بر خود بناز *** که پیدا شد از خاک پاک تو راز 
یکی گوهر از خاکت آمد پدید *** که گوهر فروشش نخستین خرید 
چه آن گوهر از خاک پاک تر است *** از آن جوهری هر چه میخواست هست
سزد گر کنی فخر بر روزگار *** که وصف تو خواند همی کردگار صفحه (13) 
ترا پایه از آسمان برتر است *** که مدحت گر ساقی کوثر است 
سزد گر بر آئی ببالای عرش *** شود خاکپای تو بر عرش فرش 
بروح و ملک همنشینی کنی *** در انجا خداوند بینی کنی 
که گنجی که او مخزن راز بود *** نهان بود و در خاک شیراز بود 
گرانمایه دری از آن گنج خواست *** که بر تاج پیغمبری گشت راست 
زهی آن گرانمایه در ثمین *** که گردد بتاج نبوت نگین 
نگارندۀ این کهن داستان *** چنین گوید از گفت راستان 
که روزی مران پیر روشن ضمیر *** ابری رهگذری شده راه گیر 
نشسته بدان پیر نیکو نهاد *** همی دوخت پشمینه اش از وداد 
که بگذشت بر وی خداوند کار *** بر او تافت سیمای پروردگار 
بر او نور روی خداوند تافت *** از او نور در دل خداوند یافت 
همی دید حیران بسیمای او *** بشد واله از روی و ز رای او 
بخندید شاه و بر او بنگرید *** که ای پر بادت ز یزدان نوید 
همه هر چه دیدی بعمری دراز *** یکایک بمن گوی بی پرده باز 
چنین پاسخ آورد سلمان بشاه *** که ای مر پیرا بر فلک پایگاه 
چه پرسیدی از من ز راز نهان *** نداند ز رازم بجز راز دان 
مرا سال بسیار از سر گذشت *** سر و موی مشکین چو کافور گشت 
بکفر و باسلام اندر جهان *** بسی دیده ام رازهای نهان 
که آنرا گشادن بسی مشکلست *** از آن رازها پای دل در گلست 
چه پرسی ز حال من بی همال *** بمن بر گذشت است بسیار سال 
بگیتی کسی نیست همسال من *** فزون شد زده بارسی سال من 
بسی رازهای نهان دیده ام *** بسی گرد آفاق گردیده ام 
چه من سوی دین رسول آمدم *** بنزدیک یزدان قبول آمدم 
ز سیصد فزونتر مرا بود سال *** که پردخته شد اخترم از وبال 
چه بشنید گفتار آن پیر شاه *** بپاسخ بخندید کای نیکخواه 
ز سال تو گر نیست آگه کسی *** خداوند تو هست آگه بسی 
ندانی که سال و مه بی شمار *** نگوید بسال آفرین هوشیار 
ز من پرس بسیاری سال و ماه *** که گویم ز سال تو ای نیکخواه 
ز سال و ز دین نیاکان تو *** ز راه و ز رفتار شاهان تو 
هم از سال شاهان تو بیش و کم *** ز کیخسر و وطوس و جمشید جم 
ز دین کیومرث شاه بلند *** ز آئین طهمورث دیو بند 
ز منهاج کیخسر و کیقباد *** ز چیزی که آن را نداری بیاد 
ز زردشت واستا و پازند و زند *** ز یزدان پاک و ز دیو نژند 
بگفت این وز آئین شان بر شمرد *** ز آئین و از دینشان نامبرد 
همه هر چه در دین شان بود خواند *** نکو خواند ناخوانده چیزی نماند 
خبر داد از کار و از رایشان *** ز انجام کار و ز آغازشان 
همه هر چه اندر نهان داشتند *** ز دل آنچه یا بر زبان داشتند 
چه بشنید سلمان از او خیره ماند *** خوی شرم ز آزرم بر رخ فشاند 
فرو ماند بر جا تن بی روان *** زبانش نگردید اندر دهان 
نهانی همی دید بر سوی شاه *** شکوهش بر اوبست راه نگاه 
دو چشمش ز سیمای او خیره ماند *** بر او بر جهان آفرین را بخواند 
بس آنگه بسویش نظر کرد و گفت *** شنیدم ز تو رازهای نهفت 
بر آنم که هستی تو ای پاک دین *** در این عصر دارای ایران زمین 
چو تو نیست اکنون در این روزگار *** بدانشوری در جهان کامکار 
کسی کو پسندد مرا و رسول *** سزد گر شود نزد یزدان قبول 
و لیکن ز رازم ندارد خبر *** نداند بجز داور داد گر 
منم معنی اسم پروردگار *** ز من حسن پروردگار آشکار 
منم آفرینندۀ هر چه هست *** ز نقش من این نقش بر آب بست 
منم کشور آرای ملک وجود *** وجود همه از وجودم نمود 
یگانه منم دست داور خدا *** شد از دست من هر دو گیتی بپا 
نگاندۀ نقش زیبا و زشت *** ز دستم کل و خاک آدم سرشت 
بجز دست من دست بالای دست *** نه دستی است ای مرد یزدانپرست 
همه هر چه بینی بگیتی نگار *** از این دشت شد در جهان آشکار 
گر از روی من رخ نیفروختی *** به سینا کلیم خدا سوختی 
مسیحا نکردی مسیحا دمی *** نکردی دمم گر باو همدمی 
نبودی اگر در جهان نام من *** نبد نام حق زینت انجمن 
چه نام مرا پور آذر بخواند *** ز آذر مر او را بگل بر نشاند 
بجبریل گشتم من آموزگار *** منم صورت و سیرت کردگار 
ز رویم نمودار روی خدا *** بسوی خدا روی من رهنما 
چه من بر گشودم نقاب از جبین *** جهان دیده روی جهان آفرین 
بگیتی چه شد روی من جلوه گر *** عیان شد رخ داور دادگر 
ز من کار پروردگاری درست *** ز من قدرت کردگاری درست 
ز من نور پروردگار آشکار *** ز من سطوت کردگار آشکار 
چه من بر گشودم نقاب از جبین *** عیان گشت رخسات جان آفرین 
سپهر و ستاره زمن گشت راست *** ز سیمای من کرسی و عرش خواست 
نگه کن چگوئی تو ای پارسا *** شماری بمن سال ده پارسا 
چه نازی بعمر و چه نازی بسال *** ز سال آفرین گوی ای بی همال 
بر آنم همانا که داری بیاد *** از آن دشت ارژن تو ای نیکزاد 
چه گشتی ز آتش پرستی نژند *** ز آتش پرستانت آمد گزند 
پدر مر ترا در جهان خوار کرد *** ز آتش پرستیت بیزار کرد 
ترا کرد بیرون ز آئین و دین *** تو رفتی بسوی جهان آفرین 
جزای تو زان دیو آتش پرست *** به هیزم ماه و سالت ببست

در ذکر نجات دادن حضرت امیر المؤمنین سلمان را از دست شیر

جز ای تو ای مؤبد هوشمند *** چنین آمد از مؤبد ناپسند 
برهنه سر و پای زار و نزار *** بهیزم کشی رفتی ای هوشیار 
سوی دشت ارژن فراز آمدی *** ز اندوه غم در گداز آمدی 
همی هیمه کندی بروز و بشب *** دلی پر ز درد و تنی پر ز تب 
تو بیتاب از تابش آفتاب *** دل آتش پرستان ز تو پرز تاب 
در آن دشت ماندی چه چندی حزین *** بسوی تو آمد جهان آفرین 
صفحه (14) 
تو را راه بنمود در راه پاک *** بر آورد اختر ترا از مغاک 
جهان آفرین مر ترا یار شد *** ز روی منت گرم بازار شد 
در آندشت یک چشمه شد تابناک *** بظلمت چو آب خضر در مغاک 
تو دین نیاکان خود گردیده گم *** بدین دگر بوده در اشتلم 
نه روی و نه رائی بسوی خدا *** خدایت در آنجا شده رهنما 
چه رخ سوی آن آبگه تافتی *** سکندر ندید آنچه تو یافتی 
نهاده سوی چشمه بی تاب رو *** شدی در بیابان گری آب جو

ذکر داستان دشت ارژنه

سوی آب چون بر گشادی دو دست *** پرستار یزدان شد آتش پرست 
همه بر سوی آب رفتی فراز *** بر وی تو بگشود رخ بی نیاز 
چه شستی سر و تن در آب چشمه سار *** جهان آفرین مرمرا گشت یار 
بنا گه عیان شد یکی شرزه شیر *** هراسان از آن شیر بد چرخ پیر 
تو از بیم و در آب گشتی نهان *** در از جان تهی گشت تن از روان 
زبانی پر از ذکر جان آفرین *** گشودی بسوی جهان آفرین 
چو آن شیر بر رختهای تو خفت *** برخت تو جان آفرین گشت جفت 
تو از بیم آن شیر در زیر آب *** بنزدیک تو این جهان چون سراب 
در آندم تو را گشت بیدار دل *** گشودی سوی پاک دادر دل 
گشادی زبان را در آن ابتلا *** تو بیخود بنام علی علا 
چه خواندی خدا را بان پنج تن *** ترا یار شد داور ذوالمنن 
سواری عیان شد چو یزدان پاک *** که شد روشن از روی او روی خاک 
بر او تنک شد آسمان و زمین *** تو گفتی که او بد جهان آفرین 
جهان را نه یاری دیدار او *** جهان آفرین محو رخسار او 
شکوهش ز چرخ برین برده دست *** ز شمشیر او نه فلک گشت پست 
ز تیغش بگردون گردان گزند *** ز بیم سنانش آسمانها نژند 
شکوهش بروح ملک داده جان *** روانها ز رویش بتنها روان 
نه خورشید آگه ز رخسار او *** نه بر جیس را تاب دیدار او 
خروشان بر آورد شمشیر تیز *** بر آورد از آن شیر نر رستخیز 
بیک ضرب زد شیر را بر دو نیم *** ترا کرد فارغ دل از درد و یم 
خروشان بر آوردی از آب سر *** شدی جانب داور دادگر 
که ای بهتر و مهتر از هر چه هست *** خداوند و دارای بالا و پست 
سوی او نمودی چه روی نیاز *** شدی ز آفرینش همی بی نیاز 
از او بر دل آمد ترا بی گمان *** که او هست دارای کون و مکان 
بگیتی جز او کس خداوند نیست *** کسی را باو مثل و مانند نیست 
چنین در دل آمد ترا این خیال *** که نبود جز او قادر ذوالجلال 
ز آواز او ناشکیبا شدی *** ز دین نیاکان مبرا شدی 
زبان بر گشادی بحمد و ثنای *** ثنای تو گردید یزدان گرای 
ستایشگر پاک یزدان شوی *** ز دین نیاکان پشیمان شدی 
دلت شد ز روی منیرش ز دست *** نهانی دلت عقد اسلام بست 
فرومانده آنجا دل از وصل دور *** چو موسی بدامان سینای طور 
ز تن رفته تاب و ز سر رفته هوش *** فرو بسته چشم و گشاده دو گوش 
زبان و دهانت نه یارای آن *** که از مدح او بر گشاید زبان 
چه کار ثنایش بتو گشت تنک *** روان گشتی آنجا همی بیدرنگ 
سوی دشت گیتی روان پویه پو *** گلی چند چیدی تو از بهر او 
چه رفتی دوم باره سوی خدای *** ز رویش ترا شد دگر گونه رای 
باو دستۀ گل نمودی نثار *** بدیدی رخ داور کرد گار 
چه گویم چه دیدی تو از روی او *** خداوند بنمود سوی تو رو 
ز رویش روان شد ترا روی ورا *** دو بیننده ات دید روی خدا 
از آن روی و آنرای رفتی ز هوش *** از آنروی و رای از سرت رفت هوش 
چه از هوش رفتی زانی دراز *** چه آمد بتن باز هوشت فراز
نشانی ندیدی تو ای پاک دین *** در آنجا ز شیر و خداوند شیر 
کنون گرد نمایم ترا آن سوار *** بدانسان که دیدی در آن رهگذار 
ندانم بدین دیده خواهی تو دید *** و یا چشم حق بین بباید خرید 
بگفت و برون آورید از بغل *** همان دستۀ گل بغیر از بدل 
همان لاله بنمود بی بیم و پاک *** که جز دشت ارژن نروید ز خاک 
بسلمان چه آن دستۀ گل نمود *** بدل پیر را نور ایمان فزود 
از آنکار یکباره حیران بماند *** خداوند دید و خدا را بخواند 
دگر باره حیران سوی شاه دید *** بچشم خدا بین بر او بنگرید 
چه گویم که بر وی چه شد آشکار *** عیان دید روی خداوند گار 
هویدا نمود آنچه پندار بود *** بر او ذات یزدان هویدا نمود 
تو گفتی بر افکند از رخ نقاب *** نگار پس پردۀ احتجاب 
ز نورش دو چشم خدا بین خرید *** نهان آنچه در دیده اش بد بدید 
از آن داوری در جهان گشت مات *** روان شد سوی سرور کاینات 
ز تن رفته هوش و ز رخ رفته رنک *** دل آسان شده از شتاب و درنک 
بتن ناتوان و بدل بی قرار *** بیک دیدن او شده دل ز کار 
دو چشمش فرو مانده حیران براه *** بسوی پیمبر ز معراج گاه 
بدینسان چه سوی پیمبر رسید *** پیمبر چه او را بدانگونه دید 
رخ آورد بر سوی پیر گزین *** تبسم کنان گفت کای پاک دین

