( بسم الله الرحمن الرحیم )
بنام خداوند دانای فرد *** که از خاک آدم پدیدار کرد
ز صلصال نا چیز آدم کند*** ببزم قبولش مکرم کند
یکی گوهر تابناک آورد *** که از نورا و آب و خاک آورد
وزان پس نکارد از آن آب خاک *** ز قدرت بسی گوهر تابناک
کند در رحم نقشی از آب و گل *** که خورشید از آن نقش گردد خجل
چنان در رحم نقش بندی کند *** که از نقش خود خود پسندیکند
دمادم از این خاک خاکستری ***پدید آورد صورتی چونپری
یکی قطره از ابر لطفش چکید *** از و شد دو صد ژرف دریا پدید
که از موج او دیدۀ روزگار *** نجوید کران و نبندد کنار
ز خاک آورد نقش سیمین بری*** نگارد ز گل نقش مه پیکری
که خورشید از آن نقش گردد خجل *** از آنسرو سور روان پارگل
کجا سرورا نرگس می پرست *** کجا ماه را چشم جادوی مست
یکیرا ز قدرت ز خاک آفرید *** یکی شد ز تابنده آتش پدید
یکی سجده ها کرد و مردود شد *** یکی سجده ناکرده مسجود شد
دمش چون بخاک سیه دم دمید *** ز خاک سه گشت آدم پدید
ندانم چه لطف اندرین خاکداشت *** که بر سیرت خویش او را نگاشت
بر آورد از این خاک خاکستری *** ز قدرت بسی جام اسکندری
بسی خلق از آتش و آب کرد *** از این آب و گل روی شادابکرد
بهر نقش نقش آفرین بنگرید *** در این آینه صورت خویش دید
چنان کرد آنخاک را صیقلی *** کز او شد نمودار ذات علی
چنان روح در جسم پنهان کند*** که زو دیدۀ عقل حیران کند
-----------------------------------
صفحه (4)
-----------------------------------
کند در رحم نقش از آب و گل *** که خوشید از آن نقش گردد خجل
چو در آفرینش تزلزل فکند *** از این بانگ بر خلق غلغل فکند
که اکنون نگارم بروی زمین *** نگاریکه باشد نگار آفرین
در وصف آفرینش موجودات
در او نقش بیم و امید آورید *** در او صورت خود پدید آورم
از آن بانگ شد آفرینش ز هوش *** بر آمد ز خیل ملایک خروش
که آیا دگرگونه نقشی کشی *** که دارد ز هر گوشۀ سر کشی
پر از کینه دل باشد و فتنه جوی *** کند در زمین بیگمان خون بجوی
ترا ما سپاس و ستایش کنیم *** شب و روز یکسر نیایش کنیم
چو گفتند زینسان ملائک جواب *** رسید از جهان آفرین اینخطاب
شما جمله نادان و دانا منم *** همه ناتوان و توانا منم
سوی آفرینش چو بشتافتم *** در این خاک گنج نهان یافتم
مرا آفرینش جز اینخاک نیست *** اگر پاک گردد چرا و پاک نیست
در او عکس رخسار دیو و بو بر *** در او صورت یار صورت پذیر
در گنج اسرار از او گشت باز *** از او آشکار است پوشیده راز
از او گشت گنج نهان آشکار *** نمایان از او گشت رخسار یار
زهی خاک فرخنده اینمشت خاک *** که ز و شد عیان روی یزدان پاک
رخ داور پاک از خاک خواست *** ز خاک سه داور پاک خواست
وزان پس یکی صورت از خاکساخت *** چو شایسته دیدش مر او را نواخت
پسندید و بگزیدش از ممکنات *** که شد از شرف اشرف کائنات
-----------------------------------
صفحه (4)
----------------------------------- وزان پس بیاموختن نام چند *** کزان نامها نام او شد بلند
همه بوالبشر آنچه او خواند خواند *** نکو خوانده ناخوانده چیزی نماند
ملک را نه یارای آموختن *** نه دلهایشان جای اندوختن
نتابد در ایوان پست آفتاب *** سبو را کجا جای دریای آّب
بلا به گشادند یکسر زبان *** که ای برتر از جایگاه و مکان
که غیر از تو دانا ندانیم کس *** توانا و دانا بغیر از تو کس
همه زان سخن شرمسار و خجل *** ز گفتار خود جمگی منفغل
کس از راز اینپرده آگاه نیست *** کسی را بپرده سرا راه نیست
نه بیناست بینائی از دیدنش *** نه کس راست یارای پرسیدنش
نه موسی شد از لن ترانی خجل *** خلیل از ارانی شده منفعل
نه اندیشه را راه در کار او *** خرد گشته حیران ز کردان او
برحمت زند چونکه بر خاک دم *** شود خاک از رحمتش محترم
به تنها نه از نور خاک آورد *** که از خاک هم نور پاک آورد
چه دم ایزد پاک بر خاک زد *** کف خاک دم از ایزد پاک زد
چنان خاک بالا نشینی کند *** که چون او یکی خویشبینی کند
ندانم چه در جام ما ریختند *** چه صاف اندرین درد آمیختند
که از بنک درویکش صافنوش *** رسد نالۀ نارسینا بگوش
مغنی بزن عود و بنواز چنک *** که شد نوش پیدا و پنهانشرنک
که زینخاکدارنده بنمود رو *** نمودار از آن خاک شد روی او
مغنی سراسیمه از جا برای *** بمیخانه با جان مینا بر آی
«در تعریف ساقی نامه »
که با جام ساقی می پر است *** در آمد بدیر خرابات مست
صفحه (5)
چه ساغر که از ساغر دست او *** می و ساغر و جام شد مست او
مغنی نوائی بصوت حجاز *** بدستان از این داستان ساز ساز
که ساقی برافکند از زخ نقاب *** شب تیره بنمود رخ آفتاب
کشد میگسار و کشد میپرست *** که جان مست گردید جانانه مست
مغنی ز رخ پرده برداشت یار *** عیان روی دلدار شد آشکار
بگیتی ز رویش چه نوری وزید *** از آن نور شد ملک هستی پدید
بده ساقی آن آتش تابناک *** که تا کش پدید آید از آب و خاک
نه از خاک تنها همی تاک خاست *** خم ساغر شیشه از خاک خواست
چه خوشگفت گنجور گنج سخن *** که در گنج شد در سخن رایزن
سفالینه جامیکه می جان اوست *** سفال زمین خاک ریحان اوست
مغنی نوائی نو آئین نواز *** بصوت عراق و نوای حجاز
که ساقی ببزم مغان پا نهاد *** صلائی بمستان عشاق داد
چه ساقیکه از عکس می دمبدم *** بر آرد دو صد جم ز کتم عدم
مغنی به می دم زن و دم مزن *** دیگر لاف جام جم و جم مزن
که جامیکه حکم جم از روی اوست *** شکسته سفال سک کوی اوست
سک کوی او زد بر آنجام دم *** از آن پایه انجام شد جام جم
بیا ساقیاه می بدوران بیار *** که عکس رخ یار شد آشکار
که دل گشت از دور ایام تنگ *** تو این شیشه از درد میزن سنگ
ز سنگین دلان جوی آرام دل *** چه جویی دلارام در آب و گل
دل از بیدل آنگه بیاید برید *** که عکس رخ یار در جام دید
بیا مطربا سوی میخانه رو *** چو رندان سرمست فرزانه رو
درون حرم محرم راز بین *** ز ساقی تو بر ما سوا ناز بین
صفحه (5)
ندانم که زد در خرابات گام *** که زو میرسد بوی جان بر مشام
چشد آنکه او از میش مست شد *** ز مستی بیکباره از دست شد
بده ساقی آن آب آتش فشان *** که گمشد ز سالوس نام و نشان
بر آتش نه اینخرقۀ زرق و شید *** که صاقی ببزم آمد و می رسید
فرو شوی این کهنه دفتر با آب *** بمیخانه بشتاب مست و خراب
ز تدبیر و تزویر دل بر به بند *** که تدبیر و تزویر شد ناپسند
بمیخانه آی و می ناب نوش *** ز جام مغان آتشین آب نوش
رموز کی و جم ز این جام بین *** سوی دلبر دردی آشام بین
بر آورد جو جمشید در جام دست *** که بینی در آن آینه هر چه هست
مغ مست طناز حوری سرشت *** بدست از سر خم چه برداشت خشت
چه عکس رخش در دل جم فتاد *** بر آورد خم صد خروش از نهاد
که از عکس روی تو خمها بجوش *** ز تو مست و سر خوش می و میفروش
چه شد روی تو جلوگر در دلم *** از آن روی دلها شده مایلم
تو و اینهمه نشئه ام در دل است *** که کون و مکان پر نشاط از منست
بدل عکس روی تو را دیده ام *** که بار غم از دهر برچیده ام
ز یکجرعه ام چرخ مستی کند *** قضا و قدر می پرستی کند
بده ساقی آن باده لعل رنگ *** که از زرق سالوس دلگشت تنگ
رخم زانمی سرخگون لاله گون *** که نیلیست از سیلی چرخ دون
روان مرا از آب خم شاده کن *** از آن آتشم خاک بر باد کن
بشو آنچنانم دل از آب خم *** که سازم ره توبه و زهد گم
دو صد توبه از پارسائی کنم *** ز تن دور دلق ریائی کنم
بتابم ز یاران دو روی رو *** من و ساده رویان و جام و سبو
صفحه (5)
ره خانه و خانقه گم کنم *** رخم سوی خمخانه و خم کنم
بدامان پیر خرابات دست *** بر آویزم و شویم از هر چه هست
نیوشم ز پیر خرابات پند *** که آن پند باشد را سودمند
مرا با خدا آشنائی دهد *** از این خود پرستی رهائی دهد
از آن آتشین میشوم جرعه نوش *** از آن آب آیم چو آتش بجوش
از آن آتش آتش زبانی کنم *** ز دریای دل در فشانی کنم
بساقی پرستان سراب آورم *** باتشدلان آب و تاب آورم
گشام بصاحبدلان راز دل *** زنم راه دلها بآواز دل
بر آرم بسی گوهر از گنج راز *** نمایم در گوهر و گنج باز
در آنگنج کردم چو گوهر فروش *** خریدار آنگوهر آمد سروش
برد سوی عرش برین راز من *** کند عرشرا پر ز آواز من
ملک بر ثنایم ثنا گر شود *** ز مدحم چه او مدح گستر شود
جهانگرم گردد ز بازار من *** جهاندار گردد خریدار من
زبان را کلید امید آورم *** بگنج نهانی کلید آورم
جهان را پر از در و گوهر کنم *** سخن را ز مه پایه برتر کنم
صفحه (5)
بتازی یکی داستان آورم *** نیازی بر راستان آورم
زبان را پر از آب کوثر کنم *** بگفتار دل را منور کنم
بر راستان خوانم این راز راست *** که از راستان راستی خوش نماست
برد رشک کوثر ز شعر ترم *** که مدحت گر ساقی کوثرم
چه با مدح او هر زمان همدمم *** ز مدحش بهر دم مسیحا دمم
بدستان زنم این ره داستان *** نوائی سرایم بر راستان
ز مولود شاهی نمایم بیان *** که زو شد پدیدار کون و مکان
نه او را جهان جای مولود بود *** که آنبود و آن هر دو نابود بود
مگو نور او در رحم بد جنین *** که بد در رحمها جنین آفرین
جهان آفریننده را بنده اوست *** ولی بنده آفریننده اوست
نه پیدا شده نور پاکش ز خاک *** که شد خاک پیدا از ان نور پاک
همه ماسوا نا پدیدار بود *** جهان را کجا نقش دیوار بود
کی از خاک آن پیکر پاک بود *** که بخششگر پیکر خاک بود
چنین گفت دانای راز نهفت *** برندان چنین در اسرار سفت
مکالمۀ رسول خدا (ص) با فاطمه بنت اسد
که عمران که بوطالبش بد لقب *** که بودی ز عبدالمنافش نسب
نبی را برادر پدر بود و یار *** ز پور برادر بد امید وار
پرستار پور برادر بد او *** پرستندۀ پاک داور بد او
جز او کس پرستار داور نبود *** نبی را جز او یار و یاور نبود
بزرگ عرب بود و فرزانه بود *** بخان خدا او خدا خانه بود
بقوم عرب بود او سر فراز *** بهر بوم و بر بود دستش دراز
چو او در عرب شهریاری نبود *** چو او پادشه در دیاری نبود
صفحه ( 6)
خدا را نهانی بجان بنده بود *** بجان بندۀ آفریننده بود
پرستارش بودند قوم عرب*** بهاشم رسیدی مر او را نسب
بجان با خداوند همخانه بود *** ز مهر و دولات بیگانه بود
ولی داشت زان باب با قوم و خویش *** مدارا ز هر گونه از کم و بیش
کلید حرم بود در دست او *** گراینده بر ماه بد شصت او
بقوم عرب بود فرمان روا *** بر آن بوم و بر کیهان خدا
بر او مر بزرگان مرز حجار *** بدرگاه او سود روی نیاز
همی خواند دیدیش رادو بزرگ *** دلیر و سپهدار و گرد و سترک
پیمبر ز آسیب قوم نژند *** ز یاری او گشت بختش بلند
بزرگی ز سیمای او بد پدید *** نبی را به خردی بجان پرورید
بدین پیمبر گراینده بود *** خدای نبی را بجان بنده بود
بدش از سنادید بازور و طیش*** زنی از بزرگان قوم قریش
بدش فاطمه نام و فرخنده بود *** بجان آفریننده را بنده بود
بدین نبی آن چنان داده دل *** که گردید روحانیش آب و گل
ز کبر و ریا دامنش پاک بود *** دلش مخزن نور ادراک بود
ثنایش بجز پاک داور نبود *** بجز داورش یار و یاور نبود
رسیده مر او را دمادم بگوش *** نهانی ز هر سو صدای سروش
بگرد حریمش ز هر مرحله *** دو صد حاجی از شوق در هر وله
چنان با خداوند خود ساخته *** بجز او بگیتی نپرداخته
خداوند را بندۀ خاص بود *** بدل با خداوندش اخلاص بود
نهانی همی با نبی در نماز *** همی گفت باداور پاک راز
خداوند را بانوی خانه بود *** چو مریم در آنجاش کاشانه بود
صفحه ( 6)
چه مریم که مریم کمین چا کرش *** شده شاد روح الامین از دمش
نه مریم از آنرخ رخ افروخته *** دم آموز مریم دم آموخته
که بر آستینش خدای جلیل *** دمد روح خود بیدم جبرئیل
نبی را چو مادر پرستار بود *** پرستندۀ پاک دادار بود
بنزدیک ایزد گرانمایه بود *** نبی را بجان مهربان دایه بود
نه مادر بد اما بخدمت گری *** از آن یافته رتبۀ مادری
نبی را در آغوش خود پرورید *** خداوند با خود هم آغوش دید
چه بگذشت سال محمد ز بیست *** جهان دار گفتا که مثل تو کیست
جهان روشن از نور سیمای او *** بگیتی نه کس بود همتای او
چه نور رخش در حرم تافته *** حرم نور از روی او یافته
ز نور رخش مهر بد پرتوی *** ز رخسار او ماه ماه نوی
نهاده بهر جای بر خاک پای *** شدی خاک از پای او عرش سای
بلند آسمان آمدی بر زمین *** که بر خاک آن پای ساید جبین
ز سرو قدش سرو آزاد خم *** زماه رخش مهر را قدر کم
ز گیسوی او یافته نور روز *** شبش گشت در روز عالم فروز
سواد دو گیسوش عنبر سرشت *** از و گشته روشن ریاض بهشت
چه نوری ز یک تار او تافته *** دو عالم از و روشنی یافته
زدی نزد حل حرم چون قدم *** پرستار او بود حل و حرم
یکی روز مادر بر او بنگرید *** ز شادی سر شگش برخ برچکید
نگاهش ببالای او اوفتاد *** دو صد چشمه از دیدۀ دل گشاد
«رفتن فاطمه بنت اسد به بیت المقدس »
فرو ریخت از دیده بر آفتاب *** دماد ز آزرم از چهره آب
صفحه (6)
پیمبر چه دیدش پر از شرم رو *** بدو گفت کی مادر نیک خود
ترا کردگار جهان یار باد *** جهان آفرینت نگهدار باد
چرا گشتی از دیدگان اشکبار *** ز بهرم در اشک کردی نثار
چنین پاسخ آورد دل پر ز مهر *** که ایخا کپای تو گردون سپهر
خوش آن مام کوچون تو دارد پسر *** فدای تو صد مادر و صد پدر
بمانند تو مادر روزگار *** نپرورده فرزند اندر کنار
ترا دیدم و یا دم از مادرت *** بیامد که شد نا امید از درت
دریغا که روی تو مادر روزگار *** از اینروی و اینموی شد ناامید
دریغا بدل ماندش این آرنو *** که اکنون گشاید بروی تو رو
ز دیدار تو شاد کامی کند *** ز رخسار تو نام نامی کند
ز روی تو آرایش جان کند *** تماشای دیدار جانان کند
خنک مادری کو بفرخندگی *** بفرزندی تو کند زندگی
پیمبر چه بشنید گفتار او *** برویش ز مهر اندر آورد رو
ز دیدار او تازه دیدار کرد *** بخندید و زینگونه گفتار کرد
که ای چون تو نادیده چشم سپهر *** کمین نقش از درگهت ماه و مهر
صفحه (6)
که در هر دو کون از همه مادران *** گزیده تو را داور داوران
مرا مادری کردی و یاوری *** مرا کی بغیر از تو بد مادری
هر آنمام کومام پیغمبر است *** ترا پایه از عرش از او برتر است
چو تو مادری در دو گیتی کمست *** کمین خادم در گهت مریمست
بفرزندیت سر فرازد رسول *** بفرو به بخت تو نازد رسول
چه بشنید مادر ز فرزند راز *** شد از هوش مادر زمانی دراز
بهوش آمد و خاک را بوسه داد *** دیگر ره زبانرا بپوزش گشاد
پی راز گفتن زبانی نداشت *** ژ پس شادی و شوق جانی نداشت
پیمبر دگر باره لب بر گشاد *** ز راه نهانش بسی مژده داد
همانا که تو داری این آرزو *** که بر پور چون من کنی تازه رو
ز بوطالب و از تو در روزگار *** نژادی پدید آورد کردگار
که تا ینجهان دیده را برگشاد *** چو او آفرینش ندارد بیاد
ز دست وی آید مرا یاوری *** شود زو مرا راست پیمبری
ز پیغمبران پایه اش برتر است *** پیغمبران ذات او در خور است
جهان را بگیرم ز نیروی او *** شود راست دستم ز بازوی او
ز روی خدا روی او رهنماست *** ز بازوی او راست دست خداست
بسی هوشمندان با داد و رای *** نخوانند جز او کسی را خدای
بسی سر فرازان با زور و زر *** ندانند جز او کسی دادگر
نعت حضرت امیر المؤمنین (ع)
ز بس کبریائی نمودار از اوست *** نمایان شکوه جهاندار از اوست
ستایند او را ملوک و ملث *** بنازد بخود زان ستایش فلک
نبی چون بمادر در راز سفت *** شد آگاه مادر ز راز نهفت
صفحه (7)
بسی بر نیامد از آن روزگار *** که آمد نهال امیدش ببار
چه شد نخل او زان ثمر بارور *** نهال وی آورد آنسان ثمر
درون دل آن زن پارسا *** جهاندار جان آفرین کرد جا
چه زانروی آرایش جان نمود *** ز جان دلش روی جانان نمود
دلش مخزن گنج اسرار شد *** نمودارش از دل رخ یار شد
چه از روی یزدان دلش نقش بست *** بدل گشت زان نقش یزدانپرست
حریم دلش گشت جای خدای *** در آن کعبه آمد خدا خود نمای
یکی روز بهتر ستایش در آن *** سوی کعبه شد بانوی بانوان
