فوج

عطار,بهترين اخبار اشعار کهن.بايگاني شعر
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

هیلاج نامه_عطار.بخش دوم:بانضمام مظهر


 


هیلاج نامه_عطار.بخش دوم.بانضمام مظهر


 

سؤال کردن سلطان بایزید از منصور از جان و جانان

حقیقت با یزید آن پیر عشاق

که بیشک اوست در جان و جهان طاق

زبان بگشاد زیر دار منصور

که بد از جان ارادت دار منصور

بدو گفت ای جهان و جان معنی

که هستی بیشکی قربان معنی

تو شاهی بر سر دار حقیقت

ز بهر جان نمودار حقیقت

توشاهی اینهمه چاکر درین راه

فغان دارند ای خورشید درگاه

زدست تو کنون بر سر زنانند

که تو مرد رهی ایشان زنانند

همه از دست تو دارند فریاد

ز وصل تو همی دارند فریاد

ز عشقت جان جمله سوخت شاها

ترا دیدند اینجا جان پناها

همه درماندگان بودند اینجا

چونامت جمله بشنودند اینجا

همه دیوانهاند امروز میدان

تمامت جانها در سوز میدان

ز عشق روی تو دیوانه هستند

عجب دیوانگان نیم مستند

که از امر تراهم واصل اینجا

که عشق تست ازوی حاصل اینجا

اگرچه پیر راه رهبرانی

تو سر جمله اینجا نیک دانی

ترا زیبد که گوئی سرّ اسرار

برآئی از وصال خود تو بردار

ترا زیبد که پیر راه باشی

که امروز از اعیان آگاه باشی

اناالحق میزنی بر کل عشاق

که تا سوزان کنی اینجای مشتاق

جهانی خلق دیدار تودارند

درین بازار آزار تو دارند

تو اینجا میکنی راز عیان فاش

تو داری جان جان اینجای درباش

تو رازی خود چو کردی فاش عالم

تو دانی چون بوی نقاش عالم

بجز تو هیچ نقاش دگر نیست

کسی را از تو اینجاگه خبر نیست

کنونت بایزید اینجا غلام است

ورا دیدار تو اینجا تمام است

غلامت از دل و جانم حقیقت

یقین دیدار تو عین شریعت

چنان از شوقت اینجا بینیازم

که میخواهم که با تو عشق بازم

در این معنی خبردارم من اینجا

که گوئی چون تو من بردارم اینجا

توئی بردار گوئی بایزید است

ز تو پیوسته گویا بایزید است

توئی بامن بجان جانا در اینجا

توئی با ما یقین جانا در اینجا

مرا مقصود آنست ای سرافراز

که پرسم از تو ای جان یک سخن باز

مرا مقصود گردان حاصل ای جان

که تاگردم ز تو من و اصل ای جان

بگود با من حقیقت زود ای دوست

برون آور چو شبلی زود ای دوست

بگو اینجایگه ای جان ودلدار

که باتو جانم اینجاهست بردار

من و تو هر دو اینجا در یکی گم

تو همچون قطرهٔ ما عین قلزم

و یا ما قطرهایم و عین دریا

وگرنه از همیم اینجای پیدا

تو یاری در حققت مات یاریم

تو برداری و مایت پایداریم

سؤال این است جانان بازگویم

که تا جان چیست اینجا راز گویم

چه باشد جان بگو تا باز دانم

که از دل خوار و سرگردان چوجانم

بلای جان کشیدستم در اینجا

زدل غوغا بدیدستم در اینجا

گهی چون قطرهام پیدا نموده

گهی چون بحرم وغوغا نموده

ز جان اندر بلای دل فتادم

چو تو این راز من مشکل فتادم

مرا این راز در جانست منصور

نمییارم در اینجا کرد مشهور

ز دست این عوام الناس اینجا

که در شورند و در وسواس اینجا

در این شور و شعب چون راز گویم

که سر عشق با تو باز گویم

عوام الناس ما را دوست دارند

حقیقت جمله مغز و پوست دارند

تو مغزی در میان جان ایشان

توئی پیدا و هم پنهان ایشان

حقیقت چون حقیقت اصل آمد

ترا این شور عشق از وصل آمد

کجا بتوانم این پاسخ نمودن

بجز در حضرتت خاموش بودن

تو میدانی ندانی بایزید است

ولی میگویم این هل من مزید است

تو دیدی آنچه اینجا کس ندیده است

غلامی از غلامان بایزید است

جنید راهبر هم پیر معنی است

ز تو امروز با تدبیر معنی است

ولیکن کی چو من باشند با تو

اگرچه جان و تن باشند با تو

همه خلق جهان را راز دارم

ولیکن عشق تو شهباز دارم

منم با عشق جانی مانده بر تو

کتاب مجرمم برخوانده بر تو

سؤال من ز دریا بود جانا

که عقلم باز شیدا بود جانا

سؤال قطره بود از راز جانم

بگو تا کل شود عین روانم

بگو تا کل شود جانم ز اسرار

ز بود تو شود اینجا خبردار

اگرچه در خبر هم راه دارد

ز تو جانا بتو همراه دارد

ره او در تو مکشوف و عیانست

کنون با تو درین شرح و بیانست

بگو تاجان فشانم در ره تو

بکل جان گرددم ز آن آگه تو

اگر جانم کنی در عشق آگاه

فشانم جان و خون خود درین راه

بده جامی بگو با بایزیدت

چودید اینجایگه این دید دیدت

بده جامی بدین شوریدهٔ تو

که او اینجاست صاحب دیدهٔ تو

بده جامی بدین مسکین درویش

که تا مرهم نهد او بر دل ریش

بده جامی تو از جام هدایت

کزو پیداست کل راز هدایت

بده جامی کنون تا جان فشانیم

غباری بر سر میدان فشانیم

بده جامی چو در جام حقیقت

هم آغازی و انجام حقیقت

بده جامی که وصلت در نمود است

که جانم با تو اینجا بود بود است

اگر واصل کنی جان من امروز

ز بخت من شود دل نیز پیروز

دل وجان هر دو مر داغ تو دارند

دو چاکر نزد حکمت پایدارند

چه باشد جان بگو تا سر اسرار

کنی با بایزید خود پدیدار

مرا چون سرجان مشکل فتاده است

حقیقت خواستم در دل فتاده است

مرا از جان کن اینجا گاه واصل

بکن مقصود این درویش حاصل

جواب گفتن منصور سلطان بایزید را قدس سره

جوابش داد شاه آفرینش

که بگشاد این زمانت عین بینش

کنون ای بایزیدا دیده بگشای

که تاواصل شوی از من در اینجای

سؤالم کردی از جان نی ز جانان

بگویم با تو اکنون راز پنهان

حقیقت جان توامروز مائیم

که بود خود در این صورت نمائیم

توئی صورت منم جان تو اینجا

یقین پیدا و پنهان تو اینجا

ز پیدائی درین صورت نظر کن

ز پنهانی تو از جانت خبر کن

خبر کن جان و بنگر در درونت

همی گویم که هستم رهنمونت

قل الرّوحست امر من نهانی

در آتاسرّم اینجاباز دانی

قل الروحست جان نقشی ندارد

ابا ما اندر اینجا پای دارد

قل الروحست جان با تو سخنگوی

ز بهر دیدما در جست و در جوی

قل الروحست جان با تن حقیقت

چنین باشد که اینجا دید دیدت

قل الروحست چون آگاه ماهست

فتاده با تو اندر راه ما هست

قل الروحست از ما از عیانت

مر او را دادهام عین عیانت

قل الروحست از ما بینشانست

نمود او ابا ما جاودانست

قل الروح است از ما بردر تو

حقیقت بایزید از رهبر تو

قل الروح است از رازم خبردار

حجاب صورتت از پیش بردار

تو ازمائی بجز ما خود چه چیز است

در اینجا دید غیری یک پشیز است

ندارد از صور جانت نشانی

ز من گر بشنود شرح و بیانی

دلت چون خانهٔ راز است ما را

دو چشم جان تو باز است ما را

چنان ای بایزید اینجا گرفتار

نماندستی تو اندر پنج و در چار

تو صورت داری و گویی که معنی

همی بینی تو در پندار دعوی

مبین اینجا چنین ما را حقیقت

همی گویم دمادم از شریعت

بجز من هیچ منگر در درون را

که باشم من ترا مر رهنمون را

تو ای نادیده از من هیچ اسرار

وگرنه همچو من بودی خبردار

تو ای از من ندیده هیچ بوئی

عجایب کردی اینجاگفت و گوئی

ز دریا گرخبر داری در اینجا

توی دریا و من درّی بدریا

وجودت قطره اندر بحر بوده است

درو پیدا عجب درّی نموده است

تو اینجاجوهری از قطرهٔ آب

ولی از دُرنهٔ یکدم خبر یاب

خبردار از عیان بحر و جواهر

که جانت جوهر است او را تو بنگر

که اینجا قدر این قطره بدانی

شود پیدا بتو راز نهانی

همیشه قطره استسقاست او را

که بود او هم از دریاست او را

چو قطره عین دریای حقیقت

که این دریا بود دایم رفیقت

تو اول آنچه گفتی با من اینجا

ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا

مرا تو باز دانستی که چونست

نمود من ترا این رهنمونست

در این آتش که سودای جهانست

یکی لمعه درینجا گه عیان است

منم تو تو منی ای شبلی پاک

اگر بیرون شوی از آب و از خاک

مرا تو باز دانستی که چون است

نمود من ترا این رهنمون است

تو اول آنچه گفتی با من اینجا

ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا

رها کن بایزیدا این چهارت

که تا بیرون شوی با این چه کارت

ازین صورت اگر فانی شوی باز

بیابی در درون ذاتم عیان باز

تو کام خود زجان اینجا نیابی

یقین میدان که جان پیدا نیابی

نیابی جان تو پیدا سوی صورت

که صورت دارد اینجا گه کدورت

نیابی جان تو با صورت در اینجا

همی بشنو زمنصورت در این جا

حقیقت جان ذاتم بیگمانست

یقین خود را در این صورت ندان است

چو جان تو از این صورت جدایست

که در ذات حقیقت جان خدایست

کنون ای بایزید ارازدان تو

ز من این نکته دیگر بازدان تو

که او در دل بود پیوسته پیدا

ز دل بنگر سوی جانان در اینجا

درون دل منور دار دایم

که دل از جان بود پیوسته قائم

چو دل با تو شود هر دو یکی باز

یکی باشد ز ذاتم بیشکی باز

نموداری کنم در جان نهانت

کنم بیوسته بی نام و نشانت

چوجان اینجا است از دیدار ما گم

شده در نقطهٔ پرگار ما گم

تو تا با جان بوی ما را نیابی

نمود ما کجا پیدا بیابی

تو جان با ما چه گوئی تا چه جوئی

چو نطق ماست اکنون تو چه گوئی

بما پیداست عرش و فرش اینجا

که تا پیدا کنم سر دو عالم

بما پیداست آنجا آنچه بینند

کسانی کاندرین عین الیقیناند

مرادانند جان اینجا برد راه

نموده تا ز ما هستند آگاه

حقیقت صورتت از جانست با قدر

بودجانت مثال ماه یا بدر

مثال بدر آمد جان درین راه

نموده تا زما هستند آگاه

چو جان را بنگری اینش مثال است

که بعد پانزده او را زوالست

چو جان باشد حقیقت بدراین راه

شود بیشک قبول حضرت شاه

قبول حضرت بیچون بیابد

تمامت قبهٔ گردون بیابد

شود سالکُ منازل در منازل

بقدر خود شود در عشق واصل

ز بعد آن گذر آرد به اسرار

شود یک جزء از وی ناپدیدار

چو یک جزء از جمالش محو گردد

بساط عشق دیگر در نوردد

به هر روزی که آید گم شود باز

بآخر تا بآخر گم شود باز

چو دور افتد زجرم آسمانی

شود نزدیک شاه ار می بدانی

چو مه در جرم گردد ناپدیدار

که تواندر خود نظر میکن پدیدار

همه خورشید گردد صورت ماه

نماند نور حقیقت گردد آگاه

چو جان اینجاست ماه رویم اینجا

دو روزی رخ نموده سویم اینجا

نمودی روی با من در صور باز

نخواهد ماند در این رهگذر باز

شوم محو فنا از سرّ بیچون

دگر خورشید گردد بیچه و چون

چو من خورشید جمله عاشقانم

گهی پیداست جان گاهی نهانم

نمانم ازنهان شد راز مطلق

که پیدا دیدم و گفتم اناالحق

از اول ماه بودم اندرین راه

شدم خورشید اندر هفت خرگاه

بگشتم گرد گردونها سراسر

نمودم جرم خود در هفت اختر

سراسر سیر گردم در وصالم

شده گم عاقبت اندر جلالم

چو با خورشید عزت کل رسیدم

بجز خورشید من چیزی ندیدم

چو ذات ما بنور او فنا شد

حقیقت بود شد عین خدا شد

چنان خورشید اینجا آشکار است

که در آتش بنور اندر نظاره است

همه ذرات ازخورشید پیداست

ز خورشید این تمامت شور و غوغاست

ز نور ذات او روشن شده کل

ز نور ذات او گلشن شده کل

یقین ای بایزید این را بدان باز

که میگویم ز سر جان جان باز

یقین خورشید منصور است و ذاتست

ترا امروز در عین صفات است

درون من منوّر شد حقیقت

نهاد او مصور شد حقیقت

فرستادم ترا در عین مستی

که چون ماهی شدی و خودپرستی

چنانت رخ نمودستم درین راز

نمییابی مرا اینجایگه باز

مگر ما را بچشم ما ببینی

نهانی و عیان پیدا ببینی

منم خورشید و تو ماهی درین راه

ترا محو آورم آخر در این راه

چنانت محو گردانم به آخر

که خورشیدم به بینی جان بظاهر

چو آخر محو گردانم نهانت

در این پیدا بیابی سر جانت

دم آخر طلب کن سر جانان

که پیداست اینجابی صور جان

حقیقت جان چو محو این جهان شد

نمانده جان بکلی جان جان شد

منست او و منم ای شیخ جانم

در او گم گشت جان او شد جهانم

چو او در ذاتم اینجا زد اناالحق

نباشد جز که او پیوسته مطلق

مرا معبود اینجا آشکار است

حقیقت در دل و جانم نظاره است

چو من جزوم در اینجا جمله جزوند

چو من جانم در اینجاجمله عضوند

چو من دیدار بنمایم در اینجا

نظر کردم همه من بودم اینجا

چو دیدار من اینجا باز دیدم

جمالم در جمال او بدیدم

جلالم در تو پیدا شد نه بینی

مرا بشناس اگر صاحب یقینی

یقین پیش آر و بگذر از گمان تو

مرا بین در درون جان جان تو

عیان اینست کاگاهی بدیدم

ترا اینجایگه شاهی بدیدم

عیان اینست کاکنون گردی آگاه

بمعنی و بصورت خود توئی شاه

تو شاهی بایزید از قرب اعلی

حقیقت غرقه در نور تجلا

تو شاهی بایزیدا اصل بنگر

مرا بین در درون و وصل بنگر

تو شاهی بایزید اینجا حقیقت

سپردستی یقین راه شریعت

تو شاهی بایزید از سرّ ما باز

نظر کن این زمان انجام و آغاز

چنان دان بایزید اینجا حقیقت

تو شاهی و الهی در حقیقت

چنین دان بایزید اینجا به تحقیق

که بخشیدم ترا اسرار توفیق

ترا توفیق دادم تا بیابی

ترا تحقیق دادم تا بیابی

که من جان توام اینجا یقین دان

چو جانت در درونت بیش بین دان

ترا بخشیدهام جان و جهان من

نمود خود نمودستم نهان من

درون جان ما میبین رخ یار

حقیقت باز میدان پاسخ یار

ترا جانم در این جان و تن و دل

ترا آخر کنم ای شیخ واصل

کنم واصل ترا بیشک حقیقت

نمایم مر ترا اسرار دیدت

ز جان اینجا نظر کن در دل خود

حقیقت عرش بنگر حاصل خود

بجان بنگر که من خورشید هستم

درون سایهات جاوید هستم

نباشد جز رخ من هیچ خورشید

که خواهد بود اینجاگاه جاوید

نباشد جز رخ تو جاودانی

مراد جانم از جان و جوانی

بمانم جاودانی در بر تو

درون جمله باشم رهبر تو

منم راه و منم رهبر در اینجا

حقیقت او دمی رهبر در اینجا

چو ره بردی کنون در جسم و جانت

منم هم آشکارا و نهانت

نهان و آشکاراام همیشه

ترا اینجای بنمائیم همیشه

نهانی بس هویداام درونت

منم در عشق کل صبر و سکونت

درون جان تو جانات مستم

که پیدائی و پنهانیت هستم

سلوک اولت در صورت افتاد

از آن در راه ما معذورت افتاد

سلوک آخرت اینجا وصالست

ترا اکنون بهت شد عید سال است

چو سال آمد مبارک دان تو نوروز

که دیدستی حقیقت عید نوروز

بروز تو کنون تو در رسیدی

بهار وسال نو را باز دیدی

گلت بشکفت و نرگس بار آورد

وصالت در درون این بار آورد

یقین جانان منم امروز پیدا

به بخت و طالع اینجائی هویدا

همه ذرات صورت باز گردان

ز خورشیدت رخم تابنده گردان

حقیقت زنده کن ذرات عالم

نگه کن ز آنکه هستی ذات عالم

تو ذرات عالمی اینجای بشناس

توئی پنهان شده پیدا و بشناس

چو پنهان یافتی پیدا بدانی

چو پیدا یافتی یکتا بدانی

دمی بخشیدمت از خود بیکبار

که تا اینجا شدی از ما پدیدار

دمی بخشیدمت از لامکان من

ز ذات خویشتن اندر جهان من

دمی بخشیدمت تا زنده باشی

ز خورشید رخم تابنده باشی

ترا این دم که داری آن زمان دان

هر آن چیزی که میخواهی بمادان

ترا اینجا چو دادم آشنائی

حقیقت دادمت هم روشنائی

ز نور ذات من خود آشکاره

ترا کردم همی میکن نظاره

نفخت فیه من روحست جانت

نمود مادرین عین عیانت

نفختُ فیهِ من روحست ز اسرار

تو کلّی ذات مائی دم نگهدار

ز ذات مایکی لمعه رسیده است

ترا یک سلسله از آن رسیده است

از آن یک لمعه در جمله جهان بین

از آن صد شور وآشوب و فغان بین

منم هر کسوتی را من خبردار

نمودارم کنون بنگر بر این دار

همه مائیم چه دارو چه زنجیر

ولی در عشق کردستیم تأخیر

که بنمائیم اینجا راز بیچون

بگویم آنچه هستم بیچه و چون

بگویم آنچه ما را آشکاره است

صفات ما بما اکنون نظاره است

وصال ما کسی یابد که جان دید

مرا اندر عیان جا و جهان دید

وصال او یافت از ما کو فنا شد

ز بود خود کنون آگاه ماشد

وصال او یافت از ما در یقین باز

که ما را دید و از ما شد سرافراز

وصال او یافت از ما در دل ریش

که ما را دید اینجا حاصل خویش

وصالم هر که یابد جان فشاند

بجان و سر ز وصل ما نماند

کنون ای بایزید ار عاشقی تو

فنای عشق ما را لایقی تو

اگر از عاشقانی جان برافشان

تو جان جان طلب می بگذر از آن

وصال اینجاست میبینم دو روزی

همی آورد میسازی و سوزی

وصال ظاهر صورت چو جانست

ترا امروز از او عین عیان است

وصال باطنت مائیم بیشک

دم آخر چو بنمائیم بیشک

بدانی وصل کل در آخر کار

چو بردارم حقیقت پرده یکبار

چو بردارم ز رخ پرده حقیقت

بیابی باز گم کرده حقیقت

چو این پرده حقیقت بردرانم

بدانی این زمان از بی نشانم

در آن ساعت نشانی بی نشانی

بیابی عین لا آن دم بدانی

چو در عین فنا یابی بقایت

یکی باشد ز دید ما لقایت

بقای آخرین مائیم بنگر

حقیقت در همه جائیم بنگر

همه جا جان را پاینده باشد

کسی داند که از جان زنده باشد

ز حال این حقیقت نیست آگاه

کسی تا همچون ما گردد یقین شاه

من از اول حقیقت بنده بودم

ببوی وصل جانان زنده بودم

شدم از بندگی در قرب شاهی

کنونم این زمان دید الهی

بصیرت لیک معنی جان جهانم

تو میدانی حقیقت ز آنکه آنم

کنون آنم که جویانند جمله

بدو از عشق گویانند جمله

چو من آنم کنون در وصف ذاتم

کجاگویم که من عین صفاتم

ز وصف ذات خود هم خویش دانم

حقیقت نکتهٔ با تو بخوانم

منم کون و مکان ار باز بینی

ز من اینجا حقیقت راز بینی

منم اینجا حقیقت چوهر ذات

فکنده عکس خود بر جمله ذرات

منم اینجا نموده نقش آدم

هزاران آدم آرم من دمادم

بما آدم در اینجا گشت پیدا

تو اوئی باز بین او را هویدا

تو و او هر دو نور ذات مائید

حقیقت صفحه و آیات مائید

یکی نورید هر دو در هویدا

حقیقت دان مرا امروز اینجا

حقیقت بر سر دارم تو بنگر

ز بود تو خبر دارم تو بنگر

منم بردار اینجا بر تو بردار

منم آیینه بیشک تو خبردار

در نموداری سر توحید به هر نوع

تعالی الله منم منصور حلّاج

همه بر رحمت من گشته محتاج

تعالی الله منم خورشید و اختر

مرا گویند کل الله اکبر

تعالی الله منم اینجا خداوند

وجود خویش ازمن جمله پیوند

تعالی الله منم سرّ عیانی

ز من گویند هر شرح و بیانی

تعالی الله منم هم نفخ و هم ذات

همی آیم درون جمله ذرات

تعالی الله منم اسرار لائی

نموده درنمود خود خدائی

تعالی الله روح از ماست پیدا

بما پیوسته و یکتاست پیدا

زهی دیدارما با جان و دل حق

منم اینجا حقیقت واصل حق

نداند ذات ما جز ما کسی باز

صفات ماست هم انجام و آغاز

هم انجامم بآغازم سلامت

الست بربکم ما را پیامت

الست بربّکم گفتم بذرّات

دمیدم در تمامت نفخهٔ ذات

الست اندر ازل گفتم ابد را

نمایم چون نمودم نیک و بد را

هر آنکس را که خواهم من برانم

هر آنکس را که میخواهم بخوانم

نداند هیچ کس چون خواندهام من

حدیث عشق کلی راندهام من

خداوندی مرا زیبد که دانم

تمامت در یقین راز نهانم

خداوندی مرا زیبد به اسرار

که هستم آفرینش رانگهدار

ز صنعم آفرینش جمله پیداست

ز نور ذاتم اینجاگه هویداست

مه و خورشید و چرخم با ستاره

صفاتم جمله ذراتم نظاره

یکی ذانم منزه در همه من

فکنده در تمامت دمدمه من

بمن آمد تمامت آفرینش

منم در جملگی آثار بینش

ز کنه ذرات من اینجا نشان نیست

بجز از جان جان بر من نشان نیست

نشان دارم صور گر باز دانند

مرا بینند و از من راز دانند

دوئی نبود مرا کاینجا یکیام

حقیقت جزو با کل بیشکیام

صفاتم کس ندیده کس نه بیند

اگرچه عقل بسیاری نشیند

در اینجا بهر دیدن بر سر راه

کجا گردد دوی ز اسرار آگاه

منم اسرار خود اینجا نموده

درون جانها پیدا نموده

منم اسرار خود بنموده اینجا

ابا خود گفته و بشنوده اینجا

منم ذرات در خورشید عالم

دمیده از دم خود در همه دم

زهی فرد حضور نورذاتم

که آدم بود در عین صفاتم

حقیقت آدم آمد ذات ماراست

دراینجا علم الاسماء ما راست

حقیقت بایزید اینجا خبردار

تو بردار من و از من خبردار

اناالحق میزنم اینجای دیگر

مرا در مأمن و مأوای بنگر

اناالحق میزنم از جان گذشته

بساط جزو و کل را در نوشته

اناالحق میزنم در کایناتم

حقیقت ذاتم و عین صفاتم

اناالحق میزنم بیچون منم هان

که بنمودم حقیقت نص و برهان

چو حق در جان من گوید اناالحق

ترا میگوید اینجاراز مطلق

چو درجانست جانان بنگر اکنون

فکنده نور خود در هفت گردون

درون تو چو جانانست بنگر

وجوداوست آسانست بنگر

چه آسان تر ازین که جمله جانان

که تو اوئی که چه اسرار پنهان

در آن دم روی دریا باز بینی

که پرده از رخ جان باز بینی

چو پرده برگرفت از رخ بیکبار

جمال بینشان آید پدیدار

جمال بینشان اینست بنگر

درون جان هویدا است بنگر

از اول تا بآخر لا گرفته است

حقیقت لا همه الّا گرفته است

ز اول تا بآخر ذات بیچون

نمودی از صفاتش هفت گردون

از اول تا بآخر در یکی باز

نظر میکن بیاب انجام و آغاز

از اول تا بآخر در یکی بین

همه جانست اینجا بیشکی بین

ز اول تا بآخر یک دم آمد

کمال این حقیقت آدم آمد

از آن دم یافت آدم روشنائی

از اینجا دید زاندم آشنائی

از آن دم یافت آدم لام اینجا

از آن دم آدم آمد جام اینجا

چو جام معرفت را داد دادم

حقیقت بازدید اینجای آن دم

حقیقت باز بین اینجای ذاتم

که من مجموعهٔ ذات و صفاتم

حقیقت بایزید آن دم مرا بین

تو بیشک آن زمان آدم مرا بین

دمادم بازگشتم سوی آدم

دم من بد دراینجا نام آن دم

هزاران طور گشتم در زمانی

بمردم یافتم عین مکانی

از اول تا بآخر باز گشتم

در اینجا گاه صاحب راز گشتم

چودیدم باز آن دم در یقین من

شدم جمله در اشیا پیش بین من

چو اینجا پیش بین گشتم در اسرار

ز سر خود شدم اینجا خبردار

فراقم در وصال اینجا عیان بود

اگرچه نقشم اندر بی نشان بود

نشان را محو کردم بینشانی

حقیقت ماند جانم در نهانی

چوذات خویشتن کردم تماشا

حقیقت جزؤم و کلی هویدا

زجز واینجایگه اکنون شدم کل

بکردم اختیار خویشتن ذُلّ

چو ذاتم اختیار افتاد اینجا

از آن ای دوست یار افتاد اینجا

هر آنکو اختیار آمد درین راه

حقیقت دید یار آمد درین راه

چه به زین تا ترا جانان بود دوست

توئی تو درین ره بیشکی اوست

چو کل کردم دراینجا اختیارم

نه بیند هیچ جز دیدار یارم

همه مائیم اینجابا یزیدم

درونم با برون گفت وشنیدم

تو اکنون قطره شو در دید جانم

که من در ظاهر و باطن عیانم

تو اکنون قطره شو در دید دریا

تو جزوی کل شو از من هان هویدا

تو کل شو بایزید و جزو بگذار

تو جان بایزید وعضو بگذار

چو کل گردی چو من میگوی مطلق

در درون جان ما با ما اناالحق

اناالحق چون زدی بر راستی تو

همه بازار ما آراستی تو

درین بازار اگر زاری تو ما را

برون خویش بازاری تو ما را

اناالحق کردی و بیجان شو چو ماتو

یکی میبین در این عین فنا تو

چو اینجا گه بگفتی کل اناالحق

همین باشد حقیقت راژ مطلق

فنا باش و بقا میجوی اینجا

همی سرّ لقا میگوی اینجا

چو شد بر تو حقیقت راز ما فاش

تو در نقشی و ما باشیم نقاش

چو نقش خویش اینجا در فکندی

شوی آزاد از این مستمندی

تو حق باشی و من درحق یکی باز

ز من دریاب این عین الیقین باز

سرافرازی کن و سر را ببر تو

که هستی جوهر و هم بحرُ در تو

چو جانست این زمان جوهر درین راز

ز من دریاب این حق الیقین باز

چو جانت جوهر است و بحرمائیم

گه این جوهر درونت مینمائیم

درین بحری تو اکنون بازمانده

چو جوهر در صدفها باز مانده

صدف بشکن اگر جوهر تو خواهی

که بیشک بهره زو یابند و شاهی

چو بشکستی صدف جوهر ببینی

چنین کن هان اگر صاحب یقینی

بسی مردند وین جوهر ندیدند

چنین کن هان اگر صاحب یقینی

بسی مردند وین جوهر ندیدند

درون بحر مرده آرمیدند

هر آنکو یافت جوهر همچو ماشد

حقیقت جوهر اسرار لا شد

بصد قرن این چنین جوهر نیابند

بسی جویند خشک و تر نیابند

نه آنست این بیان که کس بداند

یقین منصور دیگر کس نداند

اگرچه من کنون منصور عشقم

حقیقت غرقه اندر نو رعشقم

حقیقت جوهر خودباز دیدم

چو جوهر بود خود را باز دیدم

چوجانت جوهر است اینجا حقیقت

نگر این بحر درغوغا حقیقت

چو جوهر جان بود اینجا به تحقیق

ز جان جان بدیده سر توفیق

رسیده سوی یار و او شده فاش

ز جسم و جان حقیقت دید نقاش

حقیقت دید جان دیدار یار است

در اینجا دیدن جانان بکار است

حقیقت دید جان دیدار جانست

در اینجا دید جانان باز دانست

در اینجا بازدید و یار شد او

ز بود خویشتن بیزار شد او

در اینجا یار دید و آشنا شد

عیانی محو کرد و کل خدا شد

خدا شد جان ابا منصور اینجا

خدا منصور را مهجور اینجا

خدا شد کرد او اسرار آفاق

که تا افتاد همچون بود او طاق

خدا شد این زمان منصور در عشق

درون جزو و کل مشهور در عشق

خدا شد این زمان تا بار دیده است

حقیقت خویش برخوردار دیده است

خدا شد در خدائی زد اناالحق

ابا ذرات گفت او راز مطلق

خدا شد تا مکان را بیمکان دید

همه جان بود و خود از جان جان دید

خدا شد تا یکی آمد پدیدار

خدای بیشکی آمد پدیدار

چودرعین خدائی پاکبازیم

حقیقت ما در اینجا پاک بازیم

ز عشق خویشتن خود آفریدیم

جمال خود هر آیینه بدیدیم

بعشق خود زهر آیینه دم دم

نمودم سر عشق خود بآدم

بعشق خویش اینجا درنمودم

نمودم سر عشق خود بآدم

بعشق خویش اینجا در نمودم

درون جمله خود گفت و شنودم

چو در صنعم کنون پیدا در اینجا

یقین کردم چنین غوغا در اینجا

ره عشقم چنین است ار به بینی

همه تلخست اگر صاحب یقینی

فراقم دروصال آمد پدیدار

وصالم عاشق اینجا شد خبردار

حقیقت شرح جان گفتم ترا من