ذکر داستان رفتن خواجۀ کاینات و خلاصه موجودات بمعراج و خاتم دادن بحضرت امیر المؤمنین(ع)

چه دیدی که آشفته شد کار تو *** ز روی که افروخت رخسار تو 
مگر دیدی اکنون تو ای پاک تن *** بچشم آنچه دیدم بمعراج من 
چنین داد پاسخ ز سر رفته هوش *** که ای عقل از رای تو در خروش 
نگشتی اگر نور تو نور تاب *** کجا اینهمه نقش بستی بر آب 
نخستین چه نقش تو شد آشکار *** پر از نقش شد دامن روزگار 
ببزم عدم چون نهادی قدم *** بر آمد وجود وجود از عدم صفحه (15) 
چه عکس تو در روزگار اوفتاد *** در آن نقش لیل و نهار اوفتاد 
تو هر چه هستند پیدا و بود *** هویدا ز نقش هویدا نمود 
ز رأی تو سر نهان آشکار *** پر از نقش شد دامن روزگار 
ببزم عدم چون نهادی قدم *** بر آمد وجود وجود از عدم 
نیازم ز اسرار او زد نفس *** خدا و خداوند دانند و بس 
پیمبر چو بشنید از آن راز جو *** بخندید و گفتا بمن باز گو 
چه بشنید سلمان از او این سخن *** در آمد بگفتار پیر کهن 
بسوی رسول خدا لب گشود *** یکا یک همه یاد کرد آنچه بود 
ز کفر و ز دین و ز اسلام خویش *** سخن گفت هر گونه از کم و بیش 
که من را باسلام دستی نبود *** چه من فرد آتش پرستی نبود 
باتش پرستی ز اهل شباب *** شب و روز بودم چو آتش بتاب 
نیاکان من جمله برنا و پیر *** از آتش پرستی همه بی نظیر 
از آتش دل خویشتن سوخته *** ز آتش جز آتش نیندوخته 
بدوران فرومایه پیر کهن *** جز آتش نبودش سخن در دهن 
مرا بود در آتش آموزگار *** باتش پرستی بسی روزگار 
قضا را ابر کیش آتش پرست *** مرا از خطا شد خطائی بدست 
خطا کار کان ز انخطا سر گران *** زد تدم بمثل خطا کاران 
بفرمود پس مؤید هوشیار *** که بیرون کنندم ز شهر و دیار 
بر آنجمله گشتند همداستان *** که باید از آنجای پردازد آن 
که باید از آنجای پرداختن *** ز ایوان بهامونش انداختن 
پدر مرمرا زانخطا خوار کرد *** بمن انتقام خطا کار کرد 
مرا کرد بیرون زا شهر و وطن *** سوی دشت ارژن از آن انجمن 
که تا تن بسختی بفرسایدم *** پشیمانی از آن خطا آیدم 
در آن دشت تنها تنی پر ز تب *** همی هیمه کندم بروز و بشب 
تن ناز پرورگران را برنج *** مرا بهره شد زین سرای سپنج 
شب و روز بودم در آندشت زار *** بسختی بسر بردم این روزگار 
بسر مرمرا روز چندی گذشت *** مرا اختر خفته بیدار گشت 
در آندشت دیدم یکی چشمه آب *** زدی آب آن طعنه بر آفتاب 
قضا را شدم سوی آن چشمه سار *** که شویم در آن چشمه جان نزار 
چه رفتم در آنچشمه روشنفراز *** مرا یار شد داور کارساز 
قضا را عیان شد یکی شر زه شیر *** گذاران بسوی من آمد دلیر 
من از بیم گشتم نهان زیر آب*** اسد کرد بر جای من رختخواب 
من از بیم و اندیشه لرزان شدم *** از آن جانور سخت ترسان شدم 
پر از بیم برداشتم هر دو دست *** بسوی نگارندۀ هر چه هست 
که ای برتر از جایگاه و مکان ***برون از شک و ظن و هم و گمان 
فرازندۀ هر نشیب و فراز *** فروزندۀ نار آتش نواز 
نمایندۀ راه آزادگان *** گشانیدۀ کار بیچارگان 
ز نقش تو نقش دو گیتی بر آب *** دو گیتی ز نقش تو نقشی پر آب 
بان روی کو روشن از روی تست *** باندل که مادام بر سوی تست 
ببوئی که آید ز ملک قرن *** بخلق خلیق و بحسن حسن 
بشیری که اندر شب مار آی *** برد خاتم او از کف مصطفی 
بشاهی که در عرصۀ لامکان *** گراید بسوی پیمبر عنان 
بدانشوری کو بگاه دلیل *** نماند ره راست بر جبرئیل 
بمهری که چون شد رخش نور یاب *** فروزان شد از مهر او آفتاب 
بماهی که مه سوی او جست راه *** عیان شد از آن ماه خورشید ماه 
که من را از این ره رهائی دهی *** ز بیگانگی آشنائی دهی 
هنوزم باب بود گریان دعا *** که شد رهنما داور رهنما 
صدای سم اسب آمد بگوش *** دلم گشت از آن صدا پر ز جوش 
بیابان پر آب و پر جا نور *** که هر گونه نکرده کس آنجا گذر 
از ان کار بس حیرتم بر فزود *** که صوت سم اسب بهر چه بود 
من از آن صدا ناشکیبا شدم *** از آن صوت یکباره از پا شدم 
که ناگه سواری پدیدار شد *** که از دیدنش دیده از کار شد 
خروشان بر آورد رخشنده تیغ *** بزد بر کار گاه او بیدریغ 
چه شد برق شمشیر تیزش بلند *** شد آن شیر از برق تیغش سپند 
از آن شیر آنجا نشانی نماند *** ز بهر ستمگر انانی نماند 
شدم زنده آندم در آن چشمه سار *** از آن چشمه رفتم سوی آن سوار 
یکی روی دیدم چه روی خدا *** نه پیدا و بر روی ها رهنما 
نه پیدا و گیتی از او پر فشان *** هویدا از اویست کون و مکان 
نه چشمی باو روی دیدار داشت *** که دیدارش از دیده ها عار داشت 
بر او آفرین خوان زمان و زمین *** تو گفتی که او بد جهان آفرین 
جهان تنگ بد بر بر و بال او *** زمین را نه یارای کوپال او 
بدل گفتی اینست و دل شد ز دست *** خدائیکه میخواند یزدان پرست 
من از روی او ناشکیبا شدم *** پرستار دارای یکتا شدم 
دلم محو رخسار او شد چنان *** که رفت از تن و از توانم روان 
که ناگاه خندان مرا خواند پیش *** به اکرام جا داد نزدیک خویش 
چه رفتم بپیراهن آن سوار *** بدیدم همه هر چه در روزگار 
گذشت است و هست و بخواند گذشت *** بر آندیده حالم دگر گونه گشت 
بسی راز دیدم که از سر آن *** نیازم همی بر گشایم زبان 
دلم شد ز دست و تنم شد ز کار *** به دیده بدیدم رخ کردگار 
که ناگه مرا کرد خندان ندا *** دلم زان ندا اندر آمد ز جا 
خروشان بسوی من از مهر دید *** چه گویم که بر من چنان بنگرید 
ز روی و ز رایش دلم شد ز دست *** ز مهرش دلم عقد اسلام بست 
چه گوش دلم صوت او را شنود *** بمن آشکارا نمود آنچه بود 
تو گفتی بمن وی رب جلیل *** فرو آمد از عرش بی جبرئیل 
ز یک بانک بر من نمود آشکار *** نهان آنچه در پرده بد پرده دار 
دلم از رخش روی دلدار دید *** ز دیدار او چهرۀ یار دید 
هویدا بمن شد هر آنچیز بود *** ز رویش بمن روی یزدان نمود 
ز راه و ز بیراه اگه شدم *** ز نیک و ز بد دست کوته شدم 
بیزدان پرستی چه بشتافتم بخود روی یزدان از آن یافت 
از آنجا کشیدم بسوی وطن *** پسندیده ات هست اسلام من 
از آنروی من یافتم راه راست *** از آنروی رستم ز کژ و ز کاست 
بسوی تو زانروی بشتافتم *** که از هر چه بد روی او تافتم صفحه (16) 
کنون سال سیصد از این بر گذشت *** که این سر پنهان هویدا نگشت 
من این راز پنهان نگفتم بکس *** جهان آفرین بود دانا و بس 
کنون آنکه او هست دانای راز *** همه راز پنهان بمن گفت باز 
جوانی که خوانی تو او را علی *** بود راز او راز رب جلی 
بمن هر چه بگذشته بد باز گفت *** ز سر نهانی بمن راز گفت 
ز گفتار او محو و حیران شدم *** ز دیدار او محو جانان شدم 
چه گویم برویش چه کردم نگاه *** بدیدم رخ داور داد خواه 
رخ یار بی پرده از روی او *** بدیدم چه کردم نظر سوی او 
ز روی و رخش ناشکیبا شدم *** بسوی خداوند یکتا شدم 
مرا هست سوی تو روی نیاز *** که گوئی بمن سر این راز باز 
پیمبر چو بشنید خندید و گفت *** بان پیر حیران در راز مفت 
که این پیر از این داستان لب ببند *** که این راز بگذشته از چون و چند 
بسر علی عقل را راه نیست *** بغیر از خداوند آگاه نیست
بگو هر چه دیدی نهانی بکس *** فزون گوی و دل را بشوی از هوس 
ز سر علی دیده ئی اندکی *** ندیدی تو از صد هزاران یکی 
بدیدار او عقل را راه نیست *** کسی را باو روی دیدار نیست 
چو من از ثری بر ثریا شدم *** ببالای بالای والا شدم 
فروماند روح و فرا شد براق *** بجائی که شد طاقت و صبر طاق 
گذشتم ز امکان و از لامکان *** قرین شد بمن از تن و از روان 
رسیدم بجائی که جائی نبود *** بسوی دگر روی و رائی نبود 
شنیدم در آنجا ندای علی *** در آنجا عیان گشت جای علی 
یکی عرش دیدم چو عرش خدا *** علی اندر آن تختگه کرده جا 
ز دیدار و رخسارش حیران شدم *** نهانی بر او آفرین خوان شدم 
که ناگه تبسم کنان لب گشود *** همه راز یزدان هویدا نمود 
از آن لب سخن از لب یار گفت *** باین بنده راز جهاندار گفت 
از آنروی و آن موی حیران شدم *** بیزدان پاک آفرین خوان شدم 
از آن لب شنیدم کلام خدا *** شد آواز یزدان مرا رهنما 
از آواز او کام دل یافتم *** رخ از نقش کون و مکان تافتم 
از آن صوت اندر دل من گشود *** همه هر چه بد سر رب ودود 
چو آواز او شد در گوش من *** دگر باره آمد بتن توش من 
دل و جان من زان ندا زنده شد *** دو گیتی مرا سر بسر بنده شد 
از آن صوت دانائی آموختم *** از آن نغمه دانشوری توختم 
چو گوش من آواز او را شنود *** دو صد عقده اندر دل من گشود 
چو من باز گشتم از آن جایگاه *** گرفتم سوی منزل خاک راه 
نهادم بزیر از ثریا چو پای *** رسیدم چو نزدیک عرش خدای 
خروشی بهیبت رسیدم بگوش *** بر آمد دل من ز جانزا خروش 
یکی شیر دیدم در آن جایگاه *** خروشان و جوشان بمن بست راه 
دل من شد از دیدنش ناشکیب *** بر آمد دل من ز جا زان نهیب 
دو گیتی ببال و برش تنک بود *** جهان نزد او نقش ارژنگ بود 
من از روی آن شیر حیران شدم *** ثنا خوان دارای یزدان شدم 
ز رویش هویدا جلال خدا *** نمایان از او سطوت کبریا 
دو گیتی بزیر بر و یال او *** جهان همچو گوئی بچنگال او 
دمادم ز هر موی نوری فروخت *** که از تاب آن آتش طور سوخت 
چو بگرفت ره بر رسول خدای *** تو گفتی بر او بست ره رهنمای 
بهستی بجز شیر رائی ندید *** بجز شیر رائی و جائی ندید 
ز هر موی او خواستی پر ز شور *** دمادم دو صد نور چون نارطور 
بخواهش دل خود بیاراستی *** ز دارای دین حفته ئی خواست 
رسول خدا ره بجائی ندید *** سراسیمه بر سوی او بنگرید 
جهان سر بسر نقش تدبیر بود *** همه عکس رخسارۀ شیر بود 
پیمبر از او در شگفتی بماند *** فروماند و نام جهانبان بخواند 
که ناگاه آمد ز یزدان خطاب *** که ای از تو یزدانیان کامیاب 
نیازیده او را که او شیر ما است *** نه او را بند است یل رهنما است 
پیمبر چو بشنید وحی خدای *** دل او از اندیشه آمد بجای 
در آنشب جاندار رب و دود *** یکی خاتم او را ببخشید زود 
که چیزی بجز خاتم آنجا نداشت *** بانگشت اندر دهانش گذاشت 
چو خاتم ز دست نبی در ربود *** دهان را بمدح نبی بر گشود 
چنان مدح دارای دین را بخواند *** کز آن مدح دارای دین خیره ماند 
چو آن خاتم از خاتم الرمسلین *** ستد زان مکان سوی ره گزین 
روان شد از آن جایگه دلگرای *** بسوی زمین ز آسمان کرد جای 
چو بشنید آمد در آنجا رسول *** در آمد در آنجای زوج بتول 
بسوی نبی دیده را بر گشاد *** نبی را ز معراج او مژده داد 
زهی گفت او را رسول امین *** بر آمد زهی از جهان آفرین 
یکایک همه رازها باز گفت *** ز راه نهانی باواز گفت 
هه راز پنهانی کردگار *** شد از روی او بر نبی آشکار 
ز گفتار و رخسارش بشنید و دید *** نبی هر چه در عرش گفت و شنید 
نبی ماند حیران ز گفتار او *** دگر باره سوی نبی کرد رو 
ز انگشت خود کرد خاتم برون *** بانگشت او کرد بی چند و چون 
دگر ره ز سر پنجۀ داوری *** سلیمان دین یافت انگشتری 
همی دید بر چهرۀ شاه دور *** ز رخسار شه شد دلش پر زنور 
بسی راز پنهان از آن نور دید *** که آن راست ناید بگفت و شنید 
چو بر روی او دیده را باز کرد *** دگر سوی معراج پرواز کرد 
بشب آنچه بشنید پنهان ز یار *** در آن روز با یار کرد آشکار 
همه آنچه آنجا نهانی شنفت *** شگفتی که اندازه نتوان گرفت 
پیمبر چو آن رازهای نهفت *** یکایک بسلمان همه باز گفت 
ز اندیشه او را ز دل هوش شد *** همه راز خویشش فراموش شد 
پیمبر چو او را بدانگونه دید *** بخندید و با او سخن گسترید 
که نتوان ز راز خداوند راز *** بر بندگان گفت آن راز باز 
کسی نیست آگه ز راز خدای *** بغیر از خداوند ای نیکرای 
نداند ز راژ خدا هیچ کس *** بغیر از خداوند دانا و بس 
چو بشنید سلمان نیوشید راز *** بسوی نبی دیده اش گشت باز 
بمالید بر خاک راهش جبین *** کرایان ز راز جهان آفرین 
روان شد سوی جای خود دلگرا *** فرو مانده حیران ز کار خدا صفحه (17) 
کنون داستانی ز نور سر کنم *** حکایت ز کار غضنفر کنم 
که چون سالش از پنج و شش در گذشت *** جهاندار را یک شش پنج گشت 
ز آسیب او شیر اندر هراس *** ز رخسار او خلق یزدان شناس