خدا گر سوی کعبه شد دلگرای *** نهان کرده در کعبه دل خدای
کلید در خانه را بر گرفت *** ره خانۀ پاک داور گرفت
چو بر کعبه دل خداوند یافت *** چرا بر سوی کعبه گل شتافت
هوا در اینکعبه شد هر چه هست *** در آن کعبه نه جزبت و بتپرست
روانشد چه او سوی بیت الحرام *** بپایش سرافکند رکن و مقام
بلات و بعزا در افتاد بیم *** بلرزید بر خویش رکن حطیم
هبل شد نگونسار وود گشت پست *** بلات و منات اندر آمد شکست
بر آمد ز رکن یمانی خروش *** دیگر باره زمزم بر آورد جوش
بخاک رهش هاجر افکند سر *** بپایش فتادند حجر و حجر
چه شد راه پیمای آن مرحله *** پسندید یزدانش آن هر وله
نخستین چه اوباب مسجد گشود *** رسید از خدای جلیلش درود
بفرمان و رای خدای جلیل ***پذیره در آن ره چه شد جبرئیل
چه نزدیکی کعبه آمد فراز*** در کعبه بر روی او گشت باز
پی در گشودن ربودش کلید *** بنا گه در کعبه بگشوده دید
صفحه (7)
حریم حرم را پر از نور دید *** پر از جلوه آتش طور دید
بروی خدا شد در کعبه باز *** خدا خانه در خانه آمد فراز
چو او در درون حرم پا گذاشت *** حرم سرز عرش برین بر فراشت
بسی بت بطاق حرم چیده بود *** که زانها دل طاق رنجیده بود
صنم زا شده طاقهای حرم *** همه طاقها گشته جای صنم
ز طاق بلند او فتادند پست *** ز سیمای بت آفرین بت شکست
بزرگان و شاهان هر مرز و بوم *** چه دارای هندوچه سلطان روم
فرستاده هر یک بتی با نیاز *** ز بهر پرستش بشهر حجاز
همه گوهر آگین و زرینه تن *** چو خوبان طناز سیمین بدن
چنان کرده بر هر بتی ساحری *** که حیران شده دیده سامری
پر آزرم هر بت بت آذری *** زهر بت خجل آذر از بتگری
بزرگان و شاهان قوم عرب *** پرستار ایشان بروز و بشب
ز بهر خدا دل نپرداخته *** خدائی سزاوار خود ساخته
شب و روز نزدش پرستار وش *** نیایش کنان دست کرده بکش
بر ایشان چه تابید آن نور پاک *** ز بالا فتادند یک سر بخاک
ز بالا بروی او فتادند پست *** در آمد بعزای ایشان شکست
از آن داستان آسمان شد بجوش *** بر آمد ز هر گوشه بانک خروش
نوای نوائی زهر گوشه خاست *** ز هر گوشۀ نغمۀ گشت راست
پر آواز شد آسمان و زمین *** جهان شد پر از جان آفرین
حریم حرم پر ز آواز شد *** در عرض یزدان بر او باز شد
خدا خانه در خانه آمد فرود *** بر آنخانه آمد ز یزدان درود
ز روی خدا خانه فرخنده باشد *** خدا و خداوند را بنده باشد
صفحه (7)
بسی راز پنهانی کردگار *** عیان کرد بر فاطمه آشکار
بر او گشت راز نهانی پدید *** ز خود هر چه بد راز پنهان شنید
بسی دید اسرار و راز و نیاز *** که آن راز نتوان بکس گفت باز
نهانی بسی دید راز نهفت *** که آن راست ناید بگفت و شنفت
چه بانو ز بیهوشی آمد بهوش*** چنین گفت در گوش و هوشش سروش
ز بیگانه از دل بپرداز جا *** که دارای تو در کعبه دل خدا
به پیرای دل را زهر ناپسند *** چه در کعبۀ دل بود نقشبند
چه دارای بدل جان اسرار دان *** مگو هیچ از آشکار و نهان
چه بانو ز یزادن شنید این ندا *** در آمد بهوش و بر آمد ز جا
سوی خانه آمد دلی پر ز راز *** بیوطالب آن راز گفت باز
چه با جفت بر گفت راز نهفت *** شگفتی ز گفتش فروماند جفت
زن و مرد را در میان بود راز *** که آمد نبی سوی ایشان فراز
تبسم کنان کشف آن راز کرد *** بایشان در راز را باز کرد
در راز پنهان بایشان گشاد *** بایشان ز راز نهان مژده داد
که شد کفر پنهان و دین آشکار *** پدیدار گردید پروردگار
صفحه (7)
جهانرا جهانداری آمد پدید *** که کون و مکان و زمان آفرید
بروی جهان روی یزدان گشود *** نمود آشکار آنچه پنهان نمود
جهان آفرین پرده از رخ گشود *** نمود آنچه در پرده پندار بود
در این پرده گردید دستی بلند *** که بد دست او در ازل نقشبند
هویدا شود راست دست خدا *** شود خاکرا پای او عرش سا
شود روی یزدان از آن رو بپا *** هویدا ز بازوش دست خدا
ز تیغش هویدا شود دین من *** کند دست او تازه آئین من
بهر کار کار خدائی کند *** که گوئی خدا خود نمائی کند
ز جان و تنش زنده جان منست *** مرا جان ز دیدار او در تنست
شنیدند چون از رسول خدای *** ابوطالب و فاطمه دلگرای
از آن مژده سودند بر خاک سر *** که شد یار ما داور دادگر
از آن مژده بوطالب نامدار *** بسی کرد دینار و گوهر نثار
از آن مه چه بگذشت آن چار ماه *** ز پنجم بسی معجز آمد ز شاه
ز خورشید بس معجز آنماه دید *** که آنراست ناید بگفت و شنید
از آنخور بر آنمه چه تابید نور*** بر آمد ز مه نالۀ نار طور
چگویم که نایت بگفتار راست *** از آن مهر تابان و آنماه خواست
درون دلش عرش فرسایداشت *** بخلوتگه آن خدا جای داشت
بسی دید آن ماه راز نهان *** که آنرا نداند بجز راز دان
رسیدی چه بر ماه دست نیاز *** شنیدی بسی از دل خویش راز
بذکر رکوع و بذکر سجود *** درون دل او پر آواز بود
چه بانو بسوی مطاف آمدی *** ببانو حرم در طواف آمدی
رسیدی چه نزدیک رکن مقام *** ز رکس و مقامش رسیدی سلام
صفحه (8)
نمودی حجر را چه او استلام *** حجر بر وی از مهر کردی سلام
چه بر سوی بانو رسول خدا *** رسیدی دل او بجستی ز جا
ز بانو چه بر خواستن خواستی *** ازو بانو از جای برخاستی
بتعظیم بهر رسول گرام *** بدادی درود و نمودی سلام
دمادم رسیدی چه فوج ملک *** ببانو درود و سلام از فلک
سحر گه چه بهر تهجد بپای *** شدی بانوی بانوان دلگرای
شنیدی ز دل آنچه بد راز دل *** بدی راز دانش هم آواز دل
شنیدی بسی سورهای طویل *** بخلوتگه دل ز رب جلیل
شگفتی شدی بانوی بانوان *** فروماند حیران از آن داستان
بسوی رسول خدا آمدی *** از آن داستان داستانها زدی
نمودی تبسم رسول خدا *** که یزدان شما را بدل کرده جا
چنین گفت دانای راز نهان *** با سرداران سر اسرار دان
در وصف اعجاز امیر المؤمنین ( ع)
سرایندۀ داستان بلند *** ز اعجاز دیگر فراگیر پند
که روزی ابوطالب پا کرای *** بکاری برون رفته بد از سرای
در آن خانه بر جا نبد هیچکس *** بغیر از خداوند و بانو و بس
خم و مشک آن خانه خالی از آب *** دل بانوی بانوان شد کباب
چه در خانه او مشک آبی نیافت *** سراسیمه بر سوی زمزم شتافت
بر آورد بر دوش خود مشک آب *** روان شد پی آب دل پر ز تاب
چه شد راه پیمای آن مرحله *** دو صد حاجی افتاد در هر وله
که جریان زمزم بروز نخست *** از آن بد که آنجا مران آبجست
چه بانو روانشد بسوی حرم *** چه بنهاد نزدیک زمزم قدم
صفحه (8)
خروشیدی آمد ز رکن مقام *** ز بالا ببالای بیت الحرام
بر آمد ز رکن یمانی خروش *** بزمزم دیگر باره افتاد جوش
چه آنمشک زان آب شد پر ز آب *** از آن آب آن مشک شد کامیاب
بر آورد زمزم صدائی بلند *** که اکنون شدم در جهان ارجمند
چه بنمود آنمشک را پر ز آب *** ببر داشتن کرد بانو شتاب
به برداشتن سخت بی تاب بود *** که آن مشک سنگین پر از آب بود
فرو ماند از آن بانوی باتوان *** که از بردن آب شد ناتوان
زمانی در آن کار حیران بماند *** خداوند خود را در آن کار خواند
که ناگه ندائی ز سوی حرم *** بر آمد که ای مادر محترم
که زینکار بهر چه ئی دل گرای *** که یار تو گردید داور خدای
چه بشنید بانو ز یزدان ندا *** دلش زان ندا اندر آمد ز جا
سراسیمه بر هر سوئی بنگرید *** جهانرا سراسر پر از نور دید
جهانی دگر دید و جانی دگر *** بچشمش روا نشد روانی دگر
بهر سو که او دیده را بر گشود *** بر او روی یزدان رهرسونمود
همه روی یزدان پدیدار بود *** هویدا همه هر چه پندار بود
چه از دیدۀ خویش چیزی ندید *** دو چشم خدا بین زیزدان خرید
جوانی بدیدش چو سرو روان *** که از دیدنش پیر گشتی جوان
سوی دیدنش دیده در تاب بود *** که آنروح در دیده نایاب بود
دگر باره بیننده را باز کرد *** سوی دیدنش باز آغاز کرد
بدیدش یکی صورت بی مثال *** که از آفرینش نبودش همال
نمایان از او ذات جان آفرین *** روانش بتنها روان آفرین
نه یزدان وزو روی یزدان پدید *** نه پیغمبر و بر نبوت کلید
صفحه (8)
پر از مهر شد سوی بانو روان *** بپوشید رخ بانوی بانوان
چه نزدیک آن مه شد آن آفتاب *** نهانکرد آنماه رخ در نقاب
چه شد سوی مادر پسر رهگزین *** مه بانوان شد بیزدان قرین
خروشید کای مادر مهربان *** چرا رخ ز فرزند کردی نهان
بخلوتگه کبریا محرمم*** به بیت المقدس همدم مریمم
دم من بمریم چنان دم دمید *** که از مریم آمد مسیحا پدید
روان شد سوی مه چه آن آفتاب *** بخندید و برداشت آن مشک آب
سوی خانۀ خویشتن شد روان *** بهمراه او بانوی بانوان
چه آمد سوی خانۀ خویش شاه *** سوی مادر از مهر کردش نگاه
دل مادر از آن نگه بار یافت *** ز دیدار او روی دلدار یافت
فرو ماند حیران از آنروی و مو *** بسوی جهان آفرین کرد سو
که ای داور بی نظیر و مثال *** نظیر تو غیر از تو باشد محال
از این نقش شد پای دلها ببند *** که این نقش نقشست یا نقشبند
از اینروی و مو آن دل آگاه نیست *** کسیرا نظر سوی این راه نیست
چه بانو بدل گفت راز و نیاز *** سوی او دیگر دیده را کرد باز
صفحه (8)
از آنروی رای از سرش رفت هوش*** نهانی بر آورد از دلخروش
همانا که اینست داور خدا *** که گردد نبی سوی او رهنما
مر او را چه آن راز در دل گذشت *** شهنشاه از رازش آگاه گشت
خروشید کی مادر مهربان *** بزنهار بگذار زین بد گمان
نیم من جهاندار جان آفرین *** ولی خوانده منرا جهان آفرین
نه یزدانم و روی یزدان ز من *** نمایان بگیتی بهر انجمن
نه یزدانم و بندۀ داورم *** نه پیغمبرم یار پیغمبرم
ندارم من از آفرینش همال *** منم بر همه داور ذوالجلال
ز من کار یزدان نماید درست *** شود شرک دینرا ز من عهد سست
چه بشنید بانو از این گونه راز *** شد از هوش آنگه زمانی دراز
بهوش آمد و هر سوئی بنگرید *** کسیرا در آنخانه جز خود ندید
همی بود حیران ز دلرفته هوش *** ز راز خداوند دل پر ز جوش
گهی بود حیران و گه دلگرای *** فرو ماند حیران ز کار خدای
که از در در آمد رسول خدای *** چنین گفت که مادر نیک رای
چه دیدیکه از دیده ات آبشد *** ز روی که روی تو در تاب شد
چه بشنید مادر حدیث پسر *** رخ آورد سوی پسر دلنگر
ز پرده بر آورد راز نهفت *** بسی راز بنهفته در پرده گفت
که امروز در خانه کردگار *** همانا خدا خانه شد آشکار
مرا گر چه چشم خدا بین نبود *** خداوند خود را بچشم نمود
بمن شد عیان صورتی جلوه گر *** همانا که بد داور دادگر
از آن صورتم دل بر آمد ز جا*** که در خانه شد آشکارا خدا
ز وصفش زبان مرا یار نیست *** که چونروی او روی دیدار نیست
صفحه (9)
ز رویش دو گیتی پر از نور بود *** ز دیدار او دیده ها دور بود
از آن روی وانموی بودم گمان *** که باشد همون داور داوران
شنیدم ز تو آنچه وصف خدا *** از آنرای و آنروی شد خود نما
نهان هر چه بود آشکارا نمود *** چگویم تو گفتی خداوند بود
همانا که اینست داور خدا *** که آمد نبی سوی او رهنما
پیمبر چه بشنید راز نهان *** بخندید کی مادر مهربان
از اینکار اندیشه در دل میار *** که دیدی بدیده خداوند گار
مرا اینجهان و انجهان یاور است *** بهر آفرینش جهانداور است
ز رویش نمایان خدای منست *** مرا جان زروی وی اندر تنست
جهان را در آرد بزیر نگین *** از او تازه گردد مرا کیش دین
چه من راز پنهان گشادم بتو *** نهانی از و مژده دادم بتو
بمادر چه فرزند آن راز گفت *** فرو ماند مادر ز راز نهفت
نهائی بدل دیگر اینراز داشت *** از آنراز دل را پر آواز داشت
چنانبد که هر روز زان روزگار *** بر او بر شدی معجزی آشکار
بسی راز پنهان شب و روز دید *** که آنراست ناید بگفت و شنید
چه هنگامۀ زادن آمد فراز *** بگیتی در عرش گردید باز
نمودار شد آنچه پندار بود *** ولی روی خود را بمردم نمود
چنین گفت این راز دانای راز *** که بانو بشد ظهر بعد از نماز
ستایش نمودی بداور خدا *** که ناگه بگوشش رسیدی ندا
که ایمریمی کت مسیحا خداست *** تو آنمریمی که خداوند راست
مسیحای تو دم بمریم زند *** چه عیسی مریم دم از دم زند
وزد نفخۀ گر ترا ز آستین *** بود روح بخشای روح الامین
صفحه (9)
بزودی فرا شو بخان خدا *** بجای خدا شو خداوند را
اگر جای مولودت آنجا نبود *** جهان لایق خانه ما نبود
بخان خداوند عیسی در آی *** بمردم خداوند عیسی نمای
خدائی عیسی اگر نا رواست *** بنزدم خداوندی او بجاست
چه بشنید بنت اسد این خبر *** بیاد آمدش گفت خیر البشر
از آنداستان در شگفتی بماند *** خدا و رسول خدا را بخواند
بسی داشت زانراز بادل نیاز *** پر از افرین شد زمانی دراز
که ناگه دیگر باره آمد بگوش *** ز نزد خداوند وحی سروش
که ایخان تو عرش جان آفرین *** در آنعرش جای جهان آفرین
سوی خانۀ پاک یزدان گرای *** بروحانیان روی یزدان نمای
ز جان آفرین بر تو بادا نوید *** که جان آفرین از تو آمد پدید
چه بشنید بانو ندای خدا *** نگه کرد هر سو همی دلگرا
نگه کرد هر سو و چیزی ندید *** همی بانک جان آفرین میشنید
که هی هی از اینخانه پرداز جا *** سوی خانه پاک یزدان گرا
در این خانه روی خدا خانه بین *** خدا را در آن خانه کاشانه بین
چه آن وحی بشنید آن محترم *** روان شد شتابان بسوم حرم
شتابان چه شد سوی بیت الحرام *** بپایش فتادند رکن و مقام
بهر ذره کو نقش پایش رسید *** شد آنذره بر اوج عرش مجید
بگرد حرم گشت دل پر شتاب *** بقفل و بزنجیر شد بسته باب
چه آمد بنزدیک رکن و حیطم *** بپایش در افتاد عرش عظیم
بتعظیم آنر کن در هم شکافت *** در آن بانوی بانوان راه یافت
حطم چونگریبان دلکرده چاک *** در آغوش خود دید یزدانپاک
صفحه (9)
چه در مقدمش خاکره شد حطیم *** بلرزید رکن و بشد بر دو نیم
دلش چونز سیمای او بر شگفت *** بدارای جان آفرین گشت جفت
چه بانو درون حرم زد قدم *** شکاف حرم اندر آمد بهم
چه آن مه درون حرم باز یافت *** درون حرم روی دلدار یافت
همی بود آنجا سه روز و سه شب *** نه بتوان از اینراز بگشاد لب
از آن راه آگاه نی هیچکس *** خدا هست آگاه از آنراز و بس
زبان را نه یارای آنراز ماند *** زه فکر از ذکر او باز ماند
زبان سخن را در این راه نیست *** در اینداستان راه گفتار نیست
زبان این حکایت کی آراد بیاد *** که گوید ز راز نمیر و نزاد
زبانرا از اینداستان شرم باد *** دهانرا از این نکته آزرم باد
از این راز بهتر که بندیم لب *** که خورشید رخشان نتابد بشب
خدا خانه را شد در آنخانه جا*** سوی خانه آمد رسول خدا
که از روی او دیده روشن کند *** از آن روی آرایش تن کند
به بیند رخ داور دادگر *** کند دیده را کحل زاغ البصر صفحه (9)
« در ذکر تولد علی (ع) در بیت الحرام »
بجان خدا شد رسول خدا *** بر او گشت روح خدا خود نما
نهان آنچه در پردۀ روزگار *** بد انجاش پی پرده شد آشکار
پیمبر برخسار او بنگرید *** از آن روی روی خداوند دید
رخ آورد بر سوی دادار خود*** بشکرانه اش سجده شکر کرد
پس از شکر او سید انس و جان *** سوی عهد دست خدا شد روان
چه نزدیک شد سیده المرسلین *** برافروخت روی خداوند دین
خروشید و گفتا ببانک بلند*** که ای از تو کون و مکان ارجمند
بروئیکه شد بر دخت جلوه گر*** بچشمش که شد کحل زاغ البصر
گواهم که یزدان فرد مجید *** بگیتی مرا و ترا بر گزید
بر وی تو بادا ز یزدان سلام *** ز یزدان بسوی تو دارم پیام
سلامی که چون وحی رب جلیل *** فرود آمد از عرش بی جبرئیل
زما کرد پیدا همه هر چه هست *** سراسر همه نقش ما نقش بست
ترا یار شد داور دادگر *** نهال امید تو آمد به بر
ز دست خدا بازویت شد قوی *** دل آسوده شد چرخ از کجروی
ترا داور پاک گردید یار *** بکامت شود گردش روزگار
شود دین تو شهرۀ روزگار *** بگیتی شود کفر و پندار خوار
منم آنکه یزدان بروز است *** ز دست تو از دست من عهد بست
منم آنکه اندر شب تار آی ر ز من شد عیان بر تو نور خدای
زمانی در آنجای خاموش بود *** دیگر باره خندید و لب برگشود
باواز دلبند و صوت بلند *** بنه طاق گردون تزلزل فکند
فرو خواند آن جایگه بر رسول *** کلام خدا را نکرده نزول
صفحه (10)