که تا شد سر جان ز اسرار روشن

ندارد نقش جان نقاش بشناس

جمال ماست اینجا فاش بشناس

از این ظلمت که تن خوانند بگریز

بنور ذات حق خود را در آویز

ازین ظلمت که تن خوانند برون آی

همه ذرات ما را رهنمون آی

از این ظلمت اگر آئی برون تو

ابا ما گردی اینجا خاک و خون تو

چو تن دیدی وجان بشناختی باز

تنت در سوی جان انداختی باز

تن اینجا ظلمت و جانت ز نوراست

نفور است این تن وجان کل حضور است

حضور جان طلب نی ظلمت تن

که جان آمد حقیقت نور روشن

چو نور افروزد اینجا صبحگاهان

نظر میکن تو در خورشید تابان

نه چندانی که چونخور میبرآید

کجا ظلمت در اینجاگه نماید

نماید هیچ ظلمت نزد خورشید

حقیقت محو گردد سایه جاوید

چو خورشید عیان آید پدیدار

حقیقت سایه گردد ناپدیدار

حقیقت سایهٔ صورت برافتد

نقاب از روی منصورت برافتد

تو از جانان بیابی راز منصور

یکی گردی بکل نور علی نور

اگر این سر بدانی بایزیدی

از این اسرارها هل من مزیدی

حقیقت در خدائی رهبری تو

هم از کون و مکانت بگذری تو

مرا پایت یکی گردد باسرار

ترا اسرار ما آید پدیدار

سراپایت یکی گردد چو فرموک

چو مردان ترک گیری پنبهٔ دوک

سراپایت یکی گردد چو خورشید

بمانی تو ز ذات اینجا تو جاوید

سراپایت یکی گردد چو ماهی

زنی بر هفت گردون پایگاهی

سراپایت یکی گردد ز بینش

تو باشی مغز کل آفرینش

سراپایت یکی گردد چو من پاک

نماند هیچ نار و آب با خاک

سراپایت یکی باشد به هر چار

بوصل خود بوند ایشان گرفتار

سراپایت یکی باشد نهانی

تو باشی بود خود اما چه دانی

چو در یکی جمال خود بدیدی

چو ما اینجا وصال خود بدیدی

چو در یکی تو باشی خود یقین دان

تو بود خویش از ما بیشکی دان

یکی دانست بود ما همه را

نهاده در درونه دمدمه را

چو شور است آنکه خود را راست کردم

بدار عشق خود را راست کردم

چه شور است اینکه درجانها فکندیم

که در هر قطره طوفانها فکندیم

چه شور است آن که این فانیست بنگر

بجز ما جسم و جانت نیست بنگر

بعشق خویش شور انگیز خویشم

حیققت نیک و بد یکیست پیشم

چو یکسانست پیشم نیک یا بد

هر آنچیزی که کردم کردهام خود

یکی جانم گهی جسم و گهی دل

مرا مقصود هر چیز است حاصل

چو مقصود من اینجا ذات آمد

یکی ذاتم که این آیات آمد

بیان این معانی کرد آگاه

صفات ذات پاکم قل هوالله

منم در قل هو الله راز دیده

در اینجا گه هوالله باز دیده

منم در قل هوالله راز گفته

اناالحق در عیانم باز گفته

چو ذاتم قل هوالله است بنگر

نمود من هوالله است بنگر

نموم از هوالله است پیدا

عیانم قل هوالله است پیدا

یکی ذاتست کاین راز است بیچون

که من گفتم ابا تو بیچه و چون

چو جان از نور من در روشنائی است

درآ در عاقبت دیدخدائی است

چو جان از نور من در قربت آمد

از آن درحضرت و در غربت آمد

گهی گردد فلک گه مهر و گه ماه

گهی باشد زمین گه کوه و گه کاه

گهی نور است و گاهی عین ظلمت

گهی دریاست گاهی عز و قربت

گهی جان و دل آید گه بود جان

دل وجان شد یقین امروز جانان

منم جانان یقین اینست رازم

ز هر نوعی یقینت گفته بازم

منم جانان تو کاینجا بدیدم

ترا اسمای اعظم بایزیدم

منم جانان تو از جان آگاه

بکردستم ز جان و دل مرا خواه

دمی زد بعد از آن خاموش گشته

ز عشق ذات خود بیهوش گشته

چنان بیهوش و باهوشی از آن داشت

که بیشک در صور کون و مکان داشت

چنان در قربت او راه دیده

دراینجاگه جمال شاه دیده

در اینجا در برون و دردرون راز

که اینجا آمده در عشق شهباز

دمی دیگر بزد پس گفت الله

اناالحق گفت و دیگر قل هوالله

بخواند و کرد خوداندر دمیدش

جوابی داد بیشک بایزیدش

بدو گفتا چرا خاموش گشتی

چو من اینجا عجب مدهوش گشتی

چنان خواهم که با من راز گوئی

سؤالم در شریعت بازگوئی

بپرس آنچه ندانی تا بگویم

دوای دردت اینجاگه بجویم

دمی کین جایگه از عمر مانده است

بصورت لیک دایم جان بمانده است

سؤالی کن ز وحدت گر توانی

تو منگر سوی کثرت گر توانی

همه ذرات خود را دان تو کثرت

ز کثرت در گذر شو سوی وحدت

که در حضرت بیابی آنچه خواهی

ترا بخشد کمال پادشاهی

هر آنکو سوی دنیا باز ماند

ز کثرت هر کجا اوراز داند

همه دنیا پر از کثرت نمودم

درین کثرت یقین وحدت نمودم

کسانی چند کثرت راز وحدت

یکی دانند در اسرار قربت

ولیکن صاحب شرع اندر اینجا

توئی گفتست اصل و فرع اینجا

حقیقت اصل اینجا بهتر آمد

حقیقت شرع اینجا برتر آمد

از آن گفتم که فرع صورت خود

چو مردان دیدهام در راه جان بد

بد از خود دور کردم تا بدانند

کنون در عشق فردم تا بدانند

بد و نیکم کنون یکسانست در عشق

کنون اسرار مادرجانست در عشق

ز کثرت درگذر وحدت نظر کن

نظر اینجا سوی صاحب خبر کن

همه دنیا بیک جو زر نیرزد

چو یک جوزر که خاکستر نیرزد

چو دنیا نزد من چون برگ کاهست

مرا دنیا حقیقت عذر خواه است

درین دنیا نمانم تا بدانی

که من بودم همه راز نهانی

درین دنیاست بیشک عاشقان را

که بیشک صورتی بیند آن را

در این دنیاست دیدار خدائی

اگر نبود چو منصورت جدائی

در این دنیاست بیشک شور و غوغا

حقیقت گفتن بیهوده پیدا

ز پر گفتست اندر دار دنیا

نیرزد نزد عاشق یار دنیا

بیک ارزن که دنیا ارزنی هست

بنزد عقل کین دنیا زنی هست

تو این دنیا زنی دان ای برادر

یقین چون ارزنی دان ای برادر

همه دنیا کف خاکست بنگر

چه غم چون حضرت پاکست بنگر

حقیقت درگه پروردگار است

مرین دنیا اگرچه رهگذار است

چو مردان زن قدم در آشنائی

که باشد آشنائی روشنائی

چو گشتی آشنای یار اینجا

تو منگر برجفای یار اینجا

حقیقت برجفای او وفایست

وفای تو یقین عین لقایست

اگر می واصلی خواهی در اینجا

که بگشاید ترا بیشک در اینجا

دمی اینجا قدم بی او مزن تو

وگر بی او زنی باشی چو زن تو

زنی باشد که او خود دم زند باز

کجا گردد چو مردان او سرافراز

سرافرازی عالم مرد دارد

عیان عشق صاحب درد دارد

هر آنکو درد دارد اندرین دار

درونت درد او گیرد بیکبار

چو در دردت یقین در ما نماید

از اول جان و دل شیدا نماید

ز درد عشق اگر جانت خبر یافت

همه در یک حقیقت در نظر یافت

همه مردان ز درد اوست دایم

برون جسته چو مغز از پوست دایم

ز درد اینجا شوند از خویش بیزار

نماند تن بماند جان و دیدار

حقیقت بایزیدا دردداری

ترا گویم که جان خرد داری

نکو بشنو تو و باطن سخنگوی

که بودم بیشکی اندر سخن گوی

در نموداری سر توحید حقیقت

حقیقت بایزید آن لحظه بگریست

بدو گفتا چو تو ای جان و دل کیست؟

بجز تو کیست اینجا تا به بینم

بجز تو کس نه بد صاحب یقینم

بجز تو نیست اینجا در خیالم

زهی جان دلم اندر وصالم

بجز تو نیست اینجا رهبر من

توئی چرخ فلک ساز ره من

تودارم این زمان و کس ندارم

بجز تو راه پیش و پس ندارم

کسی کو جز تو بینم دیده دوزم

ز سر تا پای در آتش بسوزم

اگر جز تو به بینم اندرین راه

مرا انداز جانا در بن چاه

بجز تو کس نبینم من بعالم

توئی در جسم من اینجا دمادم

ترادارم درون در آشنائی

مرا جان و دلی بین خدائی

ترا دارم دل و جانم ز تو شاد

نیارم جز تو من چیز دگر یاد

توئی جان و جهان جان عالم

که میگوئی مرا سرّ دمادم

دمادم راز من گوئی بخود باز

منم گنجشک و تو هستی چو شهباز

حقیقت بود من بود تو باشد

بجز تو دیدم من از چه باشد

همه جانا توئی دگر هبا شد

ز دیدارت ز دید خود فنا شد

خبر یافت آنکه ازخود باز پرداخت

وجودجان خود بهر تو پرداخت

خبر آن یافت کاینجا باز دیده است

بدید اینجا رخ شهباز دیده است

همه جویای وصل تو در این راه

همه گویای وصل تو درین راه

همه چون ذره و تو عین خورشید

وصالت را همی جویند جاوید

وصالت را همی جویند جانا

نه با تو راز میگویند جانا

تو خورشیدی همه اعما بمانده

بصر رفته سوی دنیا بمانده

کجا اعمی به بیند نور خود باز

کز آن شرحی دهد اینجا خبرباز

تو خورشیدی بجز نورم نه بینی

بجز دیدار منصورم نه بینی

تو خورشیدی بگرد چرخ گردان

کواکب در تومحو و مانده حیران

چو خورشید رخت پیداست امروز

از آن این شور و این غوغاست امروز

از آن ذرات اینجا پای کوبانست

که خورشید رخت امروز تابانست

از آن شور است امروز اندر اینجا

که در نه چرخ هم شور است و غوغا

فلک از شور عشقت گشته گردان

دلش از تف تو مانده است گریان

همه مردان اسرار حقیقت

ترا صاحب گرفتند و رفیقت

شد از جان و بجان اینجا نمانند

ابا تو جز بتو چیزی ندانند

کنون استاده نزد صاحب راز

اگر گوئی کنون گردند جانباز

مریدانم همه از جان غلامت

ترا ناپختگان و مانده خامت

همه خامند نزد پختهٔ عشق

زموری کو نشان از تختهٔ عشق

ز موری گوید اینجا هر کسی باز

مگر یابند از تو رشتهٔ باز

توئی سر رشته و ایشان طلبکار

همی سررشتهشان آور پدیدار

چه باشد گر تو این مشتی گدا را

کنی ازوصلت اینجا آشنا را

مر ایشان را ده اینجا روشنائی

ز ظلمت ده رهی در روشنائی

مرا دانی که ازجانت مریدم

غلام ذاتت ار چه بایزیدم

هر آن چیزی که گفتی مر مرا باز

بدانستم یقین ای صاحب راز

مرادیگر سؤالی ماند از تو

که جان و دل یقین شدمست با تو

چنان خواهم که با من راز گوئی

سؤالم در شریعت باز گوئی

چو من با شرع تو در نار وسوزم

ز نور شرع اینجا برفروزم

مرا ازتو همه نور و حضور است

مرا از تو کنون عین حضور است

حقیقت ازتودیدم مستی یار

حقیقت آئی اندر من پدیدار

حقیقت نیست جز تو صاحب شرع

که میدانی حقیقت شرع از فرع

دل اول چون بگفتی مرمرا باز

ز اصل و فرع اینجا صاحب راز

که جان اصلست اینجا راهبر اوست

حقیقت جان جانت هست پردوست

ز جان کردم حقیقت سیردر خویش

حقیقت جان بود از جشم درویش

بنور جانست زنده هرچه دیدم

من از جان اندرین گفت و شنیدم

یقین جانست دیدارت در اینجا

یقین شد کفر وایمانم در اینجا

درین معنی گه گفتی از عیانم

یکی بوده است اینجا جمله دانم

مرا این لحظه وصل دلگشایت

در اینجا شد حقیقت کلکسایت

حقیقت بایزدت اندر اسرار

ترا داند ترا بیند همه یار

توئی هم اصل و هم فرعی همیشه

حقیقت در یقین شرعی همیشه

ترا شرعست اصل شادکامی

که میخواهی در اینجا نیک نامی

حقیقت شرع میگوید بگویم

یکی نکته بود در گفتگویم

مرا ده از برای خود حقیقت

جوابی خوب در راه شریعت

گرامی انبیا همچون تو بردار

در اینجا آمد از بهرت نمودار

دگر گویم جوابی بهر بیچون

که چون پیداست اینجا هفت گردون

حقیقت آسمان و چرخ و افلاک

ز چه پیداست اندر حقّهٔ خاک

دراین معنی بگو تا چیست خورشید

مرا اینست اینجا گاه امید

چو جانان این همه پیدا نموده است

درون این همه غوغا نموده است

بگو تا سرّ رازت باز دانم

نهانی گفته رازت باز دانم

جواب دادن منصور بایزید را

بدو منصور گفت ای راز دیده

کنون بگشای ای شهباز دیده

ز شرعست این بیان اینجا بگویم

ترا راز نهان اینجا بگویم

حقیقت انبیا این کوست بردار

در اینجا رفت بیشک تا بریار

حقیقت بود عیسی سرافراز

که شد بردارو آنگه شددگر باز

بسوی حضرت بیچون ماهان

بسی اینجا نمودم سرّ و برهان

چو عیسی پایداری کرد با ما

در اینجا گاه آمد فرد با ما

ملامت یافت عیسی از یهودان

که تا شد باز ز اینجا پیش جانان

تو میپرسی که من بدبودم اینجا

ابا او زانکه معبودم در اینجا

نمودی مینمودم در درونش

در اینجا گاه کردم رهنمونش

چو عیسی از وصال ما خبر یافت

بنزد خویش دنیا مختصر یافت

چنان بگذشت عیسی روح کل شد

از آن اینجای با ما عین دل شد

ز جان بگذشت تا دیدار آمد

ابا ما همچنین بردار آمد

چو از دارش فرستادیم جبریل

مر او را بود با ما سرّ انجیل

بسوی حضرت خود راه دادم

مراو را قرب و عزو جاه دادم

حقیقت چون یقین بشناخت ما را

خود اندر راه کل دریافت ما را

کنون عیسی ابر چرخ است چارم

ز شیبش تا به بالا هست طارم

ز شیبش عین بالا هست جنّات

مر او را دادهایم از نفخهٔ ذات

تمامت عین جانانست اینجا

حقیقت در عیان جانست اینجا

ندانی سر این معنی تو بشنو

حقیقت اینست از مولا و حق شو

یقین جانست عیسی شیخ معظم

سوی دنیا رسیده اندر این دم

تو از عیسی و جان اینجاخبر یاب

توئی در چرخ چارم در نظر یاب

چهارت چرخ سوی شیب و بالا

تو اینجا باز مانده در سوی ما

چو عیسی صاحب اسرار ماشد

حقیقت اول اندر دار ما شد

اگرچه بود اینجا پاکباز او

یقین در عشق آمد بی نیاز او

چنانش پاکبازی بود اینجا

که پیشش پاکبازی بود اینجا

چو اندر پاکبازی گشت آگاه

وصال ما در اینجا یافت آن شاه

وصال ما در اینجا یافت تحقیق

ز سوی حضرت ما یافت توفیق

حقیقت بود عیسی صاحب راز

که شد بردار و گفتم با شما باز

چوجان عیسی بیکدم درفکند او

گشاده بیشکی از بند بند او

حقیقت گشت چون من جوهر پاک

بسوی ذات شد از آب و ازخاک

چو در چارم بیک سوزن باستاد

حقیقت بازماند از آتش و باد

درین ره گر بموئی بازمانی

حقیقت ره بذات ما ندانی

کنون عیسی حقیقت بایزید است

که در وی پایدار کل پدید است

تو عیسی سیرتی ای شیخ عالم

نظر کن عین روح الله این دم

تو در چارم بمانی باز مانده

در این عین فنائی باز مانده

تراتا سوزن عیسی فرو بست

از آن ذات تو با آلانه پیوست

اگرچون من برون آیی تو روشن

تو بندی دل در این معنی بسوزن

نمائی هیچ جائی در افق باز

شوی ذات من آنگاهی سرافراز

درین سوزن بماندی شیخ اکنون

کجا بتوان گذشت از هفت گردون

حقیقت من ز عیسی درگذشتم

بساط نیستی اندر گذشتم

در آن عالم که عیسی آن پدید است

در آنجا هفت گردون ناپدید است

در آنجا هیچ نیست وجملگی هست

ولیکن تا شوی اینجایگه پست

در آن عالم قدم زد همچو منصور

از آن از دار کل افتاد او دور

قدم زد آنگهی کون و مکان دید

نمود خود همه پیغمبران دید

در آن حضرت چو دیدم باز اینجا

درون من یکی شد باز اینجا

حقیقت دامگاه لامکان داشت

بمنقار او نمود جان جان داشت

از آن شهباز را پرواز دیدم

نمودخود بجانان باز دیدم

یکی دیدم در آن حضرت طرایق

یقین من بودمش عین حقایق

همه در چنگل شهباز مانده

همه در عشق صاحب راز مانده

چو راز خود مرا شد فاش اینجا

حقیقت من بُدم نقاش اینجا

منم نقاش مر ذاتی که پیداست

حقیقت عین ذراتی که پیداست

همه در دست من گریان و زارند

همه از شوقم اینجا بیقرارند

همه با من سخن گویند اینجا

ز من هم راز من جویند اینجا

نمودم آنچه بنمودم یقینش

از اینجا گه ربودم من یقینش

چو از صورت برونش آوریدم

شود من من در او اینجا پدیدم

حقیقت جهد باید کرد زین راز

که ماند اینجا بیک سوزن یقین باز

بمانی بایزید اینک تو بشناس

منم عیسی تو این مینوش و خوش باش

اگرمانی بیک سوزن بمانده

تو باشی کمتر از یک زن بمانده

حقیقت وزن صاحب شرع آنست

که عین هستی حق جاودانست

حقیقت عین هستی خداوند

نگه میکن که تا چند است در چند

حقیقت آنچه بینی آفرینش

همه پیدا نگر در عین بینش

از اول آسمان بنگر تو درخویش

حقیقت پردهٔ آورده در پیش

دگر عرش و فلک با مهرو با ماه

درون تست و تو خورشید این راه

تو خورشیدی بجان بنگر حقیقت

بما چشمت بود اندر حقیقت

دگر عرشت دل است و دل در اسرار

از این معنی بود اینجا خبردار

توئی چرخ فلک گردان نموده

ز سرّ ذات تو حیران نموده

فلک اینجا توئی تا چند گردی

فلک شاید که گردی در نوردی

ز عرش دل در اینجا گه نظر کن

درون خویش روح الله خبر کن

اگر چه عرش دل آمده درین راه

حقیقت فرش کل آمد درین راه

اگر از عرش اعظم راز جوئی

که عیسی از چهارم باز جوئی

چو عیسی در درون عرش پیداست

حقیقت عکس او بر فرش پیداست

تو عیسی جوی اینجا بازره گرد

که چون عیسی شوی اندر جهان فرد

همه گفتم سخن ای شیخ دانی

توئی چرخ و فلک عرش نهانی

درون تست پیدا گرچه مایم

ترا این رازها بوده است دایم

در این ره همچو عیسی باش آزاد

ز عشق دوست ده هان جمله بر باد

چو عیسی زنده میرای زنده دل پاک

که تا چون خر نمانی در گل و خاک

چو عیسی گر شوی از خویش بیزار

بمانی زنده دل در حضرت یار

بنور عشق گر عیسی به بینی

ز دید او یقین مولا به بینی

ز عیسی گر خبرداری خبردار

ترا چون او بباید رفت ناچار

خریدار جواهر بایزید است

که اسرار خدائی را بدیده است

خریدار است اینجا جوهر ذات

بدو نازان حقیقت جمله ذرات

حقیقت بایزیدم بازمانده

عجایب مانده اندر راز مانده

سؤال کودکانه کردی از من

ترا اسرار گفتم جمله روشن

اگر عیسی صفت آئی تو بردار

کنم بردارت اینجا از نمودار

اگر بردار ما آیی زمانی

ترا بردار بنمایم عیانی

اگر بردار آیی از دل پاک

چو عیسی جان شود در جسم تو پاک

چو عیسی جان شوی در عالم کل

تو باشی در یقین روح الله کل

منم امروز اندر پایداری

چو عیسی زمان در بیقراری

وصال اندر فراقم دست داده

مرا دلدار جام مست داده

چنان از جام معنی مست گشتم

که در ذات خدا پیوست گشتم

مرا دلدار جامی داد امروز

ز دستش خوردم آن جام دلفروز

حقیقت انبیا و اولیایم

ابا روح الله اینجا آشنایم

خدائی دارم اینجا در یقین من

از آنم در دو عالم پیش بین من

از آنم در حقیقت پیشوائی

که دارم در همه عین خدائی

خدائی یافتم اینجا نهانی

دگر اسرار و انوار معانی

اناالحق یافتم از راز خود باز

منم اینجا حقیقت هم سرافراز

سرافرازم میان عاشقان من

خبر دارم حقیقت واصلان من

ز جانان برخورید امروز اینجا

حقیقت رهبرند امروز اینجا

وصال امروز عین الناس دارند

همه در سوی نور ما شتابند

در اسرار گفتن منصور بر سر دار

چو منصورم حقیقت عین نورم

در اینجا جملگی من نار و نورم

چو منصورم حقیقت عین روحم

در اینجا جملگی فتح و فتوحم

منم منصور اینجا جان جمله

ز چرخ عرش من تابان جمله

منم منصور کاینجا جان دمیدم

درون جملگی من پروریدم

بمیرانم همه از عشق و از راز

وگر زنده کنم من جمله را باز

نداند کس که بیچون و چگونم

همه اینجا بذاتم رهنمونم

حقیقت لامکان اندر صفاتم

خدایم در حقیقت کل ذاتم

صفات ذاتم آمد قل هوالله

حقیقت بایزیدا کو سوی الله

ز سبحانی حقیقت دم ز دستی

بترس ازخوف این دم دم ز دستی

مترس ار مرد راه عاشقانی

همین دم زن ز اسرار و معانی

یقین منصور دان بیشک خداوند

که با ذاتست اینجا گاه پیوند

کسی دیگر تو این اسرار منمای

همین دم میون ازوصلم بیاسای

خدایم این زمان درعین صورت

شده ازمن همه عین کدورت

همه اینجا حقیقت هست الله

منم پیدا کدام از راز آگاه

چنین دان بایزید امروز اینجا

منم با جان جان پیروز اینجا

کنون وقت گذشتن آمد اینجا

که گردانی فنا ما را تو شیخا

فنای خویش میبینم بقایم

بقایم هست کل عین لقایم

منم منصور و جانم گشت جانان

نموده ازحقیقت راه با جانان

منم منصور کل از خویش بیزار

نخواهم هیچ چیزی جز رخ یار

منم منصور با جانان سخنگوی

همه با من شده در کل سخنگوی

یقین ای شیخ جمله ذات بینم

بذات او همه ذرات بینم

فنا خواهد شدن صورت درین راه

که خود جانست بیشک خود یقین شاه

کنون ای شیخ وین اسرار خواندم

ترا درهای معنی برفشاندم

خلایق جمله حیرانند و گویان

همه وصل منند اینجای جویان

چو وصلم هر کسی کاینجا نخواهد

حقیقت زود در نزد من آمد

همه ای دوستان اکنون درآیید

نمود خویشتن بر ما نمائید

درآئید آنگه از جانی خبردار

حقیقت دید دیدار است هم یار

کجا پیدا که دم اینجا زدستید

جمال ما پیاپی هان ز دستید

سخن گفتن شیخ جنید و شیخ کبیر در کار منصور

جنید راهبر سلطان عشاق

که آمد در حقیقت بیشکی طاق

بر شیخ کبیر استاده بُد او

همه دیده بر اوبنهاده بود او

چنان در ذوق بود از سر جانان

ولی استاده بد در عشق پنهان

از اول تا بآخر بر سردار

جنید پاک از بودش خبردار

خبر بودش ازو در حضرت شاه

وی استاده پیش خورشید درگاه

یقین چون شیخ معنی دید اینجا

که کل میگفت از توحید اینجا

بپرسیدش ز سرّ و راز منصور

سوی شیخ کبیر آن شاه مشهور

چنین گفتا که ای شیخ جهان بین

درین حالت کنون صاحبقران بین

عجب مردی که چون او من ندیدم

چنین مردی و نه ازکس شنیدم

عجب رازیست امروز آشکارا

بگو تا چیست با من سر تو یارا

چگونه بینی اور ا بر سر دار

اناالحق میزند هر دم ز گفتار

ز زندان تا بدینجا آوردیم

بسوی دار او را برکشیدم

قصاص شرع راندیمش حقیقت

که تا یک دم زند اندر شریعت

چنان آویخته اینجای مطلق

دم کل میزند اندر اناالحق

دم کل میزند اینجا چو ما او

حقیقت بس بلند این گفت دین گو

اناالحق میزند با پیر معنی

چگونه این زمان تدبیر معنی

حقیقت آنچه گوئی آن کنم من

مرا ای شیخ دین بی گوی روشن

شریعت عالیست اینجا حقیقت

نگنجد هیچ در عین شریعت

شریعت غالب آمد نزد عشاق

فکنده دمدمه در کل آفاق

قدم از شرع این بیرون نهاده است

ندانم سر این تا چون فتاده است

برون از شرع میگوید سخن باز

بچشم جان نموده است این یقین باز

سخن اینجا بلند آورد دمدم

که من دمدم یقین هستم زآدم

سخن کین گفت این دم در ره شرع

حقیقت دانم اینجا ز آن سخن فرع

حقیقت کافر است این مرد اینجا

که پیدا شد حقیقت شور و غوغا

دگر کردیم اینجا گاه بردار

مگر باشد ز سرّ ما خبردار

دو دست او در اینجا گه ببریم

که او خر مهره است و ما چو درّیم

بباید دست او اینجا بریدن

نباید این سخن از وی شنیدن

زبانش هم بباید کرد بیرون

که تا خامش شود چون مانده درخون

چه میگوئی حقیقت شیخ عالم

بگو تا چون کنیم از شرع این دم

جواب دادن شیخ کبیر مر شیخ جنید (قس) را

جوابش داد شیخ جمله عشاق

که همچون او نه بینی گرد آفاق

وجود او کجا در دهر باشد

که مثل ذات او دیگر نباشد

چو این دیگر نیاید در جهان باز

که این نامی است در عالم سرافراز

من او رادانم اینجا کس نداند

نمود اوبجز من کس نداند

من اورا دانم اینجا سرّ بیچون

که بنموده است رخ در بیچه و چون

کمال وصل دارد در دل و جان

حقیقت جان او بوده است جانان

نمود بود خود را مینماید

در عشاق اینجا میگشاید

در عشاق او خواهد گشودن

وصال عشق او خواهد نمودن

بگفت وهم بگوید او بسی راز

درآخر او بود در عشق سرباز

ورا اینجا جمال دوست پیدا

چنان کاینجا جلال اوست پیدا

حقیقت آمده است او بر سردار

که مستان را کند از خواب بیدار

جنید راهبر می پیر را هم

معایینه یقین دیدار شاهم

نهانی در همه آفاق مشهور

منم امروز و ذاتم سر منصور

سفرها کردهام با او بسی من

ازو اسرار دیدم جمله روشن

بسی اسرار ازو دیدستم اینجا

وصال او خریدستم من اینجا

من از وی دیدهام کل پایداری

که او بوده است اینجا پایداری

اگر من قصهها گویم ازو باز

سخن بسیار باشد ای سرافراز

حقیقت دان تو مر منصور واصل

در او مقصودها کلی بحاصل

همه مقصود خود دیده است اینجا

یقین معبود خود دیده است اینجا

همه مقصود او بود اینکه امروز

کند مر یادگاری این دل افروز

درین گفتار میبینم کنونش

خدا دانم خدا را رهنمونش

خدا دانم خدائی صورت او را

یقین اویست میبین صورت او را

جنیدا این زمان تو پیر راهی

بمعنی برتر از مائی و ماهی

منت گفتم رموزی تا بدانی

کنون تو صاحب شرع و بیانی

اگر خواهی قصاص شرع ران تو

که میخواهی چنین شاه جهان تو

مرا از پیش گفت او راز خود باز

مرا بنمود او انجام وآغاز

ریاضت یافته این شرع دیده

حقیقت اصل نیز و فرع دیده

وصول شرع دیده در نهانی

ولی میخواهد او صاحبقرانی

چه شبها اندرین بحر شریعت

بکرده نوش این رمز حقیقت

بچشم خویش دیدم سوی دریا

که یک شب در یقین این شاه بینا

بهندستان من و او یار بودیم

من و او صاحب اسرار بودیم

راز گفتن شیخ کبیر پاسخ جنید از کار منصور

حقیقت از شب اندر کشتی این راز

مرا میگفت نزد آن کسان باز

من ای شیخا حقیقت چون خدایم

یقین گشتی جهان را رهنمایم

خدایم من که در کون و مکانم

بدان شیخا که برتر ز آسمانم

خدایم من نشسته سوی کشتی

در این اسرار شیخا چون گذشتی

فلک را با ملک در سوی دریا

من امشب دیدهام در خویش پیدا

همه از من پدیدارند امشب

ز من بیشک خریدارند امشب

همه در من من اندر خود نشسته

مهار عشق را بر جمله بسته

بدستم آسمانها و زمین است

مرا خورشید در مهر نگین است

مرا پیوسته اینجا آشنائی است

ابا ذراتم اینجاگه خدائی است

به بین شیخا درون بحر هستی

مرا اینجا خدایم در پرستی

حقیقت کافرم هم بت پرستم

حقیقت جوهری در بحر هستم

من اینجا بر سر کشتی اسرار

درون بحر هستم درّ شهوار

تودانی شیخ بنگر در بُن بحر

نظر کن درّ مابین اندر این قعر

نظر کن در من و بنگر در اینجا

حققت در ما را جوهر اینجا

همه ذراتاند از من پدیدار

منم در وصل خود خود را خریدار

خدای برّ و بحر جمله گانم

محیط جملهٔ کون و مکانم

چه باشد نزد من دیدار عقبی

منم اسرار وآن بر جمله مولا

درون جمله اینجا راز بینم

کجا در دار خود را باز بینم

کجا یابم حقیقت دار خود باز

که تا بردار خود گردم سرافراز

عجب ماندم در آن شب کو چنین گفت

در اسرار آن شب این چنین سفت

که بنگر هان چو تو شیخ کبیری

بمانده در کف صورت اسیری

مرا هم صورتست وذات و معنی

منم پیوسته در آیات و معنی

جلالم در جلالم بحر مانده

بسی دربحر خود کشتی برانده