گفتار در بیان احوالات یر رب و دود در سن هشت سالگی و گذارش آن

ز چنگال او سست چنگ پلنگ *** هژیرانش ترسان ز بازو و چنگ 
نبی را از او گشت بازو قوی *** بر و بازو و ساعدش پهلوی 
از او بود راز نهان آشکار *** نمودار از او رایت کردگار 
چو سال جهاندار بر شد ز هشت *** دو گیتی ز رویش پر آواز گشت 
از او گشت کار پیمبر درست *** پیمبر ز نیروش امداد جست 
کسی با نبی غیر او در نماز *** نمیگفت با داور پاک راز 
نبی را بهر کار همراه بود *** بهر کار با او هوا خواه بود 
نبی دل ز رخسار او شاد داشت *** ز رویش خداوند را یاد داشت 
ندیدی ز هر سوی جز روی او *** نه رویش بسوئی بجز سوی او 
هر آنکو لقای خدا خواستی *** ز دیدار او دل بیاراستی 
بجز دیدنش آرزوئی نداشت *** بجز رو با رو بسوئی نداشت 
نمودار از او عکس دلدار بود *** هویدا از او آنچه پندار بود 
همه قوم کفار را دل بتاب *** بد از رشک آنشه روانشان خراب 
در افتاد بر بت پرستان شکست *** ز غیرت بر آمد بهم بت پرست 
بتنک اندر افتاد عزی ستای *** ستایشگر آمد بداور خدای 
ز آئین و دین رسول خدای *** دل کفر کیشان بر آمد ز جای 
بکون و مکان روی یزدان فروخت *** ز نور خدا ظلمت و کفر سوخت 
علی با نبی چونکه دمساز گشت *** لوای نبی از ثریا گذشت 
ز یم فرستادۀ کردگار *** پرستیدن لات و ود گشت خوار 
زنی از بزرگان قوم قریش *** بر او نوش نیش و بر او تلخ عیش 
شده در جوانی ز خود نا امید *** بهنگام شادی باو غم رسید 
می زندگی چون شد او را بجام *** خدیجه ورا مام بنهاد نام 
ز خورشید او ماه در تاب بود *** ز همسایگانش مثالی نبود

گفتار در بیان احوال حیدر حیه در و ذکر حالات علیا مکرمه خدیجه خاتون (ع)

والدۀ ماجدۀ فاطمۀ زهرا (ع)
ز خورشید او ماه در احتراق *** ز مهر رخش ماه اندر محاق 
خویلد بدش باب و فرخنده بود *** بعزی و لات و بود بنده بود 
اگر داشت بالات همخانگی *** نبودش ز دادار بیگانگی 
خداوند را میستودی بجان *** دلش بود در شرک توحید خوان 
زر و سیم او را شماری نبود *** بگیتی چو او مالداری نبود 
بدرگاه او آمده رایگان *** بسی مایه ور مرد آزادگان 
بزرگان و شاهان قوم عرب *** پی سیم در در گهش در طلب 
هزاران چو قارون گدای درش *** سلیمان و کسری کمین چا کرش 
همه شهر یاران مصر و یمن *** پی سیم و زر در رهش انجمن 
خریدی ز سیم و زرش شاه مصر *** گهی ماه کنعان گهی ماه مصر 
همه شهر یاران بدندش اجیر *** جوان از زر و سیم او چرخ پیر 
ببازار بازار گانان او *** خور و ماه بودی گروگان او 
هر آنکس ز سیمش شدی سیم سنج *** سپردی بگنجورش بی رنج گنج 
ببازار او در پی سیم و زر *** مه و خور نهان گشته چون پیله ور 
متاع دو گیتی شده مشتری *** همه مشتری گاه سواد گری 
خریده دو گیتی بسودار گری *** ز سیمش به بیع سلف مشتری 
مه و خور از او سیم و زر توخته *** که از کان معدن زر اندوخته 
بزرگان و شاهان بطحا دیار *** مر او را بخوبی شده خواستار 
چه عباس و بوجهل و چه بولهب *** دگر سروران و سران عرب 
یکایک بتزویج او راه جو *** ولی او از آن راه پیچیده رو 
نگشتی ز گفتارشان کامیاب *** پر از خشم دادی برایشان جواب 
بسی شهریاران با جاه و آب *** نگشتند از وصل او کامیاب 
بسی نامداران درم خواستند *** بخوبی و با خواهش آراستند 
بسی سروران مجلس آراستند *** نشستند و گفتند و برخاستند 
ز جان و تن خود شدی ناسپاس *** دل او شدی زان سخن پر هراس 
بلرزید او را همه بند بند *** رسیدین از آن راز وی را گزند 
نبی را چو در این سرای سپنج *** ز عمرش بیفزود بر بیست پنج 
جهان آفرین تا جهان ساخته *** بر آن سایه زان سایه انداخته 
در این باغ سروی بر آمد بلند *** کز آن سرو شد باغبان خود پسند 
مه و مهر روشن ز دیدار او *** جهان روشن از عکس رخسار او