همه وحی پروردگار جلیل *** ز بهر نبی خواند بی جبرئیل
ز راز خداوند دادار فرد *** بر او آشکارا همه یاد کرد
خدا آنچه سوی پیمبر رساند *** همه خواند ناخوانده چیزی نماند
پیمبر از و در شگفتی بماند *** جهان آفرین را نهانی بخواند
که آمد نهال امیدم ببار *** ز روی خدا گشتم امیدوار
ز شادی ببالا بر آورد دست *** بسوی خداوند نالا و پست
پس از ذکر پروردگار مجید *** دیگر باره بر سوی آنمهد دید
بپیراهن عهد دید آشکار *** همه قدرت قادر کردگار
بهر جای گویندۀ بد براز *** که اینست دارندۀ بی نیاز
ز هر گوشه صوتی پر آواز بود *** بهر پردۀ ذکر این راز بود
که دادار شد یار خیر البشر *** باو یار شد داور دادگر
جلال ازل پرده از رخ گشود *** جلال خداوند یکتا نمود
جهانی پر از ذکر تکبیر بود *** نبد غیر تکبیر گفت و شنود
نه گوینده پیدا و آواز راست *** زهر گوشۀ صوت آواز خواست
که بادا ترا مژده از کردگار *** که آمد ترا یار پروردگار
نگار پس پرده شد آشکار *** پدیدار گردید رخسار یار
ز پندار پوشیده دیدار بود *** پدیدار شد آنچه پندار بود
ذکر مکالمۀ خاتم الانبیاء با حضرت امیر (ع)
بر افکند برقع جمال ازل *** عیان شد رخ داور بی بدل
همه شوکت کبریا شد پدید *** همه کبریای خدا شد پدید
جهان تازه روی جهاندار یافت *** جهان آفرین را جهاندار یافت
عیان گشت پروردگار جهان *** پدیدار شد کردگار جهان
صفحه (10)
پدیدار شد کردگار جهان *** نظام از علی یافت کار جهان
بپروردگان شد خداوند یار *** عیان گشت سیمای پروردگار
جمال و جلال خداوند گار *** در این پرده بی پرده شد آشکار
پدیدار شد آنکه جانپرور است *** بتنها روانش روان پرور است
نبی را از آن صوف شد دل ز دست *** بهر پردۀ دل از آن نقش بست
دلش زان نوا پر ز آواز شد *** بهر پردۀ دل نوا ساز شد
ز شوق از دلش هر دم آواز خواست *** زهر پرده اش ذکر این راز خواست
چنان مهر او را بدل داد جا *** که همراز شد مهر او با خدا
ز بس مهر بر سوی او بنگرید *** زبانی ندارم که گویم چه دید
پی دیدنش چشم دیگر خرید *** از آنچشم در مهد دید آنچه دید
چنان گشت آن نقش بر او پسند*** که دیدی ز سیمای او نقش بند
بر او شد نگاه جهان آشکار *** بدیدش نگارندۀ هر نگار
چه رخسار پر نور او را بدید *** بسوی جهان آفرین بنگرید
که ایذات تو بی نظیر و مثال *** مثال تو غیر از تو باشد محال
از اینروی رویتو پیدا وراست *** جهان آفرین یا جهاندار راست
بگفت این و میکرد حیران نگاه *** بر آن مهد همواره بیگاه و گاه
بچشم خدا بین بر او بنگرید *** بدیدش ز سیمای او آنچه دید
دو چشمش چه بر روی او باز شد *** بدارای یکتا در آواز شد
کنون ذکر آن داستان آورم *** ز گفتار راوی بیان آورم
که چون در حرم ماند بانو سه روز *** چهارم چه شد مهر گیتی فروز
آوردن مهد امیر المؤمنین (ع) را از خانۀ کعبه
بزرگان و شاهان قوم قریش *** برایشان همه تلخ گردید عیش
صفحه(10)
که باب حرم بسته باشد سه روز *** بما زین اثر تیره گردید روز
ز خویشان نزدیک خیر الانام *** همه کرده دور حرم ازدحام
همه لب پر از ورد عزی و لات *** همه دشمن سید کائنات
همه گشته حیران ز کار سپهر *** بریده همه از تن خویش مهر
که ناگاه بر خلق در صبحدم *** خداوند بگشاد باب حرم
در کعبه بگشاده شد بی کلید *** کلید در کعبه آمد پدید
ندائی بر آمد بلند از حرم *** که زد پاک داور بگیتی قدم
نه تنها در کعبه گردید باز *** که از کعبه آمد برون کعبه ساز
دیگر باره بانگی بر آمد بلند *** که امروز آمد حرم ارجمند
جهان آفرین در جهان زد قدم *** عیان در جهان شد وجود عدم
رخ پاک داور نمودار شد *** هویدا همه راز پندار شد
همه راز پنهان هویدا نمود *** نمود آنچه در پرده پندار بود
بر آمد سه یار از حرم این خروش *** شنیدند مردم یکایک بگوش
از آن بانگ دلها همه بیم یافت *** از آن زهرۀ بت پرستان شکافت
همه مانده حیران ز کار سپهر *** ز ذکر و دولات ببریده مهر
صفحه (10)
همه سوی یکدیگر آورده رو *** از آن بانک و آن صوت در گفتگو
که بار دگر نعره ئی از حرم *** بر آمد که نه آسمان گشت خم
ز چرخ برین شد قرار و شکیب *** دل مرد و زن زان ندا پر نهیب
که پوشید چشم خود ای انجمن *** همه دیده پوشید ای مرد و زن
از اینجا بر آئید یک میل دور *** که اینجا شود چشم بیننده کور
ز دنبال آن بانک نوری فروخت *** که از پرتوش پاک ناپاک سوخت
همه مردم از بیم ان بانک و نور *** ستادند ز انجای یک میل دور
در کعبه از مرد و زن پاک شد *** ز مردم تهی دامن خاک شد
چه از مرد و زن کس در آنجا نماند *** پیمبر جهان آفرین را بخواند
سوی مهد او رفت خندان فراز *** بجان آفرین در حرم شد براز
پس آنگاه آن مهد را بر گرفت *** بکف عروۀ پاک داور گرفت
چه آمد خرامان بنزدیک باب *** ز نور خدا شد رخش نور یاب
چه آمد پیمبر برون از حرم *** بعرش برین زد ز شادی قدم
بکف عروۀ قادر ذوالمنن *** روان شد سوی خانۀ خویشتن
بزرگان و شاهان مر او را ز پی *** روان همه عیش خود دیده طی
همه حیرت اعزای آن روی و مو *** سوی یکدیگر درده از رشک رو
که از رؤیت و شوکت این نگار *** ندانم چه بازی کند روزگار
ز رفتار این گنبد دیر باز *** که گه بر نشیب است و گه بر فراز
گهی شاد بودند و گاهی دژم *** گهی لب پر از خنده و گه بغم
ز ایشان گهی بانک شادی بلند *** گهی دل ز غم سوگوار و نژند
همه خویش و اقوام عزی ستا *** سوی خان عمران نهادند پا
ز هر گوشه ئی بانک عشرت بلند *** زمین شد پر از پرنیان و پرند
صفحه ( 11)
ز بس هدیه و بدره بهر نثار *** پر از هدیه و بدره شد روزگار
بر آن مهد زرین درم ریختند *** بهم گوهر و زر بر آمیختند
بسی اشتر و گاو بس گوسفند *** که کشتند از بهر آن ارجمند
ز هر گوشه ئی گستریدند خوان *** فزونتر بد از میزبان میهمان
همه قوم و خویشان عزی پر است *** گرفتند آن مهد بر روی دست
بر ایشان ز روی خدا تافت نور *** نبد تاب آن نور را چشم کور
زنی از بزرگان آل لوی *** پی دیدن شاه بگذاشت پی
که بد خویش نزدیک خیر الانام *** جهاندیده و مهتر و نیک نام
چه بر روی آنمهد زر بنگرید *** دل او ز شادی ز جا بردمید
بروی خداوند حیران بماند *** نهانی بر اولات و عزی بخواند
بردن مهد علی (ع) بمکه و سرنگونی بتها
شد آنزن بسوی زنان دلگرای *** که از پشت بوطالب آمد خدای
پس آن مهد بگرفت بر روی ست *** بر آورد فریاد و از جای جست
شتابان بسوی حرم شد فراز *** که آرد بدرگاه عزی نیاز
چنین بود آئین آن روزگار *** بعزی پرستان بطحا دیار
که طفل بزرگان قوم قریش*** بیارند در کعبه هنگام عیش
ببارند از بهر عزی نیاز *** بعزی بمالند آن سرفراز
که آن طفل باشد مبارک نهاد *** که عزی نظر سوی او بر گشاد
میان بزرگان اهل تمیز *** بگیتی شود همچو عزی عزیز
چو آنزن که بد بانوی بانوان *** بکف مهد سوی جرم شد روان
زنان بزرگان قوم قریش*** همه دست افشان بهنگام عیش
همه گاه در رقص و گه در سماع *** چنین تا بنزدیک و دو سواع
صفحه ( 11)
پر آواز گردون از آن انبساط *** چنین تا بنزدیک و دور منات
همه سوی عزی فراز آمدند *** بنزدیک او در نماز آمدند
خروش نشاط از فلک در گذشت *** خم چرخ از ایشان پر آوز گشت
بناگه از آن مهد بگشاد بند *** بر آمد از آنمهد دستی بلند
چه دستی که بودی جهان زیر پا *** ببالا فرا رفت دست خدا
چو آندست زان عهد شد آشکار *** جهان شد پر از قدرت کردگار
خروشی بهیبت از آنمهد خواست *** که شد کفر ناچیز دین گشت راست
بر آمد دو صد نعره از آسمان*** زمان و زمان شد بهم توأمان
ببالا چه آن دست شد از زمین *** جهان دید دست جهان آفرین
چنان زد بعزی که از پا فتاد *** تو گفتی که کیوان ز بالا فتاد
به تکبیر آورد از دل خروش *** جهانی ز گفتارش آمد بجوش
زبانگش دل کفر از هوش شد *** همه صورت عشق خاموش شد
فتادند بت ها یکایک به رو *** درون حرم شد پر از های و هو
زنان جملگی او فتادند پست *** چو در طور سینا مسیحا پر است
وز آن بنک رفتند یکسر ز هوش *** بر وی او فتادند بی تاب و توش
ز بطحا بر آمد خروش و فغان *** که شد آشکارای راز نهان
از آن شور در شهر غوغا فتاد *** که عزاولات وود از پا فتاد
دل اهل بطحا از آن غم دژم *** نهادند رو سوی حل و حرم
همه مویه کردند از آن داستان *** که شد راست گفتار کار آگهان
همه دین و آئین ما شد بیاد *** زمانه در دیگری بر گشاد
بما از یتیمی چنین بد رسید *** ندانم چه زین کودک آید پدید
سوی کعبه گشتند یکسر روان *** همه دل پر از درد و تن ناتوان
همه سوی یکدیگر آورده رو *** از آن کودک خرد در گفتگو صفحه ( 11)
که ما را از ایندوده آید بسر *** هر آنچیز دل داشت از آن حذر
ندانیم در جام ما چون بود *** بقای که با دیو وارون بود
همه سوده بر دست دست اسف *** کف بیخودی بر زدندی بکف
که بر ما رسید آنچه دل میشنید *** حدیث نهانرا کنون دیده دید
که آم بآئین و دینمان زیان *** فتد کار دین بر کف دیگران
چه سوی ابوطالب آمد خبر *** روان شد بنزدیک خیر البشر
خبر داد او را ز راز نهان *** از آنراز آگاه بد رازدان
بخندید زینگونه دادش جواب *** که گشتیم از این ماجرا کامیاب
در بسته را دستش آمد کلید *** از آن دست یزدانی آمد پدید
بدین من ایندست مشگل گشاست *** از آنرو که ایندست دست خداست
از این مژده شادان و خندان شدند *** ستایشگر پاک یزدان شدند
چه بگذشت بر شاه دین چار سال *** ز همسالگان کس نبودش همال
در مدح حضرت امیر المؤمنین (ع)
نمودی دو ده سال در سال پنج *** بر او تنگ بد این سرای سپنج
نمایان از او فر فرماندهی *** که گیتی نمودیش کمتر رهی
چه سال شهنشاه آمد بهشت *** نه افلاک او را کمین بنده گشت
ز رویش پدیدار روی خدا *** بسوی خدا روی او رهنما
از آنروی یزدان پدیدار بود *** بدیدارش از رخ رخ یار بود
ز نوریکه از رویش افروختی *** از آن آسمان روشنی توختی
گذشتی چه بر سوی حل و حرم *** فتادیش حل و حرم در قدم
بدین محمد پرستار بود *** بگفتار با مصطفی یار بود
نبی را ازو کارو کردار راست *** پیمبر بکام آمدش آنچه خواست
صفحه (12)
هویدا جلال خدائی ز او *** فروزان فر کبریائی از او
گذشته شکوهش ز هفتم سپهر *** بچارم فلک بنده اش گشته مهر
فرو رفته از شرم اندر حجاب *** ز نور رخش بر زمین آفتاب
همه اهل بطحا ز دیدار او *** بحیرت فرو رفته از کار او
از او کار پروردگاری درست *** ز رفتار رایش ره کفرست
ز دیدار او جان بتنها روان *** توانا ز رویش دل ناتوان
از او در جهان کار یزدان نمود *** به گیتی از ان کار یزدان نمود
آمدن دیو خدمت نبی و شرح حال
ز سیمای او چرخ در تاب بود *** سپهر و ستاره چو سیماب بود
یکی روز پیمغبر دادگر *** بخلوت نشسته بر اورنک زر
علی ایستاده بنزدیک او *** بسوی خداوند بنمود رو
جلال جهان داور دادگر *** ز روی علی بر نبی جلوه گر
نبی محو دیدار رخسار او *** ز دیدار خود دید رخسار او
بر وی منیرش همی بنگرید *** از آنرو روی آفریننده دید
که ناگه بسوی رسول مجید *** بیامد یکی دیو زشت پلید
برو بازو و ساعدش هلوی *** دو دستش فرو بسته دست قوی
چه نزدیک او شد ببوسید خاک *** که ای نور تو نور یزدان پاک
چه دست تو مشگل گشائی کند *** بهر کار کار خدائی کند
ز یزدان بدست من آمد گزند *** ز دست خدا گشت دستم ببند
چه شد بسته دستم باین بند سخت *** بگیتی مرا شد نگونسار بخت
تنم گشت در روز و شب و پر ز تب *** شدم روز روشن چو تاریک شب
پیمبر چه گفتار او را شنید *** تبسم کنان سوی او بنگرید
صفحه (12)
یکی زشت پتیاره دید او نژند *** گذشته سرش از سپهر بلند
بالای و پهنای آنرشت دیو *** بد از رؤیت او جهان پر غریو
بافغان چنین گفت با مصطفی *** که ای سرور و مهتر انبیا
که سال مرا کس نداند شمار *** شمارد اگر تا ابد روزگار
که من پیش از آدم بسیصد هزار *** شمردم همی سال در روزگار
نه آب و نه آتش بدیدار بود *** جهانی نبود و جهاندار بود
بدم من کرایان درین تنک کاخ *** برو سینه و بال و بازو فراخ
تو گفتی بجز من جهانی نبود *** بغیر از مکان لا مکانی نبود
همه آفرینش ز من در هراس *** ز کارم جهان آفرین ناسپاس
نهنگان آب و پلنگان کوه *** ز آسیب و چنگال و چنگم ستوه
ز دریا نهنگی چه برداشتم *** بخورشید تابنده بفراشتم
چه از تف خورشید بریا نشدی *** مرا کمترین طعمۀ خوان شدی
ز مشرق بمغرب بجستم فراز *** بکون و مکان بود دستم دراز
یکی روز بنشسته در پای کوه *** بدندی دد و دام از من ستوه
که ناگه جوانی پدیدار شد *** ز هیبت دل و دستم از کار شد
ز دهشت بر او تیز کردم نگاه *** ز بس نور او دیده گم کرده راه
جهان محو دیدم ز رخسار او *** کجا بد مرا تاب دیدار او
پر از خشم سوی من آورد رو *** مرا راه شد بسته از چار سو
سرم شد تهی از نبرد و ستیز *** بمن بسته گردیده راه گریز
زمین را چه سوی من آورد تنگ *** بمن تنگ شد کار پیکار و جنگ
بسویم در آورد پر خشم دست *** تو گفتیکه یزدان دو دستم ببست
دو دستم بیکدست بگرفت تنگ *** برویم بدست دگر بیدرنگ
صفحه (12)
دو سیلی بزد بر بنا گوش من *** که یکباره از سر بشد هوش من
ز سر رفته هوش ز تن رفته توش *** در افتاد از پا و رفتم ز هوش
زمانی بر آمد بهوش آمدم *** از آنضرب بیتاب توش آمدم
ندیدم نشانی از آن نوجو آن *** فرو ماندم آنجا تن بی روان
همیخواستم بر گشایم دو دست *** فلک گفت بگشاید آنکسکه بست
بی چاره جستنشدم سختگوش *** که نگشایم آن بند بیتاب توش
گشاده نشد مرمرا بال و چنگ *** مرا سخت بر بسته شد پالهنگ
تنم شد از آن بند زار و نزار*** سیه شد بمن گردش روزگار صفحه (12)
بماندم از آن بند تن ناتوان *** پی چاره بر گرد گیتی دوان
چنین تا بر آمد بسی روزگار *** که دادار خلقی نمود آشکار
سوی شاه ایشان شدم چاره گر *** که شاید که زین بنده داند خبر
بسی چاره کرد و رهائی نجست *** ز دستش نیامد ر این بندسست
بماندم در این بند تا روزگار *** بر ایشان سر آورد لیل و نهار
بسی سال از دور ایشان گذشت *** بخلق دیگر دور این دور گشت
سوی شاه ایشان گذاران شدم *** بسویش شب و روز تازان شدم
چه او مر مرا دید پرسش نمود *** که دستی که بر دست تو پند سود
تو با اینهمه شوکت و یال و شاخ *** که شد تنک بر تو جهان فراخ
که یارای دست تو بستن کراست *** که دست تو بستن ز دست خداست
به گشتم ز گفتار او نا امید *** چه دوران ایشان تاخر رسید
ببگشادن این مشو دلگرا *** که بگشاید این بند دست خدا
ز هر گونه قومیکه آمد بدید *** شدم سویشان با دل پر امید
ولیکن مرا از تو دادش نوید *** دلم از نوید تو شد پر امید
چنین تا ز طوفان جانشد خراب *** جهان را سراسر چه بگرفت آب
بجز آب خوبی و زشتی نماند *** کسی زنده جز اهل کشتی نماند
جهان چون ز طوفان بر آمد زجا *** شدم من گذاران سوی ناخدا
چه بر مهر او دل بیاراستم *** گشایش از او دست خود خواستم
چه بشنید فرسوده گفتار من*** شد آگاه نا گفته در کار من
که دستی که دست خدا بست بند *** گشایندگی بندگانش کمند
بخندید و سوی توام ره نمود *** از آن مژده ام شادمانی فزود
بعهد کلیم و مسیح و خلیل *** بسوی توام گشت هر یک دلیل
کنون ای ترا بر گزیده خدا *** بسوی خدا مر مرا رهنما
صفحه (13)
از این بند دستم رهائی دهید *** مرا با خدا آشنائی دهید
پیمبر چه بشنید گفتار او *** بخندید سوی وی آورد رو
زمانی بآن دیو می بنگرید *** بحیرت بسی سوی آن دیو دید
همه آفرینش از او سهمگین *** چنین آفریدش جهان آفرین
دو دستش ابر پشت بر بسته سخت *** سیه گشته روز و سیه گشته بخت
پیمبر باو گفت کی تیره بخت *** که گردید خشم خدا بر نو سخت
اگر کردی امروز یزدان پر است *** نمایم تو را آنکه دست تو بست
شناسی گر او را ببینی همی *** ره و رسم او را گزینی همی
چنین پاسخ آورد دیو نژند *** که گردد سرم از سجودش بلند
پیمبر بسوی علی شد شیر *** چنین گفت با او بشیر و نذیر
همین بود کانجا دو دستت ببست *** که دستش بباشد ببالای دست
چه سوی غضنفر نگه کرد دیو *** خروشان بر آورد از دل غریو