کنون از بحر خواهم رفت بیرون

نمایم راز اینجا بیچه و چون

درین بحر فنا بودم گرفتار

دو روزی با تو در دریای اسرار

کنون شیخا چو وقت رفتن آمد

مرا اسرار با تو گفتن آمد

برون خواهم شدن دراندرونم

تمات بحریان راه نمونم

تو شیخا دل ابا ماراست میدار

که ما را باز بینی بر سر دار

در آن روزی که در بغداد آیی

ابا ما یک دمی دل شاد آیی

مرا آن روز بینی خوار و خسته

طناب ذُل اندر دست بسته

مرا آن روز یابی شاه عالم

مرا آن لحظه یاب آگاه عالم

چنین خواهد بدن گر باز بینی

مرادر عشق صاحب راز بینی

تو شیخا این زمان از ما نهانی

که مادانیم راز و تو ندانی

درین ره گرچه بیشک واصلانند

نه هر کس اصل کل اینجا بدانند

همانکس وصل یابد همچو من باز

که گردد سوی دریای فنا باز

بدریای فنا خواهم شدن من

بجوهر کل خدا خواهم بدن من

بدریای فنا خواهم شدن کل

که تا یابی چو ما در عین آن ذل

در این دریا کنون رفتیم و گفتیم

حقیقت را ز رخ را در نهفتیم

خدایم چند گویم من خدایم

حقیقت بیزوال و در بقایم

مگو ای ابله دیوانه این راز

وگرنه لایقی بر نفت و براز

نکوهش کردن جاهل منصور را

یکی ز آن جمع نادان بوددر حال

بنادانی زبان بگشاد در قال

که کم گو ای فضول هرزه گو تو

حقیقت این دگر اینجا مگو تو

مگو این کفر ای بیدین کافر

که هم کوری تو اینجاگاه و هم کر

ترا کی زیبد این گفتاروین راز

که گبران مینگویند این سخن باز

تو بیشک کمترین کافرانی

که چیزی گفته او میندانی

کنون باید ترا کشتن در اینجا

ز همراهی تو برگشتن در اینجا

نباید گفتنت این راز گفتن

دگر این کفر اینجا بازگفتن

توئی اینجا حقیقت همچو بردار

کجا از سرّ او باشی خبردار

دمادم گوئی اینجا گه خدایم

اگر هستی خدا رازی نمایم

اگر هستی خدا امشب در اینجا

فرو شو این زمان در سوی دریا

وگرنه تن زن و خاموش بنشین

تو اکنون از کجا گفتن این

تمامت انبیا این سر نگفتند

چنین کفر از یقین ظاهر نگفتند

تو میگوئی و بیشرمی نداری

که هم دیوانه و هم بیقراری

مگر دیوانهٔ امشب حقیقت

که آشفتست اینجاگه طبیعت

اگر دیوانهٔ زنجیر دارم

برای به شدن تدبیر دارم

کنم اینجا شفایت من تو بی ذل

که از بیگانگی گردی تو غافل

دگر هرگز نگوئی کفر مطلق

که اینجا گه خدایم من اناالحق

اناالحق می مگو ای شاه آخر

هوالحق گوی واز این کفر بگذر

تو مرد نفسی و مرد هوائی

کجا این جایگه مرد خدائی

تو زخم این خوری آخر حقیقت

که گفتی این سخنهای طبیعت

جواب دادن منصور مدعی را

بخندید آن زمان منصور و این گفت

که نتوانی به کُل خورشید بنهفت

منم خورشید و توذرات مائی

کجادرعین این آیات مائی

مرا زیبد که درکشتی و دریا

کنم اسرار خود این لحظه پیدا

مرا زیبد که اکنون اندر این بحر

روم نزد شما من اندرین بحر

بسی بیهوده گفتی اندر اینجا

بحل کردم ترا ای جام شیدا

توانم امشب اینجاگاه جانت

کنم محو و بمانم در نهانت

اگر نه شیخ اینجا گاه بودی

یقین منصور تو با او نمودی

یقین شیخا که من ازواصلانم

نه همچون این خزان و جاهلانم

کنون بد رود باش ای شیخ باداد

که تا با هم رسیم از سوی بغداد

مرا وصلی است شیخا باز دانی

به بغداد آنگه آن راز نهانی

بچشم خویش بینی شیخ آن دم

که تو منصور بینی اندر آن دم

بپا برخاست آن شوریدهٔ مست

میان خویشتن محکم فرو بست

بشد او تا لب کشتی و گفتا

مرا ای شیخ اعیانست پیدا

مرا اعیانست پیدا تا بدانی

نمود ما کنون یکتا بمانی

کنون خواهم شدن تا دید جانان

درون قعر در توحید جانان

در این بحر معانی غوطه آرم

نهان خواهم شد آن کو پایدارم

تو شیخ این نکته از ما بشنو اکنون

که تا من بازگویم بیچه و چون

در آن روزی که من خواهم ز شیراز

ترا در نزد خود ای صاحب راز

چو آئی و به بینی راز داری

کنی با ما زمانی پایداری

کنون ای شیخ اینجا غافلانند

کجا اسرار ما اینجا بدانند

کنون ای شیخ اینان عاقلانند

کجا اسرار ما اینجا بدانند

ز بهر عزت تو ای سر افراز

بماندم من در این گفتارها باز

ولیکن صبر دارم در حضورم

ز اسم من به بین اسم صبورم

صبوری پیشهٔ منصور آمد

از آن پیوسته غرق نور آمد

صبورم در همه آفاق گفته

میان سالکانم طاق گفته

صبورم بیزمان در کایناتم

بصورت ز آنکه معنی جمله ذاتم

کنون ذاتم که جانم یار گشته

ز سرّ عشق برخوردار گشته

کنون ذاتم که آگاهم ز اسرار

مرا جایست دمدم بر سردار

کنون یارم که آگاهم ز خورشید

که ذات ماست روشن مانده جاوید

کنون چون یار در جانست ما را

چو خورشید است جانانست ما را

کنون چون یار میگوید مراراز

یکی معنی بگویم هان بتو باز

در امشب سرّ ما بنگر یقین تو

درون جان و دل شو پیش بین تو

در امشب آنچه گویم گیر در یاد

که معلومت کنم در ملک بغداد

حقیقت دار و شرع فرع بگذار

بجز حق اصل و فرع شرع بگذار

چو از صورت گذشتی نیست تاوان

که خورشید یقین یکیست تابان

ریاضتها بسی اینجا کشیدی

چو من هم صحبت دیگر ندیدی

ابا تودم زدم کل از شریعت

ز هر رازی نمودم دید دیدت

در این معنی که میگوم بسنجی

ازین نقد گهر باید نرنجی

تو شیخا کل ز من واصل شد و جان

تو خود زین معنی اینجاگه مرنجان

تو اکنون واصل منصور هستی

که همچون دیگران بت می پرستی

نه همچون دیگران ای شیخ اکبر

توئی هم پیشوای دین و مهتر

تو اکنون پیشوای سالکانی

حقیقت هم خدای سالکانی

وصول واصلانی راز گوئی

وطن در مسکن شیراز جوئی

کنون دانی که کل منصور باشد

در این گفتارها معذور باشد

چو منصور است در جانت نظر کن

دل و جانت ز راز ما خبر کن

کنون تا این دمت من یار بودم

ترامن صاحب اسرار بودم

ترا معلوم کردم از ریاضت

ببخشیدم ترا عین هدایت

کنون چون از سلوک راه معنی

ترا کردم یقین آگاه معنی

ترا بخشیدم اینجا کل کرامات

رسانیدم ترا سوی مقامات

مقاماتی که توداری در امروز

کجا بیند بخود چرخ دلفروز

چو تو شاهی دگر بر تخت اسرار

که هستی در جهان جان نمودار

نه بیند چشم عالم تا بآخر

چو تو دیگر یقین ای قطب ظاهر

تو قطب عالمی و شاه عشاق

فکنده زمزمه در کل آفاق

تو قطب جملهٔ کون و مکانی

ز کون این لحظه در کون و مکانی

تو میدانی که یار تو که باشد

حقیقت غمگسار تو که باشد

چو بودم غمگسارت تا باکنون

کنون از پرده خواهم رفت بیرون

کنون از پرده خواهم رفت بر در

تو در پرده نشین اکنون و برخور

من از پرده کنون بیزارم اینجا

که بیشک صاحب اسرارم اینجا

مرا این پرده اکنون گشت پاره

چنین تقدیر بد بهر نظاره

کنون ای شیخ در عین الیقین باش

چو مردان هر زماین پیش بین باش

دمی بی یاد ما اینجامزن تو

حقیقت مرد باش اینجا نه زن تو

که ما از اصل فطرت دوستانیم

بصورت هر دو اندر بوستانیم

چو ما در اصل کل هستیم ما ذات

کنون ذاتیم مادر عین ذرات

در اینجان آن ما بوده است پیدا

تو میدانی حقیقت شیخ دانا

توئی اکنون و من من هم تو باشم

به هرجائی که باشی با تو باشم

وفاداری کن آن روزی که دانی

مرا مگذار ضایع تا توانی

قدم رنجه کن اندر سوی بغداد

مرا بنگر تو اندر کوی بغداد

که قدرت دوستی صورت اینست

وگرنه کل ترا عین الیقین است

کنون عین الیقین داری در اینجا

مرا مگذار ضایع شیخ دانا

از آن تکرار میگویم دمادم

که تو داری حقیقت کل در آدم

چه گویم وصف تو تو بیش از آنی

که چون من توحقیقت جان جانی

حقیقت فرع ما اینست ای یار

که من خواهم شدن اندر سردار

تو صورت گوشدار و عین تقوی

که در وی نام قطبی سوی دنیا

حقیقت آخرت زان تو باشد

که این منصور قربان تو باشد

منت قربان را هم شیخ بیچون

که میریزم بپای دارتو خون

بریزم خون خود قربان راهت

نیندیشم ز جان عذر خواهت

منم اکنون شده در سوی بغداد

کنون بدرود باش و دار بریاد

بگفت این و فرو رفت او بدریا

فتاد اندر میان بحر غوغا

عجب آشوب اندر موجها زد

عجب کشتی ما بر فوجها زد

همه نزدیک ما اینجا دویدند

حقیقت جملگی عذر آوریدند

که ای شیخ جهان آخر دعائی

که جز تو نیست ما را پیشوائی

چه سر بود این چنین اسرار امشب

که اینخاکست بردیدار امشب

چنین شوری که اندر بحر افتاد

تو گوئی کشتی اندر قعر افتاد

کدامست این بزرگ و از کجا بود

ورا اینعزم بر سوی کجا بود

من این لحظه چو دیدم آنچنان راز

خدا راگفتم ای دانای هر راز

تو راز جملگی پیوسته دانی

که از غرقاب ما را وارهانی

رهانیدن کسی دیگر نداند

کسی دیگر بذات تو نداند

تو بیچونی و میدانی یقین راز

بدار این قوم بنده را زبان باز

تو ای منصور اکنون یاریی ده

مرا از راز برخورداریی ده

نگفته بودم ای جان این سخن من

که شد آن شب مثال روز روشن

تو گوئی بود آن شب صبحگاهی

همه عالم پر ازنور آلهی

چنین ز این مرد دیدم راز اینجا

دگر امروز دیگر باز اینجا

حقیقت این بزرگ پاکباز است

ز معنی و ز صورت بینیاز است

در این معنی که اودیده است گفتم

بچشم سر ازو اکنون شنفتم

همان دم کاندر آن دریای اعظم

همی زد میزند اینجا همان دم

هماندم میزند در پاکبازی

که دارد قرب ذات بینیازی

دم کل میزند آگاه گشته

سراپایش همه الله گشته

سراپایش همه ذرات گشته

همیشه در میان آیات گشته

سراپایش همه ذرات باشد

همه سر رشتهٔ هر ذات باشد

چو میداند زبان جمله این را

زبان اوست در عین الیقین را

یقین صرف دارد در معانی

که بیچونست در صاحبقرانی

من این دید دگر بسیار دیدم

ولیکن در یکی دلدار دیدم

جنید اینست بیشک عین دلدار

دگر او را در این معنی مپندار

که دارد هیچ آرامی دراینعام

وصال دوست دارد در سر انجام

مرانجامش چنین حرفست بردار

ز کون و ازمکان خود خبردار

رسیده است این زمان در اصل جانان

یقین داری یقین ازوصل جانان

چو وصل او را در اینجا منکشف شد

دل و جانش بجان متصف شد

چو جانش متصف شد گشت جانان

وز آن پیدائی آمد راز پنهان

بصورت لیک جانست او در اسرار

ز اسرار است او اینجا خبردار

کنون اینجاجنید پاک دین تو

درین رویت جمال او به بین تو

که روی او یقین فر الهی است

ورا در کل کمال پادشاهی است

کمال پادشاهی پر جبینش

گواهی میدهد عین الیقینش

گواهی میدهد بروی دل وجان

مرا بیشک که او رازاست و جانان

گواهی میدهد جانم باقرار

که این سرّ خدایست و نمودار

گواهی میدهد جانم ز معنی

که هست این مرد کل دیدار مولا

جواب دادن شیخ جنید شیخ کبیر را

جنید راهبر گفت ای جهان بین

توئی در عصر ماراز عیان بین

جهان جان و دریای معانی

حقیقت جوهر دریای کانی

تو دادن آنچه ما اینجا نداریم

نهادی همچو تو پیدا نداریم

تو هستی قطب عالم اندر آفاق

حقیقت اوفتادستی تو خود طاق

بدین معنی که دیدستی ز منصور

بیانی گویمت میدار معذور

کنون در ملک عالم کن نظر باز

مشایخ چند هستند ای سرافراز

حقیقت انبیا بسیار بودند

حقیقت مؤمن دیدار بودند

همه واصل بُدند و کار دیده

در اینجا گه جمال یار دیده

همه در وصل خود صورت نگهدار

ز بهر دعوت ایشان نمودار

در اینجا آمدند از کارسازی

خدا بخشید هر یک سرفرازی

چو ایشان سرفراز راه بودند

ز بهر دعوتت آگاه بودند

نگفته هیچکس اینجا اناالحق

حقیقت جمله حق گفتند مطلق

همی دانیم ما ز اسرار اینجا

که نور اوست کل مشهور اینجا

همه دیدار جانانست دانیم

یقین خورشید تابانست دانیم

چو خورشید است او در نور اینجا

که نور اوست کل مشهور اینجا

محمد آفتاب و ما ستاره

یقین دعوتش عالم نظاره

کجا چون او دگر آید حقیقت

که مانندش بود اندر طریقت

که او سرخیل ما و پادشاهست

گدایانیم ما او پادشاه است

چو او شاهیست اندر لامکانی

ورا بُد جمله اسرار و معانی

نگفت این سرّ ودعوت کرد اینجا

از آنکه بود صاحبدرد اینجا

بدعوت یافت اینجا نعمت و ناز

میان انبیا آمد سرافراز

بدعوت شرع کرد اینجای بنیاد

که تا ناید ابر ذرات بیداد

سعادت مرورا بخشیده بد حق

در اینجا او بگفتهٔ بد اناالحق

اگر حق است حق در جمله راز است

حقیقت را همیشه چشمم باز است

ز بهر امر معروفست اینجا

که منکر نهی معروفست اینجا

هر آنکویی ادب آمد درین راه

سزای او دهد اینجایگه شاه

ادب داران ما اینجا بسی بین

به پیوسته همه با صاحب دین

شریعت بهر این بنهاد احمد

که تا پیدا نماید نیک از بد

چو نیکی همچوروز و شب بدآمد

مثل گوئی از این معنی تب آمد

چو میدانم که در شرع جهاندار

حقیقت گفت بد کردیم بردار

ورا زیرا که تا اهل جهان کل

ورا اینجا همی بینند و از دل

دگر کس مینگوید آنچه او گفت

که او بیشک درون خاک و خون خفت

حقیقت این چنین خواهد بدن راز

که این صورت نخواهد ماند کل باز

ازین ارکانها خارج شود او

حقیقت گفت ما خود بشنود او

نخواهد ماند صورت پایدارش

نباشد وصل اینجا در کنارش

طبایع محو خواهد شد وراهم

نخواهد رفت ازو ناگاه این دم

نخواهد بود اینجا با ادب او

ز روی شرع بد گفتست بد او

در این ساعت که بردار است اینجا

کجا از ما خبر دارست اینجا

حقیقت این زمان چون بیزمانست

نزولش نیز دایم جان جانست

ز اول صورت آخر سرآید

حقیقت پنج روز اینجا برآید

خدادان ملک ملکش مالک آمد

حقیقت کل شئی هالک آمد

خدا پاک و مبرّا از کف خاک

چه نسبت داردآخر خاک باپاک

خدا پاک و منزه در حقیقت

کجا گنجد درین عین طبیعت

منزه آمد از گردون عالم

ولیکن صنع بنماید دمادم

نشاید این حقیقت پیشوائی

کجا او را بود دید خدائی

خدا جان دارد و دیگر ستاند

چو آسان دادم آسان ستاند

تمامت پادشاهان بندهٔ اوست

اگر نه اینچنین دانی نه نیکوست

تو شیخ از اعتقاد پاک مگذر

حقیقت زین بیان امروز برخور

چنان کاول مگو این راز هرگز

بقول مصطفی دین العجایز

نگه میدار گفتش در دل وجان

که عالم صورتت دادست جانان

اگر جانان حقیقت اوست تحقیق

که او دارد یقین در شرع توفیق

کسی کوپای بر بالا نهاده است

ز بالا ناگهی در سر فتاده است

محمد دان و جز ذات محمد

مخوان جز ذات و آیات محمد

محمد حق شناس اینجای منصور

مشو ای شیخ عالم زین سخن دور

محمد دان یقین ذات خداوند

که او آمد حقیقت ذات و پیوند

ز بهر دعوت کل امم بود

به معنی و بصورت محترم بود

نگفت این راز چون منصور سرباز

از آن دانم ورا من صاحب راز

حقیقت هر که آگاهست بروی

بنور شرع چون ماه است از وی

چو او بیشک نماید راه جمله

حقیقت او بود مر شاه جمله

خدا او را چنین عزّ جهان داد

ورا تمکین بر هر دو جهان داد

ابا حق گفت جمله لیک معراج

نهاده بر سر خود آن شب آن تاج

چو او را برگزید و آشنا کرد

میان انبیایش پیشوا کرد

بجز او پیشوادیگر نگیرم

یقین اینست ای شیخ کبیرم

محمد دانم و الله خدا من

محمد را شناسم پیشوا من

مرا او پیشوا و کس نخوانم

بجز او هیچکس دیگر نخواهم

ره حق یافتستم من ازو باز

حقیقت اوبود مر شاه را باز

خبردارم که ما را حق چه داده است

درون جان ما هرچه نهاد است

حقیقت گفت و گنجش یافتستم

بسوی گنج خود بشتافتستم

مرا گنج معانی آشکار است

مرا گفتار او ناپایدار است

حقیقت ذات ذاتم در صفاتم

حقیقت شد یقین چون نور ذاتم

اگر از ذات من ذاتم در اینجا

سراسر عین ذراتم در اینجا

چو او واصل شدست و کارسازم

از آن از گفتن او بینیازم

ره شرع محمد بسپریدم

بحمدالله که همچون بایزیدم

که چون او دید گفتار اناالحق

زند مانند او هر دم اناالحق

بگفت او چنان مغرور افتاد

چراغ وصل او شد کشته در باد

چنان دور است این ساعت زجانان

که ابر آید بر خورشید تابان

ضیا زو رفت ودرتاریکی افتاد

که از اعیان شرع او دور افتاد

ازین گفتارها اوغمزه آمد

ز خورشیدی بسوی ذره آمد

کنون شیخ کبیر و قطب اسرار

رهم شرعست میدان تو ز گفتار

هر آنکو مرد راه و آشنایست

همیشه راز دار مصطفایست

حقیقت سالهابر درگه او

نشستم تاشدستم آگه او

چو من آگاه گشتم از شریعت

حقیقت بود کل عین طریقت

حقیقت در شریعت دان یقین تو

شریعت دان یقین عین الیقین تو

بشرع احمد آور فخر زنهار

که اندر شرع کل یابی تو دلدار

هر آنکو پای در بیرون نهادست

قدم در خاک و او در خون نهاده است

ادب داری چو مردان بایدت کرد

شراب وصل آن دم بایدت خورد

ادب پیش آور اینجا همچو مردان

که دارد دوست اینجاگاه جانان

ادب داران راه او در اینجا

همیشه بودهاند نیکو در اینجا

اگرچه راز جانان بودشان بیش

نگفتند و برفتند با دل ریش

ادب اینجایگه میدار جانا

وگرنه جای بین بردار جانان

بحکم شرع آمد بی ادب او

بدارش کردم از بهر سبب او

سبب اینست بشنو شیخ تحقیق

که تا پیدا بود صدیق و زندیق

اگرچه جمله در تحقیق اویست

بدی بددان و نیکی خود نکویست

ازآن اصلی و فرعی کرده است دوست

که این مغز است بهتر بیشک از پوست

حقیقت اصل شرع احمد آمد

که در اسرار او نیک و بد آمد

وگر کافر بود همچو مسلمان

لکم دین گفت حق در سرّ قرآن

کسانی کاندرین معنی ندانند

ز خود تفسیرها بیهوده خوانند

که این جمله یکی گفتست بیچون

منت گویم بیانی نی دگرگون

همه از کارگاه کردگاریم

همه از سرّ صنعش آشکاریم

همه از او شده پیدا در اینجا

همه از اوست گویا اندر اینجا

کمال قدرت او بیشمار است

همیشه جمله را پروردگاراست

همه از ذات اوست اینجای پیدا

چه پیدا و نهان چه زشت و زیبا

همه از اوست اندر شرع نی او

چنین دان تا بود اسرار نیکو

حقیقت دان تو حق نه آن دیگر

وگر باطل ز قرآن خوان و بنگر

یکی را گفت کافر دیگری دوست

مسلمان خواند و گفت این راه نیکوست

حقیقت فرقها اینجاست بسیار

بود عاقل از این معنی خبردار

از آن یک شمه گفتم شیخ عالم

نیارم زد بنزدیک تو این دم

که میدانم که تو اسرار شاهی

مراسم شاهی و هم جان پناهی

که منصور است مرد رازدیده

نمودی از حقیقت باز دیده

نمودند سروران اینجا نمودند

بیکره بود جانش در ربودند

که دارد ذات کل ورنه نگفتی

دُرِ اسرار اینجاگه نسفتی

اگر بودی حقیقت ذات اینجا

نگفتی نیز با هر ذات اینجا

چو چیزی مرد را اینجا نمودند

بیک ره بود جانش در ربودند

سخن از عشق میگوید نه از عقل

کجا گنجد بنزد عشق از نقل

سخن بیعقل میگوید ز اسرار

شنفتم گفتن او بر سر دار

حقیقت گفت اندر سوی زندان

سخنها او بسی از سرجانان

ولیکن چون نه او درخانه باشد

بنزدم بیشکی دیوانه باشد

سراسر گفت او درعشق پیداست

ولیکن این سخن نی گفتهٔ ماست

نگوئیم این سخن ما نزد هر کس

ترا میگویم این اسرارها بس

عوام الناس یک سر همچو دیوند

ابا بانگ و خروش و باغریوند

وصول ما کجا هرگز بدانند

وگر می ره برند عاجز بمانند

ره وصلست نی راه مجازیست

نیفتادست این راه مجازیست

ره عشقست و دروی رازهاهست

در آن اندیشهٔ او رازها هست

ببازی راست ناید راز گفتن

بر هر کس اناالحق باز گفتن

اگر این مرد راه این کرده باشد

نه همچون دیگران در پرده باشد

حقیقت در رسیده سوی منزل

بود مقصود خود پیوسته حاصل

وصالش جزو و کلی هست داده

بود اینجا نباشد دوست و ساده

نه از دیوانگی میگوید این راز

که منصور از برابر داد آواز

که ای شیخ کبیر وعالم کل

ترا دانم حقیقت آدم کل

کجائی ای جُنید آخر دمی پیش

درآی و بهتر از آنم بیندیش

سخنها را مگو اینجا و پیش آی

چو نوشی این زمان بی عین پیش آی

سخن از شرع گفتی این زمانت

ایا شیخ جهان راز نهانت

همین بد جملگی من میستودم

که در عین ازل ذات تو بودم

بخاصه این زمان چون راز دارم

ترا زین گفت اکنون باز دارم

تو ای شیخ جهان و پیر آفاق

ز بهر دیدنت بودیم مشتاق

کنونت باز دیدم اندر اینجا

نظر کن بایزیدم اندر اینجا

رسیده در وصال ما بمعنی

بسیرت یافته دیدارمولی

حقیقت رازدار ماست اینجا

حقیقت آمد اینجا رهبر اینجا

ولیکن این جنید از ماست بر دور

ورا میدار قطب ذات معذور

که میداند ولیکن می نداند

کتاب هجر بر او چون بخواند

کتاب هجر میخواند ترا باز

خبردارد هم از انجام و آغاز

ولیکن پخته و بس نارسیده است

اگرچه شیخ و پیر بایزید است

تو گفتی راز بهر او در اینجا

شنفتم قصهٔ آن لیل و دریا

چه باشد آن عجایبهای دیگر

نمودستم بسی در بحر و در بر

تو گفتی راز بهر او در اینجا

بیا ای دلبر و ای یار زیبا

دوسال و نیم با هم یار بودیم

ز دید خویش در اسرار بودیم

نمود من تو چندین دیدهٔ باز

دگر چندی چنین بشنیدهٔ باز

بچشم خود در آن شب راز دیدی

دگر امروز ما را باز دیدی

هر آنچ آن رفت آن دیگر مجو تو

هر آنچه گم کنی دیگر مجو تو

سخن از نقد گوی و وصل جانان

هر آنجائی که گوئی وصل جانان

تو شیخا مر جنیدا رهبر کوی

که داری اندر انیجا چشم در کوی

تو گوئی عشق سرگردان بدیدی

ولیکن شاه در میدان ندیدی

ندیدی شاه در میدان ستاده

از آنی چشم در کویش نهاده

تو روی شاه بنگر تا بدانی

وگرنه قصهٔ هرزه چه رانی

توچندین رازها دیدی ز من باز

بماندستی کنون مانند زن باز

حقیقت شیخ دین و بینظیری

تو آن قطبی از آن شیخ کبیری

که میدانی از رازی که ما راست

در اینجاگه نمودستم من آنراست

تودانی این سخن از بحر گویان

سخنها با جنید و شاه میدان

ز تو پرسید و اوّل باز گفتی

ابا او از حقیقت راست گفتی

جوابت داد او از شرع و از فرع

مرا دیوانه میخوانید و در صرع

کسی کو من نه بیند اندر اسرار

ز ذات من نباشد او خبردار

تمامت انبیا و اولیائیم

ستادستند و درعین بقائیم

رسیدستم بعین منزل خویش

حجابی رفته اینجا گاه از پیش

حقیقت پردهام شد پاره پاره

تمامت اهل دل در من نظاره

ز هر جانب دو صد اینجا جنید است

ستاده مرغ دام ما و قید است

نمیگویند اینجا گه سخندان

که هستند صاحب تفسیر و برهان

سخندانان ما اینجا ستاده

دل وجان سوی مااینجا نهاده

چرا اینجا جنید اندر حقیقت

سخن میراند از عین طبیعت

نگویند کودکان زینگونه اسرار

که گفت ار نیز با تو نکته هشیار

چو من اینجا نمودار خدایم

حقیقت انبیا و اولیایم

درون جان من پیداست ایشان

نباشم یک دلی باشم پریشان

بحق گوئیم و با حق جمله گوئیم

حقیقت حق بود چون جمله اوئیم

خدا با من سخن میگوید اینجا

رضای ذات خود میجوید اینجا

حقیقت مینماید بود بودش

اگرچه جملگی کرده سجودش

حقیقت خود شناسایست خود را

برش یکسانست اینجا نیک و بد را

چو عشق خویشتن آورد با خویش

حقیقت نوش خواهد کرد مرنیش

حقیقت حق ز خود آمد خبردار

ز عشق خویش این لحظه است بردار

منزه از وجود و از طبایع

که پیدا است او ز هر صنع و صنایع

خدا بود و بود پیوسته هر جا

کنون در ذات با امروز پیدا

نه دیوانه بود او مر مرا او

کند اینجا بگفتاری جفا او

چو او در جان ماهمخانه باشد

کجامنصور کل دیوانه باشد

بود دیوانه او کاینجا نداند

نمود عشق ما دیوانه خواند

جنید اینجا محمّد داند و بس

بجز او مینداند نیز هر کس

تمامت کودکان دانند احمد

حقیقت رهنمای نیک یا بد

همه ذرات عالم ناسپاساند

محمد را زجان و دل شناسند

ولی کنه محمد آن بدانند

که با او گویندو با او بخوانند

محمد در درون ماست اینجا

حقیقت رهنمون ماست اینجا

محمّد در عیان ماست بینش

ازو پیدا خدای آفرینش

محمد میزند در ما اناالحق

همی گوید دمادم سر مطلق

محمد رهنمود اینجای حلاج

نهادم عاقبت بر سر از این تاج

چو من واصل ز ذات مصطفایم

یقین با انبیا و اولیایم

مرا هم رهبر و هم رهنمایست

حقیقت در درونم او خدایست

مرا او کرد واصل نزد عشاق

فکندم در نهاد جملگی طاق

ز وصل احمدم بردارمانده

ز عشق او چنین در کار مانده

وصال مصطفی در جان منصور

چو خورشید است کل نور علی نور

وصال مصطفی بخشید جانم

کنون بنمود کل عین عیانم

چو از او واصلم اینجا حقیقت

سپردم بیشکی راه شریعت

ره شرعش بجان اینجا سپردم

از آن گوی اناالحق بین که بردم

از آن گوی اناالحق بردهام من

که نی چون دیگری پی بردهام من

ره او کردم و منزل ندیدم

اگرچه هست منزل ناپدیدم

چو او دیدم چه خواهم کرد منزل

چو جان دیدم چه خواهم کرد بادل

چو او دیدم چه کارم با جنید است

مرا سیمرغ قدرت جمله صید است

ز حق اندرز حق گویم همیشه

ز حق دانم همه اسرار و پیشه

ز حق گویم که چون احمد حق آمد

ز سرّ من رآنی مطلق آمد

ورا این راز اینجا درعیانست

از این معنی به کل صاحب قرانست

از آن اینجا بگفت او همچو من راز

که دعوت خواست کرد آن سرافراز

چو دعوت مرورا بد در شریعت

از آن مخفی نمود اینجا حقیقت

ز بهر دعوت خود او نهان کرد

حقیقت راه شرع اینجا بیان کرد

بیان شرع کرد و راه بنمود

حقیقت مر علی را شاه بنمود

سخن بسیار از شیخ کبیر است

محمد در میانه بی نظیر است

هر آنکو راه او کرده است اینجا

حقیقت در پس پرده است اینجا

اگر اینجا جنید پاک دینم

بیابد یک زمان عین الیقینم

نمایم مصطفی او را درین دم

تمامت انبیا بادید آدم

اگر آید دمی او بر سر دار

کنم او را در این اعیان نمودار

ولیکن او بخود می باز ماندست

چو گنجشکی بدست بازمانده است

ندانست این دگر دم بر سردار

بدین شکرانه گردانم خبردار

دگر از سر ذاتم در حقیقت

که حق بیند ز ذرّاتم حقیقت

مرا او در درون جانانست پیدا

نمیداند ورا با تست پیدا

که هر انصاف ما اینجا دهد او

بجان خویشتن منت نهد او

که گفتارش ز نادانی بد از دوست

سخن بیمغز اینجا گفت از پوست

در عین العیان توحید گوید