ذکر رفتن ابوطالب نزد خدیجه از جهت وام گرفتن

ز نقشش هویدا نگار قدم *** ز نقشش وجود دو گیتی عدم 
چه نقشی که نقاش عهد الست *** پسندیده خود را چون آن نقش بست 
از این نقش آواز او شد بلند *** هویدا از آن نقش شد نقشبند 
در این پرده هر چیز پنهان نمود *** از او آشکارا نمود آنچه بود 
جوانی که اندر جهان کهن *** ندیده چو او قادر ذوالمنن 
دم او جبرئیل آموزگار *** ز روی و زاریش جوان روزگار 
از او در شگفتی همی قوم او *** که چون او ندیده کسی رای ورو 
مکائیل از او دانش آموختی *** سپهر برین قدرت اندوختی 
همی خواندندش رسول امین *** همه دل ز گفتارش اندوهگین 
همه دیده ها خیره از روی او *** از آن روی و آن رای در گفتگو 
که چون او دو چشم زمانه ندید *** نه از کاردانان پیشین شنید 
یکی روز بوطالب سرفراز *** بدیدار او دیده را کرد باز 
دو چشمش برخسار او باز ماند *** نهانی بر او نام یزدان بخواند 
چه لختی ز رویش بدل راز کرد *** زبان را و دل را پر آواز کرد 
مر او را چه یزدان پرستان ستود *** که ایکاش او را پدر زنده بود 
که میدید پر نور رخسار او *** دلش زنده گشتی بدیدار او صفحه (18)
چو از روی و رایش در راز سفت *** پس آنگه سوی او باواز گفت 
که ای از رخت مهر و مه پر ز نور *** ز روی تو چشم بدان باد دور 
ز روی تو چون گشت نوری پدید *** دو گیتی جهان آفرین آفرید 
ز روی تو عکسی بدیدار شد *** که نقش دو گیتی نمودار شد 
چه جنس ترا نقد سرمایه دید *** ببیع سلف هر دو گیتی خرید 
یکی راز دارم بتو آشکار *** نهانست بر مردم روزگار 
ترا هنک فرهنگ و نیروی رای *** چو ذات جهاندار داور خدای 
کنون وقت شد کاشکارا کنم *** چو یزدان بمردم مدارا کنم 
خجسته از او هست آزادگان *** غنی از زر و سیم او بحر و کان 
بزرگان و شاهان قوم قریش *** ز سیم و زرش یافته زور و طش 
پسند تو باشد اگر رای من *** بخواهش رو سوی آن نیک زن 
ز بهر تو آرم زر بی شمار *** ز بهر تجارت در این روزگار 
چو بشنید شه گفت آن هوشمند *** پسندید گفتار آن ارجمند 
که این عم بود کار رایت درست *** نباشد تو را رای و پیکار سست 
زمین و زمان مر ترا بنده باد *** بهر کار رای تو فرخنده باد 
شهنشه چو شد روی رایش پسند *** پسندید دارای پست و بلند 
روان گشت دانشور راز دان *** سوی خانه بانوی بانوان 
چو آمد خرامان سوی آن سرا *** سزاوارش گردید پرداخت جا 
نهادند بهرش یکی تخت زر *** مکلل بیاقوت و در و گهر 
چو عمران بر آن تخت زرین نشست *** در افتاد در کفر کیشان شکست 
بفرمود پس بانو بانوان *** که از بهرش آرند هر گونه خوان 
دو دراعه فرمود آن نیکزن *** که مانند او کم بود در یمن 
ندیده کسی جامه مثل آن *** اگر چند گردید اندر جهان 
ردای یمانی برسم نثار *** بگسترد بر پای آن شهریار
پس پرده آمد خرامان روان *** پی دیدنش بانوی بانوان 
که این یاورت داور داد خواه *** ترا بر فراز فلک پایگاه 
مشرف شد از مقدمت خانه ام *** سر عرش شد فرش کاشانه ام 
که شد کلبه ام مر ترا پایگاه *** گذر کرد از مهر و پروین و ماه 
چه سازند یاران و خویشان تو *** بنزدیک تو پاک کیشان تو 
ز پور برادر دلت شاد باد *** ز دارای یزدان ترا یاد باد 
شنیدم که چشم زمین و زمان *** بگیتی ندیده چو او نوجوان 
بمانند او مادر روزگار *** نپرورده فرزندی اندر کنار 
ترا رخ فروزان ز بخت و یست *** فراز سر چرخ بخت وی است 
چو بشنید بوطالب نیک رای *** باو گفت کی بانوی دلکرای 
ترا بخت همواره فیروز باد *** ترا روز هر روز نوروز باد 
چنین است رازی گفتی درست *** سخنهای تو نیست زین باره سست 
کنون من از او بر تو دارم پیام *** مرا گفت رو سوی آن نیکنام 
سلامی ز من سوی بانو رسان *** که گوید چنین سید انس و جان 
اگر هست نزد شما سیم و زر *** برای تجارت باین پر هنر 
سپارید کوهست راد و امین *** پسندیده او را جهان آفرین 
چو بشنید بانو ز عمران نوید *** بخاطر رسید از نویدش امید 
متاع دو گیتی همه هر چه هست *** بیک ذره خاکپای تو پست 
مرا جان شیرین و مال و منال *** بزیر سم اسب او پایمال 
بگنجور فرمود تا سیم و زر *** بیاورد از بهر آن نامور 
پسی کیسۀ بدره های درم *** نهادند نزدش ز بیش و ز کم 
چو عمران بر آن سیم و زر بنگرید *** شگفت آمدش لب بد ندان گزید 
چنین گفت پس بانوی بانوان *** بعمران گه ای از تو گیتی جوان 
بخاک قدوم تو دارد نثار *** زر مهر و سیم مه روزگار 
چو بشنید عمران ثنایش بخواند *** بر او گوهر وصف او بر فشاند 
بفرمود گنجورش آمد بپیش *** شمارد شمار زر سیم خویش 
چو بشمرد گنجور آن سیم و زر *** بنزد ابو طالب نامور 
چو برداشت قدریکه بودش نیاز *** زیاده همه هر چه پس برد باز 
ببیع سلف بست عقدی درست *** که هرگز نگردد مرا عهد سست 
چو برداشت زر را بر آمد ز جای *** روانگشت شادان بسوی سرای 
بنزد پیمبر ز راز نهفت *** همه هر چه بگذشته بد باز گشت 
پیمبر ز گفتش تبسم نمود *** ابوطالب نامور را ستود 
سوی کشور شام بر بست بار *** بعزم تجارت ز بطحا دیار 
سوی مصر چون کاروا نشد روان *** جرس گشت یوسف بان کاروان 
ببازار گانی چه شد رایگان *** ید ایزدی گشت بازارگان 
چه شد شهر مصرش مکان و مکین *** همه خاک او گشت عرش آفرین 
چه آنخاک شد جای آن نور پاک *** همه یوسف پاک گردید خاک 
بسودا گردی چون فرا کرد دست *** یکی مایه آورد و شد سود شصت 
گفتار در بیان روانه شدن حضرت رسول (ص) بعزم تجارت بجانب شام و رسیدن بشهر مصر
ز کارش جهان گشت پرهای هو *** که کار تجارت کسی مثل او 
ندید ونبیند بگیتی دیگر *** نپرورده دوران چو او پر هنر 
چون آنکاروان شد بسوی حجاز *** از آن کاروان ملک شد پر ز راز 
پر آوازه شد کشور و بوم و بر *** ز سرمایه و سود خیر البشر 
سوی شهر چون آمد آنکاروان *** بالید آن شهر بر آسمان 
ز بهر متاعش روانشد چه نیز *** خریدارش آمد هزاران عزیز 
سر هر متاعی که بر میگشود *** در آن نور یوسف نمودار بود 
خریدار بازار گانان کوی *** یکایک سوی او نمودند روی 
همه شهر مکه پر آوازه شد *** دل بانوی بانوان تازه شد 
بر افروخت رخسارش از مهر او *** ز سوداش شد گرم بازار او 
بیاورد بو طالب نامور *** که او بد نبی را برادر پدر 
بر بانوی بانوان سیم و زر *** که آورده بود آن یگانه گهر 
چو بوطالب آن سیم زر برفشاند *** از آن بانوی بانوان خیره ماند 
که هرگز ندیده در آن داوری *** چو آن سود هرگز ز سودا گری 
صفحه ( 19) 
ز اعجاز انکار شد در شگفت *** تبسم کنان پر ز اندیشه گفت 
بغیر از خداوند پاینده بس *** ندارد باین هیچکس دسترس 
ز عمران بپرسید کی شهریار *** ز پور برادر تو در روزگار 
چه دیدی ز اعجاز و راز نهان *** که رازش نداند بجز راز دان 
بخندید عمران ز گفتار او *** سوی بانو از مهر بنهاد رو 
که کارش همه غیر اعجاز نیست *** کسش هیچگه آگه از راز نیست 
بسی داستان دارم از کار او *** که آن راست ناید بهر گفتگو 
بهر کار گردد چه او دلگرای *** بود کار او کار داور خدای 
از او راز پنهان بسی دیده ام *** که از هفت ملت نه بشنیده ام 
نهان بود هر راز در روزگار *** شد از کار و کردار او آشکار 
ز رویش کند کسب نور آفتاب *** برد آب از خاکپایش سحاب 
ز گفتار عمران دلش گشت نرم *** بمهر پیمبر دلش گشت گرم 
ز مهرش چنان شد دلش پر امید *** تو گفتی روانش ز تن بر پرید 
از آن روز تا شب پر اندیشه بود ***چو شب گشت اندیشه اش بیش بود 
از آن داستان دل پر آواز داشت *** نهانی بدل ذکر آن راز داشت 
سوی خوابگه رفت دل پر ز تاب *** چنین دید روشن روانش بخواب 
که از عرش اعلی یکی آفتاب *** بر آمد که شد عرش از او نور یاب 
پر از نور شد از سما تا سمک *** چو خفاش شد آفتاب فلک 
چو پر نور از آن مهر شد روزگار *** بیفتاد این ماه را در کنار 
باین ماه آن مهر چون یار شد *** سر ماه از خواب بیدار شد 
دل آن ز آن خواب شد پر امید *** خداوند آن خواب دادش نوید 
بمسکین ببخشید بسیار چیز *** دو دستش بدرویش شد سیم ریز 
بهر کس از آنخواب بر زد نفس *** ندانست تعبیر آن خواب کس 
چو بانو از آن خواب شد دلگرای *** طلب کرد بوطالب پاک رای 
سراسر همه خواب را باز گفت *** با سرار آن گوهر راز سفت 
چو بوطالب آنخواب را گوش کرد *** همه رنج گیتی فراموش کرد 
از آن خواب شادان تبسم نمود *** پس آنکه لب در فشان بر گشود 
که آمد ترا بخت بیدار یار *** بکام تو شد گردش روزگار 
ترا آفتابی فتد در کنار *** که زان مهر روشن شود روزگار 
بر آید بچرخ نهم نام تو *** شود کار ایام بر کام تو 
جهان از نژاد تو روشن شود *** زمین و زمان از تو گلشن شود 
یکی سید آید ترا در کنار *** که بر خلق باشد خداوند گار 
دو گیتی ز رویش فروزان شود *** هویدا از آن نور یزدان شود 
چو بشنید بانو از او این نوید *** دلش شاد گردید و دم در کشید 
دگر باره عمران زبان بر گشاد *** از آن خواب نوشین بسی کرد یاد 
که گویم اگر سراین راز باز *** تو ای یار دارندۀ بی نیاز 
تو آن آفتابی که دیدی بخواب *** بود نور پیغمبر آن آفتاب 
نهال امید تو آمد ببر *** که از نخل طوبی شود بارور 
نصیب تو پیوند پیغمبر است *** که از نخل طوبی برت برتر است 
بدهر از تو آید نژادی پدید *** کسانیکه شد دهر از یشان پدید 
ترا خواب میمون و فرخ بود *** ترا سوی جان آفرین رخ بود 
چون بشنید از او بانو بانوان *** ز گفتارش گردید روشن روان 
روانش از آن گفته پر نور شد *** از او کفر و بیگانگی دور شد 
دلش شد پر از مهر داور خدای *** در آن مهر دادار دین کرد جای 
چنان شرک کفر از دلش دور شد *** که آن غیرت بیت معموره شد 
چو آن داستان را ز عمران شنید *** پر آزرم بر سوی او بنگرید 
که ایشان ملک عراق و حجاز *** حجاز از تراب درت سرفراز 
ندای تو چون زد بگیتی نوا *** جهان از مخالف تهی دید جا 
زنای تو گردید صوتی چه راست *** زنه پردۀ چرخ آواز خاست 
جهان جمله در زیر فرمان تست *** تن و جان ما جملگی آن تست 
بمردم توئی داور کار ساز *** سزاوار من هر چه دانی بساز 
چو بشنید عمران از واین نوید *** ز شادی رخش همچو گل بشگفید 
از آنجا روان شد بسوی سرای *** ز شادی دلش گشت یزدان گرای 
سوی سید المرسلین باز گفت *** همه هر چه بشنید راز نهفت 
پیمبر ز گفتار او گشت شاد *** جهان داور پاکرا کرد یاد 
باو گفت کی عم نیکو نهاد *** ترا داور داوران یار باد 
در اینکار یارت شود کار ساز *** سزاوار من آنچه دانی بساز 
ابوطالب از گفت او شاد گشت *** ز اندیشه و رنج آزاد گشت 
بدل گفت بر کام شد کارها *** خداوند ما شد کنون یار ما 
سوی بانوی بانوان شد فراز *** بر او کرد بانو در راز باز 
که این برگزیده تر روزگار *** همه روزگار تو امیدوار 
همه خر عیش نبی با منست *** مرا جان ز سیمای او در تنست 
تو دل هیچ زین باره غمگین مدار *** که گردد بکام تو در روزگار 
دگر هر چه خواهی تو از سیم زر *** ز گنجم ز بهر پیمبر ببر 
از این سیم و زر کار او را بساز *** بخویشان او هیچ نگشای راز 
چو عمران نیوشید گفتار او *** دلش شاد گردید از کار او 
پی کار او ساز ره ساز کرد *** در عیش بر روی خود باز کرد 
پر آوازه گردیده ملک حجاز *** ز عیش نبی شد جهان پر ز راز 
نوای مخالب ز هر گوشه خاست *** ز هر گوشۀ نالۀ گشت راست 
یکایک بزرگان قوم عرب *** فتادند زان عیش در تاب و تب 
بر آمد ز قوم مخالب نوای *** عدو را پر آوازه گردید جای 
ببطحا زمین اندر آمد بجوش *** بر آمد ز قوم قریشی خروش 
همه نامداران قوم عرب *** پر از خشم کین بر گشادند لب 
بسوی خویلد که ای پر هنر *** که سوزد ز گفتار تو بوم و بر 
ز کردار نا فرخ دخترت *** بخاک اندر آید سر و اخترت 
دلیران و گردان قوم قریش *** بر او تلخ سازند یکباره عیش 
سر آرند ناگه بر او روزگار *** شود روز او چون شب تیره تار 
نخستین چو او را ابوجهل خاست *** بگفتار با او نگردید راست 
همه سرفرازان شهر و دیار *** مر او را بخوبی شده خواستار 
زگفتار ایشان نپذیرفت پند *** بر او گشت گفت نبی سودمند 
بافسون مر او را چنان زد فریب *** کز افسون او شد دلش بیشکیب 
ولیکن ندانی تو ای چاره جو *** کز این داستان خون در آید بجو صفحه (20) 
بر آید بسی تیغ کین از نیام *** شود روز او چون شب تیره فام 
بسا سر که آن دور گردد ز تن *** بسا تن که از خاک پوشد کفن 
یکی فتنه خیزد میان گروه *** که گردد همه کوه هامون ستوه 
خویلد چو آنرا از را گوش کرد *** همه زندگی را فراموش کرد 
از آن داستان دست غم زد بسر *** که هرگز بعزی ندارم خبر 
سوی خانۀ دختر آمد روان *** بتن ناتوان و بدل بی روان 
چو چشمش برخسار دختر فتاد *** خروشان بر آورد آه از نهاد 
که ای عصمت از عصمتت محترم *** حرم مر ترا پرده دار حرم 
بنزد بزرگان اهل تمیز *** بگیتی توئی همچو عزی عزیز 
که عزی پرستان همه یار تو *** پرستار عزی پرستار تو 
چرا از دلت شد بافسون شکیب *** فسون یتیمی تو را زد فریب 
کنون با یتیمی چرا آشتی *** نمودی همه خار بگذاشتی 
جهان و جهانی پرستار تو *** یتیمی چنین شد چرا یار تو 
چو دختر نیوشید راز پدر *** بپاسخ چنین گفت کای نامور 
در این کار خود را چه داری نژند *** نداند کسی راز چرخ بلند 
نخستین قضا هر چه بر زد رقم *** نگردد بتدبیر کس بیش و کمم 
سزاوار هر کس بروز الست *** همه هر چه نقش آفرین نقش بست 
سرانجام گردد بگیتی پدید *** نگاری که آنروز پنهان کشید 
تو ز اندیشۀ این دل آزاد دار *** مر این پند نیکو زمن یاد دار 
خویلد ز گفتش فرو بست دم *** چه دم زد بگفتا چنین آن صنم 
بگفتار دختر نبودش جواب *** مروریخت از دیده بر چهره آب 
بر او از سر قهر و کین بنگرید *** ز گفتار او راه گفتن ندید 
بر آمد پر از خشم از جابجای *** بسوی برادرش پیمود راه 
برادر یکی بود او را چو شیر *** جوان و سپهدار و گرد و دلیر 
بزرگ عرب بود و فرزانه بود *** برزم و به پیکار مردانه بود 
بدی عم آن دخترک پاک نژاد *** رسیدی به عبدالمنافش نژاد 
سوی او روان شد دلی پر ز درد *** ز راز نهانی بر او یاد کرد 
چو بشنید از دل بر آورد جوش *** بر آورد پر کینه از دل خروش