همانست کو دست منرا ببست *** همین بود کو بند بستم بدست
خروشید و نالید خاموش شد *** بزد نعره و باز از هوش شد
بهوش آمد و گریه از سر گرفت *** بزد دست ذیل پیمبر گرفت
که اینست گوهر دو دستم ببست *** ز دستش باهریمن آمد شکست
نهانی بسویش دیگر باره دید *** دلش گشت پر بیم و دم در کشید
پیمبر بفرمود مشگل گشا *** گشاید ز هم دست آن تیره را
روان شد غضنفر سوی زشت دیو *** بترسید دیو و ز دل زد غریو
بان بند بسته دو انگشت سود *** بانگشت مشگل گشائی گشود
چه بگشاده شد دست دیو نژند *** خروشی بر آورد از دل بلند
چه آورد بر سوی بالا دو دست *** بجان و بدل گشت یزدان پرست
نبی و علی را فراوان ستود *** سوی داور پاک شد در سجود
صفحه (13)
بسوی پیمبر زبان بر گشاد *** ز وصف غضنفر بسی کرد یاد
که من اندرین روزگار دراز *** ز هر گونه دیدم بسی راز باز
ز کار مه و سان آگه شدم *** پس آگاه از مهر آن شه شدم
ز راز نهان و عیان هر چه بود *** ز پیرایه اش جمله بر من نمود
همی خواهم از تو کنون این نیاز *** که گوئی بمن سر این راز باز
که او را سر آغاز و انجام چیست *** مگر با خداوند یکتا یکی است
پیمبر بخندید و دادش جواب *** که ای دیو زین داستان سر بتاب
علی مر خداوند را بنده است *** علی بندۀ آفریننده است
به بن شد چه آن رازهای نهان *** ز اعجاز دیگر گشایم زبان
که سلمان که بودی سر راستان *** که دانش باو بود همداستان
« ذکر سخن گفتن حضرت امیر با سلمان »
چو بنشست بر تخت دانشوری*** بدانشوری همچو او سروری
ندیده دو بینندۀ روزگار *** چو او دانش اندوز و آموزگار
بکنج نهائی زبانش کلید *** ز سیماش راز نهانی پدید
بدانشوری همچو او کس نبود *** پیمبر مر او را بدانش ستود
چنین گفت کز اهل بیت منست *** چو ایشان بمن یکدل و یکتنست
زهی فارس فرخنده ایران زمین *** ز یزدان بر آن بوم و بر آفرین
زهی بوم و بر کش بر آمد زخاک *** درخشان چنین گوهر تابناک
خجسته بود خاک ایران زمین *** که خواند پیمبر بر او آفرین
تو ای فارس زین مژده بر خود بناز *** که پیدا شد از خاک پاک تو راز
یکی گوهر از خاکت آمد پدید *** که گوهر فروشش نخستین خرید
چه آن گوهر از خاک پاک تر است *** از آن جوهری هر چه میخواست هست
سزد گر کنی فخر بر روزگار *** که وصف تو خواند همی کردگار صفحه (13)
ترا پایه از آسمان برتر است *** که مدحت گر ساقی کوثر است
سزد گر بر آئی ببالای عرش *** شود خاکپای تو بر عرش فرش
بروح و ملک همنشینی کنی *** در انجا خداوند بینی کنی
که گنجی که او مخزن راز بود *** نهان بود و در خاک شیراز بود
گرانمایه دری از آن گنج خواست *** که بر تاج پیغمبری گشت راست
زهی آن گرانمایه در ثمین *** که گردد بتاج نبوت نگین
نگارندۀ این کهن داستان *** چنین گوید از گفت راستان
که روزی مران پیر روشن ضمیر *** ابری رهگذری شده راه گیر
نشسته بدان پیر نیکو نهاد *** همی دوخت پشمینه اش از وداد
که بگذشت بر وی خداوند کار *** بر او تافت سیمای پروردگار
بر او نور روی خداوند تافت *** از او نور در دل خداوند یافت
همی دید حیران بسیمای او *** بشد واله از روی و ز رای او
بخندید شاه و بر او بنگرید *** که ای پر بادت ز یزدان نوید
همه هر چه دیدی بعمری دراز *** یکایک بمن گوی بی پرده باز
چنین پاسخ آورد سلمان بشاه *** که ای مر پیرا بر فلک پایگاه
چه پرسیدی از من ز راز نهان *** نداند ز رازم بجز راز دان
مرا سال بسیار از سر گذشت *** سر و موی مشکین چو کافور گشت
بکفر و باسلام اندر جهان *** بسی دیده ام رازهای نهان
که آنرا گشادن بسی مشکلست *** از آن رازها پای دل در گلست
چه پرسی ز حال من بی همال *** بمن بر گذشت است بسیار سال
بگیتی کسی نیست همسال من *** فزون شد زده بارسی سال من
بسی رازهای نهان دیده ام *** بسی گرد آفاق گردیده ام
چه من سوی دین رسول آمدم *** بنزدیک یزدان قبول آمدم
ز سیصد فزونتر مرا بود سال *** که پردخته شد اخترم از وبال
چه بشنید گفتار آن پیر شاه *** بپاسخ بخندید کای نیکخواه
ز سال تو گر نیست آگه کسی *** خداوند تو هست آگه بسی
ندانی که سال و مه بی شمار *** نگوید بسال آفرین هوشیار
ز من پرس بسیاری سال و ماه *** که گویم ز سال تو ای نیکخواه
ز سال و ز دین نیاکان تو *** ز راه و ز رفتار شاهان تو
هم از سال شاهان تو بیش و کم *** ز کیخسر و وطوس و جمشید جم
ز دین کیومرث شاه بلند *** ز آئین طهمورث دیو بند
ز منهاج کیخسر و کیقباد *** ز چیزی که آن را نداری بیاد
ز زردشت واستا و پازند و زند *** ز یزدان پاک و ز دیو نژند
بگفت این وز آئین شان بر شمرد *** ز آئین و از دینشان نامبرد
همه هر چه در دین شان بود خواند *** نکو خواند ناخوانده چیزی نماند
خبر داد از کار و از رایشان *** ز انجام کار و ز آغازشان
همه هر چه اندر نهان داشتند *** ز دل آنچه یا بر زبان داشتند
چه بشنید سلمان از او خیره ماند *** خوی شرم ز آزرم بر رخ فشاند
فرو ماند بر جا تن بی روان *** زبانش نگردید اندر دهان
نهانی همی دید بر سوی شاه *** شکوهش بر اوبست راه نگاه
دو چشمش ز سیمای او خیره ماند *** بر او بر جهان آفرین را بخواند
بس آنگه بسویش نظر کرد و گفت *** شنیدم ز تو رازهای نهفت
بر آنم که هستی تو ای پاک دین *** در این عصر دارای ایران زمین
چو تو نیست اکنون در این روزگار *** بدانشوری در جهان کامکار
کسی کو پسندد مرا و رسول *** سزد گر شود نزد یزدان قبول
و لیکن ز رازم ندارد خبر *** نداند بجز داور داد گر
منم معنی اسم پروردگار *** ز من حسن پروردگار آشکار
منم آفرینندۀ هر چه هست *** ز نقش من این نقش بر آب بست
منم کشور آرای ملک وجود *** وجود همه از وجودم نمود
یگانه منم دست داور خدا *** شد از دست من هر دو گیتی بپا
نگاندۀ نقش زیبا و زشت *** ز دستم کل و خاک آدم سرشت
بجز دست من دست بالای دست *** نه دستی است ای مرد یزدانپرست
همه هر چه بینی بگیتی نگار *** از این دشت شد در جهان آشکار
گر از روی من رخ نیفروختی *** به سینا کلیم خدا سوختی
مسیحا نکردی مسیحا دمی *** نکردی دمم گر باو همدمی
نبودی اگر در جهان نام من *** نبد نام حق زینت انجمن
چه نام مرا پور آذر بخواند *** ز آذر مر او را بگل بر نشاند
بجبریل گشتم من آموزگار *** منم صورت و سیرت کردگار
ز رویم نمودار روی خدا *** بسوی خدا روی من رهنما
چه من بر گشودم نقاب از جبین *** جهان دیده روی جهان آفرین
بگیتی چه شد روی من جلوه گر *** عیان شد رخ داور دادگر
ز من کار پروردگاری درست *** ز من قدرت کردگاری درست
ز من نور پروردگار آشکار *** ز من سطوت کردگار آشکار
چه من بر گشودم نقاب از جبین *** عیان گشت رخسات جان آفرین
سپهر و ستاره زمن گشت راست *** ز سیمای من کرسی و عرش خواست
نگه کن چگوئی تو ای پارسا *** شماری بمن سال ده پارسا
چه نازی بعمر و چه نازی بسال *** ز سال آفرین گوی ای بی همال
بر آنم همانا که داری بیاد *** از آن دشت ارژن تو ای نیکزاد
چه گشتی ز آتش پرستی نژند *** ز آتش پرستانت آمد گزند
پدر مر ترا در جهان خوار کرد *** ز آتش پرستیت بیزار کرد
ترا کرد بیرون ز آئین و دین *** تو رفتی بسوی جهان آفرین
جزای تو زان دیو آتش پرست *** به هیزم ماه و سالت ببست
در ذکر نجات دادن حضرت امیر المؤمنین سلمان را از دست شیر
جز ای تو ای مؤبد هوشمند *** چنین آمد از مؤبد ناپسند
برهنه سر و پای زار و نزار *** بهیزم کشی رفتی ای هوشیار
سوی دشت ارژن فراز آمدی *** ز اندوه غم در گداز آمدی
همی هیمه کندی بروز و بشب *** دلی پر ز درد و تنی پر ز تب
تو بیتاب از تابش آفتاب *** دل آتش پرستان ز تو پرز تاب
در آن دشت ماندی چه چندی حزین *** بسوی تو آمد جهان آفرین
صفحه (14)
تو را راه بنمود در راه پاک *** بر آورد اختر ترا از مغاک
جهان آفرین مر ترا یار شد *** ز روی منت گرم بازار شد
در آندشت یک چشمه شد تابناک *** بظلمت چو آب خضر در مغاک
تو دین نیاکان خود گردیده گم *** بدین دگر بوده در اشتلم
نه روی و نه رائی بسوی خدا *** خدایت در آنجا شده رهنما
چه رخ سوی آن آبگه تافتی *** سکندر ندید آنچه تو یافتی
نهاده سوی چشمه بی تاب رو *** شدی در بیابان گری آب جو
ذکر داستان دشت ارژنه
سوی آب چون بر گشادی دو دست *** پرستار یزدان شد آتش پرست
همه بر سوی آب رفتی فراز *** بر وی تو بگشود رخ بی نیاز
چه شستی سر و تن در آب چشمه سار *** جهان آفرین مرمرا گشت یار
بنا گه عیان شد یکی شرزه شیر *** هراسان از آن شیر بد چرخ پیر
تو از بیم و در آب گشتی نهان *** در از جان تهی گشت تن از روان
زبانی پر از ذکر جان آفرین *** گشودی بسوی جهان آفرین
چو آن شیر بر رختهای تو خفت *** برخت تو جان آفرین گشت جفت
تو از بیم آن شیر در زیر آب *** بنزدیک تو این جهان چون سراب
در آندم تو را گشت بیدار دل *** گشودی سوی پاک دادر دل
گشادی زبان را در آن ابتلا *** تو بیخود بنام علی علا
چه خواندی خدا را بان پنج تن *** ترا یار شد داور ذوالمنن
سواری عیان شد چو یزدان پاک *** که شد روشن از روی او روی خاک
بر او تنک شد آسمان و زمین *** تو گفتی که او بد جهان آفرین
جهان را نه یاری دیدار او *** جهان آفرین محو رخسار او
شکوهش ز چرخ برین برده دست *** ز شمشیر او نه فلک گشت پست
ز تیغش بگردون گردان گزند *** ز بیم سنانش آسمانها نژند
شکوهش بروح ملک داده جان *** روانها ز رویش بتنها روان
نه خورشید آگه ز رخسار او *** نه بر جیس را تاب دیدار او
خروشان بر آورد شمشیر تیز *** بر آورد از آن شیر نر رستخیز
بیک ضرب زد شیر را بر دو نیم *** ترا کرد فارغ دل از درد و یم
خروشان بر آوردی از آب سر *** شدی جانب داور دادگر
که ای بهتر و مهتر از هر چه هست *** خداوند و دارای بالا و پست
سوی او نمودی چه روی نیاز *** شدی ز آفرینش همی بی نیاز
از او بر دل آمد ترا بی گمان *** که او هست دارای کون و مکان
بگیتی جز او کس خداوند نیست *** کسی را باو مثل و مانند نیست
چنین در دل آمد ترا این خیال *** که نبود جز او قادر ذوالجلال
ز آواز او ناشکیبا شدی *** ز دین نیاکان مبرا شدی
زبان بر گشادی بحمد و ثنای *** ثنای تو گردید یزدان گرای
ستایشگر پاک یزدان شوی *** ز دین نیاکان پشیمان شدی
دلت شد ز روی منیرش ز دست *** نهانی دلت عقد اسلام بست
فرومانده آنجا دل از وصل دور *** چو موسی بدامان سینای طور
ز تن رفته تاب و ز سر رفته هوش *** فرو بسته چشم و گشاده دو گوش
زبان و دهانت نه یارای آن *** که از مدح او بر گشاید زبان
چه کار ثنایش بتو گشت تنک *** روان گشتی آنجا همی بیدرنگ
سوی دشت گیتی روان پویه پو *** گلی چند چیدی تو از بهر او
چه رفتی دوم باره سوی خدای *** ز رویش ترا شد دگر گونه رای
باو دستۀ گل نمودی نثار *** بدیدی رخ داور کرد گار
چه گویم چه دیدی تو از روی او *** خداوند بنمود سوی تو رو
ز رویش روان شد ترا روی ورا *** دو بیننده ات دید روی خدا
از آن روی و آنرای رفتی ز هوش *** از آنروی و رای از سرت رفت هوش
چه از هوش رفتی زانی دراز *** چه آمد بتن باز هوشت فراز
نشانی ندیدی تو ای پاک دین *** در آنجا ز شیر و خداوند شیر
کنون گرد نمایم ترا آن سوار *** بدانسان که دیدی در آن رهگذار
ندانم بدین دیده خواهی تو دید *** و یا چشم حق بین بباید خرید
بگفت و برون آورید از بغل *** همان دستۀ گل بغیر از بدل
همان لاله بنمود بی بیم و پاک *** که جز دشت ارژن نروید ز خاک
بسلمان چه آن دستۀ گل نمود *** بدل پیر را نور ایمان فزود
از آنکار یکباره حیران بماند *** خداوند دید و خدا را بخواند
دگر باره حیران سوی شاه دید *** بچشم خدا بین بر او بنگرید
چه گویم که بر وی چه شد آشکار *** عیان دید روی خداوند گار
هویدا نمود آنچه پندار بود *** بر او ذات یزدان هویدا نمود
تو گفتی بر افکند از رخ نقاب *** نگار پس پردۀ احتجاب
ز نورش دو چشم خدا بین خرید *** نهان آنچه در دیده اش بد بدید
از آن داوری در جهان گشت مات *** روان شد سوی سرور کاینات
ز تن رفته هوش و ز رخ رفته رنک *** دل آسان شده از شتاب و درنک
بتن ناتوان و بدل بی قرار *** بیک دیدن او شده دل ز کار
دو چشمش فرو مانده حیران براه *** بسوی پیمبر ز معراج گاه
بدینسان چه سوی پیمبر رسید *** پیمبر چه او را بدانگونه دید
رخ آورد بر سوی پیر گزین *** تبسم کنان گفت کای پاک دین
ذکر داستان رفتن خواجۀ کاینات و خلاصه موجودات بمعراج و خاتم دادن بحضرت امیر المؤمنین(ع)
چه دیدی که آشفته شد کار تو *** ز روی که افروخت رخسار تو
مگر دیدی اکنون تو ای پاک تن *** بچشم آنچه دیدم بمعراج من
چنین داد پاسخ ز سر رفته هوش *** که ای عقل از رای تو در خروش
نگشتی اگر نور تو نور تاب *** کجا اینهمه نقش بستی بر آب
نخستین چه نقش تو شد آشکار *** پر از نقش شد دامن روزگار
ببزم عدم چون نهادی قدم *** بر آمد وجود وجود از عدم صفحه (15)
چه عکس تو در روزگار اوفتاد *** در آن نقش لیل و نهار اوفتاد
تو هر چه هستند پیدا و بود *** هویدا ز نقش هویدا نمود
ز رأی تو سر نهان آشکار *** پر از نقش شد دامن روزگار
ببزم عدم چون نهادی قدم *** بر آمد وجود وجود از عدم
نیازم ز اسرار او زد نفس *** خدا و خداوند دانند و بس
پیمبر چو بشنید از آن راز جو *** بخندید و گفتا بمن باز گو
چه بشنید سلمان از او این سخن *** در آمد بگفتار پیر کهن
بسوی رسول خدا لب گشود *** یکا یک همه یاد کرد آنچه بود
ز کفر و ز دین و ز اسلام خویش *** سخن گفت هر گونه از کم و بیش
که من را باسلام دستی نبود *** چه من فرد آتش پرستی نبود
باتش پرستی ز اهل شباب *** شب و روز بودم چو آتش بتاب
نیاکان من جمله برنا و پیر *** از آتش پرستی همه بی نظیر
از آتش دل خویشتن سوخته *** ز آتش جز آتش نیندوخته
بدوران فرومایه پیر کهن *** جز آتش نبودش سخن در دهن
مرا بود در آتش آموزگار *** باتش پرستی بسی روزگار
قضا را ابر کیش آتش پرست *** مرا از خطا شد خطائی بدست
خطا کار کان ز انخطا سر گران *** زد تدم بمثل خطا کاران
بفرمود پس مؤید هوشیار *** که بیرون کنندم ز شهر و دیار
بر آنجمله گشتند همداستان *** که باید از آنجای پردازد آن
که باید از آنجای پرداختن *** ز ایوان بهامونش انداختن
پدر مرمرا زانخطا خوار کرد *** بمن انتقام خطا کار کرد
مرا کرد بیرون زا شهر و وطن *** سوی دشت ارژن از آن انجمن
که تا تن بسختی بفرسایدم *** پشیمانی از آن خطا آیدم
در آن دشت تنها تنی پر ز تب *** همی هیمه کندم بروز و بشب
تن ناز پرورگران را برنج *** مرا بهره شد زین سرای سپنج
شب و روز بودم در آندشت زار *** بسختی بسر بردم این روزگار
بسر مرمرا روز چندی گذشت *** مرا اختر خفته بیدار گشت
در آندشت دیدم یکی چشمه آب *** زدی آب آن طعنه بر آفتاب
قضا را شدم سوی آن چشمه سار *** که شویم در آن چشمه جان نزار
چه رفتم در آنچشمه روشنفراز *** مرا یار شد داور کارساز
قضا را عیان شد یکی شر زه شیر *** گذاران بسوی من آمد دلیر
من از بیم گشتم نهان زیر آب*** اسد کرد بر جای من رختخواب
من از بیم و اندیشه لرزان شدم *** از آن جانور سخت ترسان شدم
پر از بیم برداشتم هر دو دست *** بسوی نگارندۀ هر چه هست
که ای برتر از جایگاه و مکان ***برون از شک و ظن و هم و گمان
فرازندۀ هر نشیب و فراز *** فروزندۀ نار آتش نواز
نمایندۀ راه آزادگان *** گشانیدۀ کار بیچارگان
ز نقش تو نقش دو گیتی بر آب *** دو گیتی ز نقش تو نقشی پر آب
بان روی کو روشن از روی تست *** باندل که مادام بر سوی تست
ببوئی که آید ز ملک قرن *** بخلق خلیق و بحسن حسن
بشیری که اندر شب مار آی *** برد خاتم او از کف مصطفی
بشاهی که در عرصۀ لامکان *** گراید بسوی پیمبر عنان
بدانشوری کو بگاه دلیل *** نماند ره راست بر جبرئیل
بمهری که چون شد رخش نور یاب *** فروزان شد از مهر او آفتاب
بماهی که مه سوی او جست راه *** عیان شد از آن ماه خورشید ماه
که من را از این ره رهائی دهی *** ز بیگانگی آشنائی دهی