تو ای شیخ کبیر و قطب عالم

مرا دانی و میبینی در آن دم

چنان راهست سپردم تا بمنزل

که ما را دوست امروز است حاصل

مرا حاصل وصال جان جانست

چه جای این همه شرح و بیانست

جنید پاک با تو گفتم اسرار

ابا تو او بشرع آمد خبردار

بفرماید بحکم شرع جانان

که هر چیزی که باشد بدتر از آن

مرا امروز بنموده است اینجا

در من زین قفس بگشوده اینجا

حجابم هیچ نیست ای شیخ عالم

بجز صورت در اینجاگاه این دم

حجابم صورتست و آفرینش

وگرنه جملگی ذات از تو بینش

حجابم صورتست و جان جانست

ولیکن مرد را در ترجمانست

حقیقت دم ز دستم از خدائی

نخواهد بود با اویم جدایی

در او واصل کنم در خویش اینجا

حجابم برگرفت از پیش اینجا

اگرچه سالکست و دروصالست

ولی از دیدن خود در وبالست

همه رنج من است از بیم صورت

وگرنه نیست اینجا گه کدورت

همه خواهد مرا این صورت به اعزاز

که گردد بی نشان از بی نشان باز

چنان کاول نهادش بی نشان بود

ورا این آرزو اندر جهان بود

که تا منصور آید واصل کل

ورا دیدار باشد حاصل کل

کنون دو دست ما اینجا بینداز

زبان و پایم اینجا ای سرافراز

اگر با ما یکی ذاتی تو شیخا

بجان تو که با ما کن تو این را

بفرما تا دو دست و پایم اینجا

ببرند با زبانم شیخ دانا

قصاص شرع دان تا یار باشم

ز سرّ عشق برخوردار باشم

نمیخواهم من این دست و زبانم

کزین دست و زبان عین جهانم

نمیخواهم من این هر دو قدم را

قدم میخواهم امادر عدم را

نمیخواهم بجز دیدار جانان

چنین خواهد بدن اسرار جانان

درین دنیا ز صورت مبتلایم

فتاده در کف و چنگ قضایم

اگرچه خود قلم راندم بتحقیق

مرا از عین آمد عین توفیق

قلم راندیم و آنگه در کشیدیم

قلم بر نقش ذات خود کشیدیم

قلم راندیم ما در اصل اینجا

که بیصورت بیابم وصل اینجا

قلم راندیم و دیگر می چه ماندست

اناالحق میزنم دیگر چه مانده است

مرا جانست و جانان در خیالم

نموده این زمان عین وصالم

سخن کز وصل گوئی جمله سوز است

بآخر چون سخن از دلفروز است

چو جانان این چنین مر خویشتن راست

در این بغداد جان ما بیاراست

سرافراز است ودارد همچون جانم

همی داند یقین راز نهانم

تو ای دار این زمان میدار معذور

که یار تست اینجاگاه منصور

تو ای دار از حقیقت پایداری

ابا با یک نفس دیدار یاری

وصال عاشقان آمد سردار

که تا مر سالکان دارد خبردار

وصال عاشقان سربازی آمد

که منصور از یقین برداری آمد

وصال عاشقان درجان فشانی است

که عاشق در ازل راز نهانی است

وصال عاشقان خواهی ببر سر

که تا یابی مقام خویش آن سر

همه عشاق حیرانند و منصور

سخن از وصل راند نور علی نور

وصال ما فراق ماست ما را

که وصل کل فنای ماست ما را

وصال ما حقیقت در فنایست

وصال اینست و باقی کل هبایست

کنون شیخ جهان تا چند گویم

تو پیوندی چرا پیوند جویم

من این پیوند میخواهم خدائی

که تا یابم بکل سر خدائی

من این پیوند میسوزم در اینجا

چنی گو نه دل افروزم در اینجا

که با پیوند ما در سوی ما تو

بیابی راه خود در کوی ما تو

اگر در کوی خود خواهی قدم زد

قدم را اندر آن کو در عدم زد

نمود خویشتن بیدست و بیپا

که داری در درون خلوتم جا

زبان بردار اینجا بی زبان شو

چو گردی بیزبان در ما نهان شو

نهان شو تا عیان گردی چو منصور

بمانی جاودان نور علی نور

نهان شو همچو ما در بینشانی

بگو آخر که قصه چندخوانی

چنین میگویدم دلدار اینجا

خبر کردم ز هر اسرار اینجا

اناالحق میزند منصور بی دوست

که منصورم فنا گفتن هم از اوست

اناالحق کی زند منصور بردار

اناالحق حق زند اینجا بگفتار

اناالحق در زبانم اوست جمله

در اسرار اینجا اوست جمله

اناالحق میزند اینجای مطلق

نفس گفتار او حقّست الحق

چو حق گوید یقین هم حق بداند

نمود خویشتن مطلق بداند

بجز حق می نداند حق توان دید

که چشم جان تواند جان جان دید

خدا خود دید در دیدار منصور

نمود خویشتن راکرد مشهور

خدا دیدم در این آیینه اینجا

اناالحق زد به هر آیینه اینجا

هر آیینه در اینجا جایگه ساخت

که بود ذات خود منصور پرداخت

حقیقت جسم منصور است و جان حق

از آن جانان بهرجا زد اناالحق

چو منصور است حق حق جمله داند

بجز حق حق یقین اینجا که داند

از آن جام است خورده در ازل او

که هرگز می نه بیند بی خلل او

از آن جامی است خورده بر سر دار

که خود باشد نمود خود نگهدار

از آن جام است خورده در حقیقت

که جز حق می نه بیند در شریعت

از اول میزدم اینجا دم کل

که تا پیدا کنم من آدم کل

همه پیدا که بیشک هست منصور

شرابی خورده است ومست منصور

از آن مستم که روی شاه دیدم

من اندر نزد رویش ماه دیدم

از آن مستم که دارم جام اینجا

نمود آغاز با انجام اینجا

از آن مستم که در عین خرابات

نمیگنجد همی طاوس و طامات

از آن مستم که دانم در وصالم

وصال امروز در عین وبالم

از آن مستم که خواهد بود ما را

یکی ذات عیان معبود ما را

یقین میدان که من امروز مستم

بحمدالله که من نی بت پرستم

بت خود میبسوزانم در این نار

که تا بت در فنا گردد خبردار

بت خود گر بسوزم پاک گردد

نمود صانع افلاک گردد

بت خود می بسوزم اندر اینجا

به بیند خویشتن در جمله پیدا

بت خود چون بسوزم طاق گردد

نمود جمله عشاق گردد

بت خود چون بسوزم جان شود کل

ز بعد جان یقین جانان شود کل

بت خود چون بسوزانم حقیقت

خدا باشد حقیقت در طبیعت

دو روزی سیر با ما کرد اینجا

یقین خواهم بُدن نی فرد اینجا

بت من بافتیست این جان جانان

حقیقت میکند او خویش پنهان

نه کافر باشد این منصور شیخا

که بت سوز آمده است این شیخ دانا

حقیقت چون چنین افتادم ای شیخ

زبود خویشتن آزادم ای شیخ

سخن در صورت ومعنیست اینجا

یقین ای شیخ بی دعویست اینجا

بمعنی آمدستم نه بدعوی

که در معنی نگنجد هیچ دعوی

یقین دعوی و معنی آن بود شب

که در دردریا نمود آن شب ترا رب

دگر دعوی که دیدی بر سر دار

که غیری نیست جز دیدارمولا

چو دعوی باطل آمد اندرین راه

ز معنی باش و از اسرار آگه

همه مردان زدعوی بازگشتند

در این اسرار صاحب راز گشتند

حقیقت راز ما معنی است جانی

نمودستیم این راز نهانی

اگر دعوی بدی در ملک بغداد

فنا آورد می بیشک بیک باد

مرا معنی در اینجا پای بند است

در این اسرار عشقم اوفکند است

مرا معنی نخواهد سوخت در نار

حقیقت خرقه با تسبیح و زنّار

مرا معنی بجان جان رسانید

ز پیدائی سوی پنهان رسانید

مرا معنی در اینجا دید باز است

تنم در عشق در سوز وگداز است

مرا معنی چنین در دار آویخت

حقیقت عشقم اینجا فتنه انگیخت

همه مردان بلای یار دیدند

همی چندی خود اندر دار دیدند

همه مردان بلاکش در فراقند

ببوی وصل او در اشتیاقند

همه مردان بزیر خون چو درخاک

گناهی زین ندارد چرخ افلاک

همه مردان در اینجا در بلایند

چنین افتاده در دام قضایند

قضا را با بلا دیدند اینجا

بجان و سر بگردیدند اینجا

هر آن از جان خود ترسد درین راه

کجا گردد ز عشق دوست آگاه

هر آنکو لرزد او برجان خویشش

کجا بنماید اودیدار پیشش

سر و جان در فدای راه دلدار

کنم امروز بیشک بر سردار

سر و جان در فدای یار کردیم

حقیقت جام مالامال خوردیم

چو ما مستیم اینجا بر سر دار

همه مستند آخر کیست هشیار

که هشیار است اینجا تا بدانیم

کتاب وصل خود با اوبخوانیم

که هشیار است اینجا در خرابات

که با او راز بنمایم بطامات

همه مستندو اندر خواب رفته

عجایب بیخود اندر خواب خفته

همه مستند و هشیاری ندیدم

درین موضع وفاداری ندیدم

همه مستند و اندر حیرت اینجا

ندارندی ز مردی غیرت اینجا

همه مستند و اندر بند باقی

بده جام می اینجا زود ساقی

بده جامی دگر در حلق منصور

که تا از جان شود و از خویشتن دور

بده جامی دگر ما را در این دم

که برریشم بود یک جام مرهم

بده جامی دگر ز آن جام مطلق

که از مستی زنم دیگر اناالحق

بده جامی دگر از آن خرابات

که اینجا در نگنجد عین طامات

بده جامی دگر این جام بستان

که بی رویت نخواهم باغ و بستان

بده جامی دگر تا عین زنار

بسوزانم در اینجا گاه زنار

بده جامی دگر چون راز گفتم

اناالحق با همه سرباز گفتم

بده جامی و بربایم حقیقت

که تا پنهان شود عین طبیعت

چو جامت خوردهام اینجا دمادم

از آن اینجا زنم از ذات او دم

دم از ذاتت زدم کاینجا تو بودی

حقیقت جمله منصورت تو بودی

دم از ذاتت زدم در جان نمانی

تو سرجان و جسم و دل بدانی

دم از ذاتت زدم از سر اسرار

اگر ما را تو سوزانی ابر نار

دم از ذاتت زنم در عین توحید

نگنجد نزدم اینجاگاه تقلید

دم از ذاتت زدم چون انبیا من

اناالحق اندرین قرب بلا من

همی گویم یقین و گفت خواهم

همی جوهر حقیقت سفت خواهم

اگر من یادگاری یادگاری

که همچو تو نخواهم یافت یاری

نمیداند کسی جانا نمودت

اگرچه کردهاند اینجا سجودت

سجودت میکنم اندر سردار

که تا عشاق گردد ز آن خبردار

سجودت میکنم اینجا به تحقیق

که دارم از تو جان و سرّ توفیق

سجودت میکنم در پاکبازی

چنان خواهم که بود پاکبازی

سجودت میکنم اندر مکان باز

بشکر آنکه دیدم جان جان باز

سجودت میکنم مانند مردان

سجود ما کنون بر قدر مردان

سجودت میکنم زیرا که ذاتی

حقیقت هم حیات و هم مماتی

در اینجا سجده خواهم کرد با تو

چه در عین فنا در پرده با تو

دمادم سجدهٔ دلدار باید

بگردن خاصه بر این دار باید

هر آنکو کرد چون ما سجده بردار

چو مادلدار بر اوشد نمودار

نمودار است دلدارم حقیقت

یقین اندر سر دارم حقیقت

نمودار است و میگوید بخود راز

که دیدستم دگر این راز خود باز

دگرباره مرا داراست ذرات

رسیده در چنین معنی سوی ذات

همه بیما و با ما ما ببینند

ابا ما در سوی خلوت نشینند

بخلوت بعد از این ما را به بین باز

همه ما بین تو درعین یقین باز

اگر عین یقین اینجا نباشد

دراین ره مرد دل دانا نباشد

دل دانا در این ره یار یابد

ره آخر سوی جان دلدار یابد

دل دانا کشد اینجا بلا او

که تا آید بکلی پیشو او

درین ره دل چه خون گردد حقیقت

برون آید بکلی از طبیعت

در این اسرار مردی باید و پاک

که خون گردد حقیقت در دل خاک

چو خون شد دل حقیقت خاک جوید

دگرباره صفات پاک جوید

چو در خون رفت دل مانند منصور

میان خون خود یابد یکی نور

از آن نور حقیقت بیطبیعت

بیابد با زنی نقش طبیعت

کند ازجزء و ره اندر سوی کل

بیابد او چو مردان آنگهی ذل

کشد خواری چو واصل شد درین راه

حقیقت همچو من اندر بر شاه

مرا خواری است در نزدیک بیچون

دلم یکبارگی افتاد در خون

دلم غرقست در خون تا بدانی

چو مادر خون فنا شو گر توانی

فنا در خون و در بیچون نظر کن

همه ذرات در خود بی بشر کن

بشر بردار تا یابی بشارت

بشارت باشدت دیدار یارت

چو اول در فنا باشی حقیقت

نشیب خاک و خون گردد طبیعت

از آن خون بعد از آن نور است پیدا

حقیقت دید منصور است پیدا

تو بردار آ اگرچه خودشناسی

وجود خود نه نیک و بد شناسی

توبرداری دمادم عقل با تو

کند اینجایگه هم نقل با تو

از آن هر عقل و هر راهی صفاتی

در آن عین صفت کلی تو ذاتی

از آن ذاتی که اصل تو وجود است

که اینجا با عیان دیدار بوده است

دمی در پوست میآیی عیان تو

دمی با دوست میآیی نهان تو

یکی با پوست دیگر در عیانت

ابی صورت بود آن جان نهانت

نهان تو بود پیدا درین باب

درین معنی ز پنهانی تو دریاب

هر آنکو شد ز خود پنهان جانان

همه جانان بود در عین پنهان

هر آنکو شد ز خود پنهان چو منصور

یکی گردد ز سر تا پای پر نور

چو پنهان نیست او را جمله پیدا

تودر پنهان و پیدا باش یکتا

چو در یکتائی جانان رسیدی

ز پیدائی ورا پنهان بدیدی

در آن دم چون شوی پنهان در اینجا

همه پیدائی و پنهان در اینجا

سخن بسیار ای شیخ حقیقت

ولی پنهان منصور از طبیعت

کنون پنهان شد و پیدا به بینش

در این دم شورش و غوغا به بینش

از آن پنهان شدم در پاکبازی

که در پنهانی آمد سرفرازی

از این پنهانی منصور بنگر

درون جملگی در نور بنگر

سراسر نور منصور است اینجا

که اندر جمله مشهور است اینجا

چو نورم در همه اینجا پدید است

از آن پنهانیم پیدا پدید است

همه نور منست و مینمایم

درون جملگی روشن نمایم

همه نور من است و من یقین جان

بودم هم جملگی هم نور جانان

همه نورمن است و هیچ نبود

حقیقت نقش بیجا هیچ نبود

چنان نقشی نهادم پیچ در پیچ

که بشکستم بدیدم هیچ بر هیچ

چنان نقشی نهادم در بر خود

که تا آن نقش آمد رهبر خود

چنان نقشی نهادم خوب و زیبا

که دیدارم درین نقشست پیدا

چنان نقشی نهادم در صفاتم

که تا پیداشود زو عکس ذاتم

چنان زین نقش ذات من هویداست

که در کون و مکان این نقش پیداست

چنان زین نقش مردان راز بینند

کزین نقشم حقیقت باز بینند

چنان زین نقش اینجادرنمودم

که گوئی اندر اینجا خود نبودم

طلبکارند نقشم جملگی راز

همی جویند ذاتم جملگی باز

منم با جمله لیکن میندانند

همه در نقش ایمن می ندانند

کجا هرگز بلا بینند و بر ما

که یک لحظه نه بنشستند با ما

جهانی در غم غمخوار مانده

میان خاک و خونم زار مانده

جهانی در غم جانها بداده

جهانی در پی شادی فتاده

جهانی منتظر تا کی نمایند

در پرده در اینجاکی گشایند

جهانی منتظر در دید دیدم

فتاده در پی گفت و شنیدم

جهانی منتظر در بیم و امید

شده تا بنده بر مانند خورشید

جهانی منتظر اندر دل خاک

که تاکیشان بود آن خاک ناپاک

جهانی منتظر بر رحمت من

که تا کی باز یابند قربت من

جهانی منتظر در عقل و گفتار

جهانی دیگر اندر کل طلبکار

جهانی دیگرم در جست و جویند

همی بینند ودیگر باز جویند

جهانی دیگرند اندر سر دار

همی بینند و ازماهان خبردار

خبرداران ما ها را بیابند

بکل در سوی ما اینجا شتابند

خبرداران ما یابند رازم

که در بود شما کل سرفرازم

جنید اگر خبر داری ز بودم

دمادم کن حقیقت مر سجودم

جنیدا روز امروز است پیروز

مرا در آتش عشقت بکل سوز

جنیدا سر بگفتارم بنه تو

منت منّت نهم منّت منه تو

جنیدا هر چه خواهی کن ز خواری

که ما را نیست هان زنهار خاری

جنیدا حکم شرع ما بران هان

که حاجت نیستم در نص وبرهان

جنیدا میزنم دم در حقیقت

نمودت مینیابم در شریعت

اناالحق میزنم درنزد عشاق

که من اندر خدای کل شدم طاق

جنید پاک دین پاک رهبر

چو من کن پاکبازی پاک و رهبر

که چندین سر که گفتم پاکبازم

از آن در پاکبازی بی نیازم

اگرچه من در اینجا پاکبازی

حقیقت پاکباز بی نیازی

هر آنکو پاکباز آمد درین راه

رسید از پاکبازی تا بر شاه

نشان مردعاشق پاکبازیست

که منصور اندر اینجا گه ببازیست

نشان عاشقان اینست بنگر

که اندر دار بیند مرد بی سر

نه سر دارم نه پای و پایدارم

بلای قرب خود را پایدارم

حقیقت من سریر سرورم من

از آن بر هر دو عالم سرورم من

شمارا سرورو هم پیشوایم

که اصل کل شما را مینمایم

شما را مینمایم تا بدانید

که بودم ذات حق است و بدانید

که من بود شمایم در حقیقت

که بنمودستم این راز شریعت

اگرچه رهبر دینی در اینجا

کجا بود یقین یابی در اینجا

تو بود من نه بینی زانکه اینجا

نه بینی سرّ بودم جمله در ما

مگر آنکه ندانی این خبر باز

که هم از ما کنی در ره نظر باز

نظر از ما هم اندر سوی ما کن

چو ما سرگشته خوددر کوی ماکن

چو ذره باش سرگردان بر ما

که تا کلی شوی اندر بر ما

تو اینجا گه اگرچه سوی مائی

ستاده این زمان در کوی مائی

منم با تو تو با من بیقراری

منم بر دار و تو بر پایداری

دلت شیخادر اینجا رازدار است

ز ما لیکن عجایب بیقرار است

دلت شیخا دراینجا راز ما باز

همی گردد که باشد زود سرباز

اگر با ما دمی بیدار آید

چو بیمار سرسزای دار آید

شود واصل چو مادر لامکانه

نشان عین گردد در نشانه

شود واصل چو ما اینجا یقین باز

چو ما آید یقین در عزت راز

برو اینجا نباشد هیچ پوشش

که این را هست اینجا گاه کوشش

نه عاشق باشد اینجاگه نه ازدوست

که معشوقست بیشک دید خود اوست

گه این سر مینماید بر سر دار

که با عشاق گرداند سردار

هر آن عاشق که اینجا آشنا شد

ز لیلی همچو مجنون در بلا شد

هر آن عاشق که اینجا دید دیدار

بجان شد دید جانان را خریدار

هر آن عاشق که چون من عاشق آمد

قبای دار بر وی لایق آمد

بلای قرب مردان راست اینجا

که چون عشّاق باشد راست اینجا

قبای قرب از دیدار برخاست

از آن منصور سوی دار برخواست

بلای قرب چون دیدار بنمود

مرا اینجایگه بردار بنمود

طریق عشق جانان بی بلا نیست

زمانی بی بلا بودن روا نیست

بلای دوست را به دان در اینجا

یقین عین سعادت دان در اینجا

بلای یارکش همچون صبوران

اگر نزدیک باشی نه ز دوران

تو از نزدیکیان بارگاهی

حقیقت این زمان نزدیک شاهی

جنیدا در بلایم سر برافراز

مرا امروز سر از تن بینداز

چو نتوانی تو اینجا گه فنایم

کشیدن کی توانی این بلایم

اگرچه من در این معنی حقیقت

کنم با تو درین دعوی حقیقت

بدان گفتم که میدانی تو رازم

کجا یابی درین معنی تو بازم

کجا یابی دگر یار اینچنین یار

که بردارت کند اینجا خبردار

خبردارت دمادم میکنم من

ترا اسرار گفتم جمله روشن

اگرچه سالکی هم گرد واصل

که از وصلم کنی مقصود حاصل

اگر از وصل من نابود گردی

از آن نابود کل معبود گردی

اگر از وصل من یابی فنا تو

از آن عین فنا گردی بقا تو

اگر وصل من اینجاگه بدانی

ترا روشن شود راز نهانی

ز وصلم برخور و هجران رهاکن

پس آنگه روی در درگاه ما کن

ز وصلم برخور اینجا دمبدم تو

یکی میبین وجودت با عدم تو

ز وصلم برخور اینجا در حقیقت

یکی گردانم از کفر طریقت

تو وصلم در حقیقت داری اینجا

ولی از نقش برخورداری اینجا

به هر نوعی است گفتم راز اینجا

مرا بین صاحب هر راز اینجا

منم اصل ومنم وصل و منم یار

که اینک با تو میگویم در این دار

مرا دان هیچ دیگر را مبین تو

حقیقت اینست می بین شیخ دین تو

هر آنکو دید دیداری یقین شد

نمود اولین و آخرین شد

سؤال کردن شیخ جنید ازمنصور در حقیقت شرع

بدو آنگه جنید پاک دین گفت

که ای ذات تو با عین الیقین جفت

دمی بگذار تا با هم بگوئیم

دوای درد خود از تو بجوییم

دمی بگذار مستی ز آنکه دلدار

تو میدانیم از این معنی خبردار

دمی هم گوش ما هاسوی ما کن

پس آنگه هرچه خواهی پیشوا کن

تو امروزی حقیقت رخ نموده

ابا دمبدم پاسخ نموده

گمان برداشتی عین الیقینی

میان جملگی تو پیش بینی

از آن در پیش بینی پادشاهی

که هم در عشق ذاتی تو الهی

توئی اصل و منت هم اصل ذاتم

حقیقت بود تو از وصل ذاتم

بدین معنی ترادیدم دل و جان

مرا در بود خوداکنون مرنجان

چو در بود توام معبود مائی

درین دنیا زبان و سود مائی

زیان و سود ما اندر بر تست

حقیقت ذات توهم درخور تست

کجا ما در خور ذات تو باشیم

بخاصه چونکه ذرات تو باشیم

تو در ذاتی و ما در عین افعال

که در افعال کی باشد یقین حال

حقیقت ذات تو در جمله پیداست

نمودت درهمه چیزی هویداست

یقین دانم که موجودی نه باطل

که ازتو میشود مقصود حاصل

حقت دانم که بر حقی تو بیچون

که کل میگوئی از کل بیچه و چون

حقت دانم که بیچونی و مطلق

دم کل میزنی اندر اناالحق

حقت دانم که دیدار الهی

حقیقت صاحب اسرار الهی

حقت دانم که گفتی راز سرباز

حقیقت با جنید خود سرافراز

تو حقی و یقین اینجا حقی تو

به معنی سر ذات مطلقی تو

کنون ای سرور و سلطان عالم

جوابی ده مرا ای جان عالم

کنون ای سرور و سلطان اسرار

جوابی ده مرا هان از سردار

بگویم هان جواب از روی معنی

کنون چون حاضری در کوی دنیا

بر تو جمله یکسانست دانم

مرا گوئی که تا راز است دانم

توئی در جمله پیدا و حقیقت

توئی بر جملگی دانا حقیقت

توئی در گفت وگوی جملگی دید

حقیقت در مکان عین توحید

تو هم جانی نمودی ساکن دل

درین آب و درین نار و در این گل

درین صورت نمودی روی ما را

حقیقت نیز از هر سوی ما را

یکی ذاتست با تو هرچه هستست

دل وجانم ز دیدار تو مست است

ندانم هیچ بیروی تو اینجا

فتاده جمله در کوی تو اینجا

تو خود آوردهٔ اینجا نمودت

تو خود دانی حقیقت بود بودت

تو اینجا دیدهٔ دیدار جانان

درین دیدار خود اسرار جانان

بدیدستی حقیقت کس نداند

بجز تودیده خود میبس نداند

تو بنهادی تو میدانی بصد راز

کجا یابد بجز تو سر تو باز

تو دانای زمین و آسمانی

تو مانی ذات و اینجاکس نمانی

ز دانائی خود بینا یقین است

که نور نور بودت پیش بین است

طلبکارت بدم تادیدمت من

مرا سر یقین از تست روشن

ز توراهست روشن همچو خورشید

بتو دارم حقیقت جمله امید

ره از تو روشن است و چون تو نوری

درون جملگی دایم حضوری

حضور از تست و آسایش حقیقت

کنی مان پاک از رنگ طبیعت

اگرچه رهنمون و آشنائی

ز عشق خویش درعین بلایی

یقین دانم که عشقت هست اینجا

نمودت نیز هم پاکست اینجا

ز بهر عاشقان اینجا توئی شاه

که تا ایشان کنی از راز آگاه

بقدر خویش ای دانای اکبر

ترا دانیم ای دانای سرور

جنید خویش را آزاد کن تو

از این معنی مرا دلشاد کن تو

بگو با من که اینجا چون یقین باز

همه یکیسیت در انجام و آغاز

همه از اصل تست اینجا پدیدار

یقین هم زشت و هم زیبا پدیدار

همه دیدار تست و غیر نبود

همه دیدار تو در سیر نبود

توئی جمله عیان و هم نهانی

توئی فی الجمله راز کل تو دانی

چرا هر یک نمودستی دگرسان

حقیقت اندرین دیدار ایشان

سخن ز انسانست نی حیوان درین راز

بگو با من که تادانم ز سرباز

یکی را انبیا ورده نمودی

مرایشان را دل آگه نمودی

اگر کافر وگر دیندار اینجا

مرا برگوی این اسرار اینجا

یکی را بت پرست خویش کردی

یکی را مؤمن و درویش کردی

دگر خونی و درزوداشت کردار

برآری همچو خویشش بر سردار

یکی را معتکف در کعبه داری

مراو را دمبدم پاسخ گذاری

یکی دیوانه داری دایماً تو

نه بیند درجنون او جز ترا تو

یکی را ره دهی در وصل اینجا

نمائی مرورادر اصل اینجا

چو جمله خود توئی بس نیک و بد چیست

چو تو عشقی حقیقت جز تو خود کیست

عجب ماندستم ای جان من درین سر

که از هرگونه کردستی تو ظاهر

عجب ماندستم اینجا در حقیقت

که در ظاهر بود این دید صورت

عجائب مختلف افتاد احوال

که میبینم همه در قیل و در قال

بسی کردم ز تو در تو دمادم

حقیقت سرّها با تو در این دم

به هر نقشی که آمد در برم باز

ترا دیدم حقیقت ای سرافراز

بگو تا سر این معنی چگونه است

که این یک ره روان این ره نکویست

که داند ذات تو از سر بگویم

نمود باطن و ظاهر بگویم

ز ظاهر گویم اینجا چون تو دانی

که بیشک معنی بیرون تو دانی

ز ظاهر گویم اینجا در حقیقت

که در ظاهر بود حکم شریعت

بسی خون خوردهام شاها تودانی

تو میگوئی مرا هان لن ترانی

بسی خون خوردهام اندر ره تو

اگر کلی شوم من آگه تو

بسی خون خوردهام در پاکبازی

سؤالت کردهام از سرفرازی

نداری از جنید پاکبازت

کرم کن می بگوی اینجای رازت

حقیقت سر ببازم در ره تو

اگر کلی شوم من آگه تو

چه باشدجان چو میدانی بگویم

بزن شاها تو اینچوگان چو گویم

جنیدت سر چو گوئی پیش دارد

که ازتو عقل پیش اندیش دارد

اگرچه عشق او دارد کمالی

زند عقل از وصال تو مقالی

در این قال تو اینجا عقل شاد است

که با گفتن ورا این سر فتاده است

از آن اینجا نمیبیند یکی او

که دارد جز تو اینجا گه شکی تو

نه شک دارد اگرچه در یقین است

ولی در کفر و دینت پیش بین است

ره شرع تو بسپرده است عقلم

ز نور عقل دائم نور فعلم

ز قرآن گوی تا گوئی زنم من

ز قرآن سیر این روشن کنم من

ز قرآنست اسرارم در اینجا

ز قرآن من خبردارم در اینجا

مراین معنی ز قرآنم بگو تو

دوای دردم از قرآن بجو تو

ز قرآن گوی تا تحقیق یابم

بنورش شاه کل توفیق یابم

ز قرآنم بگوی و جان ستانم

توباقی مان که من باقی نمانم

تو باقی باش هم ساقی مرا دوست

که قرآن در حقیقت مغز بر پوست

تو بی منصور آنستی و گوئی

که در چوگان زلفش همچو گوئی

تو بی منصور دانستی و دانی

مرا زین گفتن اینجا گه رهانی

مرا مقصود ازین گفتار آنست

بدانم مختلفها کز چه سانست

مرا مقصود ازین گفتار این بود

که تو گفتی منم در اصل معبود

تو معبودی یقین در آفرینش

تمامت دادهٔ در عین بینش

بگو اسرارم و برقع برانداز

جنید امروز با عشاق بنواز

بگو اسرارم اینجادوست اینجا

که تا بیرون شوم از پوست اینجا

بگو اسرارم ای پاکیزه گوهر

مرا گوهر نما ای بحر اکبر

بگو اسرارم ای سلطان حقیقت

که تا بشناسم این برهان حقیقت

جنید اسرار میجوید در امروز

توئی هم تو بتو میگوید امروز

چه فرقست از میان ما حقیقت

که ماندستم در او شیدا حقیقت

من این دانم بسی و می ندانم

ولیکن درس در پیش تو خوانم

تو استاد تمامت کاملانی

که درس عشق نیکوتر تو دانی

تو استادی و ما هستیم مزدور

یقین نزدیک نی از صحبت دور

تو استادی و تلقین ده بیادم

پس آنگه ده ز عشق خود ببادم

تو استادی کنونم نکتهٔ گوی

که سرگردانم ای استاد چون گوی

تو استادی و ما را رهنمونی

گرفته هم درون و هم برونی

درون آگاهی و بیرون حقیقت

یکی دید است در دیدار دیدت

بگو اکنون مرا این راز مطلق

اگر بر راستی گوئی اناالحق

جواب منصور شیخ جنید را (قس)