گفتار در قصۀ خویلد با برادر خود و خشمناک شدنش بر خدیجه

ز جام شراب آنزمان بود مست *** خروشید و پر خشم از جای جست 
کشید از کمر خنجر آبگون *** که اکنون کشم هر دو در خاک و خون 
یتیمی که باشد ورا پیشکار *** بگیتی بر او چون شود شهریار 
همیخواست از خانه آید برون *** پر از خون کند گنبد نیلگون 
همه قومش از جای برخاستند *** پی کشتنش خواهش آراستند 
سرانجام بر گشت بی تاب و توش *** خروشید و نالید پس شد ز هوش 
جهان شد از آن راز پر گفتگوی *** پر آواز از آن راز شد چار سوی 
ابوجهل را دل بر آمد بجوش *** پر از خشم شد با نبی کینه کوش 
که او را ببندم ببند گران *** سر آرم جهان را بجادو گران 
بسوی ابوطالب آمد خبر *** ز گفتار آن مرد پر خاش خر 
ز گفت خویلد ز بیداد و داد *** ز کار برادرش آن بد نهاد 
پر از کین بر آمد ز جای نشست *** خروشید و بگرفت خنجر بدست 
که آن بد سیر را در آرم ز پای *** نمایم ز گیتیش پردخته جای 
سوی خانۀ او روان گشت زود *** قضا را خویلد در آن خانه بود 
یکی بانک زد بر خویلد بخشم *** بسویش نگه کرد پر خشم چشم 
که چون شد برادرت آن نابکار *** کجا رفت آن مرد ناهوشیار 
همانا بچشم شما نور نیست *** شما را بجر دیدۀ کور نیست 
شما را دل و دین ببرد اهرمن *** که شد اهرمن با شما رای زن 
در آن گفتگو بود آن نامور *** که ناگه برادرش آمد و در 
چه دیدش ابوطالب از جای جست *** بزد دست و بگرفت ریشش بدست 
بدست دگر خنجر آب گون *** بیفکند بر خاک او را نگون 
خویلد شد از کار او در هراس *** ببوسید دستش پی التماس 
برادرش از دست او چون بجست *** خروشید و او را ببوسید دست 
ز تن رفته تاب و ز رخ رفته رنک *** دل آسان شده از شتاب و درنک 
بزاری بپوزش زبان بر گشاد *** سر عجز بر خاک راهش نهاد 
که ای از تو آزادگان ارجمند *** بدرگاه تو پست چرخ بلند 
ز نیروی تو شوکت دهر پست *** پرستار در گاه تو هر چه هست 
ز دست تو پست آسمان بلند *** بپایت سر آسمان پای بند 
هم از آب تیغ تو گیتی سراب *** بدم گر سخن گفته ام ناصواب 
ز تیغ تو کون و مکان خورده آب *** که من دوش از باده مست و خراب 
اگر بد سخن رانده ام بر زبان *** ببخشای ای داور داوران 
که ما را توئی داور کارساز *** سزاوار ما هر چه دانی بساز 
روان و توا زیر فرمان تست *** توانها و جانها گروگان تست 
چو عمران بگفتار شان بنگرید *** ز ناراستی گفتشان دور دید 
بایشان ببخشود از روی مهر *** تبسم کنان گشت و بنمود چهر 
برون آمد و کار را ساز کرد *** نبی را ز کارش خبردار کرد 
اساس عروسی ملوکانه چید *** جهان شد از او پر ز بیم و امید 
شنیدند چون این سخن قوم او *** همه سوی یکدیگر آورده رو 
پر اندیشه گشتند از آن داستان *** که شد راست آن گفتۀ باستان 
بر آمد زهر گوشه ئی شور و شر *** جهان دل پر از کین خیر البشر 
چو بوجهل این داستان کرد گوش *** پر از خشم و پر کین ز دل زد خروش 
که اکنون بر آرم ز عمران دمار *** کنم بر خویلد سیه روزگار 
پر از خشم آن دیو بد روزگار *** بسی گفت بیهودۀ بی شمار 
که گردیده آن بد گهر چند بار *** بر آن قدوۀ راستان خواستار 
بپیچید بانو ز گفتارش سر *** پر از خشم و کین بود آن بد گهر 
چو آمد از این داستانش بگوش *** دلش همچو دریا بر آورد جوش 
بلات و بعزی قسم کرد یاد *** که بر او در کینه خواهم گشاد 
بخنجر ببرم سر آن سران *** بخاک اندر آرم سر سروران 
ببندم دو دست محمد به بند *** سر چرخ بندم بخم کمند 
دلیران و گردان قوم قریش *** همه دل پر از کین و سپر ز طیش 
چه عباس و چه خالد و بولهب *** فتادند یکباره در تاب و تب 
که ایشان ببانو دل آراستند *** مر آن قدوۀ راستان خواستند 
صفحه (21) 
نبد گفتشان نزد بانو پسند *** نبی را پسندید آن ارجمند 
همه دل از آن پر از رنج و تاب *** همه دل پر از خون و دیده پر آب 
همه شهر بطحا پر از گفتگوی *** بروی اندر آورده کفار روی 
بنزد ابوطالب آمد خبر *** ز گفتار و کردار آن بد گهر 
چو بشنید عمران بر آورد خشم *** بسوی فرستاده بگشاد چشم 
که بوجهل اگر نگذرد زین سخن *** یکی کینه خیزد در این انجمن 
که گردون گردان ندارد بیاد *** در کینه گردون بخواهد گشاد 
ز خود دامن چرخ گلگون کنند *** ملک را از این قصه دلخون کنند 
چو من نیزۀ سر کرای آورم *** سرانرا همه زیر پای آورم 
چون من بر گشایم در کار زار *** گشاید در رزم و کین روزگار 
چو شمشیر هندی کشم از نیام *** خورد تیغ من خون رومی بدام 
فرارم چو من گرز گردون نورد *** سر چرخ گردون بر آرم بگرد 
نباشد بر زمم کسی پایدار *** سراید بگردن کشان روزگار 
چو من بر کشم تیغ زهر آبدار *** دلیران در آیند در زینهار 
بنام آوری نام نام من است *** سر چرخ گردون بکام من است 
چو گفتار بوطالب آمد به بن *** ز بیمش بلرزید چرخ کهن 
چو بوجهل بشنید آن آگهی *** از آن غم تنش از روان شد تهی 
ز بیم ابوطالب نامجوی *** همه شهر ری گشت پر گفتگوی 
همه قوم کفار ترسان شدند *** دلیران ز بیمش هراسان شدند 
هم او پهلوان بود و فرزانه بود *** برزم و به پیکار مردانه بود 
مر او را زمین و زمان بنده بود *** رخش همچو خورشید تابنده بود 
ابوجهل و سفیان و هم بولهب *** ز گفتار و پیکار بستند لب 
همه فتنه یکبار خاموش شد *** ز بیمش دل کفر از هوش شد 
ولی باز دلها پر اندیشه بود *** همه روز اندیشه شان پیشه بود 
پس آنگاه بوطالب پاکزاد *** بگیتی در خرمی بر گشاد 
چو آن بزم شاهانه را ساز کرد *** بگیتی در عیش را باز کرد 
یکی جسن شاهانه بنیاد کرد *** ز آئین در عیش را باز کرد 
چو آگاه شد بانوی بانوان *** که آن جشن گسترده شد در جهان 
در گنج دینار را باز کرد *** همه برک آن عیش را ساز کرد