هنوزم باب بود گریان دعا *** که شد رهنما داور رهنما
صدای سم اسب آمد بگوش *** دلم گشت از آن صدا پر ز جوش
بیابان پر آب و پر جا نور *** که هر گونه نکرده کس آنجا گذر
از ان کار بس حیرتم بر فزود *** که صوت سم اسب بهر چه بود
من از آن صدا ناشکیبا شدم *** از آن صوت یکباره از پا شدم
که ناگه سواری پدیدار شد *** که از دیدنش دیده از کار شد
خروشان بر آورد رخشنده تیغ *** بزد بر کار گاه او بیدریغ
چه شد برق شمشیر تیزش بلند *** شد آن شیر از برق تیغش سپند
از آن شیر آنجا نشانی نماند *** ز بهر ستمگر انانی نماند
شدم زنده آندم در آن چشمه سار *** از آن چشمه رفتم سوی آن سوار
یکی روی دیدم چه روی خدا *** نه پیدا و بر روی ها رهنما
نه پیدا و گیتی از او پر فشان *** هویدا از اویست کون و مکان
نه چشمی باو روی دیدار داشت *** که دیدارش از دیده ها عار داشت
بر او آفرین خوان زمان و زمین *** تو گفتی که او بد جهان آفرین
جهان تنگ بد بر بر و بال او *** زمین را نه یارای کوپال او
بدل گفتی اینست و دل شد ز دست *** خدائیکه میخواند یزدان پرست
من از روی او ناشکیبا شدم *** پرستار دارای یکتا شدم
دلم محو رخسار او شد چنان *** که رفت از تن و از توانم روان
که ناگاه خندان مرا خواند پیش *** به اکرام جا داد نزدیک خویش
چه رفتم بپیراهن آن سوار *** بدیدم همه هر چه در روزگار
گذشت است و هست و بخواند گذشت *** بر آندیده حالم دگر گونه گشت
بسی راز دیدم که از سر آن *** نیازم همی بر گشایم زبان
دلم شد ز دست و تنم شد ز کار *** به دیده بدیدم رخ کردگار
که ناگه مرا کرد خندان ندا *** دلم زان ندا اندر آمد ز جا
خروشان بسوی من از مهر دید *** چه گویم که بر من چنان بنگرید
ز روی و ز رایش دلم شد ز دست *** ز مهرش دلم عقد اسلام بست
چه گوش دلم صوت او را شنود *** بمن آشکارا نمود آنچه بود
تو گفتی بمن وی رب جلیل *** فرو آمد از عرش بی جبرئیل
ز یک بانک بر من نمود آشکار *** نهان آنچه در پرده بد پرده دار
دلم از رخش روی دلدار دید *** ز دیدار او چهرۀ یار دید
هویدا بمن شد هر آنچیز بود *** ز رویش بمن روی یزدان نمود
ز راه و ز بیراه اگه شدم *** ز نیک و ز بد دست کوته شدم
بیزدان پرستی چه بشتافتم بخود روی یزدان از آن یافت
از آنجا کشیدم بسوی وطن *** پسندیده ات هست اسلام من
از آنروی من یافتم راه راست *** از آنروی رستم ز کژ و ز کاست
بسوی تو زانروی بشتافتم *** که از هر چه بد روی او تافتم صفحه (16)
کنون سال سیصد از این بر گذشت *** که این سر پنهان هویدا نگشت
من این راز پنهان نگفتم بکس *** جهان آفرین بود دانا و بس
کنون آنکه او هست دانای راز *** همه راز پنهان بمن گفت باز
جوانی که خوانی تو او را علی *** بود راز او راز رب جلی
بمن هر چه بگذشته بد باز گفت *** ز سر نهانی بمن راز گفت
ز گفتار او محو و حیران شدم *** ز دیدار او محو جانان شدم
چه گویم برویش چه کردم نگاه *** بدیدم رخ داور داد خواه
رخ یار بی پرده از روی او *** بدیدم چه کردم نظر سوی او
ز روی و رخش ناشکیبا شدم *** بسوی خداوند یکتا شدم
مرا هست سوی تو روی نیاز *** که گوئی بمن سر این راز باز
پیمبر چو بشنید خندید و گفت *** بان پیر حیران در راز مفت
که این پیر از این داستان لب ببند *** که این راز بگذشته از چون و چند
بسر علی عقل را راه نیست *** بغیر از خداوند آگاه نیست
بگو هر چه دیدی نهانی بکس *** فزون گوی و دل را بشوی از هوس
ز سر علی دیده ئی اندکی *** ندیدی تو از صد هزاران یکی
بدیدار او عقل را راه نیست *** کسی را باو روی دیدار نیست
چو من از ثری بر ثریا شدم *** ببالای بالای والا شدم
فروماند روح و فرا شد براق *** بجائی که شد طاقت و صبر طاق
گذشتم ز امکان و از لامکان *** قرین شد بمن از تن و از روان
رسیدم بجائی که جائی نبود *** بسوی دگر روی و رائی نبود
شنیدم در آنجا ندای علی *** در آنجا عیان گشت جای علی
یکی عرش دیدم چو عرش خدا *** علی اندر آن تختگه کرده جا
ز دیدار و رخسارش حیران شدم *** نهانی بر او آفرین خوان شدم
که ناگه تبسم کنان لب گشود *** همه راز یزدان هویدا نمود
از آن لب سخن از لب یار گفت *** باین بنده راز جهاندار گفت
از آنروی و آن موی حیران شدم *** بیزدان پاک آفرین خوان شدم
از آن لب شنیدم کلام خدا *** شد آواز یزدان مرا رهنما
از آواز او کام دل یافتم *** رخ از نقش کون و مکان تافتم
از آن صوت اندر دل من گشود *** همه هر چه بد سر رب ودود
چو آواز او شد در گوش من *** دگر باره آمد بتن توش من
دل و جان من زان ندا زنده شد *** دو گیتی مرا سر بسر بنده شد
از آن صوت دانائی آموختم *** از آن نغمه دانشوری توختم
چو گوش من آواز او را شنود *** دو صد عقده اندر دل من گشود
چو من باز گشتم از آن جایگاه *** گرفتم سوی منزل خاک راه
نهادم بزیر از ثریا چو پای *** رسیدم چو نزدیک عرش خدای
خروشی بهیبت رسیدم بگوش *** بر آمد دل من ز جانزا خروش
یکی شیر دیدم در آن جایگاه *** خروشان و جوشان بمن بست راه
دل من شد از دیدنش ناشکیب *** بر آمد دل من ز جا زان نهیب
دو گیتی ببال و برش تنک بود *** جهان نزد او نقش ارژنگ بود
من از روی آن شیر حیران شدم *** ثنا خوان دارای یزدان شدم
ز رویش هویدا جلال خدا *** نمایان از او سطوت کبریا
دو گیتی بزیر بر و یال او *** جهان همچو گوئی بچنگال او
دمادم ز هر موی نوری فروخت *** که از تاب آن آتش طور سوخت
چو بگرفت ره بر رسول خدای *** تو گفتی بر او بست ره رهنمای
بهستی بجز شیر رائی ندید *** بجز شیر رائی و جائی ندید
ز هر موی او خواستی پر ز شور *** دمادم دو صد نور چون نارطور
بخواهش دل خود بیاراستی *** ز دارای دین حفته ئی خواست
رسول خدا ره بجائی ندید *** سراسیمه بر سوی او بنگرید
جهان سر بسر نقش تدبیر بود *** همه عکس رخسارۀ شیر بود
پیمبر از او در شگفتی بماند *** فروماند و نام جهانبان بخواند
که ناگاه آمد ز یزدان خطاب *** که ای از تو یزدانیان کامیاب
نیازیده او را که او شیر ما است *** نه او را بند است یل رهنما است
پیمبر چو بشنید وحی خدای *** دل او از اندیشه آمد بجای
در آنشب جاندار رب و دود *** یکی خاتم او را ببخشید زود
که چیزی بجز خاتم آنجا نداشت *** بانگشت اندر دهانش گذاشت
چو خاتم ز دست نبی در ربود *** دهان را بمدح نبی بر گشود
چنان مدح دارای دین را بخواند *** کز آن مدح دارای دین خیره ماند
چو آن خاتم از خاتم الرمسلین *** ستد زان مکان سوی ره گزین
روان شد از آن جایگه دلگرای *** بسوی زمین ز آسمان کرد جای
چو بشنید آمد در آنجا رسول *** در آمد در آنجای زوج بتول
بسوی نبی دیده را بر گشاد *** نبی را ز معراج او مژده داد
زهی گفت او را رسول امین *** بر آمد زهی از جهان آفرین
یکایک همه رازها باز گفت *** ز راه نهانی باواز گفت
هه راز پنهانی کردگار *** شد از روی او بر نبی آشکار
ز گفتار و رخسارش بشنید و دید *** نبی هر چه در عرش گفت و شنید
نبی ماند حیران ز گفتار او *** دگر باره سوی نبی کرد رو
ز انگشت خود کرد خاتم برون *** بانگشت او کرد بی چند و چون
دگر ره ز سر پنجۀ داوری *** سلیمان دین یافت انگشتری
همی دید بر چهرۀ شاه دور *** ز رخسار شه شد دلش پر زنور
بسی راز پنهان از آن نور دید *** که آن راست ناید بگفت و شنید
چو بر روی او دیده را باز کرد *** دگر سوی معراج پرواز کرد
بشب آنچه بشنید پنهان ز یار *** در آن روز با یار کرد آشکار
همه آنچه آنجا نهانی شنفت *** شگفتی که اندازه نتوان گرفت
پیمبر چو آن رازهای نهفت *** یکایک بسلمان همه باز گفت
ز اندیشه او را ز دل هوش شد *** همه راز خویشش فراموش شد
پیمبر چو او را بدانگونه دید *** بخندید و با او سخن گسترید
که نتوان ز راز خداوند راز *** بر بندگان گفت آن راز باز
کسی نیست آگه ز راز خدای *** بغیر از خداوند ای نیکرای
نداند ز راژ خدا هیچ کس *** بغیر از خداوند دانا و بس
چو بشنید سلمان نیوشید راز *** بسوی نبی دیده اش گشت باز
بمالید بر خاک راهش جبین *** کرایان ز راز جهان آفرین
روان شد سوی جای خود دلگرا *** فرو مانده حیران ز کار خدا صفحه (17)
کنون داستانی ز نور سر کنم *** حکایت ز کار غضنفر کنم
که چون سالش از پنج و شش در گذشت *** جهاندار را یک شش پنج گشت
ز آسیب او شیر اندر هراس *** ز رخسار او خلق یزدان شناس
گفتار در بیان احوالات یر رب و دود در سن هشت سالگی و گذارش آن
ز چنگال او سست چنگ پلنگ *** هژیرانش ترسان ز بازو و چنگ
نبی را از او گشت بازو قوی *** بر و بازو و ساعدش پهلوی
از او بود راز نهان آشکار *** نمودار از او رایت کردگار
چو سال جهاندار بر شد ز هشت *** دو گیتی ز رویش پر آواز گشت
از او گشت کار پیمبر درست *** پیمبر ز نیروش امداد جست
کسی با نبی غیر او در نماز *** نمیگفت با داور پاک راز
نبی را بهر کار همراه بود *** بهر کار با او هوا خواه بود
نبی دل ز رخسار او شاد داشت *** ز رویش خداوند را یاد داشت
ندیدی ز هر سوی جز روی او *** نه رویش بسوئی بجز سوی او
هر آنکو لقای خدا خواستی *** ز دیدار او دل بیاراستی
بجز دیدنش آرزوئی نداشت *** بجز رو با رو بسوئی نداشت
نمودار از او عکس دلدار بود *** هویدا از او آنچه پندار بود
همه قوم کفار را دل بتاب *** بد از رشک آنشه روانشان خراب
در افتاد بر بت پرستان شکست *** ز غیرت بر آمد بهم بت پرست
بتنک اندر افتاد عزی ستای *** ستایشگر آمد بداور خدای
ز آئین و دین رسول خدای *** دل کفر کیشان بر آمد ز جای
بکون و مکان روی یزدان فروخت *** ز نور خدا ظلمت و کفر سوخت
علی با نبی چونکه دمساز گشت *** لوای نبی از ثریا گذشت
ز یم فرستادۀ کردگار *** پرستیدن لات و ود گشت خوار
زنی از بزرگان قوم قریش *** بر او نوش نیش و بر او تلخ عیش
شده در جوانی ز خود نا امید *** بهنگام شادی باو غم رسید
می زندگی چون شد او را بجام *** خدیجه ورا مام بنهاد نام
ز خورشید او ماه در تاب بود *** ز همسایگانش مثالی نبود
گفتار در بیان احوال حیدر حیه در و ذکر حالات علیا مکرمه خدیجه خاتون (ع)
والدۀ ماجدۀ فاطمۀ زهرا (ع)
ز خورشید او ماه در احتراق *** ز مهر رخش ماه اندر محاق
خویلد بدش باب و فرخنده بود *** بعزی و لات و بود بنده بود
اگر داشت بالات همخانگی *** نبودش ز دادار بیگانگی
خداوند را میستودی بجان *** دلش بود در شرک توحید خوان
زر و سیم او را شماری نبود *** بگیتی چو او مالداری نبود
بدرگاه او آمده رایگان *** بسی مایه ور مرد آزادگان
بزرگان و شاهان قوم عرب *** پی سیم در در گهش در طلب
هزاران چو قارون گدای درش *** سلیمان و کسری کمین چا کرش
همه شهر یاران مصر و یمن *** پی سیم و زر در رهش انجمن
خریدی ز سیم و زرش شاه مصر *** گهی ماه کنعان گهی ماه مصر
همه شهر یاران بدندش اجیر *** جوان از زر و سیم او چرخ پیر
ببازار بازار گانان او *** خور و ماه بودی گروگان او
هر آنکس ز سیمش شدی سیم سنج *** سپردی بگنجورش بی رنج گنج
ببازار او در پی سیم و زر *** مه و خور نهان گشته چون پیله ور
متاع دو گیتی شده مشتری *** همه مشتری گاه سواد گری
خریده دو گیتی بسودار گری *** ز سیمش به بیع سلف مشتری
مه و خور از او سیم و زر توخته *** که از کان معدن زر اندوخته
بزرگان و شاهان بطحا دیار *** مر او را بخوبی شده خواستار
چه عباس و بوجهل و چه بولهب *** دگر سروران و سران عرب
یکایک بتزویج او راه جو *** ولی او از آن راه پیچیده رو
نگشتی ز گفتارشان کامیاب *** پر از خشم دادی برایشان جواب
بسی شهریاران با جاه و آب *** نگشتند از وصل او کامیاب
بسی نامداران درم خواستند *** بخوبی و با خواهش آراستند
بسی سروران مجلس آراستند *** نشستند و گفتند و برخاستند
ز جان و تن خود شدی ناسپاس *** دل او شدی زان سخن پر هراس
بلرزید او را همه بند بند *** رسیدین از آن راز وی را گزند
نبی را چو در این سرای سپنج *** ز عمرش بیفزود بر بیست پنج
جهان آفرین تا جهان ساخته *** بر آن سایه زان سایه انداخته
در این باغ سروی بر آمد بلند *** کز آن سرو شد باغبان خود پسند
مه و مهر روشن ز دیدار او *** جهان روشن از عکس رخسار او
ذکر رفتن ابوطالب نزد خدیجه از جهت وام گرفتن
ز نقشش هویدا نگار قدم *** ز نقشش وجود دو گیتی عدم
چه نقشی که نقاش عهد الست *** پسندیده خود را چون آن نقش بست
از این نقش آواز او شد بلند *** هویدا از آن نقش شد نقشبند
در این پرده هر چیز پنهان نمود *** از او آشکارا نمود آنچه بود
جوانی که اندر جهان کهن *** ندیده چو او قادر ذوالمنن
دم او جبرئیل آموزگار *** ز روی و زاریش جوان روزگار
از او در شگفتی همی قوم او *** که چون او ندیده کسی رای ورو
مکائیل از او دانش آموختی *** سپهر برین قدرت اندوختی
همی خواندندش رسول امین *** همه دل ز گفتارش اندوهگین
همه دیده ها خیره از روی او *** از آن روی و آن رای در گفتگو
که چون او دو چشم زمانه ندید *** نه از کاردانان پیشین شنید
یکی روز بوطالب سرفراز *** بدیدار او دیده را کرد باز
دو چشمش برخسار او باز ماند *** نهانی بر او نام یزدان بخواند
چه لختی ز رویش بدل راز کرد *** زبان را و دل را پر آواز کرد
مر او را چه یزدان پرستان ستود *** که ایکاش او را پدر زنده بود
که میدید پر نور رخسار او *** دلش زنده گشتی بدیدار او صفحه (18)
چو از روی و رایش در راز سفت *** پس آنگه سوی او باواز گفت
که ای از رخت مهر و مه پر ز نور *** ز روی تو چشم بدان باد دور
ز روی تو چون گشت نوری پدید *** دو گیتی جهان آفرین آفرید
ز روی تو عکسی بدیدار شد *** که نقش دو گیتی نمودار شد
چه جنس ترا نقد سرمایه دید *** ببیع سلف هر دو گیتی خرید
یکی راز دارم بتو آشکار *** نهانست بر مردم روزگار
ترا هنک فرهنگ و نیروی رای *** چو ذات جهاندار داور خدای
کنون وقت شد کاشکارا کنم *** چو یزدان بمردم مدارا کنم
خجسته از او هست آزادگان *** غنی از زر و سیم او بحر و کان
بزرگان و شاهان قوم قریش *** ز سیم و زرش یافته زور و طش
پسند تو باشد اگر رای من *** بخواهش رو سوی آن نیک زن
ز بهر تو آرم زر بی شمار *** ز بهر تجارت در این روزگار
چو بشنید شه گفت آن هوشمند *** پسندید گفتار آن ارجمند
که این عم بود کار رایت درست *** نباشد تو را رای و پیکار سست
زمین و زمان مر ترا بنده باد *** بهر کار رای تو فرخنده باد
شهنشه چو شد روی رایش پسند *** پسندید دارای پست و بلند
روان گشت دانشور راز دان *** سوی خانه بانوی بانوان
چو آمد خرامان سوی آن سرا *** سزاوارش گردید پرداخت جا
نهادند بهرش یکی تخت زر *** مکلل بیاقوت و در و گهر
چو عمران بر آن تخت زرین نشست *** در افتاد در کفر کیشان شکست
بفرمود پس بانو بانوان *** که از بهرش آرند هر گونه خوان
دو دراعه فرمود آن نیکزن *** که مانند او کم بود در یمن
ندیده کسی جامه مثل آن *** اگر چند گردید اندر جهان
ردای یمانی برسم نثار *** بگسترد بر پای آن شهریار
پس پرده آمد خرامان روان *** پی دیدنش بانوی بانوان
که این یاورت داور داد خواه *** ترا بر فراز فلک پایگاه
مشرف شد از مقدمت خانه ام *** سر عرش شد فرش کاشانه ام
که شد کلبه ام مر ترا پایگاه *** گذر کرد از مهر و پروین و ماه
چه سازند یاران و خویشان تو *** بنزدیک تو پاک کیشان تو
ز پور برادر دلت شاد باد *** ز دارای یزدان ترا یاد باد
شنیدم که چشم زمین و زمان *** بگیتی ندیده چو او نوجوان
بمانند او مادر روزگار *** نپرورده فرزندی اندر کنار
ترا رخ فروزان ز بخت و یست *** فراز سر چرخ بخت وی است
چو بشنید بوطالب نیک رای *** باو گفت کی بانوی دلکرای
ترا بخت همواره فیروز باد *** ترا روز هر روز نوروز باد
چنین است رازی گفتی درست *** سخنهای تو نیست زین باره سست
کنون من از او بر تو دارم پیام *** مرا گفت رو سوی آن نیکنام
سلامی ز من سوی بانو رسان *** که گوید چنین سید انس و جان
اگر هست نزد شما سیم و زر *** برای تجارت باین پر هنر