بدو منصور گفت ای راز دیده

تویی اسرار معنی باز دیده

سؤالی میکنی از نیک و بد باز

ز خوب و زشت اینجا ای سرافراز

سؤالی از یکی بودست چندین

بگو با تو از راز نخستین

نخستین راست گویم تا بدانی

ترا سرباز گویم تا بدانی

ز گبر و وز یهودی اهل زنار

حقیقت جملگی میدان تو دیندار

بچشم خرد منگر سوی کس تو

چو طاوسی همی بین درمگس تو

همه نیکونگر چه خوب و چه زشت

که بود تخم جمله در یکی کشت

حقیقت هرچه بینی نیک بین باش

حقیقت اندرین عین الیقین باش

همه از کارگاه ماست پیدا

تودوئی اندر این یکتاست پیدا

حقیقت اصل جوهر باز دان تو

ز جوهر آنگهی این راز دان تو

تو اینجا گه ندیدی اصل جوهر

بگویم هم بتو در شرع رهبر

ز قرآنت بگویم راز سرباز

نقاب آنگاه از این معنی برانداز

چوذات پاکم اینجا قل هوالله

عیان شد جوهر نقش هوالله

ز اصل آفرینش مینمودم

بمعنی ذات مخفی جمله دیدم

بُدم من ذات جمله اندر اینجا

نمودی کردم ای رهبر در اینجا

نمودی کردم از اعیان ذاتم

یکی جوهر نمودم در صفاتم

یکی جوهر نمودم ازحقائق

که کس اینجا نداند آن دقائق

نباشد هر کسی این راز دیدن

مراین جوهر در اینجا بازدیدن

عجایب جوهری اندر میان یاب

درونش پر ز اعیان جهان یاب

عجائب جوهری نه ابتدایش

به دیدارش نه نیزش انتهایش

همه خورشید بینی در درونش

حقیقت عقل کلی رهنمونش

همه اسرار من اینجا عیان بود

نشانی مر مرا در بی نشان بود

نشانی آمده در بی نشانی

عیانی آمده اندر نهانی

نشانی بود آن از عکس ذاتم

جمالی آمد از دید صفاتم

چو دیدم من جمال خود در اینجا

جمال خود جلال خویش اینجا

نظر کردم در اینجا من بر اعیان

جلالم کرد اینجا نور تابان

ز تف هیبت نور جلالم

همه شد محو درعین جمالم

جمالم با جلال اینجا نهان شد

دگر این هفت چرخ اینجا عیان شد

ز تاب نور دودی سبز برخاست

حقیقت نوربگرفت از چپ و راست

ز دود جوهر اینجا هفت پرگار

عیان شد بعد ازین در عین دیدار

مه وخورشید کردم آشکاره

در اینجا گاه از بهر نظاره

ز عکس ذاتم اینجا نور بنگر

به هر جانت جهانی حور بنگر

سراسر شد پر از در و جواهر

ز یک جوهر چنین درها بظاهر

ز کف گوهر اینجا گه زمین بین

عیان کردستم از بهر مکین بین

مکینم دایماً عین مکانست

در این مسکن مرا راز نهانست

چو گردم از یکی جوهر پدیدار

منم درجمله اینجا ناپدیدار

همه از خویشتن کردیم پیدا

منم اینجا حقیقت خوب و زیبا

صفاتم چرخ دان در هفت اعلا

نظر میکن درین نور تجلا

در اینجا چون عدد در کار آمد

مراد جملگی دیدار آید

به هر نقشی که کردم آشکارم

در اینجا بازبین دیدار یارم

تو هر نقشی که بینی اصل بینش

در اینجاگه نموده وصل بینش

تو هر نقشی که اینجا گاه بینی

چنان باید که دروی شاه بینی

تو هر نقشی که بینی هست نقاش

چه در گبر و جهود و رند و اوباش

چو از جوهر چنین افعال کردم

نمود روز و ماه سال کردم

از آنت مختلف میگویم این راز

که از هر جانبی یابی رخم باز

منم خورشید اندروی چنان دان

بآخر ذات را عین عیان دان

بعقل اینکار خانه کردهام راست

حقیقت هفت پرده کردهام راست

در این پردهٔ گرچه هفت پرده است

درون پرده عقلم ره نبرده است

درون پرده ارواحم به بین باز

یکی اندر یکی انجام وآغاز

به هرجائی نمودی آفریدم

دراینجا از وجود خود بریدم

چوعین لا بدم در عین اینجا

از آن ننمودهام این جمله پیدا

همه از من پدید آمد ز توحید

حقیقت دان جنیدا اندرین دید

نظر کن بین ز اعلا سوی اسفل

یکی میبین تو هان از دید اول

یکایک را نظر میکن حقیقت

توئی هم نقطه پرگارت حققت

تو اینجا نقطه و اندر نشانی

بصورت لیک معنی بینشانی

نشانی یاب از اصل جواهر

که اندر بینشان باشی تو ظاهر

همان اصل اندر اینجا گه طلب کن

همان وصل اندر اینجاگه طلب کن

از آن میجویمت نی راز اینجا

همان میگویمت سرباز اینجا

اگر ره میبری در سرّ پرگار

مبین هان اندر اینجا جز که دیدار

تو خود پرگاری اندر اصل فطرت

بگویم تا بدانی وصل فطرت

تو از اصلی ز جوهر بینشان ذات

نگه کن در مکین ودرمکان ذات

همه ذات من آمددر حقیقت

دگر می باز گویم از شریعت

درینجایت که دنیا نام دارد

که عاشق دید او ناکام دارد

تمامت عاشقان مهجور کردم

تمامت عارفان معذور کردم

همه دیوانگانم در سلاسل

شده اندر جنون مقصود حاصل

ز اصلم دیده ودیدار دیدند

مرا از خویش برخوردار دیدند

همه دیدند یکسر پاکبازند

از آن از هر دو عالم بینیازند

همه گبران مرا جویند بابیت

چنین حکمت فتاد از شق لایت

یهودان در کنشت خویش جویند

مسلمان در درون کعبه جویند

درون کعبه با من راز گویند

ز دیرم باز جمعی باز جویند

همه با من من اندر جمله باشم

که اسرار جهان برجمله باشم

همه نزدیک من یکیست اینجا

نمودارم ز هست ونیست اینجا

مثالم آنکه اینجا بیمثال است

نخواهد بود خورشیدم روانست

چو دیدی اصل لایت اندر الا

ز الا جوی دایم ذات اعلا

بصورت لیک معنی ذات بنگر

تو نحن اقرب از آیات بنگر

حقیقت ذات با جان انس دارد

که رنگی اندرینجا گه ندارد

ابی رنگست ذات ای شیخ عالم

ولی بنگر که بنمایم دمادم

ابا تقدیر حق تدبیر چبود

در اینجاگه جوان و پیر چبود

جوان و پیر در عین بلایند

در اینجا جمله در عین قضایند

قلم رانده است اینجابر همه یار

فکنده است از حقیقت دیدهٔ یار

همه دراصل یکی بنگر و باش

چو در یکی شدی بینی تو نقاش

یقین نقاش میداند ترا راز

نماید راز خود اینجایگه باز

هر آن رازی که پیدا ونهانست

بر نقّاش کل عین العیانست

چونقّاشست از کلی خبردار

اگر خواهد برآرد جمله بردار

چو شاهست از جنید اندر شریعت

همه نیکو کند بنگر ز دیدت

کند هر حکم کو خواهد در اینجا

ز حکمش ذرهٔ کی کاهد اینجا

حقیقت جمله گفتارش نمود است

تمامت آفرینش در سجود است

سجودش میکند خورشید و افلاک

دمادم کرد طوف کرهٔ خاک

همه ذرات عالم درسجودند

همه حیران و سرگردان بودند

در اینجا هرچه میبینی جزاینش

دمی بگشای و بنگر کفر ودینش

به هر ملت که بینی گفت وگوی است

ولیکن احمد اینجا پرده گوی است

خلاصه در شریعت راه دیدم

در اینجا من بذات کل رسیدم

شریعت نور راه مصطفایست

که اندر شرع کل نور خدایست

شریعت میدهد تقوی که منصور

حقیقت نور شد نور علی نور

در اینجا مسکن یار است ما را

از آنم دیده دیدار است ما را

چه قرب یار ما را دید آمد

از آنم جزو و کل توحید آمد

ولیکن ای جنید از عین اعیان

نظر میکن تو اندر عین قرآن

همه پیوسته میبین هرچه بینی

از آن پیوسته میبین هرچه بینی

همه پیوسته هست اما نهانی

ازین پیوستها کی باز دانی

که پیوستت دراینجاگه شکسته

شود از یکدگر بندت گسسته

توآندم زنده باشی گر بدانی

بدین ارزنده باشی گر بدانی

چو بود صورت تو جمله خاکست

نظر میکن که چه دیدار پاکست

درین صورت همه منصور پیداست

عجایب صورتش مشهور پیداست

چو منصور است و چیزی نیست جزوی

که بگرفتست کل لحم و رگ و پی

که داند هر که او این را نداند

پس این معنی حقیقت هرزه خواند

تو ای منصور عشق خویش بشناس

ترا اینجاست اعیان عشق بشناس

ترا منصور بردار و خبر نه

وی اندر تو خبردار و خبر نه

تو باشی از وصال او خبردار

خبر یاب این زمان اندر سردار

فداکن هم سر و هم پای اینجا

بگوی و بعد از این منمای اینجا

اناالحق گرچه هستی سرّ مطلق

دمی با شرع آی و گوی اناالحق

اگرگوئی اناالحق باز رستی

هم از انجام و آغاز رستی

تو را اینست تو این سرنگهدار

نگهداری این سر بر سر دار

طوافی کن چو مردان در حقیقت

منه پائی برون تو از شریعت

چو این اسرار اندر جمله پیداست

بعقلت آفتاب اینجا هویداست

کنون اسرار فاش افتاد اینجا

که بر دلدار فاش افتاد اینجا

هم از گفتار جانانست منصور

که اینجا گفتهٔ تا نفخهٔ صور

اگر منصور این جاوید جانان

حقیقت هر کسی را نیست پنهان

خبردارید لیکن بیخبر باز

از اینجا میدهد بیشک خبر باز

که چیزی نیست جز دیدارمنصور

نمییابد کسی اسرار منصور

جنید پاک دین در صبغةالله

دم کلی زدی عین هوالله

ترا شد منکشف اسرار بیچون

نکو بنگر بسیر هفت گردون

چوداری دیدهٔ بیدار بینش

نگه کن سر بسر در آفرینش

نه بینی هر دو چیز اینجای مانند

بجز یکی یکی آن را ندانند

خدابینان درین ره سرفرازند

گهی بخشید جان گه سرفرازند

هر آنکو سر در این سر باخت تحقیق

در اینجا گاه او سریافت توفیق

یکی بین آنچه بینی چون ندانی

در این گفتار چون بیچون بدانی

ترا چون این نظر آمد پدیدار

که گردی محو یار آمدپدیدار

بگوید با تو چون من هر زمان راز

در اندازد در آن دم برقعت باز

کند درجان شیخت چیست بنگر

حقیقت نیز شیخ کیست بنگر

شریعت نکتهٔاصل است اینجا

حقیقت جملگی وصلست اینجا

تو هم از شیخ بیرون شو بافسوس

گذر کن هم ز نام وننگ و ناموس

چو رندان در دمی کش درخرابات

زمانی بانگ میزن در مناجات

نه مرد خرقهام نی مرد زنار

گهم مسجد وطن گاهم بخمّار

زنام وننگ اینجاگه گذر کن

دل خود را از این معنی خبر کن

بسالوسی نیاید این سخن راست

بدان شیخا که این معنی شما راست

بسالوسی کجاکامی بری تو

چو خود در باختی نامی بری تو

هر آنکو خویشتن در باخت در عشق

حقیقت نیز سر بفراخت در عشق

هر آنکو جان فدای روی او کرد

بماند تا ابد در جزو و کل فرد

حقیقت هر که اینجا یار دیده است

حقیقت دیده و دیدار دیده است

چو من باشد یقین درجزو و در کل

حقیقت باشد او را عزّ و با ذُل

چنین تا چند گوئی راه کن راه

که خود گردی تو از هر کار آگاه

جنیدا عاشق دیدار ما باش

دمی استاده زیر دار ما باش

جنیدا واقفت کردم ز اسرار

ترا کردم خبردار از نمودار

جنیدا چون توئی از جوهر کل

در اینجا بهر آنی رهبر کل

جنیدا این زمان بنگر مرا تو

کنون خواهم که بری سر مرا تو

فصاص شرع را بر من برانی

چو دادستم ترا چندین معانی

بران اینجا قصاص شرع جانان

که هرگز مینماند عشق پنهان

از آن ما حقیقت عشق آید

وجود ما در اینجا میرباید

از آن در عشق اینجا پیشوایم

نماید در اناالحق رهنمایم

دمادم سر بیچون بیچه و چون

بخواهد ریخت هر منصور را خون

به استادی کنون ای شیخ عالم

چنان خواهم که این ساعت در این دم

بُری دو دست و پایم این زمان تو

همی گویم بر خلق جهان تو

تمامت کاملان کار دیده

که ایشانند بی شک یار دیده

در اینجا ایستاده چشم بر من

کنم اسرار اینجا بر تو روشن

مترس از جمله تا اینجا بجویند

چو من حقم بگو از من چه گویند

همه فتوی دهید اینجا دگر بار

که تا پیدا کنم اندر سردار

بپرس از جملگی مردان فتوی

که ایشان را بود برهان فتوی

که بیشک این چنین باید یقین باز

که تا پیدا کنم اندر سرت راز

قلم رفتست و دیگر مینگردد

حقیقت جسم اینجا درنوردد

قلم رفتست اکنون هان بران تو

ز من بشنو تو ای صاحبقران تو

چو این دم از وجود آگاه هستم

بکشتن این زمان من شاه هستم

چه باشد گر بماندم جان منصور

که کشتن برد اینجاکام منصور

چو اصلم این نداند اصل فطرت

چنین راندم ز ذات خویش قسمت

ازین معنی بیندیش این زمان تو

بپرس این لحظه از خلق جهان تو

تحسین کردن جنید منصور را در اسرار عشق

جنیدا راهبر چون راز بشنید

تبسّم کرد و گفت آن صاحب دید

ترا زیبد که این گوئی چنین است

چنین خواهد بدن عین الیقین است

ولیکن این زمان معنی توداری

ابا این نفس کل دعوی توداری

یقین شیخ معظم ایستاده است

دو چشم اندر سوی حضرت نهادست

حقیقت آنچه او داند تودانی

که او را یار غاری و تودانی

که او اینجا چه است و در چه چیز است

که در آفاق همچون جان عزیز است

عزیز است این زمان در آفرینش

وزو روشن شده اسرار بینش

من اینجا گرچه شیخ و پیشوایم

تو سلطانی و من همچو گدایم

گدایم من تو سلطان کباری

تو تاج سلطنت بر فرق داری

تو تاج سلطنت داری ابر سر

حقیقت میدهی هم تاج و افسر

نداند هیچکس قدر حیاتت

مگر آنکس که او بشناخت ذاتت

هر آنکو ذات خود بشناخت اینجا

ز شادی جان و دل در باخت اینجا

عجایب جوهری تو باز دیدم

هم از جان و دل همراز دیدم

سرافرازی و سربازی درین راه

که از راز خودی ای شیخ آگاه

تو آگاه خودی در آفرینش

تو همراز خودی در کل بینش

ندیده چشم عالم چون تو شاهی

همه اینجا بکش چون پادشاهی

تو شاه آفرینش آمدی کل

چرا افکندهٔ خود را درین ذل

نهٔ این ذلّ و دیگر بس چه خواهی

نخواهم یافت چون تو جان پناهی

حقیقت جملگی را قهر گردان

برافکن از میان چرخ گردان

بماتا چند اینجا میکشی تو

گهی اندر خوشی گه ناخوشی تو

چو بود تو یکی بوده است اول

همی کن بود را اینجامعطل

برون انداز خود را از سردار

که تا چیزی نباشد لیس فی الدار

چو میدانم که کلی جوهری تو

حقیقت نور ذات و سروری تو

تو اصلی این همه فرع تو آمد

مصاحب نیز از شرع تو آمد

از آن اینجا کمال خویش بردار

نمودستی تو از بهر نمودار

ازل را با ابد پیوند داری

چراخود را تو اندر بندداری

چو خواهی رفت عالم را بسوزان

که هستت بخت و تاج نیک روزان

چو خواهی رفت ازین صورت تو بیرون

بگردان جمله را در خاک ودرخون

چوخواهی رفت چیزی را بمگذار

بجز ذات خود ای دانای اسرار

بشرع اقوال پاکت یافتستم

نمود خود ز خاکت یافتستم

من اندر اصل جوهر از تو بودم

بجز ذات تودرکلی نبودم

تماشا کردمت سری که گفتی

تو خود گفتی و هم از خود شنفتی

رهی بردم سوی اسرار ذاتت

نماندستم کنون اندر صفاتت

چو ذاتت در صفاتت هست موجود

همه ذات تو هست ونیست جز بود

جنیدا ذات تست اینجا حقیقت

ولیکن از صفات اینجا پدیدت

جنیدا ذات تست و خود تودانی

که میدانی که اندر جان نهانی

جنید امروز می چیزی نداند

بجز تو در همه حیران بماند

چه میدانم که چیزی می ندانم

صفاتی چند اینجا آگاه خوانم

صفاتت کی جنید اینجا بیابد

چو تو کی صید کی اینجا بیابد

چو تو مرغی که سیمرغ مکانی

نموده روی خود در لامکانی

که داند تا چه تو دانی در اینجا

که بگشادی صفات خوددر اینجا

وصالت اندرین فقر است اینجا

که در فقری همیشه بود تنها

اگر شیخم تو شیخی داریم دوست

وگر مغزم تو اینجا کردهٔ پوست

ز شیخی این زمان من فارغم یار

بجز تو نقش خود میبینم اغیار

ز شیخی فارغم و از زهد و سالوس

حقیقت جملگی میدارم افسوس

ز شیخی فارغم از عین فتوی

ترا میدانم ای دنیا و عقبی

چه خواهم کرد شیخی زین سپس من

ترا میبینم اندر جمله بس من

ز شیخی جانم آمد بر زبانم

بطاقت آمد از این کار جانم

کنون بودم درین سر عین پندار

ازین پندار جان من برون آر

تو گفتی آنچه اینجا گفتنی است

دلم زان تو از جمله مکین است

همه فعلند و تو عین صفاتی

صفاتند این همه تو بود ذاتی

من اینها را ندانم چون تو دیگر

کجا باشد صدف مانند گوهر

صدف را گرچه گوهردار باشد

کجا همچون در شهوار باشد

درین دریا که اینجا جوهر تست

حقیقت عقل اینجا رهبر تست

اگرچه عاشقی معشوقه گردی

ز عشق خود کنی این ره نوردی

دگر میبشکنی بت از وجودت

که ناپیدا نماید بود بودت

چه بود تو یقین هم پایدار است

جنیدت عاشق اندر پای دار است

ز چندین راز کاینجا گفتهٔ باز

در اسرارها هم سفتهٔ باز

توقع دارم از شیرین زبانت

که برگوئی بسی شرح و بیانت

بیانت دمبدم ذات خود آمد

از آنت نحن و آیات خود آمد

تو نزدیکی چرا دوری گزینی

ز ما امروز معذوری نه بینی

همه معذور راهیم ای سرافراز

تو از بهر چه میآئی سرانداز

چرا دست و زبانت دور داری

ازین گفتن مرا معذور داری

چرا خود را بسوزانی درآتش

چرا بیرون شوی از پنج و از شش

در این ترکیب رخسارت پدید است

درین صورت ترا گفت و شنید است

همه معنی ازین صورت عیانست

وزین صورت همه شرح و بیانست

در این صورت تو میبینند و آفاق

وزین صورت همه شرحست و مشتاق

ازین صورت ترا بردار بینند

حقیقت نقطهٔ پرگار بینند

چو ما ز این صورت اینجا آشنائیم

نمود تو در این صورت نمائیم

چرائی محو خواهی کرد صورت

چه افتاده است بر گوئی ضرورت

چو در اصل تو صورت هست پیدا

وجود جمله اندر لاوالّا

تو ذاتی از تو ظاهر هست ذاتم

وز آن سر نکته دیگر برانم

من این فتوی نخواهم داد اینجا

که بُرندت زبان با دست و با پا

اگر سر میرود ما را حقیقت

نخواهم ترک کردن دید دیدت

مرا این سرفرازی از سر تست

مرا بر سر حقیقت افسر تست

مرا بر دست دستان تو باشد

بخاصه چون قدم زان تو باشد

حقیقت خود بسوزانم درین راه

کجا هرگز توانم سوخت ای شاه

ترا اینجا اگر جمله بسوزم

از آن به کین وجودت برفروزم

حقیقت این چنین است ای یگانه

مرا زهره نباشد در زمانه

که کاری این چنین آرم پدیدار

تو باقی هرچه میخواهی پدید آر

تو اینجا حاکم بود و وجودی

کنی هر چیز اینجاگه که بودی

ولکین راز بسیار است دانم

ترازین کار بس بار است دانم

حقیقت شیخ دین شیخ کبیر است

که در معنی و صورت بی نظیر است

ببینم تا چه میگوید درین راز

پس آنگه این همی کن ای سرافراز

سخن گفتن منصور با شیخ کبیر قدس سره

ز دار آنگاه منصور حقیقت

جوابی داد کای میر شریعت

توئی شیخ کبیر عالم خاک

که خدمتکار تست این چرخ و افلاک

تو ای شیخ جهان در پایداری

ستاده تن زده در پای داری

تو ای شیخ این زمان خاموش مانی

زمانی در مکان بیهوش مانی

نه این باشد وفا و مهربانی

که اسرار نکو را تو بدانی

تو میدانی مرا اسرار اینجا

تو کردستی مرا بردار اینجا

تو میدانی مرا اسرار تحقیق

که در کشتن مرا از اوست توفیق

تو میدانی که گفتستم ترا راز

دگر گفتم جنید اینجایگه باز

نمیدانید اینان گرچه دانند

که ایشان مردن از جان کی توانند

مرا زیبد ز خود رفتن درین راه

که هستم از حیات جمله آگاه

مرا زیبد که جان بازم برویت

که من راز توام آیم بسویت

چو ایشان در زمان در دهر هستند

حقیقت در خراباتم نشستند

منم اسرار ایشان درحقیقت

که گفتم این چنین از دید دیدت

منم اسرار ایشان از نمودار

همی گویم حقیقت بر سر دار

ببازی نیست اینجا مردن از خویش

مرا زیبد که جانان دیدم از پیش

ولی دانم که ایشان ناتمامند

درین سودای ما ناپخته خامند

ره شرعم اگرچه کرده ایشان

ولکین ماندهام در نزد ایشان

اگر این پرده از هم بردرانند

مرا اینجا به بینند و بدانند

اگرچه پختهٔ رازی در اینجا

ز راز من تو آگاهی در اینجا

تو دانی راز من در پردهٔ راز

که اینجا دیدهام انجام وآغاز

منزه دانم اینجا از همه چیز

مبرّاام در اینجا ایمنم نیز

توی اسرار ومن اسراردانم

تو برکاری و من بیکار از آنم

ترا زیبد کنون سلطان معنی

که برگویم ترا برهان معنی

که اینجا محو کن اسرار عالم

برانداز این زمان از پرده دردم

توانم کردن این اما حقیقت

درین معنی است ما را صد طریقت

کسی ای شیخ دین ما را نه بشناخت

بگو تا لاجرم بودم در این باخت

من اینجا بهر تو دیدار کردم

ز عشقم خویشتن بردار کردم

که هر خواری که هست اینجا مرا باد

که نقش خود دهم اینجایگه داد

مرا این آفرینش بهر این بود

مرا این سر یقین عین الیقین بود

کنون خواری نخواهم من دگر بس

مرا زیبد در اینجا گفتن و بس

مرا اینجا بباید خویشتن سوخت

حقیقت هم دل و هم جان و تن سوخت

نسوزانم کسی را خود بسوزم

جهان را شمع وحدت برفروزم

نخواهم کشت کس را خود کشم من

شراب صرف وحدت درکشم من

از آن خمخانه خوردستم شرابی

که دنیا مینمایم چون سرابی

از آن خمخانه کردم جرعهٔ نوش

که دنیا میشود کلی فراموش

از آن خمخانه شیخا نوش کن جام

که دیدستی یقین آغاز و انجام

از آن خمخانه من امروز مستم

بت خود را بیکباره شکستم

از اول بت پرستیدم در اینجا

ندیدم هیچ ازین بت دیدم اینجا

جمالت بت پرست خویش آخر

مرا او کرد مست خویش آخر

بدیرم درکشید از آخر کار

مرا او محو کرد اینجا بیکبار

بدیرم درکشید و مست کردم

حقیقت نیست کرد و هست کردم

کنون مست جلال جاودانم

عجب مست جمال بینشانم

چنان مستم که جانم پیش محو است

مرا دیدار اودر دید سهو است

مرا این مهلکات اینجا یقین است

که آخر این جهانم پیش بین است

هلاکی عاشقان دیدار یار است

از آن منصور اینجا برقرار است

همی خواهم قرار خود دگربار

که بردارم زجان خود دگر بار

مرا باریست صورت درمیانه

که دایم مینمایم جاودانه

نخواهد جاودانه ماند صورت

مرا هم سوختن آمد ضرورت

کنون شیخ جهان لامکان تو

گذشته از زمین و از زمان تو

اگرچه پیر شبلی پیر راهست

در اول دیدمش او عذر خواهست

مرا گفت آشکارا این عیان او

حقیقت هست در دل بی نشان او

اگرچه او رسیده نارسیده است

ندیده است او و بیشک ناپدید است

هر آنکو ناپدید آمد در اینجا

در آخر او پدیدآمد در اینجا

هر آنکو ناپدید یار گردد

ز بود جسم و جان بیزار گردد

در آخر جان جان آید پدیدار

چوگردد جسم و جانش ناپدیدار

جمال یار اینجا بی نشان است

بجز منصور او را کس ندانست

ندیدم هیچکس اینجای دیدار

منم بی عشق خود از خود خریدار

توئی شیخ زمین و آسمان تو

گذشتستی هم از کون ومکان تو

بفرمایم که تا دست و زبانم

ببرید و ببین شرح و بیانم

قدم فرمای تا اینجا می جدایم

کنند و بنگری صنع خدایم

فلک را در ملک اینجا زنم من

حقیقت دور گردون بشکنم من

چنان راندستم اینجا گه قلم باز

که جسم اندازم از سوی عدم باز

عدم خواهم که دنیا دیدهام من

قدم خواهم قدم را دیدهام من

بنزدم جمله دنیا دیدهام من

که دنیا کنده پیری دیدهام من

در این ارزن کجا من شرح فردوس

کنم آرم کنون من فرع فردوس

نخواهم دم بدنیا کردن اینجا

که دنیا ازمن آمد خوب و زیبا

هر آنچه از کارگاه ماست امروز

حقیقت در بر چرخ دل افروز

همه نیکست اما در شریعت

بدی میدان گرفتار طبیعت

همه مردان ره گفتند این باز

چه به زین یافتند عین یقین باز

همه مردان ره دیدند خواری

ز دستانش بکرده پایداری

مرادنیا و بر دین برگ کاه است

که برتر زین مرا خود پایگاهست

چه صورت عین دنیا بود اینجا