ذکر مجلس آراستن ابوطالب و گفتگوی خدیجه با او

بیاورد گنجور او سیم و زر *** ز دینار و از بدرهای گهر 
پس آنگه در راز را بر گشاد *** چنین گفت پر شرم کای نیکزاد 
ره و رسم فرزانگی ساز کن *** از این جشن گیتی پر آواز کن 
پذیرفت عمران همه هر چه گفت *** عیان بد همه رازهای نهفت 
بگیتی یکی جشن شاهانه چید *** که شد دیدۀ چرخ مبنا سفید 
از آن راز بطحا پر آوازه شد *** ابوجهل را کید و کین تازه شد 
همه قوم کفار دل پر ز غم *** همه کفر کیشان ز غم دل دژم 
چنین گفت بوجهل دل پر ز درد *** بعزی و برلات سوگند خورد 
که از ملک و از کشور و بوم و بر *** ز گنج و ز دینار و از سیم و زر 
بسی سیم و زر هر دم آرم فراز *** ز ملک و ز کشور شوم بی نیاز 
که این عهد هرگز نگردد درست *** کنم رسم و آئین ابن عهد سست 
بگفت این و شد در شبستان خویش *** خویلد پر از خشم و کین خواند پیش 
در کینه و مهر را باز کرد *** گه او سست و گه سخت آغاز کرد 
که آرم هزار اشتر سرخ موی *** بسی اسب و بس استر از چارسو 
همه کشور و ملک بطحا زمین *** سراسر مرا هست زیر نگین 
بسی مرمرا هست پر مایه گنج *** که گنجور هست از کشیدن برنج 
همه برفشانم به پیرای تو *** نمایم کمین خاکی از پای تو 
بسحر یتیمی دلت شد ز دست *** ز افسون او آمدی پای بست 
یتیمی شده مر ترا خواستار *** از این خواستن مرترا نیست عار 
ز مال و منال جهان یک درم *** نباشد بدستش ز بیش و ز کم 
ندانم تو با او چرا ساختی *** ز بهر چه دل مهر او باختی 
خویلد چو گفتار او را شنفت *** بر دختر آمد همه باز گفت 
چو بانو سخنهای او را شنید *** دو ابرو از آن گفته در هم کشید 
شد از گفت آن بد گهر پر ز خشم *** بسوی پدر کرد پر شرم چشم 
که ای باب گفتار آن نابکار *** نیاید بر راز دانان بکار 
تو زین راز دلرا میاور بتنگ *** شود آنچه خواهد خدا بیدرنگ 
که بسیار دل خواهش آراسته *** شود عاقبت آنچه او خواسته 
تو دل را از این کار غمگین مدار *** که به داند اینکار را کردگار 
ندانی مدار این سخن سرسری *** مرا نیست غیر از نبی همسری 
خویلد چو بشنید از او این سخن *** پر اندیشه شد مغز پیر کهن 
بدل گفت شد دین ما خوار و زار *** ز هر سو گشوده شود کاو زار 
در توصیف مجلس عروسی و جسن و گزارش آن گوید
چو عمران ببار است آن بزمگاه *** در آن بزم شد شمع خورشید ماه 
فرود آمد از آسمان مشتری *** در آن بزم از بهر رامشگری 
چه آن بزم بزمی بروی زمین *** بگیتی ندیده است بزم آفرین 
ز حل بد کمین نقش در گاه او *** سپهر برین عکس خرگاه او 
مه و مهر خنیاگر بزم او *** سر چرخ مینا پر آزرم او 
چه در خانۀ بانوی بانوان *** یکی بزم آراست اندر جهان 
که در دهر دو دیدۀ روزگار *** ندیده است بزمی چنین شاهوار 
بفرمود پس بانوی بانوان *** که در ساحت بزم از هر گران 
نهادند پس کرسی زر نگار *** در آن بزمگه از یمین و یسار 
بگسترد فرشی بهر تخت گاه *** بر هر کسی در خور پایگاه 
همه پایۀ کرسی از سیم و زر *** مکلل بیاقوت و در و گهر 
که هر گوهری بسکه تابنده بود *** چه خورشید رخشنده رخشنده بود 
یکی تخت بر صدر بنمود جا *** فروزان و رخشان چه عرش خدا 
از آن پایۀ تخت نوری بتافت *** کز آن تخت عرش برین نور یافت 
بر او گسترانید فرشی ز نور *** که بد تار و پودش ز گیسوی حور 
صفحه (22) 
از آن فرش نوری که برخاستی *** بعرش برین کرسی آراستی 
چه کرسی در آن جایگه جا گرفت *** بعرش برین دست بالا گرفت 
چه شد ساز آن بزم یکسر تمام *** سلامش رسانید دار السلام 
شد از رشک آن بزم مینو سرشت *** پر آزرم و پر شرم بزم بهشت 
غلامان شکر لب می پرست *** بهر گوشه جامی چو گوهر بدست 
ظریفان شکر لب دل نواز *** یکی عود سوز و یکی عود ساز 
تو گفتی که غلمان حوری سرشت *** رسیده در آن بزمگه چون بهشت 
هزاران غلام قریشی نسب *** که کم بود مانند شان در عرب 
کمر بند پر گوهر شاهوار *** بخدمت کمر بسته خدمتگذار 
مغنی دف و چنگ را ساز کن *** باواز این بزم آغاز کن 
جهانرا از این بزم پر شور کن *** دل اهل گیتی پر از نور کن 
نوائی بگیتی حریفانه زن *** بروحانیان بانگ مستانه زن 
جهانرا از این بزم پر راز کن *** بنه برده چرخ آواز کن 
پر آواز کن سقف این هفت طاق *** پر آواز کن پردۀ نه رواق 
برقص آی مانندۀ ماه و مهر *** که رقصد در این بزم مینو سپهر 
سرودی بخوان از لب جبرئیل *** مبارک ز قول خدای جلیل 
ببلقیس دوران پیامی گذار *** که گردد در این بزم خدمتگذار 
بجبریل گو تا کند هدهدی *** به پیرامن خلوت سرمدی 
چه عمران که شد زو جهان پر زنور *** بگسترد بزمی چه سینای طور 
بفرمود پس بانوی بانوان *** طلب کرد در بزم آن سروران 
چه عباس و بوجهل و چه بولهب *** که بودند زان بزم تاب و تب 
دلیران گردان قوم قریش *** که بودند از این بزم در تاب و طیش 
چه آنمردمان را در آنبزم خواند *** در آن بزمگه در و گوهر فشاند 
بناچار کردند گفتش قبول *** که آیند در بزم عیش رسول 
دل و جانشان از تب و تاب سوخت *** بدیشان از آن غیرت آتش فروخت 
زهر گوشۀ بد در آن انجمن *** از ان عیش و آن بزم لب در سخن 
ابوجهل گفتا به سیم و به زر *** بریزم در آن بزم گنج گهر 
دل بانو از سیم پیچم ز راه *** که در بزم او بر نشیم بگاه 
بجز من کرا هست یارای آن *** که در عقد او بر گشاید زبان 
ببطحا نباشند چو من سر فراز *** سزد مر مرا دولت دیر باز 
بگنجور فرمود تا هر چه بود *** بیارد برش گوهر ناب سود 
بیاورد گنجور و در بر گرفت *** ز گنجور بس کیهۀ زر گرفت 
که سازد در آن بزم عشرت نثار *** کند خویش را شهرۀ روزگار 
دیگر نامداران همه زین نشان *** همه دامن رختشان زر فشان 
نموده همه زیور دست و پای *** بخلخال و زرین و سیم درای 
چه نزدیک آن خانه بس با نیاز *** رسیدند گردان گردن فراز 
چه نزدیک آن در فراز آمدند *** زهر گوشه دل پر ز راز آمدند 
بدر گه ستاره فزون از شمار *** غلامان رومی هزاران هزار 
بیاراسته تن بدر و گهر *** مرصع قبا و مکلل گهر 
که از نور رخسارشان آفتاب *** ز خجلت نهادند رخ در نقاب 
گرفته بکف هر یکی جام زر *** پر از در و یاقوت و لعل و گهر 
که هر یک از آن گوهر شاهوار *** نه در گنج گنجور بطحا دیار 
همه مشکموی و همه ماهروی *** همه نکته دان و همه بذل گوی 
بزرگان بطحا فرود آمدند *** برایشان بدل آفرین خوابدند 
ز حریت همه گشته زار و نژند *** ز رفتار و کردار چرخ بلند 
سوی بزم چون دیده کردند باز *** کجا چشم کور و کجا بزم راز 
یکی بزم دیدند مینو سرشت *** تو گفتی که رضوان گل و لاله کشت 
شده خازن خلد مجمر فراز *** ز گیسوی حوران شده عود ساز 
فروزان در آن بزم نور خدا *** خداوند جان آفرین خود نما 
چو خلوت گه کبریائی براز *** صف قدسیان هر طرف در نماز 
نه کس را در آن بزمگه جای خود *** جهان آفرین مجلس آرای بود 
بدامانش کروبیان در نماز *** بر او سوده نه چرخ روی نیاز 
ز هر گوشۀ صوت یزدان بلند *** ز هر سو سر سروری پای بند 
ملایک ز هر سو باواز راست *** نو آئین نوای زهر گوشه خاست 
تو گفتی فرود آمده ماه و مهر *** در آن بزم از بام مینا سپهر 
نه کسرا در آنروی دیدار داشت *** که دیدارش از دیدها عار داشت 
فرود آمد از آسمان از فراز *** مه و تیر و ناهید و بربط نوز 
رسیدند چون قوم بد روزگار *** بدرگاه آن مجلس شاهوار 
بدلهای هر یک بر آمد نهیب *** زتنشان شد آرام و صبر و شکیب 
بلرزید بر خود بمانند بید *** چو بوجهل آن بزم را بنگرید 
نسق کار پنهان و پیدا نسق *** ز بیم نقس جان و دل بی رمق 
بگوش خرد نوش بشنید فاش *** ز روح الامین نعرۀ دور باش 
در آن بزم بنگر که آید فراز *** چه باشد جهان آفرین بزم ساز 
چو گشتند داخل در آن بزمگاه *** نه یارای بد دیده راه نگاه 
ز هر گوشۀ چیده بیحد و مر *** طبق های زرین پر از سیم و زر 
بسی جامها چیده از هر کنار *** همه پر در و گوهر شاهوار 
تو گفتی ملایک برسم نثار *** فرو ریخته گوهر شاهوار 
پی هدیه از نزد رب جلیل *** طبقها گرفته بکف جبرئیل 
ز روی خدا بزم پر نور بود *** از او چشم بد بین او کور بود 
دل بد دل از دیدنش در هراس *** نمیدید کس غیر یزدان شناس 
یکی بزم چون بزمگاه حضور *** نمودار از او روح غلمان و حور 
در آن چیده بس گوهر زرنگار *** بسی بر یمین و بسی بر یسار 
یکی نغز کرسی چو عرش برین *** تو گفتی که بد عرش جان آفرین 
بر آن صدر مجلس نهاده فراز *** آز آن عرش فرش چنان گشته ساز 
چو بوجهل آمد در آن بزمگاه *** همه سوی آن تخت کرده نگاه 
ولی چم از دیدنش کور بود *** که آن تخت نور علی نور بود 
کسی می ندانست آن جای کیست *** سزاوار آن تختگه پای کیست 
بدل گفت بوجهل جای منست *** که لختی چنین زیب پای مست 
همی خواست کاید سوی تختگاه *** فروماند پایش از آن پای گاه 
بلرزید پاش و بلرزید دست *** شد او زرد روی و فروتر نشست 
که او را در آن تختگه ره نبود *** کس از راز آن تخت آگه نبود 
چو بوجهل باز آنجا فراتر نشست *** نشستند گردان عزی پرست صفحه (23) 
یکا یک بیک کرسی زر نگار *** تن ناتوان و دل بیقرار 
دل هر یک از درد خون میگریست *** که بر صدر آن تختگه جای کیست 
چه عباس و بوجهل و چه بولهب *** فرومانده زان درد و در تاب و تب 
که ناگاه آن بزم پر نور شد *** هویدا از آن آتش طور شد 
نمودار شد رایت سر مدی *** پدیدار شد شوکت احمدی 
بر افروخت رخ داور داوران *** همه خیره گشتند کند آوران 
ز سیماش تنشان چو سیماب شد *** ز رخسارش دلشان پر از تابشد 
در آمد بمجلس چو آن نوجوان *** جوان گشت از دیدن او جهان 
گرو برده دیدارش از ماه و مهر *** فروزان ز رخسار او نه سپهر 
درخشان ز نور رخش آفتاب *** ز دیدار او ماه گردون بتاب 
چو بر فرش آن عرش بنهاد پای *** بجستند بیخود بزرگان ز جای 
بتعظیمش از جای برخاستند*** بمدحش زبانرا بیاراستند 
در آمد ببالای بوجهل خم *** بزرگان بدم در کشیدند دم 
پیمبر بر آن تخت زر کرد جای *** شد آن تختگه رشک عرش خدا 
تبسم کنان سوی اعمام دید *** از او رنک اعمام از رخ پرید 
نه بر سوی او دیده را بار داشت *** زبانی نه یارای گفتار داشت 
روان شد تو گفتی ز تنشان روان *** زبان از سخن گستری ناتوان 
بغیر از ابوطالب نامدار *** که او با نبی بد بگفتار یار 
بدل شاد و با او هم آواز بود *** بدارای دارنده دمساز بود 
بفرمود بوطالب نامور *** که آید ز در مؤبد پر هنر 
یکی خطبه خواند بائین کیش *** که بندد پیمبر بدان عقد خویش 
چه در مجلس آمد بخواندن خطیب *** شد از خواندن او بدلها شکیب 
یکی خطبۀ بس بلیغ و بلند *** که زان خیره شد دیدۀ هوشمند 
چنان بر پیمبر ستایش نمود *** که او را خدای پیمبر ستود 
پیمبر بخواندن زبان بر گشاد *** بسی کرد نام خداوند یاد 
بفرمان پروردگار جلیل *** ببستند عقدش بکیش خلیل 
چو با نواز آن عقد شد سرفراز *** ز عرش برین گشت بختش فراز 
بزرگان کفار دل پر زغم *** فرو بسته از بیم اندیشه دم 
کسیرا گشودن نه یارای لب *** همه دل پر از درد و تن بر ز تب 
همه قوم کفار دل پر ز درد *** که با ما فریب زمانه چه کرد 
ندانیم فرجام این کار چیست *** زمانه بکفار خواهد گریست 
محمد نه ز آئین نه از دین ماست *** بنزدیک او خوار آئین ماست 
بدین نیاکان ما یار نیست *** بجز سحر و افسون ورا کار نیست 
ندانیم از گردش ماه و مهر *** بکام و بنام که گردد سپهر 
کرا بخت فیروز یاری دهد *** گر ابر عدو کامکاری دهد 
زرشک و ز غیرت همه سر کشان *** ز دل گشته بر سینه آتش فشان 
ابوجهل را چشم و دل پر ز خون *** که بخت تو فیروز و ما واژگون 
یکی مجلس آراستن پیشه کرد *** ز کار محمد بس اندیشه کرد 
همه سروران گرامی بخواند *** از آن داستان داستانها براند 
کزین بودنی کاهنان کهن *** خبر داده بودند زین انجمن 
که آید ببطحا کسی در وجود *** که برلات و عزی نسازد سجود 
بگردون ز دین نیاکان خویش *** کند خوار آئین خویشان خویش 
بلات و بعزی شکست آورد *** شکوه و دولات پست آورد 
ز خویشان خود کینه خواهی کند *** بخال و بعم ژاژ خوائی کند 
کند رسم پیشینیان جمله خار *** بکامش شود گردش روزگار 
بافسون و سحر و بپند و فریب *** برد از دل نامداران شکیب 
دل من زگفتار آن شد دو نیم *** که آنست آن نو رسیده یتیم 
که مثل خدیجه بگرد جهان *** نباشد کسی بانوی بانوان 
بسحر و بافسون چنان زد فریب *** که از ه او شد دلش ناشکیب 
ز پیوند شاهان همه روی تافت *** بپیوند و عهد گدائی شتافت 
همی گفت و دیده پر از آب داشت *** دل وتن در تب و تابداشت 
ستاره شناسان طلب کرد پیش *** باکرام جا داد نزدیک خویش 
بایشان ز راز کهن بار گفت *** ستاره شناسان ز راز نهفت 
مر او را چنین پاسخ آراستند *** از آن گفته ز نهار از او خواستند 
که گوئیم اگر سر این راز راست *** پدید آید از هر طرف کح و کاست 
کنون گشت هنگام نزدیک آن *** که آید بعزی پرستان زیان 
نه تنها شود خوار عزی پرست *** که آید بلات و بعزی شکست 
یکی تازه دینی شود آشکار *** رسولی پدید آورد روزگار 
که بر ملت مادر آرد شکست *** کند خوار توریه و انجیل پست 
پذیرد ز یزدان داور سپاس *** بلات و بعزی شود ناسپاس 
ابوجهل چون گفت ایشان شنید *** شد از آب دیده رخش ناپدید 
چو آن کار را چاره جوئی ندید *** پی چاره بر هر سوئی بنگرید 
رخ نامداران پر از آب دید *** جهانرا دل اندر تب و تاب دید 
نهان جملگی رو فکنده بزیر *** که از واژگون گردش چرخ پیر 
نداند کس آغاز و انجام کار *** که فردا چه بازی کند روزگار 
کرا بخت فیروز یاری دهد *** کرا در جهان کامکاری دهد 
کس از راز این پرده آگاه نیست *** سوی راز پنهان بکس راه نیست 
توزین راز دل هیچ غمگین مدار *** بیندیش از گردش روزگار 
نگه کن که دانای پیشین چه گفت *** که گفتار او با خرد بود جفت 
زبان ستاره شمر چاک باد *** دهانش پر از خاک و خاشاک باد 
که گفتار ایشان ندارد فروغ *** نگویند هرگز سخن جز دروغ 
تو از گفت ایشان نیندیش هیچ *** بژرفی بگفتار ایشان مپیچ 
که گفتار ایشان بود سخت سست *** نگویند جز گفتۀ نادرست 
چو بوجهل گفتار ایشان شنید *** ز گفتار ایشان دلش بر دمید 
دل از کار نابوده خرسند کرد *** بگوش دل اسغای آن پند کرد 
چو چندی بر آمد بدین روزگار *** نبی را بشد بخت فیروز یار