سپارید کوهست راد و امین *** پسندیده او را جهان آفرین
چو بشنید بانو ز عمران نوید *** بخاطر رسید از نویدش امید
متاع دو گیتی همه هر چه هست *** بیک ذره خاکپای تو پست
مرا جان شیرین و مال و منال *** بزیر سم اسب او پایمال
بگنجور فرمود تا سیم و زر *** بیاورد از بهر آن نامور
پسی کیسۀ بدره های درم *** نهادند نزدش ز بیش و ز کم
چو عمران بر آن سیم و زر بنگرید *** شگفت آمدش لب بد ندان گزید
چنین گفت پس بانوی بانوان *** بعمران گه ای از تو گیتی جوان
بخاک قدوم تو دارد نثار *** زر مهر و سیم مه روزگار
چو بشنید عمران ثنایش بخواند *** بر او گوهر وصف او بر فشاند
بفرمود گنجورش آمد بپیش *** شمارد شمار زر سیم خویش
چو بشمرد گنجور آن سیم و زر *** بنزد ابو طالب نامور
چو برداشت قدریکه بودش نیاز *** زیاده همه هر چه پس برد باز
ببیع سلف بست عقدی درست *** که هرگز نگردد مرا عهد سست
چو برداشت زر را بر آمد ز جای *** روانگشت شادان بسوی سرای
بنزد پیمبر ز راز نهفت *** همه هر چه بگذشته بد باز گشت
پیمبر ز گفتش تبسم نمود *** ابوطالب نامور را ستود
سوی کشور شام بر بست بار *** بعزم تجارت ز بطحا دیار
سوی مصر چون کاروا نشد روان *** جرس گشت یوسف بان کاروان
ببازار گانی چه شد رایگان *** ید ایزدی گشت بازارگان
چه شد شهر مصرش مکان و مکین *** همه خاک او گشت عرش آفرین
چه آنخاک شد جای آن نور پاک *** همه یوسف پاک گردید خاک
بسودا گردی چون فرا کرد دست *** یکی مایه آورد و شد سود شصت
گفتار در بیان روانه شدن حضرت رسول (ص) بعزم تجارت بجانب شام و رسیدن بشهر مصر
ز کارش جهان گشت پرهای هو *** که کار تجارت کسی مثل او
ندید ونبیند بگیتی دیگر *** نپرورده دوران چو او پر هنر
چون آنکاروان شد بسوی حجاز *** از آن کاروان ملک شد پر ز راز
پر آوازه شد کشور و بوم و بر *** ز سرمایه و سود خیر البشر
سوی شهر چون آمد آنکاروان *** بالید آن شهر بر آسمان
ز بهر متاعش روانشد چه نیز *** خریدارش آمد هزاران عزیز
سر هر متاعی که بر میگشود *** در آن نور یوسف نمودار بود
خریدار بازار گانان کوی *** یکایک سوی او نمودند روی
همه شهر مکه پر آوازه شد *** دل بانوی بانوان تازه شد
بر افروخت رخسارش از مهر او *** ز سوداش شد گرم بازار او
بیاورد بو طالب نامور *** که او بد نبی را برادر پدر
بر بانوی بانوان سیم و زر *** که آورده بود آن یگانه گهر
چو بوطالب آن سیم زر برفشاند *** از آن بانوی بانوان خیره ماند
که هرگز ندیده در آن داوری *** چو آن سود هرگز ز سودا گری
صفحه ( 19)
ز اعجاز انکار شد در شگفت *** تبسم کنان پر ز اندیشه گفت
بغیر از خداوند پاینده بس *** ندارد باین هیچکس دسترس
ز عمران بپرسید کی شهریار *** ز پور برادر تو در روزگار
چه دیدی ز اعجاز و راز نهان *** که رازش نداند بجز راز دان
بخندید عمران ز گفتار او *** سوی بانو از مهر بنهاد رو
که کارش همه غیر اعجاز نیست *** کسش هیچگه آگه از راز نیست
بسی داستان دارم از کار او *** که آن راست ناید بهر گفتگو
بهر کار گردد چه او دلگرای *** بود کار او کار داور خدای
از او راز پنهان بسی دیده ام *** که از هفت ملت نه بشنیده ام
نهان بود هر راز در روزگار *** شد از کار و کردار او آشکار
ز رویش کند کسب نور آفتاب *** برد آب از خاکپایش سحاب
ز گفتار عمران دلش گشت نرم *** بمهر پیمبر دلش گشت گرم
ز مهرش چنان شد دلش پر امید *** تو گفتی روانش ز تن بر پرید
از آن روز تا شب پر اندیشه بود ***چو شب گشت اندیشه اش بیش بود
از آن داستان دل پر آواز داشت *** نهانی بدل ذکر آن راز داشت
سوی خوابگه رفت دل پر ز تاب *** چنین دید روشن روانش بخواب
که از عرش اعلی یکی آفتاب *** بر آمد که شد عرش از او نور یاب
پر از نور شد از سما تا سمک *** چو خفاش شد آفتاب فلک
چو پر نور از آن مهر شد روزگار *** بیفتاد این ماه را در کنار
باین ماه آن مهر چون یار شد *** سر ماه از خواب بیدار شد
دل آن ز آن خواب شد پر امید *** خداوند آن خواب دادش نوید
بمسکین ببخشید بسیار چیز *** دو دستش بدرویش شد سیم ریز
بهر کس از آنخواب بر زد نفس *** ندانست تعبیر آن خواب کس
چو بانو از آن خواب شد دلگرای *** طلب کرد بوطالب پاک رای
سراسر همه خواب را باز گفت *** با سرار آن گوهر راز سفت
چو بوطالب آنخواب را گوش کرد *** همه رنج گیتی فراموش کرد
از آن خواب شادان تبسم نمود *** پس آنکه لب در فشان بر گشود
که آمد ترا بخت بیدار یار *** بکام تو شد گردش روزگار
ترا آفتابی فتد در کنار *** که زان مهر روشن شود روزگار
بر آید بچرخ نهم نام تو *** شود کار ایام بر کام تو
جهان از نژاد تو روشن شود *** زمین و زمان از تو گلشن شود
یکی سید آید ترا در کنار *** که بر خلق باشد خداوند گار
دو گیتی ز رویش فروزان شود *** هویدا از آن نور یزدان شود
چو بشنید بانو از او این نوید *** دلش شاد گردید و دم در کشید
دگر باره عمران زبان بر گشاد *** از آن خواب نوشین بسی کرد یاد
که گویم اگر سراین راز باز *** تو ای یار دارندۀ بی نیاز
تو آن آفتابی که دیدی بخواب *** بود نور پیغمبر آن آفتاب
نهال امید تو آمد ببر *** که از نخل طوبی شود بارور
نصیب تو پیوند پیغمبر است *** که از نخل طوبی برت برتر است
بدهر از تو آید نژادی پدید *** کسانیکه شد دهر از یشان پدید
ترا خواب میمون و فرخ بود *** ترا سوی جان آفرین رخ بود
چون بشنید از او بانو بانوان *** ز گفتارش گردید روشن روان
روانش از آن گفته پر نور شد *** از او کفر و بیگانگی دور شد
دلش شد پر از مهر داور خدای *** در آن مهر دادار دین کرد جای
چنان شرک کفر از دلش دور شد *** که آن غیرت بیت معموره شد
چو آن داستان را ز عمران شنید *** پر آزرم بر سوی او بنگرید
که ایشان ملک عراق و حجاز *** حجاز از تراب درت سرفراز
ندای تو چون زد بگیتی نوا *** جهان از مخالف تهی دید جا
زنای تو گردید صوتی چه راست *** زنه پردۀ چرخ آواز خاست
جهان جمله در زیر فرمان تست *** تن و جان ما جملگی آن تست
بمردم توئی داور کار ساز *** سزاوار من هر چه دانی بساز
چو بشنید عمران از واین نوید *** ز شادی رخش همچو گل بشگفید
از آنجا روان شد بسوی سرای *** ز شادی دلش گشت یزدان گرای
سوی سید المرسلین باز گفت *** همه هر چه بشنید راز نهفت
پیمبر ز گفتار او گشت شاد *** جهان داور پاکرا کرد یاد
باو گفت کی عم نیکو نهاد *** ترا داور داوران یار باد
در اینکار یارت شود کار ساز *** سزاوار من آنچه دانی بساز
ابوطالب از گفت او شاد گشت *** ز اندیشه و رنج آزاد گشت
بدل گفت بر کام شد کارها *** خداوند ما شد کنون یار ما
سوی بانوی بانوان شد فراز *** بر او کرد بانو در راز باز
که این برگزیده تر روزگار *** همه روزگار تو امیدوار
همه خر عیش نبی با منست *** مرا جان ز سیمای او در تنست
تو دل هیچ زین باره غمگین مدار *** که گردد بکام تو در روزگار
دگر هر چه خواهی تو از سیم زر *** ز گنجم ز بهر پیمبر ببر
از این سیم و زر کار او را بساز *** بخویشان او هیچ نگشای راز
چو عمران نیوشید گفتار او *** دلش شاد گردید از کار او
پی کار او ساز ره ساز کرد *** در عیش بر روی خود باز کرد
پر آوازه گردیده ملک حجاز *** ز عیش نبی شد جهان پر ز راز
نوای مخالب ز هر گوشه خاست *** ز هر گوشۀ نالۀ گشت راست
یکایک بزرگان قوم عرب *** فتادند زان عیش در تاب و تب
بر آمد ز قوم مخالب نوای *** عدو را پر آوازه گردید جای
ببطحا زمین اندر آمد بجوش *** بر آمد ز قوم قریشی خروش
همه نامداران قوم عرب *** پر از خشم کین بر گشادند لب
بسوی خویلد که ای پر هنر *** که سوزد ز گفتار تو بوم و بر
ز کردار نا فرخ دخترت *** بخاک اندر آید سر و اخترت
دلیران و گردان قوم قریش *** بر او تلخ سازند یکباره عیش
سر آرند ناگه بر او روزگار *** شود روز او چون شب تیره تار
نخستین چو او را ابوجهل خاست *** بگفتار با او نگردید راست
همه سرفرازان شهر و دیار *** مر او را بخوبی شده خواستار
زگفتار ایشان نپذیرفت پند *** بر او گشت گفت نبی سودمند
بافسون مر او را چنان زد فریب *** کز افسون او شد دلش بیشکیب
ولیکن ندانی تو ای چاره جو *** کز این داستان خون در آید بجو صفحه (20)
بر آید بسی تیغ کین از نیام *** شود روز او چون شب تیره فام
بسا سر که آن دور گردد ز تن *** بسا تن که از خاک پوشد کفن
یکی فتنه خیزد میان گروه *** که گردد همه کوه هامون ستوه
خویلد چو آنرا از را گوش کرد *** همه زندگی را فراموش کرد
از آن داستان دست غم زد بسر *** که هرگز بعزی ندارم خبر
سوی خانۀ دختر آمد روان *** بتن ناتوان و بدل بی روان
چو چشمش برخسار دختر فتاد *** خروشان بر آورد آه از نهاد
که ای عصمت از عصمتت محترم *** حرم مر ترا پرده دار حرم
بنزد بزرگان اهل تمیز *** بگیتی توئی همچو عزی عزیز
که عزی پرستان همه یار تو *** پرستار عزی پرستار تو
چرا از دلت شد بافسون شکیب *** فسون یتیمی تو را زد فریب
کنون با یتیمی چرا آشتی *** نمودی همه خار بگذاشتی
جهان و جهانی پرستار تو *** یتیمی چنین شد چرا یار تو
چو دختر نیوشید راز پدر *** بپاسخ چنین گفت کای نامور
در این کار خود را چه داری نژند *** نداند کسی راز چرخ بلند
نخستین قضا هر چه بر زد رقم *** نگردد بتدبیر کس بیش و کمم
سزاوار هر کس بروز الست *** همه هر چه نقش آفرین نقش بست
سرانجام گردد بگیتی پدید *** نگاری که آنروز پنهان کشید
تو ز اندیشۀ این دل آزاد دار *** مر این پند نیکو زمن یاد دار
خویلد ز گفتش فرو بست دم *** چه دم زد بگفتا چنین آن صنم
بگفتار دختر نبودش جواب *** مروریخت از دیده بر چهره آب
بر او از سر قهر و کین بنگرید *** ز گفتار او راه گفتن ندید
بر آمد پر از خشم از جابجای *** بسوی برادرش پیمود راه
برادر یکی بود او را چو شیر *** جوان و سپهدار و گرد و دلیر
بزرگ عرب بود و فرزانه بود *** برزم و به پیکار مردانه بود
بدی عم آن دخترک پاک نژاد *** رسیدی به عبدالمنافش نژاد
سوی او روان شد دلی پر ز درد *** ز راز نهانی بر او یاد کرد
چو بشنید از دل بر آورد جوش *** بر آورد پر کینه از دل خروش
گفتار در قصۀ خویلد با برادر خود و خشمناک شدنش بر خدیجه
ز جام شراب آنزمان بود مست *** خروشید و پر خشم از جای جست
کشید از کمر خنجر آبگون *** که اکنون کشم هر دو در خاک و خون
یتیمی که باشد ورا پیشکار *** بگیتی بر او چون شود شهریار
همیخواست از خانه آید برون *** پر از خون کند گنبد نیلگون
همه قومش از جای برخاستند *** پی کشتنش خواهش آراستند
سرانجام بر گشت بی تاب و توش *** خروشید و نالید پس شد ز هوش
جهان شد از آن راز پر گفتگوی *** پر آواز از آن راز شد چار سوی
ابوجهل را دل بر آمد بجوش *** پر از خشم شد با نبی کینه کوش
که او را ببندم ببند گران *** سر آرم جهان را بجادو گران
بسوی ابوطالب آمد خبر *** ز گفتار آن مرد پر خاش خر
ز گفت خویلد ز بیداد و داد *** ز کار برادرش آن بد نهاد
پر از کین بر آمد ز جای نشست *** خروشید و بگرفت خنجر بدست
که آن بد سیر را در آرم ز پای *** نمایم ز گیتیش پردخته جای
سوی خانۀ او روان گشت زود *** قضا را خویلد در آن خانه بود
یکی بانک زد بر خویلد بخشم *** بسویش نگه کرد پر خشم چشم
که چون شد برادرت آن نابکار *** کجا رفت آن مرد ناهوشیار
همانا بچشم شما نور نیست *** شما را بجر دیدۀ کور نیست
شما را دل و دین ببرد اهرمن *** که شد اهرمن با شما رای زن
در آن گفتگو بود آن نامور *** که ناگه برادرش آمد و در
چه دیدش ابوطالب از جای جست *** بزد دست و بگرفت ریشش بدست
بدست دگر خنجر آب گون *** بیفکند بر خاک او را نگون
خویلد شد از کار او در هراس *** ببوسید دستش پی التماس
برادرش از دست او چون بجست *** خروشید و او را ببوسید دست
ز تن رفته تاب و ز رخ رفته رنک *** دل آسان شده از شتاب و درنک
بزاری بپوزش زبان بر گشاد *** سر عجز بر خاک راهش نهاد
که ای از تو آزادگان ارجمند *** بدرگاه تو پست چرخ بلند
ز نیروی تو شوکت دهر پست *** پرستار در گاه تو هر چه هست
ز دست تو پست آسمان بلند *** بپایت سر آسمان پای بند
هم از آب تیغ تو گیتی سراب *** بدم گر سخن گفته ام ناصواب
ز تیغ تو کون و مکان خورده آب *** که من دوش از باده مست و خراب
اگر بد سخن رانده ام بر زبان *** ببخشای ای داور داوران
که ما را توئی داور کارساز *** سزاوار ما هر چه دانی بساز
روان و توا زیر فرمان تست *** توانها و جانها گروگان تست
چو عمران بگفتار شان بنگرید *** ز ناراستی گفتشان دور دید
بایشان ببخشود از روی مهر *** تبسم کنان گشت و بنمود چهر
برون آمد و کار را ساز کرد *** نبی را ز کارش خبردار کرد
اساس عروسی ملوکانه چید *** جهان شد از او پر ز بیم و امید
شنیدند چون این سخن قوم او *** همه سوی یکدیگر آورده رو
پر اندیشه گشتند از آن داستان *** که شد راست آن گفتۀ باستان
بر آمد زهر گوشه ئی شور و شر *** جهان دل پر از کین خیر البشر
چو بوجهل این داستان کرد گوش *** پر از خشم و پر کین ز دل زد خروش
که اکنون بر آرم ز عمران دمار *** کنم بر خویلد سیه روزگار
پر از خشم آن دیو بد روزگار *** بسی گفت بیهودۀ بی شمار
که گردیده آن بد گهر چند بار *** بر آن قدوۀ راستان خواستار
بپیچید بانو ز گفتارش سر *** پر از خشم و کین بود آن بد گهر
چو آمد از این داستانش بگوش *** دلش همچو دریا بر آورد جوش
بلات و بعزی قسم کرد یاد *** که بر او در کینه خواهم گشاد
بخنجر ببرم سر آن سران *** بخاک اندر آرم سر سروران
ببندم دو دست محمد به بند *** سر چرخ بندم بخم کمند
دلیران و گردان قوم قریش *** همه دل پر از کین و سپر ز طیش
چه عباس و چه خالد و بولهب *** فتادند یکباره در تاب و تب
که ایشان ببانو دل آراستند *** مر آن قدوۀ راستان خواستند
صفحه (21)
نبد گفتشان نزد بانو پسند *** نبی را پسندید آن ارجمند
همه دل از آن پر از رنج و تاب *** همه دل پر از خون و دیده پر آب
همه شهر بطحا پر از گفتگوی *** بروی اندر آورده کفار روی
بنزد ابوطالب آمد خبر *** ز گفتار و کردار آن بد گهر
چو بشنید عمران بر آورد خشم *** بسوی فرستاده بگشاد چشم
که بوجهل اگر نگذرد زین سخن *** یکی کینه خیزد در این انجمن
که گردون گردان ندارد بیاد *** در کینه گردون بخواهد گشاد
ز خود دامن چرخ گلگون کنند *** ملک را از این قصه دلخون کنند
چو من نیزۀ سر کرای آورم *** سرانرا همه زیر پای آورم
چون من بر گشایم در کار زار *** گشاید در رزم و کین روزگار
چو شمشیر هندی کشم از نیام *** خورد تیغ من خون رومی بدام
فرارم چو من گرز گردون نورد *** سر چرخ گردون بر آرم بگرد
نباشد بر زمم کسی پایدار *** سراید بگردن کشان روزگار
چو من بر کشم تیغ زهر آبدار *** دلیران در آیند در زینهار
بنام آوری نام نام من است *** سر چرخ گردون بکام من است
چو گفتار بوطالب آمد به بن *** ز بیمش بلرزید چرخ کهن
چو بوجهل بشنید آن آگهی *** از آن غم تنش از روان شد تهی
ز بیم ابوطالب نامجوی *** همه شهر ری گشت پر گفتگوی
همه قوم کفار ترسان شدند *** دلیران ز بیمش هراسان شدند
هم او پهلوان بود و فرزانه بود *** برزم و به پیکار مردانه بود
مر او را زمین و زمان بنده بود *** رخش همچو خورشید تابنده بود
ابوجهل و سفیان و هم بولهب *** ز گفتار و پیکار بستند لب
همه فتنه یکبار خاموش شد *** ز بیمش دل کفر از هوش شد
ولی باز دلها پر اندیشه بود *** همه روز اندیشه شان پیشه بود
پس آنگاه بوطالب پاکزاد *** بگیتی در خرمی بر گشاد
چو آن بزم شاهانه را ساز کرد *** بگیتی در عیش را باز کرد
یکی جسن شاهانه بنیاد کرد *** ز آئین در عیش را باز کرد
چو آگاه شد بانوی بانوان *** که آن جشن گسترده شد در جهان
در گنج دینار را باز کرد *** همه برک آن عیش را ساز کرد
ذکر مجلس آراستن ابوطالب و گفتگوی خدیجه با او
بیاورد گنجور او سیم و زر *** ز دینار و از بدرهای گهر
پس آنگه در راز را بر گشاد *** چنین گفت پر شرم کای نیکزاد