یقین جان دید مولا بود اینجا

نه دنیا و نه مولا در بر من

مرا مغیست از اسرار روشن

بجز ذاتم همه اینجا هبا است

که ذاتم عین دیدار خدا است

همه عاشق همه دنیا سراب است

بر عاقل همه دنیا خراب است

تو ای شیخ کبیر جمله مردان

مرا زین نقشها آزاد گردان

چو دنیا سجن مؤمن آمد اینجا

که در اینجای ایمن آمد اینجا؟

حقیقت جایگاه دیو گردم

که من زین معنی اینجاگاه فردم

یکی باشم دوئی را من ندانم

دوی را از یکی اینجاجهانم

کنون صورت نمیخواهم ز دنیا

نخواهم ظلمت ازنور تجلا

مرا بس اندرینجا گاه دیوان

که کردستم عجایب در غریوان

همه مقصودم اینجاهست کشتن

وزین صورت همه آزاد گشتن

سخن از شرع گفتم در حقیقت

تو میدانی یقین پیر طریقت

جنیدم راهبر سلطان دین است

بجان پاک او صد آفرین است

ولی باید که بهتر زین نداند

مرا در کشتن خود راز داند

گذشتم این زمان از جسم و از جان

نمیباید مرا جز دید جانان

همه گفتارها از بهر اینست

همه کردارها از بهر این است

چه به زین چونکه جانان رخ نموده است

مرا امروز پاسخها نمود است

چرا میگوید ای منصور امروز

ترا با خود کنم مشهور امروز

ترا باید نمودن راز من باز

بیار این هر که تا گردم سرافراز

سرافرازی ترا خواهد بدن بس

نخواهد بود همچون تو دگر بس

اسرارگفتن منصور با شیخ کبیر در اعیان

بگو شیخ کبیر کار دیده

که تقوی داری ای برگزیده

ترا بگزیدهام از بینیازی

که کار آخرت اینجا بسازی

بتقوی راه کن در سوی ما تو

مبین در هیچ بد در کوی ما تو

بتقوی باش دایم عین مولا

نظر میکن تو اندر سوی مولا

هر آنکو کار ما امروز سازد

حقیقت ذات ما او را نوازد

بجز نیکی مکن در دهر خونخوار

که دنیا بدسکال است ای وفادار

وفاداری تو ای شیخ یگانه

مرا کن دستگیری در زمانه

تو میدانم که هم شیخ کبیری

مرا کن اندر اینجا دستگیری

وصال شیخ اگر بیدست گیرد

مرا اینجایگه که دست گیرد؟

بحق آنکه یارانیم اینجا

حقیقت بیوفایانیم اینجا

تو بامن من ابا تو در میانه

نموده روی در دید زمانه

زمانه بگذرد صورت نماند

ولیکن ذات منصورت نماند

تو با منصور اینجا آشنائی

که قطبی در کبیری و خدائی

توئی قطب و منم خورشید عالم

که خورشیدی ز من جاوید عالم

توئی قطب ملایک در زمین تو

که خورشید مکانی در مکین تو

نداند قدر تو جز ذات منصور

فدای تست مر ذرات منصور

بخواهم رفت ودیگر باز آمد

دمادم صاحب این راز آمد

بخواهم رفت از این صورت برون من

دهم ذرات کلی رهنمون من

چو هستم رهنمون جمله ذرات

از آنم نحن اقرب عین آیات

جمالم آفتاب هر جهانست

همه ذراتم اینجاگه عیان است

چو کل شیئی در جمعم نموداست

همه ذراتم اینجا در سجود است

طلب کردند در آن مسکن خویش

حجاب جملگی رفته است از پیش

حجاب از پیش اینجا برگرفتم

نمود ذات را رهبر گرفتم

مرا علم حقایق نور ذاتست

بیان شرعم از ذات و صفاتست

همه گویا بمن در اصل بنگر

میان شرح من در وصل بنگر

چه به ازوصل ما شیخا درونت

نظر میکن که هستم رهنمونت

چه به از وصل شیخا در دل و جان

نظر میکن که هستم راز پنهان

حقیقت راز میگویم ترا باز

وصال ما نگر اینجا سرافراز

خدائی کن که تو شیخ کبیری

که امروزم حقیقت دستگیری

خدائی تو اندر بندگی دوست

دمی منگر ز معنی در سوی پوست

خدائی کن ایا شیخ وفادار

در اینجا خویشتن را پای میدار

تو از شیراز امروزت که آورد

ترا اینجای از بهر چه آورد

بدان آورده است امروز اینجا

که تا گردانمت پیروز اینجا

توئی پیروز در کون و مکان یار

حقیقت فارغ از دیدار اغیار

در اینجا سرّ تفسیرم بیابد

کسی باید که تقریرم بیابد

حقیقت کل اللهام پدیدار

در اینجا گاه بیشک برسر دار

حقیقت قل هوالله است بودم

از آن اینجا کنی دایم سجودم

سجود خود کنم در عشق دایم

که ذاتم هست در اسرار قایم

منم در شوق دایم قایم الذات

که یکی قل هواللهم ز آیات

نه من از کس نه از من کس بزاده است

یقین ذات من اینجا بازداده است

در سر صفات بعیان عین الیقین فرماید

لقای خالق الخلق قدیمم

که بسم الله الرحمن الرحیمم

مرا اینجا نباید خویش و پیوند

حقیقت نه زن و نی یار و فرزند

نمانم هیچکس را من به تحقیق

دهم هر کس که خواهم عین توفیق

صفاتم بین منزه از همه کس

مرا بنگر تو هم از پیش و از پس

نداند وصف من کردن بجز من

ز اسرارم حقیقت هست روشن

منم منصور شاه آفرینش

حققت عذر خواه آفرینش

بیان میگویم این اسرار سرباز

که خواهم باخت اینجا نیک و بد باز

وصالم آفرینش پایدار است

دلم با جان در اینجا بردبار است

سزای خود دهم اینجای با خود

برم یکسانست اینجا نیک یابد

کنون شیخا منم سلطان عالم

یقین هم جان و هم جانان عالم

منم جان در تن هر کس حقیقت

که باشدجز من اینجاگه حقیقت؟

منم جان در تن این جمله اینجا

همه نادان ومن درخویش دانا

منم جان در تن ونور دودیده

کسی وصلم در اینجا کل ندیده

که یابد وصل من گر جان شود باز

حقیقت بود ما باشد یقین باز

تو شیخا این چنین دان سرّ توحید

که در توحید موجود است تقلید

شنیدستی قیامت را که گویند

قیامت روز امروز است جویند

قیامت روز امروز است اینجا

از آنم بخت پیروز است اینجا

قیامت روز امروز است بنگر

همه ذرات من نزدیک آور

قیامت خویشتن داده است کل باز

اگرچه مانده اندر عین ذل باز

قیامت دیدهٔ امروز او بین

ز من بشنو حقیقت صاحب دین

مبین منصور جز دیدار بیچون

که بنموده است دانا بیچه وچون

ابی مثلست در آفاق میدان

فتاده اندرین سر طاق میدان

ندارد مثل در آفاق منصور

که بیشک اوفتاده طاق منصور

درین نه طاق روی او پدید است

ابا تو این زمان گفت و شنید است

مرا ای شیخ دین دیندار اینجا

که میگویم ترا در دار اینجا

جهان میبین تو شادان از رخ من

حقیقت گوش کن این پاسخ من

بود منصور ذات لایزالی

درین منزل تجلی جلالی

مرا زیبد که اینجا مینماید

در وصلت اینجا میگشاید

در وصلت گشادم می نه بینی

ترا منداد دادم می نه بینی

هنوز اندر کمال شیخ اینجا

نمیدانی یقین گفتار ما را

کمان بگذار و بنگر دید دیدم

که گویم درحقیقت ناپدیدم

کمان بردار و ما را پیشوا بین

چو منصور اندر اینجا گه خدابین

منم الله جز من نیست ای خلق

وجودذات من یکیست ای خلق

خلایق این زمان ما را پرستند

در اینجاهرکه استاداست هستند

خدای خویشتن منصور باشد

درونش بین همه پرنور باشد

خدای جمله منصور است حلاج

نهاده برسر شیخ جهان تاج

خدای جملگی منصور شیخ است

ولکین در میان منصور شیخ است

کجادانند این سرّ می ندانند

همه منصور را بینند وخوانند

همه منصور دانند از حقیقت

پرستندش همه اندر شریعت

بجز منصور اینجا نیست الله

که از اسرار رحمن است آگاه

خبر تا میدهد ز اسرار اینجا

نمودار است او بردار اینجا

نمودار است رویش باز بیند

پرستیدن اگر صاحب یقیناند

خدا منصور و منصوراست خالق

وصال اینست اینجا ای خلایق

خلایق جمله درگفتار ماندند

همه در پردهٔ پندار ماندند

همه در پردهاند و مانده کل باز

در اینجا گاه اندر عین ذل باز

منم در پردهٔ جانها حقیقت

پدیدارند جانهای حقیقت

تعالی این چه شور است و چه افغان

که تا افکندهام اندر دل و جان

خلایق من خدایم تا به بینند

نمودم مینمایم تا به بینند

خلایق من خدایم در نمودار

ز عشق خویش امروزم بر این دار

خلایق من خدایم چند گویم

همه خواهند تا پیوند جویم

منم پیوندتان اکنون خلایق

منم جان می ندانند این خلایق

صفات ذات من در جمله پیداست

درون جملگی دیدم هویداست

دگر با شیخ گفت ای پیر رهبر

زمانی باش و ما را باش غمخور

زمانی شیخ ما را بیوفا باش

تو بر ما این زمان تو پیشوا باش

بفرما این زمان کاینجا جُنید است

که سیمرغست اندر خویش صید است

بسی گفتم نخواهد بُرد فرمان

مرا امروز ای شیخ جهان بان

ز هر گونه ورا میگویمش باز

همی سوزد دلش بر من سرافراز

نمیدانم ورا معذور دارم

نمیخواهم که وی را دور دارم

اگر او عاشق کل پاکباز است

حقیقت بیشکی در پایدار است

بفرماید مرا اینجا قصاص او

که عام الناس را باشد مناص او

فتادستند و نادانان راهند

چوامروزی که در دیدار شاهند

نمیدانند شاه خود یقین باز

بماندستم درون جان و تن باز

مرا دانندصورت راز داند

ازین فکرت از ایشان باز ماند

چنان در فکر ماندستند اینجا

فتاده از خروش بانگ وغوغا

بخواهم کرد اکنون یادگارم

برای شیخ هان برروی دارم

خلایق را بپرس و عالمان باز

یقین از ما گمان از جاهلان باز

که منصور است اکنون راز گفته

حقیقت سر جانان بازگفته

چنان بنموده است امروز او باز

که خواهد گشت اندر عشق جانباز

نخواهد باخت جانان روی جانان

فکنده دمدمه درکوی جانان

بخواهد باخت جان و سرحقیقت

ندارد هیچ او سر بر حقیقت

چنین میگوید اینجا پیر حلاج

که امروزم کنید از عشق آماج

چو آیم این زمان اندر دل و جان

حقیقت میزنم من دم ز جانان

اگر از عاشقان راه مائید

همی امروز کل آگاه مائید

نخواهم جان و تن نی عز و نی ذل

بخواهم این زمان انداختن کل

دل وجان چون حجاب راه ما بود

کنون هم جان و دل آگاه ما بود

چو دل آگاه شد هم جان آگاه

شوید آگاه از ما خلق گمراه

کنون سر را بگفتم در قصاصم

نظر میکن تو درعین سپاسم

بگو ای شیخ اکنون چون کبیر است

در اینجا کردهام من بینظیر است

نظیرت نیست اندر روی آفاق

مرا این قطب در روی جهان طاق

راز گفتن شیخ کبیر با شیخ جنید(قس) از هواداری منصور

چو شیخ این راز بشنید از خداباز

جُنید پیر را گفت ای سرافراز

چنین افتاد اینجا آنچه بینی

شنیدی جمله و صاحب یقینی

عجب حالیست در عین زمانه

که این شهباز آمد نشانه

نه آن مرغست این کز دانه گردد

همی خواهد که دامش در نوردد

ندیدم مثل این و کس نه بیند

بجز عین زمانه گر نه بیند

وصالش اندر اینجا دست دادست

از آن در کشتن اینجاگاه شاد است

وصالش از تجلی جلالست

فراقش در میانه دید وصالست

چنان مستغرق اسرار آمد

که بیخود جملگی بردار آمد

سراپایش همه دیداردارد

چنین شرح و بیان گفتار دارد

تودیدی هر صفاتی عین گفتار

که میگوید حقیقت او ز دلدار

همه گفتار او از جان جانست

در این سرش حیات جاودانست

همه گفتار او از دید دید است

ابا جانان درین گفت و شنید است

همه گفتار او از بهر مرگ است

که این شاه جهان خود کرده ترکست

همه گفتار او در کشتن آمد

از آنش در جهان برگشتن آمد

نه صورت لیک جان جان جانست

حقیقت ذات او کل جاودانست

ز عهد آدم ای شیخا تودیدی

چنین شخصی بگو از که شنیدی

چنین شخصی کجا آوازه دارد

که جان عاشقان او تازه دارد

حقیقت فتنهٔ روی زمین است

که از عشاق این کس پیش بین است

ندیدم فتنهٔ چون او بعالم

که میگوید یقین این سردمادم

دمادم راز میگوید عیان باز

که خواهم کشتن اندر عین سرباز

تو چوندیدی مر او را باز گو تو

به پیش من حققت راز گو تو

جواب دادن جنید شیخ کبیر را درنموداری منصور

جُنیدش گفت ای خورشید آفاق

حقیقت هست ایجان جهان طاق

چنین گفتار او اندر سر دارد

که میبینم ورا از عین کل یار

خبر دارد ز اسرار حقیقت

دم خود میزند او بیطبیعت

دم از حق میزند چون یار دیده است

ز جانان معنی بسیار دیده است

دم ازحق میزند در راز مطلق

دمادم گوید اینجاگه اناالحق

دم از حق میزند امروز با ما

یقین ما نیز هم گفتیم زیبا

بشکل و صورت اینجا آدمی است

نهادش جملگی بر مردمی است

ولی در باطنش سرّ آله است

ورا اینجاکمال پادشاهست

چو عین ظاهر او آشکار است

نمود باطنش هم سرّ یار است

حقیقت خورده گیرانند اینجا

که راز او نمیدانند اینجا

نمیدانند نادان حقایق

همی گیرند بر سلطان دقایق

به بین تادشمن من چند اینجاست

جهانی پر خروش و بانگ غوغاست

نه بینند هیچ اینجادشمن و دوست

حقیقت مغزبین واز برون پوست

نباشد پوست هرگز در نهانی

بدان گفتم که تا مغزت بدانی

حقیقت کار اینجا مغز دارد

که این دادار مغز نغز دارد

چنان در مغز جان بیهوش بین است

حقیقت این زمان خاموش بین است

همی داند که من اکنون چه گویم

درین گفتن کنون این سر چه جویم

ولی ما نیز با او یار باشیم

ز سرش نیز برخوردار باشیم

چه باید کرد این دم ظاهر یار

بمعنی صورت او نزد اغیار

جهانی پرغریو و گفت وگویست

هزاران سر در این معنی چو گویست

عوام الناس فتوی آوریدند

فغان یکباره آنجا برکشیدند

هزار و چهارصد فتوی ده راز

مرا گفتند اینجا گاه کل باز

سه روز است تا که فتوای تمامت

مرا دانند شیخا زین قیامت

تمامت سالکان صورت اینجا

همی گویند کاین منصورت اینجا

بباید کشتنش اینجا بزاری

که تا بینیم اورا پای داری

بباید سوخت آنگه بعد کشتن

که تا باشد مراورا باز گشتن

بذات خود نگوید این دگر بار

ز بهر اینش کردستند بردار

من از فتوای ایشان کار کردم

من صادق چنین بردار کردم

تودیدی حال رندان و شنیدی

بغور سرّ او اینجا رسیدی

من از فتوی چنین کردم ابا او

که تا کوته شود این گفت و این گو

نمیبینی خروش عام انعام

که میگویند چه هم خاص و هم عام

بباید کشتن او را بر سر دار

خلایق را همی بهر نمودار

کنون چون واقفی و راز دانی

بگو چیزی که بااو میتوانی

مرا بیم عوام الناس باشد

از آن در صورتم وسواس باشد

که ایشان جاهل راهند اینجا

از این معنی نه آگاهند اینجا

گمان بردار اینجا صاحب دار

نمود عشق او آمد پدیدار

حقیقت بود ودید یار دارد

نمودش این چنین برداردارد

دم حق یافتست و سرّ مطلق

از آن دم میزند اندراناالحق

اناالحق گفت او از روز اول

عوام آخر شدند اینجا معطل

اناالحق گفته و ایشان شنیدند

حقیقت ظاهرش اینجا بدیدند

عوام از وی کجا یابند اسرار

کنون مائیم ز اسرارش خبردار

بخواهم کشت من او را بداری

ترا باید نمودن پایداری

تو دانی من ندانم سرّ این مرد

که با او بودهٔ تو صاحب درد

تو او را صاحب دردی در اینجا

که تو مانند او فردی در اینجا

تو او را راز دار و راز دانی

بپرس از وی که تاز و باز دانی

هر آنچه آرزوی تست آن کن

مراد او تو ای شیخ جهان کن

مراد او بکن امروز اتمام

که خواهی برد در روی جهان نام

بکن اتمام و کارش کن که دانی

حقیقت در یقین بسیار دانی

در این معنی که او گوید تمامت

حقیقت نام او عیدالسلامت

حقیقت روز اول چون بدیدش

زمانی نزد او خوش آرمیدش

چه گفتارش بدید اینجا باسرار

که میزد او اناالحق برسردار

بپرسیدم ز پیر خویشتن راز

مرا زین سر خبرها داد او باز

که هان بشنو جنید و باش خاموش

تو همچون دیگران کم گوی و خاموش

کشیدستم مر او را نام اینجا

که خواهد خوردن او کل جام اینجا

حقیقت راز دارد در زمانه

میان عاشقان باشد یگانه

نباشد مثل این کس شیخ دیگر

ببازی ای جنید او راتو منگر

اسرارگفتن عبدالسلام درحضور منصور

سؤالی کرد از عبدالسلامم

کزین معنی جوابی ده تمامم

چه خواهد کرد این در ملک بغداد

که افتادست این مربودش آباد

مرا برگوی حال این یگانه

چه خواهد کرد در عین زمانه

اناالحق میزند مانند ما او

چه نامت اندر اینجا آشنارو

ولیکن ما نهانی راز گفتیم

نه با هر کس معانی باز گفتیم

عوام امروز میبینی یقین تو

در اینجاگاه پیر پیش بین تو

همه درگفت و گوی ما شده باز

چه باید کرد اینجا گو مرا باز

نه حرف عام این مرحرف خاصست

که میگوید کجا او زین خلاصست

کشند او را بزاری اندر اینجا

کنند او را عجب خواری درینجا

هزاران خواری آمد برتن او

نمیگردد چنین از گفت و از گو

اناالحق میزند مانند موسی

بسوی طور در دیدار مولی

اناالحق میزند مانند فرعون

خدائی میکند با فروباعون

اناالحق میزند مانند عشاق

خروشی افکند در روی آفاق

هنوز این مرد ناپخته است گوئی

بمیزان عقل ناسخت است گوئی

ندارد عقل ای نه مرد این پیر

چه باید کرد اکنون عین تدبیر

ندارد عقل افتاده است بیرون

بریزیدش خلایق جملگی خون

ندارد عقل از آن نادان راهست

فتاده این زمان درعین جاه است

ز دانائی نگوید هیچکس این

نمیبیند کسی این کفر بادین

حقیقت کفر کی با دین بگنجد

مر این عاقل بیک موئی نسنجد

سخن از کفر میراند نه از دین

ندارد گفتن او هیچ تمکین

حقیقت این زمانش پاره پاره

کنند اینجایگه دیگر چه چاره

اسرار گفتن عبدالسلام با شیخ جنید از حقیقت منصور

ورا عبدالسلام آنگه چنین گفت

که این مرد این همه عین الیقین گفت

که چشم من در این اسرار افتاد

شدم من از وجود خویش آزاد

چو دیدم روی اودیدم حقیقت

نمود سرّ بیچون در شریعت

سراپایش نظر کردم خدایست

ابا ذات حقیقت آشنایست

جلال اندر جمالش هست پیدا

در اینجا کرد رازم آشکارا

سخن کاینمرد میگوید همان است

که این بیچاره اندر جان عیانست

سخن کاین مرد گفت اینجا یقین باز

میان عاشقان آمد سرافراز

سخن کاین مرد گفت از بود بود است

که ذات جسم و جان در کل نموداست

سخن کاین مرد میگوید خدایست

همه ذرات اینجا رهنمایست

هر آنکو ره برد او را بداند

چو داند اندر و حیران بماند

من این دلدار میدانم که چونست

که از عقل خلایق آن برونست

تو اکنون ای جنید ار بازدانی

سزد کز پیر خود این راز دانی

سخن از عقل میگوئی دگر باز

کجا عقل این تواند گفت سرباز

سخن از عشق میگوید عیانی

بر هر کس یقین راز نهانی

سخن از عشق میگوید در اینجا

تو میدانی چه میجوید در اینجا

فراقی در وصال بازدیده است

وصال آنگاه کلّی باز دیده است

وصالش در فراق آمد پدیدار

نمیبینی همی جز دید دلدار

مرا بود این زمان این یار رهبر

تو نیز ار گفت او درعشق ره بر

حقیقت این زمانش گر بزندان

دل او را در اینجاگه بسوزان

مرنجان خویشتن گر بود اوئی

که با او این زمان در گفت و گوئی

تو اوئی او ترا و می ندانی

که من با او عیانم در نمانی

منم با او و او با من حقیقت

نمودش یافتم اندر شریعت

منم او را و او با من یقینست

که اودر من حقیقت رازبین است

ز بهر من در این بغداد آمد

که کل از جسم و جان آزاد آمد

ز جسم وجان طمع بریده است او

که صاحب درد و صاحب دیده است او

چو باشد آفتاب اندر درونش

همان خورشید اندر رهنمودنش

کسی دارد مثال آفتاب او

از آن اینجاست اندر تک و تاب او

از آن خورشید رهبر بود بر ذات

نهاده روی سوی جمله ذرات

همه ذرات گرد اوست اینجا

که میبینند با او دوست اینجا

حقیقت دوست با اودر میانست

اناالحق گوی با وی در بیانست

چو حق او راست پس مطلق چه گوید

بجز حق در درون او که گوید

خدا با اوست اینجا راز گفته

ابا ما و تو اینجا بازگفته

خدا با اوست میگوید که مائیم

اناالحق تا سراسر مینمائیم

خدا با اوست از بهر نمودار

بخواهد کردنش اینجای بردار

بخواهد سوختن در آخر کار

شود در آخر کار او خبردار

اگرچه هر خبر دارد بظاهر

خبر کل باز یابد او در آخر

بآخر هم بسوزانید او را

چنان باشد مر اورا گفتگو را

ولیکن چون کنند اینجای بردار

حقیقت گوید این سر صاحب اسرار

که من هستم خدا بیشک بدانید

حقیقت حق منم یک یک بدانید

از اول اندر اینجا گه زبانش

برون آرند اینجا از دهانش

ببرندش دگر دست و دگر پای

اناالحق چون بگوید جای بر جای

به آخر دست او بالا پذیرد

نمودش جمله اینجادست گیرد

بسوزانند آخر ظاهر یار

شود در آتش آنگه ناپدیدار

بگوئید آن زمان خاکستر او

اناالحق همچنان در گفت و درگو

بسی راز است او رااندر اینجا

بهل تا زود بگشاید در اینجا

جنید او را تو اکنون دان ز مندوست

حقیقت حق نگر او را که حق اوست

درون او نظر کن راز مطلق

حق است اینجا و میگوید اناالحق

اناالحق میزند در دید یار است

مر اورا ذات جانان آشکار است

جنیدا این نگهدار و نگو راز

تو این اسرار جز با صاحب راز

چو این مرد است از مردان دیندار

میان عاشقان صاحب اسرار

بخواهد یافتن او سرفرازی

حقیقت دان تو او را بینیازی

بپرسیدم دگر از پیر خود من

ترا این سر کرا کردست روشن

بگو تا من چو تو این راز دانند

حقیقت سرّ کلی بازدانند

تو این از خویش میگوئی مرا راز

و یا از دیگری بشنیدهٔ باز

بگو این مرد را تا من بدانم

که من بر تو حقیقت مهربانم

جوابم داد کای شیخ سرافراز

مرا مر خضر گفتست این سخن باز

شبی در خلوت اسرار بودم

دمی دم دیدهٔ دیدار بودم

چنانم وجد بُد یا حضرت ذات

که گوئی جان شدم مر جمله ذرات

دل وجانم چنان درآشنائی

دل آن شب یافت اسرار خدائی

فرو رفتم درون خود حقیقت

برستم من ز نیک و بد حقیقت

حقیقت وقت من خوش بد در آن دم

نمودم راز جانان من چودیدم

دمادم رخ نمودم سر اسرار

شدم ازدیدن دم ناپدیدار

چو درعین عیان من راز دیدم

وصال یار آن شب باز دیدم

عیانم منکشف شد اندر اینجا

خدا را یافتم من در همه جا

درونم با برون حق یافتم من

حقیقت سرّ مطلق یافتم من

نبودم من همه کلی خدا بود

که ما را اندر آن دیدار بنمود

دمی خوش خوش درآن حالت فتادم

زمانی بر زمین من رخ نهادم

چو با خویش آمدم اینجا یقین من

بدیدم در زمان خورشید روشن

یکی پیری بدیدم ماه رفتار

که شد در خلوت من او پدیدار

چنان پیری که نورش بود در روی

ابا من بود اینجا روی در روی

چو آن حالت بدیدم من در آن شب

که پیری آنچنان آمد در آن شب

چو با خویش آمدم کردم سلامی

بر من کرد پیر دین قوامی

دمی خاموش بودم بعد از آن پیر

مرا گفتا درین حالت چه تدبیر

دمی خوش دست دادت در زمانه

طلب کردی وصال جاودانه

طلب کردی ندانندت یقین دوست

کجایابی ازین عین الیقین دوست

ترا آن دم دل و جان محو باشد

که مکرت را بآخر صحو باشد

اگر ازجان درین ره بگذری تو

جمال یار اینجا بنگری تو

جمال یار میجوئی و با تست

کجا یابی چنین کاری چنین سست

زمانی با وصال او نبودت

خیالی ازوصال اینجا نمودت

خیالی دیدی و حیران شدی تو

چنین در عشق سرگردان شوی تو

وصال یار را تابی نداری

که اینجا این توانی پای داری

نمودت همچو منصور حقیقی

که یارد کرد با او هم رفیقی