در بیان حد بردن قوم قریش بر حضرت رسول و تولد شدن فرزند از خدیجه

چو بگذشت چندی ابر سال و ماه *** دو فرزندش آمد چو تابنده ماه 
که هر یک نبدشان بگیتی نظیر *** ندیده چو آنماه گردون پیر 
صفحه (24) 
نبی بود در دین و آئین خویش *** بزرگان بطحا بائین خویش 
عزی و هبل را نبرده سجود *** سجودش بر پاک دادار بود 
خرامان چو سوی مطاف آمدی *** حرم گرد او در طواف آمدی 
گرفتی ز رخسارش خورشید نور *** ز دیدار او سوختی نار طور 
گذشتی چه بر سوی حل حرم *** سر سرکشان بد بتعظیم خم 
رسیدی چو بر سوی رکن مقام *** ز رکن و مقامش رسیدی سلام 
چو بگذاشتی بر سوی حجر پای *** سر حجر ز آن پا شدی عرش سای 
چو او مر حجر را کشیدی ببر *** بپایش سر خود کشیدی حجر 
بهرسنگ و خاریکه او پای سود *** از او میشنیدی سلام و درود 
ز گفتار کفار دل تنگ داشت *** نهانی بایشان سر جنگ داشت 
بسوی خدا داشتی رای و روی *** ز دین خدا دل پر از گفتگوی 
بهر کوچه ئی بر گذشتی چو شاه *** شدی خیره از دیدنش مهر و ماه 
شده خیره کفار از روی او *** بتسخر گشوده نظر سوی او 
که مانا فرود آمده از سپهر *** سوی شهر بطحا فروزنده مهر 
همه شهر اندر تماشای او *** فرو مانده از روی واز رای او 
دل هر یکی همچو آتش بتاب *** که آمد ز چرخ برین آفتاب 
زمین و زمان شد تماشا گرش *** فراتر ز چشم ملک افسرش 
از او ملک بطحا پر آوازه شد *** کز و راه و رسم جهان تازه شد 
ز هر کوچه ئی کو بیرون آمدی *** بسیرش تماشاگران آمدی 
همه محو بالای والای او *** تن بی روان در تماشای او 
زن و مرد حیران نشسته براه *** که او کی برون آید از خانقاه 
که از دیدنش چشم روشن کنند*** ز نور رخش زینت تن کنند 
زبانها و دلها پر از نام او *** زمین و زمان گردی از کام او 
هر آن رو که گشتی ز رویش منیر *** وزیدی از آن راه بوی عبیر 
ندیده کس از او بجز راستی *** از او دور بود کجی و کاستی 
فروزندۀ اختر ماه و مهر *** ز درویش مه و مهر بنمود چهر 
همه قوم کفار حیران او *** از آن روی و آن موی در گفتگو 
که چون او زمانه جوانی ندید *** نه از کاردانان پیشین شنید 
زبان بزرگان پر از گفتگو *** جهان تا جهان پر ز اوصاف او 
همه خواندندش رسول امین *** دو گیتی بر او خواندند آفرین 
همه قوم و خویشان عزی پرست *** ز دیدار او رفته دلشان ز دست 
یکایک نموده باو مفخری *** ز خویشی او یافته برتری 
ولی بد از ایشان رسول کبار *** بهر گوشه از کارشان در کنار 
دل از کار و کردارشان داشت تنک *** بایشان هم از گفتگو داشت ننگ 
ببطحا بهامون برون آمدی *** سوی غار حرا دوان آمدی 
در آن غار هر روز بردی بسر *** پرستندۀ داور دادگر 
بر او بر شدی رازها آشکار *** نهانی شب و روز از آن تیره غار 
رسیدی ز جان آفرینش پیام *** شنیدی ز هر سو درود و سلام 
ز سر جهان جمله آگاه شد *** فراتر سرش ز افسر شاه شد 
یکی روز از غار حرابگاه *** نشسته سرش بر گذشته ز ماه 
همی دید از قدرت کردگار *** بر او قدرت کردگار آشکار 
دل از کار کونین پرداخته *** بکون و مکان آفرین ساخته 
بر او هستی و نیستی گشته پست ***نمودار گشته بار هر چه هست 
از امروز و فردار ز دانش تهی *** بهستی شده هستیش همرهی 
دلش مخزن راز و دو دیده باز *** بسوی جهان داور بی نیاز 
خداوند خوان و خداوند بود *** خداوند سوی وی آورده روی 
رها کرده در دهر و نهر هر چه هست *** شده روی دهر آفرین پایبست 
گهی داشت زین تنگنا دل بتنگ *** گهی تکیه بنموده بر خاره سنگ 
اگر سنگ خاراش بد تکیه گاه *** بدی سوی سنگ آفرینش نگاه 
دلش خلوت راز جان آفرین *** در آن گشته جای جهان آفرین 
فرو شسته جان و تن از ما و من *** تهی کرده از خویشتن خویشتن 
بهر سوی جویندۀ راه جوی *** بهر ره طلبکار دیدار بود 
ز هر سو که بادی بسویش وزید *** از او بوی جان آفرین میشنید 
چه یاری که گردد بدیدار یار *** سوی دیدن یار امیدوار 
فرو ماند حیران دو چشمش براه *** فرا رفته بر سوی یارش نگاه 
دمادم ز هر سو رسیدش بگوش *** پیام جهان آفرین بی سروش 
اگر چند در پرده ها راز بود *** ولی پرده بر روی او باز بود 
در آن غار محو خداوند گار *** همه راز پنهان بر او آشکار 
که ناگه ز رخ پرده برداشت یار *** بر او روی دلدار شد آشکار 
پیام آور جان بجانان رسید *** ز جانان بر او مژدۀ جان رسید 
عیان شد بر او دهر و شد در خیال *** بدیدش یکی صورت بی مثال 
تن او همه هوش و ادراک بود *** از آلایش آب و گل پاک بود 
تو گفتی بر افکند از رخ نقاب *** نگار پس پردۀ احتجاب 
پیمبر چنان محو دیدار شد *** چنان محو از دیدن یار شد 
دلش شد ز دیدار او پر ز راز *** که این پرده دار است یا پرده ساز 
ولی گفت با خود که این یار نیست *** که آنروی بر ما پدیدار نیست 
دگر سوی او بر گشودش نظر *** بچشمش چه شد روی او جلوه گر 
یکی روی دیدش منزه ز عیب *** لبش در نهان راز پر راز غیب 
بدیدش جوانی چو سرو روان *** ز جان و تنش تازه جان جهان 
بدیبای ابریشمین خود نمای *** چو خوبان طناز گلگون قبای 
لبش را بد از آب کوثر نشان *** میان لبش گشته کوثر نهان 
چو خوبان سرمست طناز بود *** ز طنازیش بر فلک ناز بود 
نبد سبزه اش بر لب جویبار *** از آن سبزۀ جویباران ببار 
عیان کرده اندر سر سرو ماه *** نهان کرده مه را بزیر کلاه 
ز چش فسونساز بابل فریب *** ربوده ز جادوی بابل فریب 
مرصع بر و ساعدش سیمتن *** چو خوبان طناز سیمین بدن 
بشیرین زبانی زبان بر گشاد *** ز درج گهر عقد گوهر گشاد 
نوای حجاز عرب ساز کرد *** باواز عشاق آواز کرد 
که یا احمد از کردگارت سلام *** که پروردگارت رساند پیام 
صفحه (25) 
سلام کسی کو ترا پرورید *** سما برکشید و زمین گسترید 
نخستین ز قدرت ترا آفرید *** ز نور تو کرد آفرینش پدید 
در آفرینش ز تو باز کرد *** ز بهر تو کار جهان ساز کرد 
نبودی اگر تو جهانی نبود *** نشان از زمان و مکانی نبود 
ز جان تو آمد بتنها روان *** روان از تو آمد بتن ها روان 
در آفرینش ز تو باز شد *** ز تو هر دو گیتی پر آواز شد 
اولوالعزم عزم ترا کار بند *** اولوالعزم از عزم تو ارجمند 
ندارد چو تو بنده ئی کردگار *** تو بر بندگانی خداوندگار 
چو رخسار و گفتارش دید و شنید *** نهانی نبی لب بدندان گزید 
بدیدی همه دیده بر روی او *** همی بود یار آمد از بوی او 
بخلق و بخلقت مهی چون بشر *** بحسن و بصورت یکی خوش پسر 
نه او آدمیزاد و آدم صفت *** گشادی در دفتر معرفت 
نه بر گرد ماهش ز عنبر نگار *** نه خورشیدش از مشک پر هاله دار 
پیمبر همی دید دیدار او *** دلش شاد و خندان ز رخسار او 
که ناگه دگر ره زبان بر گشاد *** ز آغاز و انجام او کرد یار 
بصوت حجازی سخن ساز کرد *** در پردۀ راز را باز کرد 
که ای از تو آزاد خلق خدای *** بخلق خدا ذات تو رهنمای 
پرستندگان تو میکال و روح *** ز ردیای تو قطره طوفان نوح 
ز تو آفرینش سر افراشته *** بدل تخم مهر تو را کاشته 
منت از کمین بندگان کمترم *** ز یزدان بسویت پیام آورم 
منم محرم راز جان آفرین *** بود نام من جبرئیل امین 
ز هر نیک و بد در پناه توام *** کمین چاکر بارگاه توام 
بفرمودۀ داور داوران *** کنون هر چه خوانم تو آنرا بخوان 
پیمبر فروماند از روی او *** همی دید همواره بر سوی او 
چنان پاسخ آورد دانای راز *** که از سر خواندن بمن گوی باز 
دگر باره جبریل لب بر گشود *** نخستن بخواندن خدا را ستود 
بگفتا بخوان نام دانای فرد *** که از خاک آدم پدیدار کرد 
چو در خلقت خلق گیرد سبق *** کند خلقت آدمی از علق
پیمبر همه آنچه او گفت خواند *** که خواننده از خواندنش خیره ماند 
وز آن پس بروی زمین پای سود *** بحکم خداوند رب و دود 
چو کوثر یکی چشمۀ آشکار *** روان شد یکی چشمۀ خوشگوار 
از آن لب جبریل کردی وضو *** تمام وضو کرد تعلیم او 
وز آن پس ادا کرد با او نماز *** بفرمان دارندۀ بی نیاز 
ز تعلیم او یافت تعلیم گر *** که او از معلم بود بیشتر 
چنان شد بر آموزگار آشکار *** که داناتر است او ز آموزگار 
ز تعلیم تعلیم گر هر چه گفت *** نگفته از او بیشتر می شنفت 
چو بر سوی تعلیم او میشتافت *** معلم از او حق تعلیم یافت 
معلم یکی نغز استاد دید *** که تعلیم خود جمله بر باد دید 
هر آن علم او را بیاموختی *** بسی علم از علمش اندوختی 
معلم ز علمش کجا داشت تاب *** کجا قطرع و موج دریای آب 
چو فارغ شدند از وضو و نماز *** ز رویش بجبریل شد کشف راز 
بجبریل شد رای و رویش قرین *** بسی دید راز جهان آفرین 
نبی گشت حیران ز راز و نیاز *** بروح الامین دیده را کرد باز 
که ناگاه شد قامت او بلند *** بلندیش بگذشته از چون و چند 
گذشت از فراز فلک افسرش *** فراتر ز نه آسمان شد سرش 
دو بالش کشیده ز هر سو دراز *** بمشرق یکی یک بمغرب فراز 
نهاده بهر سو دو پا بر زمین *** یکی باختر یک بخاور زمین 
جهان تا جهان قد و بالای او *** در این تنگنا تنگ بد جای او 
میان دو بالش بخط جلی *** شده نقش نام نبی و علی 
پیمبر بسیمای او بنگرید *** مر او را ز سیمای او دل طپید 
سری پر ز شور و دلی بیقرار *** چو مستان عشاق دیدار یار 
روان شد سوی خانۀ خویشتن *** تهی ماند یکباره از جان و تن 
بهر سنگ و خاکی چو بنهاد پای *** ورا خواندندی رسول خدای 
چو در خانۀ خویش آمد روان *** از او شد شگفتی مه بانوان 
چو بانو نبی را بر آشفته دید *** پر از مهر با و سخن گسترید 
که ای از تو آشفتگیها درست *** بر آشفته بهر چه رخسار تست 
ز دیدار که اینچنین تفه ئی *** ندانم چه دیدی که آشفته ئی 
ز روی که شد مر ترا دل ز دست *** ز مهر که گشتی چنین پای بست 
دو چشمت کرا یا نحرا بر در است *** بچشم تو چشم که افسونگر است 
بدام که مرغ دلت گشت رام *** که افکند زینگونه صیدی بدام 
که این دام بر خاکپایت نهاد *** همائی چو تو چون بدامش فتاد 
شکار افکنی را مریزاد دست *** که زینگونه آرد شکاری بدست 
که بود آنکه او مر ترا دل ربود *** خدا را بگو دلربایت که بود 
کمان که زد بر دلت نوک تیر *** بخم کمند که گشتی اسیر 
پیمبر چو بشنید از آن ماه راز *** بانماه پاسخ چنین داد باز 
که ای آنکه صید تو در صید گاه *** فرو مایه صیدی است خورشید ماه 
چه گویم که من صید دام که ام *** چنین مست و شیدا ز جام که ام 
شکار افکنی کرد بر من کمین *** که دام آفرین است و صید آفرین 
دلم شد بعشق بتی پای بست *** که او آفریند بت و بت پرست 
مرا ناگهان دلبری دل ربود *** که او جان و دل آفریننده بود