ره و رسم فرزانگی ساز کن *** از این جشن گیتی پر آواز کن
پذیرفت عمران همه هر چه گفت *** عیان بد همه رازهای نهفت
بگیتی یکی جشن شاهانه چید *** که شد دیدۀ چرخ مبنا سفید
از آن راز بطحا پر آوازه شد *** ابوجهل را کید و کین تازه شد
همه قوم کفار دل پر ز غم *** همه کفر کیشان ز غم دل دژم
چنین گفت بوجهل دل پر ز درد *** بعزی و برلات سوگند خورد
که از ملک و از کشور و بوم و بر *** ز گنج و ز دینار و از سیم و زر
بسی سیم و زر هر دم آرم فراز *** ز ملک و ز کشور شوم بی نیاز
که این عهد هرگز نگردد درست *** کنم رسم و آئین ابن عهد سست
بگفت این و شد در شبستان خویش *** خویلد پر از خشم و کین خواند پیش
در کینه و مهر را باز کرد *** گه او سست و گه سخت آغاز کرد
که آرم هزار اشتر سرخ موی *** بسی اسب و بس استر از چارسو
همه کشور و ملک بطحا زمین *** سراسر مرا هست زیر نگین
بسی مرمرا هست پر مایه گنج *** که گنجور هست از کشیدن برنج
همه برفشانم به پیرای تو *** نمایم کمین خاکی از پای تو
بسحر یتیمی دلت شد ز دست *** ز افسون او آمدی پای بست
یتیمی شده مر ترا خواستار *** از این خواستن مرترا نیست عار
ز مال و منال جهان یک درم *** نباشد بدستش ز بیش و ز کم
ندانم تو با او چرا ساختی *** ز بهر چه دل مهر او باختی
خویلد چو گفتار او را شنفت *** بر دختر آمد همه باز گفت
چو بانو سخنهای او را شنید *** دو ابرو از آن گفته در هم کشید
شد از گفت آن بد گهر پر ز خشم *** بسوی پدر کرد پر شرم چشم
که ای باب گفتار آن نابکار *** نیاید بر راز دانان بکار
تو زین راز دلرا میاور بتنگ *** شود آنچه خواهد خدا بیدرنگ
که بسیار دل خواهش آراسته *** شود عاقبت آنچه او خواسته
تو دل را از این کار غمگین مدار *** که به داند اینکار را کردگار
ندانی مدار این سخن سرسری *** مرا نیست غیر از نبی همسری
خویلد چو بشنید از او این سخن *** پر اندیشه شد مغز پیر کهن
بدل گفت شد دین ما خوار و زار *** ز هر سو گشوده شود کاو زار
در توصیف مجلس عروسی و جسن و گزارش آن گوید
چو عمران ببار است آن بزمگاه *** در آن بزم شد شمع خورشید ماه
فرود آمد از آسمان مشتری *** در آن بزم از بهر رامشگری
چه آن بزم بزمی بروی زمین *** بگیتی ندیده است بزم آفرین
ز حل بد کمین نقش در گاه او *** سپهر برین عکس خرگاه او
مه و مهر خنیاگر بزم او *** سر چرخ مینا پر آزرم او
چه در خانۀ بانوی بانوان *** یکی بزم آراست اندر جهان
که در دهر دو دیدۀ روزگار *** ندیده است بزمی چنین شاهوار
بفرمود پس بانوی بانوان *** که در ساحت بزم از هر گران
نهادند پس کرسی زر نگار *** در آن بزمگه از یمین و یسار
بگسترد فرشی بهر تخت گاه *** بر هر کسی در خور پایگاه
همه پایۀ کرسی از سیم و زر *** مکلل بیاقوت و در و گهر
که هر گوهری بسکه تابنده بود *** چه خورشید رخشنده رخشنده بود
یکی تخت بر صدر بنمود جا *** فروزان و رخشان چه عرش خدا
از آن پایۀ تخت نوری بتافت *** کز آن تخت عرش برین نور یافت
بر او گسترانید فرشی ز نور *** که بد تار و پودش ز گیسوی حور
صفحه (22)
از آن فرش نوری که برخاستی *** بعرش برین کرسی آراستی
چه کرسی در آن جایگه جا گرفت *** بعرش برین دست بالا گرفت
چه شد ساز آن بزم یکسر تمام *** سلامش رسانید دار السلام
شد از رشک آن بزم مینو سرشت *** پر آزرم و پر شرم بزم بهشت
غلامان شکر لب می پرست *** بهر گوشه جامی چو گوهر بدست
ظریفان شکر لب دل نواز *** یکی عود سوز و یکی عود ساز
تو گفتی که غلمان حوری سرشت *** رسیده در آن بزمگه چون بهشت
هزاران غلام قریشی نسب *** که کم بود مانند شان در عرب
کمر بند پر گوهر شاهوار *** بخدمت کمر بسته خدمتگذار
مغنی دف و چنگ را ساز کن *** باواز این بزم آغاز کن
جهانرا از این بزم پر شور کن *** دل اهل گیتی پر از نور کن
نوائی بگیتی حریفانه زن *** بروحانیان بانگ مستانه زن
جهانرا از این بزم پر راز کن *** بنه برده چرخ آواز کن
پر آواز کن سقف این هفت طاق *** پر آواز کن پردۀ نه رواق
برقص آی مانندۀ ماه و مهر *** که رقصد در این بزم مینو سپهر
سرودی بخوان از لب جبرئیل *** مبارک ز قول خدای جلیل
ببلقیس دوران پیامی گذار *** که گردد در این بزم خدمتگذار
بجبریل گو تا کند هدهدی *** به پیرامن خلوت سرمدی
چه عمران که شد زو جهان پر زنور *** بگسترد بزمی چه سینای طور
بفرمود پس بانوی بانوان *** طلب کرد در بزم آن سروران
چه عباس و بوجهل و چه بولهب *** که بودند زان بزم تاب و تب
دلیران گردان قوم قریش *** که بودند از این بزم در تاب و طیش
چه آنمردمان را در آنبزم خواند *** در آن بزمگه در و گوهر فشاند
بناچار کردند گفتش قبول *** که آیند در بزم عیش رسول
دل و جانشان از تب و تاب سوخت *** بدیشان از آن غیرت آتش فروخت
زهر گوشۀ بد در آن انجمن *** از ان عیش و آن بزم لب در سخن
ابوجهل گفتا به سیم و به زر *** بریزم در آن بزم گنج گهر
دل بانو از سیم پیچم ز راه *** که در بزم او بر نشیم بگاه
بجز من کرا هست یارای آن *** که در عقد او بر گشاید زبان
ببطحا نباشند چو من سر فراز *** سزد مر مرا دولت دیر باز
بگنجور فرمود تا هر چه بود *** بیارد برش گوهر ناب سود
بیاورد گنجور و در بر گرفت *** ز گنجور بس کیهۀ زر گرفت
که سازد در آن بزم عشرت نثار *** کند خویش را شهرۀ روزگار
دیگر نامداران همه زین نشان *** همه دامن رختشان زر فشان
نموده همه زیور دست و پای *** بخلخال و زرین و سیم درای
چه نزدیک آن خانه بس با نیاز *** رسیدند گردان گردن فراز
چه نزدیک آن در فراز آمدند *** زهر گوشه دل پر ز راز آمدند
بدر گه ستاره فزون از شمار *** غلامان رومی هزاران هزار
بیاراسته تن بدر و گهر *** مرصع قبا و مکلل گهر
که از نور رخسارشان آفتاب *** ز خجلت نهادند رخ در نقاب
گرفته بکف هر یکی جام زر *** پر از در و یاقوت و لعل و گهر
که هر یک از آن گوهر شاهوار *** نه در گنج گنجور بطحا دیار
همه مشکموی و همه ماهروی *** همه نکته دان و همه بذل گوی
بزرگان بطحا فرود آمدند *** برایشان بدل آفرین خوابدند
ز حریت همه گشته زار و نژند *** ز رفتار و کردار چرخ بلند
سوی بزم چون دیده کردند باز *** کجا چشم کور و کجا بزم راز
یکی بزم دیدند مینو سرشت *** تو گفتی که رضوان گل و لاله کشت
شده خازن خلد مجمر فراز *** ز گیسوی حوران شده عود ساز
فروزان در آن بزم نور خدا *** خداوند جان آفرین خود نما
چو خلوت گه کبریائی براز *** صف قدسیان هر طرف در نماز
نه کس را در آن بزمگه جای خود *** جهان آفرین مجلس آرای بود
بدامانش کروبیان در نماز *** بر او سوده نه چرخ روی نیاز
ز هر گوشۀ صوت یزدان بلند *** ز هر سو سر سروری پای بند
ملایک ز هر سو باواز راست *** نو آئین نوای زهر گوشه خاست
تو گفتی فرود آمده ماه و مهر *** در آن بزم از بام مینا سپهر
نه کسرا در آنروی دیدار داشت *** که دیدارش از دیدها عار داشت
فرود آمد از آسمان از فراز *** مه و تیر و ناهید و بربط نوز
رسیدند چون قوم بد روزگار *** بدرگاه آن مجلس شاهوار
بدلهای هر یک بر آمد نهیب *** زتنشان شد آرام و صبر و شکیب
بلرزید بر خود بمانند بید *** چو بوجهل آن بزم را بنگرید
نسق کار پنهان و پیدا نسق *** ز بیم نقس جان و دل بی رمق
بگوش خرد نوش بشنید فاش *** ز روح الامین نعرۀ دور باش
در آن بزم بنگر که آید فراز *** چه باشد جهان آفرین بزم ساز
چو گشتند داخل در آن بزمگاه *** نه یارای بد دیده راه نگاه
ز هر گوشۀ چیده بیحد و مر *** طبق های زرین پر از سیم و زر
بسی جامها چیده از هر کنار *** همه پر در و گوهر شاهوار
تو گفتی ملایک برسم نثار *** فرو ریخته گوهر شاهوار
پی هدیه از نزد رب جلیل *** طبقها گرفته بکف جبرئیل
ز روی خدا بزم پر نور بود *** از او چشم بد بین او کور بود
دل بد دل از دیدنش در هراس *** نمیدید کس غیر یزدان شناس
یکی بزم چون بزمگاه حضور *** نمودار از او روح غلمان و حور
در آن چیده بس گوهر زرنگار *** بسی بر یمین و بسی بر یسار
یکی نغز کرسی چو عرش برین *** تو گفتی که بد عرش جان آفرین
بر آن صدر مجلس نهاده فراز *** آز آن عرش فرش چنان گشته ساز
چو بوجهل آمد در آن بزمگاه *** همه سوی آن تخت کرده نگاه
ولی چم از دیدنش کور بود *** که آن تخت نور علی نور بود
کسی می ندانست آن جای کیست *** سزاوار آن تختگه پای کیست
بدل گفت بوجهل جای منست *** که لختی چنین زیب پای مست
همی خواست کاید سوی تختگاه *** فروماند پایش از آن پای گاه
بلرزید پاش و بلرزید دست *** شد او زرد روی و فروتر نشست
که او را در آن تختگه ره نبود *** کس از راز آن تخت آگه نبود
چو بوجهل باز آنجا فراتر نشست *** نشستند گردان عزی پرست صفحه (23)
یکا یک بیک کرسی زر نگار *** تن ناتوان و دل بیقرار
دل هر یک از درد خون میگریست *** که بر صدر آن تختگه جای کیست
چه عباس و بوجهل و چه بولهب *** فرومانده زان درد و در تاب و تب
که ناگاه آن بزم پر نور شد *** هویدا از آن آتش طور شد
نمودار شد رایت سر مدی *** پدیدار شد شوکت احمدی
بر افروخت رخ داور داوران *** همه خیره گشتند کند آوران
ز سیماش تنشان چو سیماب شد *** ز رخسارش دلشان پر از تابشد
در آمد بمجلس چو آن نوجوان *** جوان گشت از دیدن او جهان
گرو برده دیدارش از ماه و مهر *** فروزان ز رخسار او نه سپهر
درخشان ز نور رخش آفتاب *** ز دیدار او ماه گردون بتاب
چو بر فرش آن عرش بنهاد پای *** بجستند بیخود بزرگان ز جای
بتعظیمش از جای برخاستند*** بمدحش زبانرا بیاراستند
در آمد ببالای بوجهل خم *** بزرگان بدم در کشیدند دم
پیمبر بر آن تخت زر کرد جای *** شد آن تختگه رشک عرش خدا
تبسم کنان سوی اعمام دید *** از او رنک اعمام از رخ پرید
نه بر سوی او دیده را بار داشت *** زبانی نه یارای گفتار داشت
روان شد تو گفتی ز تنشان روان *** زبان از سخن گستری ناتوان
بغیر از ابوطالب نامدار *** که او با نبی بد بگفتار یار
بدل شاد و با او هم آواز بود *** بدارای دارنده دمساز بود
بفرمود بوطالب نامور *** که آید ز در مؤبد پر هنر
یکی خطبه خواند بائین کیش *** که بندد پیمبر بدان عقد خویش
چه در مجلس آمد بخواندن خطیب *** شد از خواندن او بدلها شکیب
یکی خطبۀ بس بلیغ و بلند *** که زان خیره شد دیدۀ هوشمند
چنان بر پیمبر ستایش نمود *** که او را خدای پیمبر ستود
پیمبر بخواندن زبان بر گشاد *** بسی کرد نام خداوند یاد
بفرمان پروردگار جلیل *** ببستند عقدش بکیش خلیل
چو با نواز آن عقد شد سرفراز *** ز عرش برین گشت بختش فراز
بزرگان کفار دل پر زغم *** فرو بسته از بیم اندیشه دم
کسیرا گشودن نه یارای لب *** همه دل پر از درد و تن بر ز تب
همه قوم کفار دل پر ز درد *** که با ما فریب زمانه چه کرد
ندانیم فرجام این کار چیست *** زمانه بکفار خواهد گریست
محمد نه ز آئین نه از دین ماست *** بنزدیک او خوار آئین ماست
بدین نیاکان ما یار نیست *** بجز سحر و افسون ورا کار نیست
ندانیم از گردش ماه و مهر *** بکام و بنام که گردد سپهر
کرا بخت فیروز یاری دهد *** گر ابر عدو کامکاری دهد
زرشک و ز غیرت همه سر کشان *** ز دل گشته بر سینه آتش فشان
ابوجهل را چشم و دل پر ز خون *** که بخت تو فیروز و ما واژگون
یکی مجلس آراستن پیشه کرد *** ز کار محمد بس اندیشه کرد
همه سروران گرامی بخواند *** از آن داستان داستانها براند
کزین بودنی کاهنان کهن *** خبر داده بودند زین انجمن
که آید ببطحا کسی در وجود *** که برلات و عزی نسازد سجود
بگردون ز دین نیاکان خویش *** کند خوار آئین خویشان خویش
بلات و بعزی شکست آورد *** شکوه و دولات پست آورد
ز خویشان خود کینه خواهی کند *** بخال و بعم ژاژ خوائی کند
کند رسم پیشینیان جمله خار *** بکامش شود گردش روزگار
بافسون و سحر و بپند و فریب *** برد از دل نامداران شکیب
دل من زگفتار آن شد دو نیم *** که آنست آن نو رسیده یتیم
که مثل خدیجه بگرد جهان *** نباشد کسی بانوی بانوان
بسحر و بافسون چنان زد فریب *** که از ه او شد دلش ناشکیب
ز پیوند شاهان همه روی تافت *** بپیوند و عهد گدائی شتافت
همی گفت و دیده پر از آب داشت *** دل وتن در تب و تابداشت
ستاره شناسان طلب کرد پیش *** باکرام جا داد نزدیک خویش
بایشان ز راز کهن بار گفت *** ستاره شناسان ز راز نهفت
مر او را چنین پاسخ آراستند *** از آن گفته ز نهار از او خواستند
که گوئیم اگر سر این راز راست *** پدید آید از هر طرف کح و کاست
کنون گشت هنگام نزدیک آن *** که آید بعزی پرستان زیان
نه تنها شود خوار عزی پرست *** که آید بلات و بعزی شکست
یکی تازه دینی شود آشکار *** رسولی پدید آورد روزگار
که بر ملت مادر آرد شکست *** کند خوار توریه و انجیل پست
پذیرد ز یزدان داور سپاس *** بلات و بعزی شود ناسپاس
ابوجهل چون گفت ایشان شنید *** شد از آب دیده رخش ناپدید
چو آن کار را چاره جوئی ندید *** پی چاره بر هر سوئی بنگرید
رخ نامداران پر از آب دید *** جهانرا دل اندر تب و تاب دید
نهان جملگی رو فکنده بزیر *** که از واژگون گردش چرخ پیر
نداند کس آغاز و انجام کار *** که فردا چه بازی کند روزگار
کرا بخت فیروز یاری دهد *** کرا در جهان کامکاری دهد
کس از راز این پرده آگاه نیست *** سوی راز پنهان بکس راه نیست
توزین راز دل هیچ غمگین مدار *** بیندیش از گردش روزگار
نگه کن که دانای پیشین چه گفت *** که گفتار او با خرد بود جفت
زبان ستاره شمر چاک باد *** دهانش پر از خاک و خاشاک باد
که گفتار ایشان ندارد فروغ *** نگویند هرگز سخن جز دروغ
تو از گفت ایشان نیندیش هیچ *** بژرفی بگفتار ایشان مپیچ
که گفتار ایشان بود سخت سست *** نگویند جز گفتۀ نادرست
چو بوجهل گفتار ایشان شنید *** ز گفتار ایشان دلش بر دمید
دل از کار نابوده خرسند کرد *** بگوش دل اسغای آن پند کرد
چو چندی بر آمد بدین روزگار *** نبی را بشد بخت فیروز یار
در بیان حد بردن قوم قریش بر حضرت رسول و تولد شدن فرزند از خدیجه
چو بگذشت چندی ابر سال و ماه *** دو فرزندش آمد چو تابنده ماه
که هر یک نبدشان بگیتی نظیر *** ندیده چو آنماه گردون پیر
صفحه (24)
نبی بود در دین و آئین خویش *** بزرگان بطحا بائین خویش
عزی و هبل را نبرده سجود *** سجودش بر پاک دادار بود
خرامان چو سوی مطاف آمدی *** حرم گرد او در طواف آمدی
گرفتی ز رخسارش خورشید نور *** ز دیدار او سوختی نار طور
گذشتی چه بر سوی حل حرم *** سر سرکشان بد بتعظیم خم
رسیدی چو بر سوی رکن مقام *** ز رکن و مقامش رسیدی سلام
چو بگذاشتی بر سوی حجر پای *** سر حجر ز آن پا شدی عرش سای
چو او مر حجر را کشیدی ببر *** بپایش سر خود کشیدی حجر
بهرسنگ و خاریکه او پای سود *** از او میشنیدی سلام و درود
ز گفتار کفار دل تنگ داشت *** نهانی بایشان سر جنگ داشت
بسوی خدا داشتی رای و روی *** ز دین خدا دل پر از گفتگوی
بهر کوچه ئی بر گذشتی چو شاه *** شدی خیره از دیدنش مهر و ماه
شده خیره کفار از روی او *** بتسخر گشوده نظر سوی او
که مانا فرود آمده از سپهر *** سوی شهر بطحا فروزنده مهر
همه شهر اندر تماشای او *** فرو مانده از روی واز رای او
دل هر یکی همچو آتش بتاب *** که آمد ز چرخ برین آفتاب
زمین و زمان شد تماشا گرش *** فراتر ز چشم ملک افسرش
از او ملک بطحا پر آوازه شد *** کز و راه و رسم جهان تازه شد
ز هر کوچه ئی کو بیرون آمدی *** بسیرش تماشاگران آمدی
همه محو بالای والای او *** تن بی روان در تماشای او
زن و مرد حیران نشسته براه *** که او کی برون آید از خانقاه
که از دیدنش چشم روشن کنند*** ز نور رخش زینت تن کنند
زبانها و دلها پر از نام او *** زمین و زمان گردی از کام او
هر آن رو که گشتی ز رویش منیر *** وزیدی از آن راه بوی عبیر
ندیده کس از او بجز راستی *** از او دور بود کجی و کاستی
فروزندۀ اختر ماه و مهر *** ز درویش مه و مهر بنمود چهر
همه قوم کفار حیران او *** از آن روی و آن موی در گفتگو