تو این دم حالتی خوش دست دادت

ولی کلی ندیدی نور ذاتت

دل از جان دور کن تا یار یابی

درون جان به کل دلدار یابی

پرسیدن عبدالسلام از حقیقت منصور

بدو گفتم که ای پیر سرافراز

نمودی هم از این گوئی سرباز

بقدر خود مرا بنمود رازم

دگر آورد سوی خویش بازم

در آن سرلقا ای پیر عالم

نمودم اندر این ساعت بیک دم

تو اصل لیل و من اصلی ندارم

از آن اینجایگه وصلی ندارم

که تاب و طاقت عشقم نمانده است

دلم حیران و سرگردان بمانده است

در این حیرت دمادم راز جویم

چو دیده گم کنم هم باز جویم

دمادم حیرتم سلطان پدیداست

همی بینم که جانان ناپدید است

پدیدار است لیکن من ندانم

چو تو امشب یقین روشن ندانم

ترا زیبد که پیدا آمدستی

عجب در عشق زیبا آمدستی

در این شب چون نمودستی بگو رخ

که اینجا میدهی در عشق پاسخ

درین شب در درون خلوت ما

فرو دستی تو اندر قربت ما

بگو تاازکجا اینجا رسیدی

که اندر چشم من جانا پدیدی

منم امشب ترا دیده در این روز

به بخت و طالع مسعود و پیروز

عجایب قصهٔ امشب پدید است

که جانم همچو جانانم پدیداست

تو ای دلدار آخر از کجائی

در این مسکن بگو بهر چرائی

حقیقت آشنائی راز دانم

بگو تا دید دیدت باز دانم

بگو تا کیست منصور سرافراز

که گفتی این زمان اینجا مرا باز

تو آخر کیستی منصور هم کیست

درین روی تو آخر نورهم چیست

مرا گم میکنی یارا در اینجا

که امشب آمدی در عشق پیدا

جواب دادن شیخ جنید عبدالسلام را

جوابم داد و گفتا عبدالله

کنون از راز جانان کرد آگاه

تو هستی بنده و من راز دانم

تو هستی سالک و من درعیانم

بدان کامشب شدم اینجا نمودار

نه جانی دیدم و بیخود ابا یار

منم خضر نبی عالم هدایت

که دادستم خدا عین سعادت

چنان حق دار ما را علم بیچون

که بنمایم دمادم بیچه و چون

همه بحر جهان در قدرت اوست

مرا داده است و بخشیده است کل اوست

گهی در برگهی من در بحارم

گهی در عین خشکی پایدارم

حقیقت من گذر دارم بآفاق

بروی خشک دراندر جهان طاق

فتادستم که بیشک ز انبیایم

هدایت یافته من از خدایم

عنایت کرد ما را در ازل یار

که هر جائی که خواهم من پدیدار

شوم بیشک نداند سرّ من کس

حقیقت اینست ما را در جهان بس

حقیقت صحبت من کس نیابد

بجز عاشق در اینجا بس نیابد

کنون کردم در این خلوت گذاره

ترادیدم شدم عین نظاره

دمی خوش یافتی و نوش کردی

دگر آن دم بکل فرموش کردی

در آن دم بیشکی آدم نگنجد

وجودعالم وآدم نگنجد

همه مردان درین دم راز بینند

ابی خوددید جانان بازبینند

دم مردان ترا دیدم در اینجا

از آن این دم ترا بگزیده اینجا

دمی داری و دردم پایداری

ولی در آخرین دم پای داری

ولیکن چون دم منصور نبود

چو او اندر جهان مشهور نبود

چو او هرگز کجا آید بآفاق

ندیدم چون دم اودر جهان طاق

دلی دارد که آن دم کس ندارد

یقین در سرّ جانان پای دارد

دمی دارد که حق ز آن دم پدید است

ابا او گفته و از وی شنیده است

دم او جملهٔ دمها بیک دم

فرو برده است چه از عهد آدم

اناالحق میزند اینجا عیان او

همی گوید ابا حق در جهان او

که من اینجا یقین بود خدایم

نمود انبیا و اولیائم

یکی چون من که خضرم درحقیقت

سپرده راه بحر کل طریقت

چودیدم او بپرسیدم ز حق باز

مرا اوداد آنگه زود آواز

که هان از حق حق پرسی بگو تو

بجز من درجهان می حق بجو تو

تو ای خضر جهان گرراز جوئی

ز من ذات خدا می باز جوئی

یکی چون من که موسی صاحب راز

نیارست او نمود اینجا مرا باز

نمودی گر چه بد همراه من او

نبود از سرّ کل آگاه من او

اگرچه بود هم صحبت مرایار

نیامد سر او جز من پدیدار

نمودم راز موسی می ندانست

مراین اسرارها راز جهانست

حقیقت صحبت او در نوشتم

بیک دم از وجود او گذشتم

رها کردم حقیقت صحبت او

که بیش از پیش بودش قربت او

یکی علم لدنّی بود ما را

درین عالم یقین معبود ما را

چو او در دید ما اسرار بین شد

همواز صحبتم صاحب یقین شد

حقیقت با چنین فرو شجاعت

که بخشیدستمان حق این سخاوت

ندیدم در جهان من مثل منصور

نه بیند نیز کس تا نفخهٔ صور

پرسیدن عبدالسلام ازخضر از سرّ منصور

باو گفتم که او این دم کجایست

تو میدانی که این دم در چه جایست

اگر دانی بگویم تا بدانم

که بهر چیست این راز نهانم

ز پیغمبر یقین بهتر نباشد

چو او اینجایگه رهبر نباشد

تو دید انبیا و پیشوائی

حقیقت این زمان عین خدائی

بگو اسرار او تا من بدانم

در این سر نهان روشن بدانم

مرا گفتاندانی باش خاموش

سخن میران تو ازعقل وهم از هوش

کجا بینی وگربینی ندانی

چو بینی قول من بیشک بدانی

تو او را دید خواهی جاودانه

ازو بنگر رموزش در میانه

تو او را بینی اندر شهر بغداد

که خواهد داد من عشاق را داد

تو او را چون ببینی یارگردی

ازین مستی بکل هشیار گردی

بدان اورا چه میگوید اناالحق

که او دارد حقیقت سر مطلق

نمودی باز بین ازواصل راه

که او دیده است بیشک در مکان شاه

همه عشاق عالم شاهشان او

حقیقت سالکان آگاهشان او

اگر آگاه راهی از زمان تو

یقین منصور میبین جان جان تو

چه منصور است جان جان و رابین

حقیقت این زمان دید خدابین

خدا منصور را داده است مستی

که همچون دیگران نی بت پرستی

نیامد تا حقیقت یار شد او

ز دید عشق برخوردار شد او

چو سر عشق درمنصور آمد

از آن در آخر اومشهور آمد

چنان این دم دمی دارد در آفاق

که جز او نیست اندر جزو و کل طاق

چنانش وصل آنجادست دادست

که هم بادانش و با دین و داد است

همه علمی بر او راهست اعیان

نمیبیند حقیقت جز که جانان

همه جانان همی بیند جهان او

همه بادست و او اندر میان او

همه با دست اینجا در حقیقت

سپرده او یقین راه شریعت

همه یار است ره بسپرده اینجا

نه همچون دیگران در پرده اینجا

همه یار است و کل دلدار دارد

ز وصل حق دل هشیار دارد

چنان در سرّ قربت کامرانست

که اینجاگه بکلی جان جانست

چنان در سرّ قربت پایدار است

که گوئی دایماً برروی داراست

حقیقت ذات حق در اوست موجود

میان عاشقان کل اوست موجود

یقین منصور حق درکاینات اوست

نمود واصلان و سرّ ذات اوست

همه ذاتست اندر آفرینش

بدو روشن تمامت چشم بینش

تمامت سالکان را پیشوایست

همه ذرات عالم رهنمایست

که باشد همچو او دیگر نباشد

جز او همراز و هم رهبر نباشد

سوی منزل رسیده یار دیده

حقیقت قصهٔ بسیار دیده

ریاضت میکشد هر دم بدم او

طلب کل میکند عین عدم او

ازل را با ابد کردست پیوند

در آنجاگه گشاده بند از بند

همه بندش بصورت بازگشته

میان عارفان شهباز گشته

شد کونین عام مصطفایست

که بر کل امم او پیشوایست

هر آن قدری که آنجا یافت احمد

که بُد در عشق محمود و مؤید

از آن منصور احمد بود در راز

که اسرار یقینم گفته سرباز

نگفت او سر ما کس داشت پنهان

که بد بیشک حقیقت جان جانان

چو جانان بود امر کل عشاق

نگفت و شد درون جزو و کل طاق

از آن طاق دو ابرویش دو تابود

که اندر من رآنی کل خدا بود

خدا بود و بگفت از عزت یار

از آن کل گشت اندر قربت یار

خدا بود و نگفت اینجا اناالحق

از آن شد رهبر ذرات مطلق

خدا بود و خدا آن سرور دین

از آن آمد حقیقت رهبر دین

از آن اورا حقیقت کل معانی

که زد دم در یقین از من رآنی

حقیقت خضرش اینجا چاکر آمد

که او بر کل عالم سرور آمد

حیات جاودان بخشید او را

مرا ز آب حیات آن شاه بینا

حیات جاودان زو یافتستم

از آن در قرب اوبشتافتستم

چودیدم اوست بیشک شاه عالم

همودانم یقین آگاه عالم

چوآگاهی ازو دارد دل و جان

شدم بر درگه او همچو دربان

یقین منصور از وی گشت حاصل

مراوراجان جان در عشق واصل

ازو منصور راز خود بگوید

دوای عاشقان اینجا بجوید

ازو منصور گوید سر اسرار

نماید اندرو دیدار دلدار

ازو منصور اینجا در یقین است

خداگشته بکلی پیش بین است

ازو منصور دم زد آخر کار

کنون خواهد شدن در آخر کار

کنون منصور دریای یقین است

نمودم جملگی عین یقین است

در آن دریا من اورادوش دیدم

ز عشق او را به کل بیهوش دیدم

چنان بیهوش گشت ومست جانان

حقیقت بود و نیست و هست جانان

چنان مستغرق دریای لا بود

که گوئی در جهان عین فنا بود

عیانش منکشف دلدار گشته

ولیکن خویشتن بیزار گشته

چو او رادیدم اینجا ساکن یار

حقیقت بوده اینجا ساکن یار

دمی در بود او کردم قراری

باستادم در اینجا برکناری

چودیدم شاه دیدم بر رخ خاک

دمادم گفت از جان پاسخ پاک

نه چندان گفت آن شب سر توحید

که اعیان بودش آنجا گه بتقلید

همه توحید بیچون گفت اینجا

بسی درهای معنی سفت اینجا

به آخر تهنیت بسیار کرد او

چرا کاندر جهان بُد نیک فرد او

بسی بگریست دمدم شاه عشاق

صدازد آنگهی در کل آفاق

میان بحر آوازی برآورد

ز هر جانب صد آغازی برآورد

اناالحق میزد اندر روی دریا

تمامت ماهیان از سرّ دریا

اناالحق نیز ما با او هم بگفتند

صدفها درّ معنی هم بسفتند

دمی خوش من که خضرم اندراینجا

از آن بگشاد کل بر من در اینجا

درم بگشاد آن دم در نمودار

ز هر سو باز دیدم من رخ یار

مرا علم لدنّی بود اول

بر اسرار اوآمد معطل

معطل شد همه علم یقین باز

مرا بنمود اینجا ای سرافراز

زناگه روی در سوی من آورد

که ای خضر از چه هستی صاحب درد

بسی گشتی تو اندر گرد آفاق

بسی دیدی عجایبها توای طاق

یکی میجوی از ارزندهٔ تو

حیاتی یافتی و زندهٔ تو

بآبی گشتهٔ قانع در اینجا

کجا آخر توانی خورد دریا

اگردریا فرو نوشی تمامی

دگر کی پخته گردی و تو خامی

تو اینجا گه حیات خویش هستی

حیات جاودان مسکین نجستی

حیات جاودان اینجا طلب کن

حقیقت جان جان اینجا طلب کن

در این ظلمات اینجاگه خوش آمد

مقامت عین آب و آتش آمد

در این آتشکده مغرور گشتی

نخورده آبی از وی دورگشتی

از آن دوری که اندر نزد عشاق

قبولی کردهٔ خود را بآفاق

نظر کن تا ترا بخشم حقیقت

اگر بسپردهٔ راه طریقت

اگر ره کردهٔ در سوی منزل

رسیدستی بگو اینجا تو از دل

اگر آری خبر از جان جانان

نظر کن بحر کل در عشق عیان

تو خضراکنون بدان اسرار منصور

که هستی بر یقین دردار منصور

ترا کار است دایم در سر بحر

کجا دانی شدن تو اندرین قصر

اگر ره بردهٔ اندر سر آب

درون رو در میان بحر غرقاب

اگر فردا شبت باشد کناری

سوی بغداد ما را هست یاری

در آن خلوت چو بینی روی او باز

سلام ما رسان او را سرافراز

بگو اینک رسیدم هست نزدیک

که تا روشن کنم این راه تاریک

بگو اسرار او با ما در اینجا

که ترا میگوید منصور دانا

درین اسرار ار اگر باشی خبردار

ز تو هستیم میدان پیر هشیار

در این سر فنا بنگر بقایم

مگردان صورت اینجا جابجایم

چنان باش اندر اینجا لابالّا

که باشد در یکی عین تولا

خابین باش نه خودبین مطلق

اگر از کل زنی دم از اناالحق

خدابین باش طاعت دمبدم کن

وجود بود خود کلی عدم کن

عدم کن بود خود تا باز بینی

در اینجا بود آندل بازبینی

بیکباره یکی شودر حقیقت

وصال یار میبین در طریقت

چنان خود بازکن کاینجا مراتو

همی گویم چو هستی پیشوا تو

بجز حق را مبین و حق شو آنگه

حقیقت ذرهٔ مطلق شو آنگه

وصال یار میخواهی چو ما باش

بکل یکبارگی عین لقا باش

چو نتوانی بذات او رسیدن

ترا بایدجمال ما بدیدن

کنون خواهیم آمد سوی بغداد

که خواهیم از عیان ما دادخودداد

یکی دیدیم خواهیم آمدن باز

که بنمائیم اینجا عز و اعزاز

تو فتوی ده چو بینی یار مطلق

که تا ازجان زنیم اینجا اناالحق

همه خصمان ما خوشنود گردان

وجود ما بکلی بود گردان

بده فتوی عوام الناس ای یار

که باید کرد مرمنصور بردار

مرا بردار کن تا سر نمایم

ترا اسرار کل ظاهر نمایم

مرا بردار کن کز پیش گفتم

ترا این درّ معنی کل بسفتم

کنون ای خضر ما را بازبین تو

ز باغ عشق برخوردار بین تو

چنان گردد و یکی در دهر فانی

که باشد باز در عین عیانی

منم امروز کل دلدارگشته

بخاک و خون بزیر دار گشته

نداند قصّهٔ من جز خداوند

که اودارد ابا او خویش و پیوند

مرا پیوند اکنون کردگاراست

مرا با عشق او بسیارکار است

همی گویم اناالحق در جهان من

دمی گویم اناالحق راز جان من

دم خود را حقیقت یار بینم

دم من لیس فی الدیار بینم

شب وصل است امشب خضر دیگر

در امشب از عیان ما تو برخور

شب وصلست و روز وصل دیگر

حقیقت روز وصلم میشود سر

شب وصل است و روز اصل بینی

تو در بغداد ما را وصل بینی

شب وصلست و جانانست پیدا

مرا خورشید تابانست پیدا

شب وصلست و ما را روز آمد

در اینجا یار جان افروز آمد

شب وصل است خضرا راه کن تو

مر آن دلدار آگاه کن تو

همی گوئیم بالجمله خدائیم

نه چون سالوسیان بیوفائیم

خدا با ماست و با تو گفت اسرار

به بینی بعد از آتش برسر دار

تو بردارش شناساگرد آخر

چو اسرارش شود در عشق ظاهر

که دارد در عیان صاحبقرانی

تو بردارش نظر کن تا بدانی

ز دید احمد مختار دارد

سراپایش حقیقت یاردارد

کنون خضر از محمد گشت واصل

کزو مقصود کل بینی تو حاصل

ز احمد بردار از من عیان شو

ز احمد راز دان و در نهان شو

چو من از سرّ او گشتم فنا کل

حقیقت گشتهام عین لقا کل

سراپایم محمد شد حقیقت

چو بسپردم ورا راه شریعت

حقیقت مصطفی عین خدا بود

از آن منصور شد در عشق معبود

بگفت این و بشد در قعر دریا

فتاد اندر میان بحر غوغا

دمادم موج میزد بحر الحق

در اینجا شورش او بود الحق

اناالحق در درون بحر دیدم

نظر کردم ورا در قعر دیدم

درون بحردیدم دید منصور

مرا ازگفتن این دار معذور

بجز جانان نخواهد بود اینجا

که او خواهد بُدن معبود اینجا

همیشه بود و باشد جاودانه

نماید سرها اندر زمانه

همه اسرار او پنهان نباشد

سخن با عاشقان درجان نباشد

اگر جزوی تو میبینی در اینجا

کجا بگشایدت کلی در اینجا

اگر اینجا گشاید در بتحقیق

بود بیشک بنزد عشق توفیق

ترا توفیق اینجا بایدت یافت

دراینجاراز یکتا بایدت یافت

کنون ای شیخ اینجا گه سخن دان

که منصور است دایم بود جانان

چو از عبدالسلام اسرار دیدم

کنون منصوررا بر دار دیدم

همه اسرار دان لامکانست

که امروز اندرین روی جهانست

نداند جز من او را شیخ دریاب

همی منصور بحرتست دریاب

خدا با اوست دید یار دارد

در اینجا بیشکی دیدار دارد

تو باقی حاکمی ای شیخ اعظم

چه فرمائی جنیدت را درین دم

هر آن چیزی که فرمائی در اینجا

حقیقت آن کنیم ای پیردانا

در نموداری شیخ کبیر با منصور

نظر کردم آنگهی در سوی منصور

پس آنگه گفت با او شیخ پرنور

که ای سلطان همی دانیم رازت

در اینجا گاه کام بی نیازت

حقیقت بیش از آنی مانده آنیم

که از سر حقیقت ما عیانیم

تو میدانی مرا اسرار ما را

ریاضت یافتستم در بقا را

فنا گردان مرا مانند خودهان

که دل بگرفتم از اسرار و برهان

یکی حرفست آنجا آن توداری

حقیقت بیشکی جانان تو داری

تو داری دید جانان اندر اینجا

تو هم دیدی ز دید خویش ما را

تو داری دید جانان اندرین راه

تو هم هستی ز دید خویش آگاه

ترا اینجا بقا بخشیدهام من

ترا این درها بخشیدهام من

تو میدانی سر اسرار ما را

ریاضت یافتستم در بقا را

فناگردان مرا مانند خود هان

که دل بگرفتم از اسرار و برهان

یکی حرف است آنجا آن تو داری

حقیقت بیشکی جانان تو داری

توداری دید جانان اندراینجا

توهم دیدی ز دید خویش ما را

تو میدانی وصول من در اینجا

حقیقت بین تو جای من در اینجا

چه چون تو می بدانی من چه گویم

دوای درد من اینجا بجویم

سخن گفتن شیخ کبیر با منصور از نموداری قصاص

بدو گفتا که ای شیخ جهان بین

نظر بگشای هان و جان جان بین

بفرما این زمان تاحق برین دار

نمایم تا بیابی بر سر دار

تو یاری راز ما دانی حقیقت

یکی ذاتی تو در نقش طبیعت

تو جانانی ولیکن جان مائی

ابا مائی و عین کل خدائی

سؤال تست اینجا در قصاصم

قصاصم ز آن بده کلی خلاصم

خلاصم ده ازین زندان صورت

که تادر جزو و کل باشم ضرورت

یکی کن دست و پایم را تو بردار

زبانم کن تو بیرون بر سر دار

بحکم شرع آنگه کل بسوزان

در آتش تا کنم از دل فروزان

بسوزانم درآتش پای تا سر

ز من بشنو چوهستی شاه و سرور

هر آنکو جان نبازد شیخ بایار

میان اهل دل خوانندش اغیار

هر آنکو نزد جانان جان نبازد

میان اهل دل با جان نسازد

بناز ما بسی جانها بناز است

نمود ما حقیقت در نیاز است

بسی در دارم از بحر معانی

درون جانت بنهادم نهانی

چو من خواهم ستد آنرا نگهدار

که تا باشی ز راز ما خبردار

کنون ای شیخ این اعوام مسکین

بصورت اندرین شورند و در کین

مراد این همه در کشتن ماست

مراد ما هم از برگشتن ماست

مراد ما یقین در کشتن آمد

مرادر سوی او برگشتن آمد

بصورت لیک درجان کردکارم

کنون در عشق باید کردکارم

کنون درعشق شادی مینماید

بسی را عین آزادی نماید

درین صورت گرفتارند جمله

چو من اینجای بردارند جمله

نمیدانند که ایشان را فنایست

ز بعد آن فنا در ما بقایست

فنا خواهد شدن اینجا تمامت

دگر ما راست آن روز قیامت

اگر نه عشق باشد باز ایمان

کجا یابد خلاصی در یقین جان

تمامت راه ما دارند در پیش

چه سلطان وچه دربان و چه درریش

همه در راه ما عین فنااند

کسانی کاندرین دار بقااند

کنون ما را فنای خویش آمد

در اینجا گه بقای خویش آمد

خدا دیدیم شیخا در دل و جان

ابا ما گفت هر دم را زجانان

اگرداری سر ما سرفشان تو

بجان و سر یقین اینجا ممان تو

اناالحق زد خود و خود عشق بازد

یقین در ذات خود سرمیفرازد

اناالحق زد خود و بشنید خودباز

ندیده ذات خود او نیک دیدار

چنان خود دید شیخا در زمانه

که جز او میندیدش جاودانه

چنان خود دید اندر ملک بغداد

که خواهد کرد اینجا جمله آزاد

چنان خود دید اینجا برسر دار

که جز او نیست چیزی نیز هشیار

خدا با ما و اینجا در بقایم

کنون با او حقیقت در لقایم

خدا با ما و در هر جا که بینی

خدامی بین اگر صاحب یقینی

مبین جز حق که حق گفتیم مطلق

از آن اینجا زنم هردم اناالحق

درین ره حق شدیم ازواصلانیم

از آن گفتیم تا جان برفشانیم

چه شه اینجاست و آنجا در میان باز

حقیقت صورتم انجام وآغاز

چو شه با ماست ما بردار کرده

بخواهد سوخت چون بدرید پرده

دریده پردهٔ مادر بر عام

که یابد همچو مادر عشق اتمام

مرا انعام جانان بس بود یار

که با ما عشق بازد بر سردار

مرا بردار کرد و جان جانم

به هر لحظه کند خود را عیانم

درونت هر دمی صد راز دیگر

یکی میبینمش اینجا مصور

مصور ساخته ترکیب جانها

نهاده پر صفت ترتیب جانها

درون جمله درگفتار مانده

در او حیران دلم بردار مانده

ابا او هر زمان در عین گفتار

همی گوید بیانها بر سردار

هر آن چیزی که دیدم جمله دید او

از آن بودم وجودم جمله شد او

همه بود وجودم یار بگرفت

دل و جانم همه دلدار بگرفت

زناگه او شدم زو بازگفتم

ازو اینجا ز سرّ راز گفتم

پس آنگه جان عیانی یار خود دید

کنونش بر سر این دار خوددید

در امروزش عیان میبینم اینجا

ابا خلق جهان میبینم اینجا

خطابم میکند مانند هر یار

که با ماهان درین بحرم گهربار

بسی شیخا نمودم یار اینجا

نمودخویشتن هر بار اینجا

ولی این بار جوهر آشکار است

صدف در پیش چشمم تازه بار است

صدف بشکست اندر عین دریا

فکندستم درون بحر غوغا

درین بحر عجائب راز بگشاد

دمادم سرّ جوهر باز بگشاد

بسی در بحر صورت باز دیدم

بآخر جوهر کل باز دیدم

مرا مقصود جوهر بود اینجا

که تا رویم یقین بنمود اینجا

مرا دان جوهر دریای اسرار

که در بغداد گشتم بر سر دار

منم آن جوهری کز هر دو عالم

حقیقت صورتم مشتق ازین دم

تو جوهر دان مرا شیخا در اینجا

که بنمودم حقیقت اندر اینجا

نمودم جوهر خود در میان من

نمودخویشتن از لامکان من

مکانم اندر اینجا آشکار است

نمود ما کنون دیدار یار است

نمایم راز اگر اینجا زبانم

برون آرم بیک ره ازدهانم

نمایم راز گردستم کنی باز

بدست تو دهم یار سرافراز

قدم بر بعد از آن در آتش انداز

بسوزان تا بیابی سر من باز

ز بعد سوختن اسرار مابین

درون جان و دل دیدار مابین

ز بعد سوختن بنمایمت راز

اناالحق گویمت بی جسم و جان باز

چوصورت مینباشد در میانه

اناالحق گویم اینجا جاودانه

هر آن رازی که میگویم بگفتار

ابی صورت عیان آرم پدیدار

گمانت گر نماید این بدانی

دگر اندر گمانی این بدانی

ابی صورت مرا زیبد اناالحق

که در خاکسترم گوید اناالحق

منم منصور از لا دیده الا

چو پنهانی شوم بینیم پیدا

به پنهانی نگر تا راز گویم

وگرنه چند معنی بازگویم

هر آن عاشق که چون من در فناشد

نهانش با عیان کلی خداشد

خدائی راتو از منصور دریاب

گشاده است این درم اکنون تو دریاب

دری بگشادهام ای شیخ اینجا

درون رو تا بیابی گنج ما را

من این گنج نهان میبخشم ای شیخ

نهم چون دیگران در نقشم ای شیخ

همه گنجست اینجا گه نهاده

بآخر این در گنجم گشاده

طلسم گنج، صورت دان وبشکن

که تو برخیزدت ای یار با من

اگر گنج بقا خواهی بده جان

که چون جان رفت کلی ماند جانان

ترا گنجیست اینجا آشکاره

طلسمت کن در اینجا پاره پاره

صدف بشکستهٔدر عین دریا

فکندم در میان بحر غوغا

نیابی گنج معنی رایگان تو

اگر اینجا نیابی جان جان تو

چه خواهی کرد صورت دشمن تست

که جان دیدار گنج روشن تست

اگر صورت نباشد جان نهبینی

ابی جان بیشکی جانان نه بینی

همه گفتار ما از بهر اینست

که بیصورت همه عین الیقین است

چو شد محو فنا از جسم و از جان

ابی صورت نماید روی جانان

حقیقت هر که اینجا جا بیابد

نمود جان جان پیدا بیابد

حقیقت حیرت آید آخر کار

مراو را اندر اینجاگه پدیدار

بسی حیرت خوری سالک بآخر

که اینجا مینه بینی یار ظاهر

بگو تا چند خواهی راه کردن

بخواهی خویشتن را شاه کردن

دل و جانت ازین آگاه کن تو

وجود خویشتن را شاه کن تو

وصال یار پیدا و تو آگاه

نهٔ کاندر درون تست آن شاه

زهی نادان که در جسمی بمانده

از ان اینجا تو بی اسمی بمانده