در بیان خبر دادن رسول خدا خدیجه را از نزول جبرئیل «ع» و مسرور بانو و خبر دادن بورقه عموی خود

وز آن پس ببانو همه راز گفت *** همه هر چه بشنیده بد باز گفت 
ز روح الامین و پیام خدای *** ز خشنودی داور رهنمای 
دل بانوی بانوان شاد شد *** ز اندیشه و رنج آزاد شد 
نبی چون بخوابید زیر گلیم *** دل آسا چو در طور سینا کلیم 
دو چشمش نه در خواب بیدار بود *** دو بیننده اش در ره یار بود 
چو یاری که از وعدۀ وصل یار *** بود دیده اش در ره انتظار 
ز شب تا سحر گه دو چشمش نخفت *** همی با دل خویشتن راز گفت 
چو پاسی از آنشب بر او بر گذشت *** هویدا بر او روی دلدار گشت صفحه (26) 
که ناگه ندای خدای جلیل *** فرود آمد از عرش بر جبرئیل 
که سوی نبی کن برفتن شتاب *** بر آور حبیب مرا در ز تاب 
بر او یار در نزد هر کار باش*** مر او را بهر جا نگهدار باش 
چو بشنید وحی خدای و دود *** بشکرانه او نمودش سجود 
رو انگشت شادان بروی زمین *** بیامد بنزد رسول امین 
بزیباترین روی و خوشتر کلام *** ز یزدان رسانید او را سلام 
بشیرین زبانی چه گفتار کرد *** لب شکرین را شکر بار کرد 
که ای رای وروی نویزد نگرای *** ز تو کار یزدان سراسر بپای 
جهان از تراب درت ارجمند *** ز پای تو کون و مکان سر بلند 
ز نور تو دارندۀ خوب و زشت *** ز قدرت گل پاک آدم سرشت 
ز قدرت نگارندۀ هر چه هست *** ز بهر تو آن نقش بر آب بست 
تو ای رهنمای خلیل و کلیم *** برون آر سر را ز زیر گلیم 
سحر گه که گردد در دوست باز *** چه خسبی چنین در شبان دراز 
جهان آفرین مر ترا یار گشت *** سر بختت از خواب بیدار گشت 
تو در خواب و بخت تو بیدار شد *** جهان آفرین مر ترا یار شد 
یکی نصف یا کمتر از شب بایست *** همه شب ترا خواب از بهر چیست 
تو پیغمبری بر کلیم و خلیل *** ولای تو باشد بر ایشان دلیل 
تو گشتی مرا از ازل رهنمای *** امین گشتم از تو بسوی خدای 
ز تو نور رخسار من نور یافت *** جهان شد هویدا چو نور تو تافت 
توئی بر همه خلق عالم رسول *** خداوند دارد ثنایت قبول 
نبی راز گفتش دل آمد ز جای *** دلش شاد گردید زانرو رای 
ز پیغام جان آفرین شاد شد *** همه هستی خویشش از یاد شد 
ورا بخق آنروز فیروز شد *** ابراهلش آنروز نوروز شد 
چنان شاد شد بانو بانوان *** که گفتی بر افشاند خواهدروان 
در گنج بگشاد وزر برفشاند *** بمسکین بسی در و گوهر فشاند 
مر او را یکی خویش فرزانه بود *** ز مهر ود ولات بیگانه بود 
خردمند و دانا و پرهیز کار *** بدانشور جهانرا بجان بنده بود 
خبر داد بانو مر او را ز کار *** بشد شاد آن مرد با روزگار 
ببانور در راز بگشاده بود *** از آن پیش او را خبر داده بود 
کز آنگونه آید رسولی پدید *** پدید آورد بند ها را کلید 
چو بشنید این داستان شاد شد *** ز بند غم و غصه آزاد شد 
که شد در جهانراست گفتار ما *** که بر کام از اینکار شد کار ما 
چو بگذشت از این داستان چند روز *** نبی بود چون مهر گیتی فروز 
پیمبر زده تکیه بر خوابگاه *** ز نور رخش تافته نور ماه 
وحی رسیدن برسول خدا و دعوت قوم را بکلمه توحید
بسوی خداوند بگشاد گوش *** که بارد گر سویش آمد خروش 
که ای مر ترا بخت فیروز یاد *** ز بخت تو فیروز گر روزگار 
جهان آفریننده یار تو شد *** سر بخت اندر کنار تو شد 
ز تن دور کن کهنه آئین دثار *** دثار نو آئین بتن کن شعار 
بمردم کنون بانک تکبیر گوی *** جهانرا از این شرک این کفر شوی 
زمین را پر از بانک اسلام کن *** بنامم جهانرا پر از نام کن 
همه خلق را سوی من رهنمای *** ز لات و ز عزی بپرداز جای 
چو جبریل گفت و پیمبر شنفت *** پیمبر بپذیرفت او هر چه گفت 
بسوی خداوند افروخت روی *** سوی دعوت خلق شد چاره جوی 
ره و رسم کفار را خوار کرد *** زنو راه و رسمی نمودار کرد 
ز صیتش تزلزل بکوه اوفتاد *** جهان کرد از رسم اسلام یاد 
پر آوازه شد شهر از روی او *** بهر گوشۀ شد پر از گفتگو 
بطعنش گشادند یکباره لب *** که او گشته شیدای کار عجب 
ز دین نیاکانش پیچیده سر *** شده چاره گر سوی دین دگر 
که زان بودنی کاهنان کهن *** خبر داده بودند زی انجمن 
هر آن آید کان از جهان آفرین *** رساندی باو جبرئیل امین 
فروخواندی آنرا رسول امین *** بان قوم بد کیش ناپاک دین 
شدندی یکاکی از او در شگفت *** برایشان شدی رازهای نهفت 
فرو مانده دانشوران زمان *** یکایک ز تعریف و توصیف آن 
همه گشته عاجز از این داستان *** که یک آیه آرند مانند آن 
فتاده بدانشوران قیل و قال *** که شعرست این یا که سحر حلال 
یکی گفت مانا که این کاهنست *** یکی گفت افسون سحرش فنست 
یکی گفت مانا که دیوانه است *** که از دانش و علم بیگانه ست 
یکی گفت در کار افسونگری *** گرو برده از موسی سامری 
بلیغان عدنان ز کارش خجل *** فصیحان ز گفتار او منفعل 
همه اوفتادند قوم عرب *** ز گفتار و کردارش در تاب و تب 
یکی از بزرگان قوم قریش *** خردمند و دانا و با زور و طیش 
ولید مغیره بدی نام او *** زمان و زمین بود بر کام او 
بگیتی چو او نامداری نبود *** از او پیل تن تر سواری نبود 
هشیوار و دانا و فرزانه بود *** ز مهر خداوند بیگانه بود 
بزرگی نبد همچو او در عرب *** بزرگان بدرگاه او در طلب 
به سیم و زر او شماری نبود *** بملک و ز مالش کناری نبود 
ز مردم چو بشنید راز رسول *** نکردش از او آن بلاغت قبول 
بپرسید سازد کی آنرا بیاد *** بگفتند خواند بهر بامداد 
همه بر گشادند مردم زبان *** پی شکوه او بان مرزبان 
که دین نیاکان ما خوار کرد *** دل از عزی ولات بیزار کرد 
بر آید ز دست تو اینکار و بس *** دگر نیست این کار یارای کس 
بر آرد ز لات و ز عزی دمار *** گر او را نسازی کنون خوار و زار 
چو بشنید پاسخ چنین باز داد *** که آیم بنزدیک او بامداد 
ببینم چه خواند ز افسون کلام *** چه جوید ز افسون و سحر کلام 
چو شد صبح روشن بر آمد ز جا *** روان شد بسوی رسول خدا 
شتابان سوی حجره شد سرفراز *** که شد عرشرا در از آنحجره باز 
چو دزدان پس پرده پنهان نشست *** فرا داشت گوش زبانرا ببست 
که تا بشنود هر چه خواند رسول *** قبول افتد او را و یا نا قبول 
صفحه ( 27)
نبی شد چو فارغ ز راز و نیاز *** بخواند آنچه از یار بشنید باز 
ذوالنجم لب را بخواندن گشاد *** سراسر همه سوره را کرد یاد 
بلفظ بلیغ و بصوت بلند *** بعزی پرستان تزلزل فکند 
چو بشنید گفتار یزدان ولید *** بلرزید برخود بمانند بید 
ردا را پر از خشم بر سر کشید *** سر از حکم جان آفرین در کشید 
سوی خانه رفت و نهان کرد رو *** بمردم در افتاد از آن گفتگو 
از آنجای نامد برون تا سه روز *** همه قوم او تن پر از درد و سوز 
یکا یک بسویش فراز آمدند *** بنزدیک او در نماز آمدند 
که از کار این داستان باز گوی *** هویدا بما سر آن باز گوی 
که زین کار ما نیز آگه شویم *** ز نیک وز بد دست کوته شویم 
چنین داد پاسخ که این سحر نیست *** همانا که این معجز ایزدیست 
نه شعر و نه سحر و نه افسونگرست *** کلامیست کز ایزد داور است 
ولیکن بماند اگر کامیاب *** بر آید بسی دل ز رازش بتاب 
همه دین و آئین شود خوار و زار *** بکامش شود گردش روزگار 
همان به که یکسر همه کین گرای *** از آنغار پردخته سازیم جای 
ز کارش یکایک دل آسان کنیم *** مر این درد را نیک درمان کنیم 
بسویش همه تیغ کین بر کشید *** مر او را بخاک و بخون در کشید 
چو بوطالب آید بکین خواستن *** زر و سیم باید بیاراستن 
مر او را دهم آنچه خواهد خدای *** در اینکار عزی بود رهنمای 
شنیدند چون گفت او قوم او *** ز گفتار او شان بر افروخت رو 
که اینکار دشوار آسان مگیر *** بخانه است بوطالب شیر گیر 
بگفتند و یک یک پریشان شدند *** بنزدیک کفار کیشان شدند

بعدی.

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 562
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,121
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 8,999
  • بازدید ماه : 17,210
  • بازدید سال : 257,086
  • بازدید کلی : 5,870,643