که چون او زمانه جوانی ندید *** نه از کاردانان پیشین شنید
زبان بزرگان پر از گفتگو *** جهان تا جهان پر ز اوصاف او
همه خواندندش رسول امین *** دو گیتی بر او خواندند آفرین
همه قوم و خویشان عزی پرست *** ز دیدار او رفته دلشان ز دست
یکایک نموده باو مفخری *** ز خویشی او یافته برتری
ولی بد از ایشان رسول کبار *** بهر گوشه از کارشان در کنار
دل از کار و کردارشان داشت تنک *** بایشان هم از گفتگو داشت ننگ
ببطحا بهامون برون آمدی *** سوی غار حرا دوان آمدی
در آن غار هر روز بردی بسر *** پرستندۀ داور دادگر
بر او بر شدی رازها آشکار *** نهانی شب و روز از آن تیره غار
رسیدی ز جان آفرینش پیام *** شنیدی ز هر سو درود و سلام
ز سر جهان جمله آگاه شد *** فراتر سرش ز افسر شاه شد
یکی روز از غار حرابگاه *** نشسته سرش بر گذشته ز ماه
همی دید از قدرت کردگار *** بر او قدرت کردگار آشکار
دل از کار کونین پرداخته *** بکون و مکان آفرین ساخته
بر او هستی و نیستی گشته پست ***نمودار گشته بار هر چه هست
از امروز و فردار ز دانش تهی *** بهستی شده هستیش همرهی
دلش مخزن راز و دو دیده باز *** بسوی جهان داور بی نیاز
خداوند خوان و خداوند بود *** خداوند سوی وی آورده روی
رها کرده در دهر و نهر هر چه هست *** شده روی دهر آفرین پایبست
گهی داشت زین تنگنا دل بتنگ *** گهی تکیه بنموده بر خاره سنگ
اگر سنگ خاراش بد تکیه گاه *** بدی سوی سنگ آفرینش نگاه
دلش خلوت راز جان آفرین *** در آن گشته جای جهان آفرین
فرو شسته جان و تن از ما و من *** تهی کرده از خویشتن خویشتن
بهر سوی جویندۀ راه جوی *** بهر ره طلبکار دیدار بود
ز هر سو که بادی بسویش وزید *** از او بوی جان آفرین میشنید
چه یاری که گردد بدیدار یار *** سوی دیدن یار امیدوار
فرو ماند حیران دو چشمش براه *** فرا رفته بر سوی یارش نگاه
دمادم ز هر سو رسیدش بگوش *** پیام جهان آفرین بی سروش
اگر چند در پرده ها راز بود *** ولی پرده بر روی او باز بود
در آن غار محو خداوند گار *** همه راز پنهان بر او آشکار
که ناگه ز رخ پرده برداشت یار *** بر او روی دلدار شد آشکار
پیام آور جان بجانان رسید *** ز جانان بر او مژدۀ جان رسید
عیان شد بر او دهر و شد در خیال *** بدیدش یکی صورت بی مثال
تن او همه هوش و ادراک بود *** از آلایش آب و گل پاک بود
تو گفتی بر افکند از رخ نقاب *** نگار پس پردۀ احتجاب
پیمبر چنان محو دیدار شد *** چنان محو از دیدن یار شد
دلش شد ز دیدار او پر ز راز *** که این پرده دار است یا پرده ساز
ولی گفت با خود که این یار نیست *** که آنروی بر ما پدیدار نیست
دگر سوی او بر گشودش نظر *** بچشمش چه شد روی او جلوه گر
یکی روی دیدش منزه ز عیب *** لبش در نهان راز پر راز غیب
بدیدش جوانی چو سرو روان *** ز جان و تنش تازه جان جهان
بدیبای ابریشمین خود نمای *** چو خوبان طناز گلگون قبای
لبش را بد از آب کوثر نشان *** میان لبش گشته کوثر نهان
چو خوبان سرمست طناز بود *** ز طنازیش بر فلک ناز بود
نبد سبزه اش بر لب جویبار *** از آن سبزۀ جویباران ببار
عیان کرده اندر سر سرو ماه *** نهان کرده مه را بزیر کلاه
ز چش فسونساز بابل فریب *** ربوده ز جادوی بابل فریب
مرصع بر و ساعدش سیمتن *** چو خوبان طناز سیمین بدن
بشیرین زبانی زبان بر گشاد *** ز درج گهر عقد گوهر گشاد
نوای حجاز عرب ساز کرد *** باواز عشاق آواز کرد
که یا احمد از کردگارت سلام *** که پروردگارت رساند پیام
صفحه (25)
سلام کسی کو ترا پرورید *** سما برکشید و زمین گسترید
نخستین ز قدرت ترا آفرید *** ز نور تو کرد آفرینش پدید
در آفرینش ز تو باز کرد *** ز بهر تو کار جهان ساز کرد
نبودی اگر تو جهانی نبود *** نشان از زمان و مکانی نبود
ز جان تو آمد بتنها روان *** روان از تو آمد بتن ها روان
در آفرینش ز تو باز شد *** ز تو هر دو گیتی پر آواز شد
اولوالعزم عزم ترا کار بند *** اولوالعزم از عزم تو ارجمند
ندارد چو تو بنده ئی کردگار *** تو بر بندگانی خداوندگار
چو رخسار و گفتارش دید و شنید *** نهانی نبی لب بدندان گزید
بدیدی همه دیده بر روی او *** همی بود یار آمد از بوی او
بخلق و بخلقت مهی چون بشر *** بحسن و بصورت یکی خوش پسر
نه او آدمیزاد و آدم صفت *** گشادی در دفتر معرفت
نه بر گرد ماهش ز عنبر نگار *** نه خورشیدش از مشک پر هاله دار
پیمبر همی دید دیدار او *** دلش شاد و خندان ز رخسار او
که ناگه دگر ره زبان بر گشاد *** ز آغاز و انجام او کرد یار
بصوت حجازی سخن ساز کرد *** در پردۀ راز را باز کرد
که ای از تو آزاد خلق خدای *** بخلق خدا ذات تو رهنمای
پرستندگان تو میکال و روح *** ز ردیای تو قطره طوفان نوح
ز تو آفرینش سر افراشته *** بدل تخم مهر تو را کاشته
منت از کمین بندگان کمترم *** ز یزدان بسویت پیام آورم
منم محرم راز جان آفرین *** بود نام من جبرئیل امین
ز هر نیک و بد در پناه توام *** کمین چاکر بارگاه توام
بفرمودۀ داور داوران *** کنون هر چه خوانم تو آنرا بخوان
پیمبر فروماند از روی او *** همی دید همواره بر سوی او
چنان پاسخ آورد دانای راز *** که از سر خواندن بمن گوی باز
دگر باره جبریل لب بر گشود *** نخستن بخواندن خدا را ستود
بگفتا بخوان نام دانای فرد *** که از خاک آدم پدیدار کرد
چو در خلقت خلق گیرد سبق *** کند خلقت آدمی از علق
پیمبر همه آنچه او گفت خواند *** که خواننده از خواندنش خیره ماند
وز آن پس بروی زمین پای سود *** بحکم خداوند رب و دود
چو کوثر یکی چشمۀ آشکار *** روان شد یکی چشمۀ خوشگوار
از آن لب جبریل کردی وضو *** تمام وضو کرد تعلیم او
وز آن پس ادا کرد با او نماز *** بفرمان دارندۀ بی نیاز
ز تعلیم او یافت تعلیم گر *** که او از معلم بود بیشتر
چنان شد بر آموزگار آشکار *** که داناتر است او ز آموزگار
ز تعلیم تعلیم گر هر چه گفت *** نگفته از او بیشتر می شنفت
چو بر سوی تعلیم او میشتافت *** معلم از او حق تعلیم یافت
معلم یکی نغز استاد دید *** که تعلیم خود جمله بر باد دید
هر آن علم او را بیاموختی *** بسی علم از علمش اندوختی
معلم ز علمش کجا داشت تاب *** کجا قطرع و موج دریای آب
چو فارغ شدند از وضو و نماز *** ز رویش بجبریل شد کشف راز
بجبریل شد رای و رویش قرین *** بسی دید راز جهان آفرین
نبی گشت حیران ز راز و نیاز *** بروح الامین دیده را کرد باز
که ناگاه شد قامت او بلند *** بلندیش بگذشته از چون و چند
گذشت از فراز فلک افسرش *** فراتر ز نه آسمان شد سرش
دو بالش کشیده ز هر سو دراز *** بمشرق یکی یک بمغرب فراز
نهاده بهر سو دو پا بر زمین *** یکی باختر یک بخاور زمین
جهان تا جهان قد و بالای او *** در این تنگنا تنگ بد جای او
میان دو بالش بخط جلی *** شده نقش نام نبی و علی
پیمبر بسیمای او بنگرید *** مر او را ز سیمای او دل طپید
سری پر ز شور و دلی بیقرار *** چو مستان عشاق دیدار یار
روان شد سوی خانۀ خویشتن *** تهی ماند یکباره از جان و تن
بهر سنگ و خاکی چو بنهاد پای *** ورا خواندندی رسول خدای
چو در خانۀ خویش آمد روان *** از او شد شگفتی مه بانوان
چو بانو نبی را بر آشفته دید *** پر از مهر با و سخن گسترید
که ای از تو آشفتگیها درست *** بر آشفته بهر چه رخسار تست
ز دیدار که اینچنین تفه ئی *** ندانم چه دیدی که آشفته ئی
ز روی که شد مر ترا دل ز دست *** ز مهر که گشتی چنین پای بست
دو چشمت کرا یا نحرا بر در است *** بچشم تو چشم که افسونگر است
بدام که مرغ دلت گشت رام *** که افکند زینگونه صیدی بدام
که این دام بر خاکپایت نهاد *** همائی چو تو چون بدامش فتاد
شکار افکنی را مریزاد دست *** که زینگونه آرد شکاری بدست
که بود آنکه او مر ترا دل ربود *** خدا را بگو دلربایت که بود
کمان که زد بر دلت نوک تیر *** بخم کمند که گشتی اسیر
پیمبر چو بشنید از آن ماه راز *** بانماه پاسخ چنین داد باز
که ای آنکه صید تو در صید گاه *** فرو مایه صیدی است خورشید ماه
چه گویم که من صید دام که ام *** چنین مست و شیدا ز جام که ام
شکار افکنی کرد بر من کمین *** که دام آفرین است و صید آفرین
دلم شد بعشق بتی پای بست *** که او آفریند بت و بت پرست
مرا ناگهان دلبری دل ربود *** که او جان و دل آفریننده بود
در بیان خبر دادن رسول خدا خدیجه را از نزول جبرئیل «ع» و مسرور بانو و خبر دادن بورقه عموی خود
وز آن پس ببانو همه راز گفت *** همه هر چه بشنیده بد باز گفت
ز روح الامین و پیام خدای *** ز خشنودی داور رهنمای
دل بانوی بانوان شاد شد *** ز اندیشه و رنج آزاد شد
نبی چون بخوابید زیر گلیم *** دل آسا چو در طور سینا کلیم
دو چشمش نه در خواب بیدار بود *** دو بیننده اش در ره یار بود
چو یاری که از وعدۀ وصل یار *** بود دیده اش در ره انتظار
ز شب تا سحر گه دو چشمش نخفت *** همی با دل خویشتن راز گفت
چو پاسی از آنشب بر او بر گذشت *** هویدا بر او روی دلدار گشت صفحه (26)
که ناگه ندای خدای جلیل *** فرود آمد از عرش بر جبرئیل
که سوی نبی کن برفتن شتاب *** بر آور حبیب مرا در ز تاب
بر او یار در نزد هر کار باش*** مر او را بهر جا نگهدار باش
چو بشنید وحی خدای و دود *** بشکرانه او نمودش سجود
رو انگشت شادان بروی زمین *** بیامد بنزد رسول امین
بزیباترین روی و خوشتر کلام *** ز یزدان رسانید او را سلام
بشیرین زبانی چه گفتار کرد *** لب شکرین را شکر بار کرد
که ای رای وروی نویزد نگرای *** ز تو کار یزدان سراسر بپای
جهان از تراب درت ارجمند *** ز پای تو کون و مکان سر بلند
ز نور تو دارندۀ خوب و زشت *** ز قدرت گل پاک آدم سرشت
ز قدرت نگارندۀ هر چه هست *** ز بهر تو آن نقش بر آب بست
تو ای رهنمای خلیل و کلیم *** برون آر سر را ز زیر گلیم
سحر گه که گردد در دوست باز *** چه خسبی چنین در شبان دراز
جهان آفرین مر ترا یار گشت *** سر بختت از خواب بیدار گشت
تو در خواب و بخت تو بیدار شد *** جهان آفرین مر ترا یار شد
یکی نصف یا کمتر از شب بایست *** همه شب ترا خواب از بهر چیست
تو پیغمبری بر کلیم و خلیل *** ولای تو باشد بر ایشان دلیل
تو گشتی مرا از ازل رهنمای *** امین گشتم از تو بسوی خدای
ز تو نور رخسار من نور یافت *** جهان شد هویدا چو نور تو تافت
توئی بر همه خلق عالم رسول *** خداوند دارد ثنایت قبول
نبی راز گفتش دل آمد ز جای *** دلش شاد گردید زانرو رای
ز پیغام جان آفرین شاد شد *** همه هستی خویشش از یاد شد
ورا بخق آنروز فیروز شد *** ابراهلش آنروز نوروز شد
چنان شاد شد بانو بانوان *** که گفتی بر افشاند خواهدروان
در گنج بگشاد وزر برفشاند *** بمسکین بسی در و گوهر فشاند
مر او را یکی خویش فرزانه بود *** ز مهر ود ولات بیگانه بود
خردمند و دانا و پرهیز کار *** بدانشور جهانرا بجان بنده بود
خبر داد بانو مر او را ز کار *** بشد شاد آن مرد با روزگار
ببانور در راز بگشاده بود *** از آن پیش او را خبر داده بود
کز آنگونه آید رسولی پدید *** پدید آورد بند ها را کلید
چو بشنید این داستان شاد شد *** ز بند غم و غصه آزاد شد
که شد در جهانراست گفتار ما *** که بر کام از اینکار شد کار ما
چو بگذشت از این داستان چند روز *** نبی بود چون مهر گیتی فروز
پیمبر زده تکیه بر خوابگاه *** ز نور رخش تافته نور ماه
وحی رسیدن برسول خدا و دعوت قوم را بکلمه توحید
بسوی خداوند بگشاد گوش *** که بارد گر سویش آمد خروش
که ای مر ترا بخت فیروز یاد *** ز بخت تو فیروز گر روزگار
جهان آفریننده یار تو شد *** سر بخت اندر کنار تو شد
ز تن دور کن کهنه آئین دثار *** دثار نو آئین بتن کن شعار
بمردم کنون بانک تکبیر گوی *** جهانرا از این شرک این کفر شوی
زمین را پر از بانک اسلام کن *** بنامم جهانرا پر از نام کن
همه خلق را سوی من رهنمای *** ز لات و ز عزی بپرداز جای
چو جبریل گفت و پیمبر شنفت *** پیمبر بپذیرفت او هر چه گفت
بسوی خداوند افروخت روی *** سوی دعوت خلق شد چاره جوی
ره و رسم کفار را خوار کرد *** زنو راه و رسمی نمودار کرد
ز صیتش تزلزل بکوه اوفتاد *** جهان کرد از رسم اسلام یاد
پر آوازه شد شهر از روی او *** بهر گوشۀ شد پر از گفتگو
بطعنش گشادند یکباره لب *** که او گشته شیدای کار عجب
ز دین نیاکانش پیچیده سر *** شده چاره گر سوی دین دگر
که زان بودنی کاهنان کهن *** خبر داده بودند زی انجمن
هر آن آید کان از جهان آفرین *** رساندی باو جبرئیل امین
فروخواندی آنرا رسول امین *** بان قوم بد کیش ناپاک دین
شدندی یکاکی از او در شگفت *** برایشان شدی رازهای نهفت
فرو مانده دانشوران زمان *** یکایک ز تعریف و توصیف آن
همه گشته عاجز از این داستان *** که یک آیه آرند مانند آن
فتاده بدانشوران قیل و قال *** که شعرست این یا که سحر حلال
یکی گفت مانا که این کاهنست *** یکی گفت افسون سحرش فنست
یکی گفت مانا که دیوانه است *** که از دانش و علم بیگانه ست
یکی گفت در کار افسونگری *** گرو برده از موسی سامری
بلیغان عدنان ز کارش خجل *** فصیحان ز گفتار او منفعل
همه اوفتادند قوم عرب *** ز گفتار و کردارش در تاب و تب
یکی از بزرگان قوم قریش *** خردمند و دانا و با زور و طیش
ولید مغیره بدی نام او *** زمان و زمین بود بر کام او
بگیتی چو او نامداری نبود *** از او پیل تن تر سواری نبود
هشیوار و دانا و فرزانه بود *** ز مهر خداوند بیگانه بود
بزرگی نبد همچو او در عرب *** بزرگان بدرگاه او در طلب
به سیم و زر او شماری نبود *** بملک و ز مالش کناری نبود
ز مردم چو بشنید راز رسول *** نکردش از او آن بلاغت قبول
بپرسید سازد کی آنرا بیاد *** بگفتند خواند بهر بامداد
همه بر گشادند مردم زبان *** پی شکوه او بان مرزبان
که دین نیاکان ما خوار کرد *** دل از عزی ولات بیزار کرد
بر آید ز دست تو اینکار و بس *** دگر نیست این کار یارای کس
بر آرد ز لات و ز عزی دمار *** گر او را نسازی کنون خوار و زار
چو بشنید پاسخ چنین باز داد *** که آیم بنزدیک او بامداد
ببینم چه خواند ز افسون کلام *** چه جوید ز افسون و سحر کلام
چو شد صبح روشن بر آمد ز جا *** روان شد بسوی رسول خدا
شتابان سوی حجره شد سرفراز *** که شد عرشرا در از آنحجره باز
چو دزدان پس پرده پنهان نشست *** فرا داشت گوش زبانرا ببست
که تا بشنود هر چه خواند رسول *** قبول افتد او را و یا نا قبول
صفحه ( 27)
نبی شد چو فارغ ز راز و نیاز *** بخواند آنچه از یار بشنید باز
ذوالنجم لب را بخواندن گشاد *** سراسر همه سوره را کرد یاد
بلفظ بلیغ و بصوت بلند *** بعزی پرستان تزلزل فکند
چو بشنید گفتار یزدان ولید *** بلرزید برخود بمانند بید
ردا را پر از خشم بر سر کشید *** سر از حکم جان آفرین در کشید
سوی خانه رفت و نهان کرد رو *** بمردم در افتاد از آن گفتگو
از آنجای نامد برون تا سه روز *** همه قوم او تن پر از درد و سوز
یکا یک بسویش فراز آمدند *** بنزدیک او در نماز آمدند
که از کار این داستان باز گوی *** هویدا بما سر آن باز گوی
که زین کار ما نیز آگه شویم *** ز نیک وز بد دست کوته شویم
چنین داد پاسخ که این سحر نیست *** همانا که این معجز ایزدیست
نه شعر و نه سحر و نه افسونگرست *** کلامیست کز ایزد داور است
ولیکن بماند اگر کامیاب *** بر آید بسی دل ز رازش بتاب
همه دین و آئین شود خوار و زار *** بکامش شود گردش روزگار
همان به که یکسر همه کین گرای *** از آنغار پردخته سازیم جای
ز کارش یکایک دل آسان کنیم *** مر این درد را نیک درمان کنیم
بسویش همه تیغ کین بر کشید *** مر او را بخاک و بخون در کشید
چو بوطالب آید بکین خواستن *** زر و سیم باید بیاراستن
مر او را دهم آنچه خواهد خدای *** در اینکار عزی بود رهنمای
شنیدند چون گفت او قوم او *** ز گفتار او شان بر افروخت رو
که اینکار دشوار آسان مگیر *** بخانه است بوطالب شیر گیر
بگفتند و یک یک پریشان شدند *** بنزدیک کفار کیشان شدند