ترا هر لحظه منصور حقیقت

همی گوید رها کن این طبیعت

درون تست پیدا و ندانی

تو اورادایماً جویا ندانی

چو منصور است با تو کور دیده

ابا او گفته و از وی شنیده

دمادم راز میگوید ترا باز

ولیکن کی تو گردی صاحب راز

ولی باید که کلی جان شود او

که کلی میز خود پنهان شود او

چو دل پنهان شود صورت نماند

یقین جز عشق منصورت نماند

چو جان جانان شود آنگه بدانی

که وصل دوست یابی در نهانی

چو جانان جان شود در آخر کار

تو مر منصور بینی بر سردار

حدیث تو یقین واصلانست

هر آنکو شیخ گردد واصل آنست

اگر با تو بود عُجبی در این سر

نگردد هرگزت دلدار ظاهر

توئی درمانده بیرون وندانی

که کلی یار جانست ارتوانی

به بین او را که منصور است دیدت

حقیقت جملگی نوراست دیدت

توئی منصور امّا کی نماید

نمودت باوجودت درگشاید

زبانت محو خواهد کرد جانان

بنزد ناگهی بردار جانان

بخواهد سوخت در آخر وجودت

که تا آن دم نماید بودبودت

اگر گوئی و گرنه این به بینی

چنین میدان اگر صاحب یقینی

اگر اینجا سلوکت وصل گردد

سراپای تو کلّی اصل گردد

تو ای سالک مرو در خواب اینجا

تو وصل یار را دریاب اینجا

چنین تا چند در تقلید باشی

دمی آن کاندرین توحید باشی

دم توحید اینجا گاه زن تو

نه مردی لاف ازین دیگر مزن تو

ترا چون زهرهٔ مردان نباشد

طلسمی دانمت کان جان نباشد

طلسمی لیک جانت در طلسم است

از آن دیدار اعیان تو اسم است

سوی گنج حقیقت راه داری

بحمدالله دلی آگاه داری

بدان اسرار ما و گنج بستان

کز آن تست آن بیرنج بستان

اگرچه رنج میبینی ز صورت

ترا درمان بود آخر ضرورت

تو با منصور و منصور است با تو

نظر میکن که مشهور است باتو

تو بامنصور و منصور است درجان

دمادم روی می بنمایدت جان

چو بشناسی که راتاوان بود این

ترا تاوان یقین در جان بود این

دریغا چون ندانی چون کنم من

از آن هر لحظه جان بیرون کنم من

چو جانانست باعطار اینجا

نموده مرورا دیدار اینجا

شیخ فریدالدین عطار قدس سره درنموداری خود و اسرار منصور فرماید

حقیقت رنج دل دیده است عطار

پس آنگه جان ودل دیده است عطار

نه عطار است جانانست بنگر

که اندر نص و برهانست بنگر

که داند سرّ تو جز واصل راه

که او باشد حقیقت دید الله

که داند سرّ تو جز مرد واصل

که اورا کل عیان باشد بحاصل

از آن کاسرار گفتی جان نماندست

یقین جز دیدن جانان نماندست

که میداند چه میگوئی در اینجا

که افکندستی اینجا شور وغوغا

سخن اصل است صاحب وصل باید

که اوداند که اینجا کیست شاید

درین حضرت یقین داری چو عطار

از آن پیوسته درکاری چو عطار

کسی این شیوه معنی گفته اینجا

مر این جوهر یقینی سفته اینجا

تو سفتی جوهر بود حقیقت

تو دیدی روی معبود حقیقت

تمامت درگمان تو در یقینی

از آن معبود در عین الیقینی

ترا زیبد که منصوری درین دار

ز بهر سالکان ای پیر هشیار

دل تو گنج راز کبریایست

حقیقت جان تو کلی خدایست

بکلی حق شدی اندر زمانه

ترا پیدا وصال جاودانه

بجز منصور کاینجا گفته این راز

دگر اینجا تو گفتستی همان باز

همان منصور اینجا گاه باتست

چه غم داری کنون چون شاه با تست

چو منصور است با تو گفت با گوی

که بردستی حقیقت اندرو گوی

بکام تست میان حقیقت

بزن گوئی ز چوگان حقیقت

یقین رو باش در کل بیگمانی

همی باران تو دُرهای معانی

درون بحر کل غواص گشتی

میان عام خاص الخاص گشتی

درین بحر معانی جوهر راز

تو آوردی برون این دُر را باز

چو جوهر آوریدستی تو بیرون

مقابل کردهٔ با درّ مکنون

چو جان در تست جانانست گوهر

از آن پیوسته تابانست جوهر

چو مغز جوهر اندر مغز داری

از آنمعنی گهرها نغز داری

کنون شوبرسر اسرار جان باز

بگو دیگر تو از عین عیان باز

عیان بین باش نی جان ونه تن

که منصور است اسرار تو روشن

عیان بین باش نه خود بین در این راه

که خودبین را یقین راند همی شاه

تو حق در حق ببین اینجا حقیقت

که خواهد کرد محو اینجا طبیعت

خدابین جملگی جانان شناسد

وی از خلق جهان کی میهراسد

چو سالک وصل دید و در عیان شد

حقیقت جملهٔ خلق جهان شد

یکی بینند هم از خویش اینجا

حجاب اینجایگه در پیش اینجا

بکل بردار جانان میشود کل

کشد ما نقد مردان رنج با ذل

ولیکن گنج او با رنج باشد

یقین درمان او با گنج باشد

چو درمانست اینجا رنج مردان

بکش رنجی ز بهر گنج مردان

برنج این سرتوانی کرد حاصل

چو درمان یافتی گشتی تو واصل

وصال یار اندر بخت تحقیق

پس آنگه یافتند مر گنج توفیق

ترا درداست از آن دریات پیداست

که جانم رفته و جانات پیداست

اگر جانان نمیبینم دگر من

ازآنم صاحب درد و خبر من

ز دردت از کجا اینجا زنم باز

از آنم در حقیقت صاحب راز

ندارد درد من درمان دریغا

ندارد راه ما پایان دریغا

چنین افتاد این سر عین صورت

بخواهد دید وصل اینجا ضرورت

همه درد دلم صورت بداند

که جز صورت کسی دیگرنداند

همه درد است در صورت حقیقت

که بیشک اوست کل عین طبیعت

طبیعت بود اول آخر کار

حقیقت شد دلا اینجا پدیدار

حقیقت مرد از خود بینشان شد

یقین اینجایگه دیدار جان شد

چو جان شد جسم دم دم باز آمد

دگر در کبر و نقش کار آمد

دمادم جان شود اینجا طبیعت

طلب کردست راهی در حقیقت

ولیکن گرچه بردار حقیقت

در انجامم خبردار طبیعت

خبر دارد که جانانست با او

ولی در پرده پنهانست با او

دمادم عشقبازی میکند یار

ابا او تا شود از وی خبردار

اگریک دم ابی دلدار باشد

کجا از ذات برخوردار باشد

ورا دلدار میگوید دمادم

که باید شد ورا بیرون از این دم

بخواهم کشتنت اینجا بزاری

ابا ما کن در اینجا پایداری

بخواهم کشتنت مانند حلاج

نهم بر فرقت اینجا همچو او تاج

بخواهم کشتنت اینجا حقیقت

که با ما گردی از عین طبیعت

بخواهم کشتنت اینجا یقین دان

تو ما را ازنمودت پیش بین دان

بخواهم کشتنت در خون و درخاک

کز آلایش کنم اینجا ترا پاک

بخواهم کشتنت تا رازیابی

مرا ناگاه کلی بازیابی

چو من برگفت جانان سر نهادم

ازآن اینجا در معنی گشادم

منم امروز اندر دار معنی

خدا را یافته دردار دنیا

نه بینم هیچ جز دیدار جانان

نگویم هیچ جز اسرار جانان

بجز جانان ندیدم اندر اینجا

مرا بگشاده او کلی در اینجا

همه جانان شدم چون او بدیدم

ازو میگویم و از وی شنیدم

تو هم جانان منصوری درین راه

همی گویم که تا گردی تو آگاه

خبرداری ولیکن می ندانی

که اندر بود خود جان جهانی

تو جانانی ولیکن برسر دار

همی خواهم که تاگردی خبردار

توجانانی که این توفیق یابی

که اینجا عالم تحقیق یابی

ترا آنگه نماید روی جانان

که یکی بینی از هر روی جانان

یکی بین باش و در یکی نظر کن

تو یک بینی وجودت را خبر کن

یکی بین باش و زثانی برون شو

همه ذرات عالم رهنمون شو

بجز یکی مبین در پرده اینجا

مشو آخر همی گم کرده اینجا

رهت اینست وهر راه دگر نیست

دریغا کز نمود خود خبر نیست

ترا ای جان من مانند عطار

که تا چیزی نه بینی جز رخ یار

اگر واصل چو من گردی در اینجا

ترا اسرارگردد روشن اینجا

اگرواصل شوی در جسم و جانت

یکی بینی تمامت جان جانت

وصالت اندر اینجا رخ نماید

نه غیری را چنین پاسخ نماید

همه باتست و تو اندر یکی هان

همه با تست اینجا نص وبرهان

تو ای عطار اکنون چندگوئی

تو منصوری و دیگر می چه جوئی

اگر با خود به بینی اوست یاخود

که میگوید ترا اسرار با خود

مرو بیرون تو ازمنصور گو باز

که اوآمد ترا سررشتهٔ راز

کنون از دید منصور است گفتار

که تادیگر چه گوید برسردار

حکایت منصور و ختم کتاب

ترا گفت آنگهی سلطان معنی

حقیقت نکته در برهان معنی

که میگویم خدایم درجهان بین

تو امروزم یقین گنج نهان بین

طلسمت بشکن آنگه گنج بردار

ترا میگویم از هستی خبردار

نمانده هیچ گنجت آشکار است

ترا منصور جان دیدار یار است

ترا منصور گنج است از حقیقت

مراورابین که هست امروز دیدت

قصاص شرع چون میرانی ای گنج

شود کل آشکارا بیغم و رنج

بساگفتیم اینجا شیخ از دید

بسی خواهیم گفتن هم زتوحید

تو فتوی ده ز گفتار من اینجا

که تا میبشنوی یار من اینجا

ز گفتار من اینجا ده تو فتوی

مکن سستی درین سر کان تقوا

که سر منصور را یابد در اینجا

بکشتن تا چه بنماید در اینجا

ز قول من بگو این کشتنی است

میان خاک و خون آغشتنی است

بباید کشت مر منصور رازار

بباید سوخت او را بر سردار

بباید کشتن او اینجا بزاری

بباید کردنش هر لحظه خواری

که سرّ کل بگفت اینجا حقیقت

نهانی کرد سر پیدا حقیقت

کجا دلدار کرد اینجایگه فاش

بباید کشتنش در نزد اوباش

حذر گیرند مردم زین حکایت

که جانان کرد از این کس شکایت

نباید گفت این کس گفت زنهار

وگرنه ما کشیمش اندرین دار

چنان کو گفت دیگر مینداند

وگرنه او روان را برفشاند

بترسان خلق را زین گفت شیخا

که جان تو چنین در سفت شیخا

شریعت گفتم این یک نکته خوب

که تا طالب پدید آید ز مطلوب

ترا اسرار با جانست امروز

نه با صورت پرستانست امروز

سخن از شرع میگویم کنون باز

حقیقت گویدت اینجای چون باز

بگو اکنون و فتوی ده حقیقت

که بس کس کشتنی آمد حقیقت

بسم الله الرحمن الرحیم

گهنکارم ز فعل خود گنه کار

خداوندا توئی دانای اسرار

گنهکارم که فرمانت نبردم

ولیکن بادهٔ لطفت بخوردم

بکردی توبهٔ همچون نصوحا

بدادند جام معنیت مصفّا

تو گشتی پاک و معصوم و مطهر

گرفتی دامن اولاد حیدر

از آنکه شربت ایشان چشیدی

دوعالم پیش خود چون بیضه دیدی

ز مشرق تا بمغرب کو جوانی

که گوید همچو مظهر داستانی

اگر یک قطره از جامش کنی نوش

کنی تو هستی خود را فراموش

شوی واصل بدریای یقینی

اناالحق گوئی و منصور بینی

اگر از جام او نوشی تو باده

نگردی تو بگرد شیخ لاده

اگر از جام او داری تو نامی

بکن عطّار مسکین را سلامی

اگر از جام او داری تو شوقی

تو داری در معانیهاش ذوقی

اگر از جام او خوردی پیاله

نمی‌خواهی ز اعظم یک نواله

اگر از جام او داری تو لذّت

نه‌ای با شافعی محتاج صحبت

اگر از جام او گردی تو سالک

ترا کاری نباشد خود به مالک

اگر از جام او گردی مکمّل

تو گردی فارغ ز گفتار حنبل

اگر از جام او نوشی بعالم

ببینی جملگی اسرار آدم

اگر از جام او نوشی بتحقیق

شود گفتار ما آن جات صدیق

ز مشرق تا بمغرب نام دارم

ز فضل او هزاران جام دارم

اگر از جام او نوشی بمعنی

نهند بر فرق تو صد تاج تقوی

اگر از جام او نوشی به اسرار

ببینی نور او در عین دیدار

اگر از جام او نوشی دمادم

تو را باشد سلیمانی و خاتم

اگر از جام او نوشی چو احمد

شریعت را بدانی همچو ابجد

اگر از جام او نوشی چو حیدر

دو عالم بیشکت گردد مسخّر

اگر از جام او نوشی حسن وار

خدا یار تو باشد در همه کار

اگر نوشی تو از جام حسینی

بظاهر هم بباطن نور عینی

اگر تو جام او نوشی چو سجّاد

تو باشی جان و روح جمله عبّاد

اگر تو جام او نوشی چو باقر

شود بر تو همه اسرار ظاهر

اگر تو جام او نوشی چو صادق

تو باشی بر تمام علم حاذق

اگر تو جام او نوشی چو کاظم

بمانی از بلای نفس سالم

اگر تو جام او نوشی رضا گوی

درا در دین و دنیا پیشوا گوی

اگر تو جام او نوشی تقی وار

شوی از خواب غفلت زود بیدار

اگر از جام او نوشی نقی بین

مبین خود دشمنان آل یاسین

اگر تو جام او نوشی چو عسکر

تو را قطره نماید حوض کوثر

اگر تو جام او نوشی چو مهدی

تو باشی در زمان خویش هادی

اگر تو جام او نوشی امینی

ظهور اولین و آخرینی

اگر تو جام او نوشی چو منصور

اناالحق گوئی و باشی همه نور

اگر تو جام او نوشی چو سلمان

محقّق گردی اندر عین عرفان

اگر تو جام او نوشی چوبوذر

ترا باشد مقام قرب قنبر

اگر تو جام او نوشی چو اشتر

شود شمشیر تو مانند آذر

اگر تو جام او نوشی چو مختار

چو ابراهیم اشتر باش سردار

اگر تو جام او نوشی چو حارث

شوی شمشیر بابش را تو وارث

اگر تو جام او نوشی چو عمّار

مسیّب بینی اندر عین این کار

اگر تو جام او نوشی چو مسلم

چو ز مجی از بلا باشی تو سالم

اگر تو جام او نوشی بایّام

ببینی بایزیدش را به بسطام

اگر تو جام او نوشی به آبی

تمامی علمها را خود جوابی

اگر تو جام او نوشی شوی مست

بگوئی عشق خوددر پیش ما هست

نبی این باده خورد و نعره‌ها زد

هزاران آتش اندر جان ما زد

نبی این باده خورد و حال ما گفت

طریق عاشقان را بر ملا گفت

نبی این باده خورد و گفت ای جان

چرا غافل شدی از شاه مردان

نبی این باده خورد و گفت اوداد

زسر بگذشتم و از پای آزاد

نبی این باده خورد و شادمان شد

به پیش عارفان اسرار خوان شد

نبی این باده خورد و بیخودی کرد

دلم را پر ز نور سرمدی کرد

نبی این باده خورد و گشت عاشق

ز دُرد باده‌اش منصور عاشق

نبی این باده خورد و گفت والله

توئی در جان و دل بیدارو آگاه

نبی این باده خورد و جان فدا کرد

به اسرار خدایم آشنا کرد

نبی این باده خورد و گفت عطّار

توی اندر میان عاشقان یار

نبی این باده خورد و گفت مظهر

درون سالکان را کرد انور

نبی این باده خورد و رفت در راه

همی نالید و میگفت ای تو آگاه

نبی این باده خورد و دستها زد

سماع گرم را او با صفا زد

نبی این باده خورد و از چه درآمد

خروش و غلغل آن شه برآمد

همه گویند عشق این تخم کشته است

که حق او را بدست خودسرشته است

ز اسرارش همه دلها شود شاد

که داده خرمن هستی خود باد

ز اسرارش جهان آباد گردد

دل عشّاق دانا شاد گردد

ز اسرارش منوّر جان عاشق

که انور گشته زآن ایمان عاشق

ز اسرار تو مظهر گشته عارف

ازو آواز میآید که هاتف

تو هاتف را ندانی کو بغیب است

سر خود در گریبان کش که جیب است

ز جیب او همه اسرار دیدم

همه مُلک ومَلک عطّار دیدم

ز اسرارش همه دیدار دیدم

خدا را پیش آن دلدار دیدم

محمّد هست دلدار الهی

گواه پاکی او ماه و ماهی

شریعت با طریقت حقّ او دان

ظهور اوست اندر ذات ایشان

شریعت خانهٔ امن و امانست

طریقت راه قرب راستانست

حقیقت اصل وصل آن امین شد

چو نوری سوی ربّ العالمین شد

از آن می خورد هر کو مست حق شد

وجودش پاک و صافی چون ورق شد

از آن می هر که خورد او بی هوس شد

فغان و نالهٔ او چون جرس شد

وجود من پر از نور ولی جو

همی خواهم که گویم با تو نیکو

ولی ازدست این مشتی منافق

نمی گویم من این اسرار لایق

وگر گویند عطّار است رافض

هر آن کو این بگوید هست حایض

به پیشم کمتر از حیض زنان است

هر آن کس کو ورا خود این گمانست

دو و پانصد کتاب اولیا را

دوباره خوانده‌ام هم انبیا را

دگر با اولیا بسیار بودم

حدیث اولیا چون جان شنودم

دگر احمد بحیدر راز گویم

ز اهل فضل کی اسرار جویم

مرا یاریست اندر پرده پنهان

کسی گوید که رو تو راز خود دان

دگر می‌گویدم آن یار برگو

باو کن ختم معنی این زمان تو

نبی اسرار و عرفان مرتضی شد

همی درجان منصور او خدا شد

همو معنیّ و آیات کلام است

ز غزّت بر محمّد او پیام است

امین کبریا چون جبرئیلست

بخلق و لطف و عصمت چون خلیل است

خدا او را ولیّ الله خوانده

برفعت مصطفایش شاه خوانده

بهر قرنی برون آید به لونی

ازو آباد میدان این دو کونی

محمّد با علی از نور ذاتند

درون جان عاشق خود حیاتند

خدا نور است و او نور خدای است

به شرعم این معانی مقتدایست

محمد از وجود خویش برخاست

تمام نور خود با نورش آراست

چو قطره سوی بحر آمد نکو شد

اناالحق گوی در معنی هم او شد

چه می‌گوئی تو ای فاضل بیا گو

برو انسان کامل را دعاگو

ز انسان نور تابد در معانی

تو از انسان کامل وا نمانی

حقیقت را درون جان ما بین

شریعت آستان آن سرا بین

دو عالم پیش من خود یک نگین است

به تحقیق و یقین دانم چنین است

من این دعوی ز اصل کار دارم

جهان را اندرو مردار دارم

من این دعوی بمعنی باز گویم

به پیش شاه خود این راز گویم

من این دعوی به دانا کی توانم

از آنکو گفت باشد در زبانم

مرا دعوی به غیری باشد ای یار

که او دو بین شده در عین پندار

مرا دعوی مُسلّم گشت در دین

که شرعم از محمّد هست تلقین

مرا دعوی رسد در کلّ آفاق

که هستم در معانیهای او طاق

مرا دعوی رسد کز وی بگویم

نشان پای او را من بجویم

بعمر خویش مدح کس نگفتم

دُری از بهر دنیا من نسفتم

مرا گنج معانی شد مُسخّر

بیمن همّت اولاد حیدر

مرا گنج معانی همنشین است

ترا استاد شیطان لعین است

مرا گنج معانی راهبر شد

ترا از این معانی گوش کر شد

مرا گنج معانی در درونست

به پیشم دین بی‌دینان زبونست

مرا گنج معانی بیشمار است

حضور ذوق من دیدار یار است

مرا گنج معانی هست در دل

کتبهایم شده فضل فضایم

مرا گنج معانی بی زوال است

تو را سرّ معانی قیل و قال است

مرا گنج معانی در قطار است

که اشترهای مستم بی مهار است

مرا گنج معانی در ظهور است

از آن این مظهر من گنج نور است

مرا گنج معانی بی کلید است

مگو کین از جنید و بایزید است

مرا گنج معانی رهنمایست

امیرالمؤمنینم پیشوای است

مرا گنج معانی در ضمیر است

ز اسرارم خوارج در زحیر است

مرا گنج معانی بس کبیر است

امیرالمؤمنینم دستگیر است

مرا گنج معانی خود زعشق است

نه جانم کوفه و مصر و دمشق است

مرا گنج معانی گفت برخیز

برو از جمع بی‌دینان بپرهیز

مرا گنج معانی مرتضایست

که او خود تاج و عین اولیایست

مرا گنج معانی در کتاب است

که نام یار من دروی خطاب است

مرا گنج معانی آن امام است

که او را جبرئیل از جان غلام است

مرا گنج معانی آن امیر است

که او جبّار اکبر را وزیر است

مرا گنج معانی جعفر آمد

که او باب علی را چون درآمد

مرا گنج معانی شاه داده است

چنانکه قبرش را ماه داده است

مرا گنج معانی جفر شاه است

که هر دو کون پیشش چون گیاه است

مرا گنج معانی نهج او شد

از آن گفتار من در دین نکوشد

مرا گنج معانی او بداده

منم خاک ره آن شاهزاده

در نعت سلطان سریر ارتضا علی بن موسی الرضا علیه السلام و کسب فیوضات از آستان آن حضرت

شه من در خراسان چون دفین شد

همه ملک خراسان را نگین شد

امام هشتم و نقد محمّد

رضای حق بد او در دین احمد

هم او بد قرة العین ولایت

به او همراه بد کلّ عبادت

بدان تو کعبه بر حق مرقدش را

از آنکه هست محبوب حق آنجا

بقول مصطفا حج شد طوافش

چرا کردی تو ای ملعون خلافش

ز کعبه بس مراتب دان بلندش

بگویم لیک نتوانی فکندش

درون کعبهٔ ما نقد شاه است

که او محبوب و مطلوب اله است

بحال کودکی در آستانش

به شبها خوانده‌ام ورد زبانش

مرا از روح او آمد مددها

دگر گفتا که شابورت بود جا

بوقت کودکی من هیجده سال

بمشهد بوده‌ام خوشوقت و خوشحال

دگر رفتم بنیشابور و تون هم

به آخر گشت شاپورم چو همدم

به شاپورم بدندی سالکان جمع

از ایشان داشتم اسرارها سمع

در اشاره بکتب و تألیفات خود فرماید

به اوّل سه کتب تقریر کردم

به آخر یک از آن تحریر کردم

جواهر نامه با مختار نامه

بشرح القلب من رهبر بخانه

ترا معراج نامه پیش حق خواند

جواهر نامه‌ات خود این سبق خواند

ترا مختار نامه چون بهشت است

بشرح القلب معنا چون کنشت است

ز بعد این کتب خوان سه کتب را

که تا گردد وجودت خود مصفّا

بوصلت نامه دان وصل معانی

ز بلبل نامهٔ ما وا نمانی

زهیلاجم جهان در لرزش آمد

فلک از قدرتش در گردش آمد

کتب بسیار دارم گر بخوانی

ازو دنیا و عقبی را بدانی

ازو ناجی شوی و سالک آیی

براه دیگران خودهالک آیی

بدان کین مظهرم جان کتبها است

درو اسرار دین حق هویداست

بیا در جان من مقصود جان بین

بعین عین خود عین العیان بین

بیا بین آنچه مقصود اله است

که او ملک وملایک را پناه است

بیا بین نور حق رادر معانی

که نور اوست نور جاودانی

بیا بین نور او را در وجودت

بشکرانه بکن او را سجودت

چو آدم نور حق را پیش خود دید

ورا بود آن چنان روزی دو صد عید

به عدل او را اشارت خود همو کرد

که ای باب همه مردان توئی فرد

بکن عدل ارز ما خواهی دگر بار

وگرنه پیش ما نبود ترا بار

بکن عدل ار محبّ مصطفائی

غلام و چاکر آل عبائی

بکن عدل ارز حکمت با نصیبی

که علم و عدل باشد خود حسیبی

بکن عدل و امین شو در جهان تو

که تا باشی سعادت جاودان تو

بکن عدل و کرم با خلق آفاق

که تا باشی میان صالحان طاق

بکن عدل و کرم گر میتوانی

که این ماند بدنیا جاودانی

بکن عدل و کرم ای نقد آدم

که تا باشی میان حاتمان یم

بکن عدل و کرم تا نام یابی

میان عاشقان آرام یابی

بکن عدل و کرم گر تاج خواهی

ز شاهان جهان اخراج خواهی

بکن عدل و کرم در ملک دنیا

که تا باشد ترا عقبی مهیا

بکن عدل و کرم تا راه یابی

بزیر جبّه‌ات صد ماه یابی

بکن عدل و کرم تا جان دهندت

بوقت مرگ خود ایمان دهندت

بکن عدل و کرم ای فخر ایّام

اگر داری تو بر این قصر ما کام

بکن عدل وکرم گر ملک خواهی

که این باشد نشان پادشاهی

بکن عدل و کرم گر میتوانی

کتاب ظلم را دیگر نخوانی

بکن عدل و کرم کین فخر دین است

نشان اولیآء ملک دین است

بکن عدل و کرم تا شاد گردی

ز دوزخ بیشکی آزاد گردی

بکن عدل و کرم تا زنده باشی

میان اولیآ فرخنده باشی

بکن عدل و کرم ای جان درویش

که خورشید است قرص خوان درویش

بکن عدل و کرم ورنه زبون شو

درون دوزخ تابان نگون شو

بکن عدل و کرم ورنه خرابی

درون آتش سوزان کبابی

بکن عدل و کرم ورنه بمردی

ز دنیا حسرت واندوه بردی

بکن عدل و کرم ورنه اسیری

بغلّ و بند در زندان بمیری

بکن عدل و کرم ورنه فتادی

تو برخود این در محنت گشادی

بتو هرچند گویم از معانی

تو این را بشنوی افسانه خوانی

معانیهای عالم جمع کردم

ز دستش بادهٔ عرفان بخوردم

شدم مست و ببحرش راه بردم

ز جسم هستی خود جمله مردم

ز علم دوست گشتم حیّ موجود

هم او بوده مرا از علم مقصود

ز بحر علم دُر آرم بخروار

کنم در راه جانان جمله ایثار

ز بحر علم دارم صد کتب من

در آن بنهاده‌ام اسرار لب من

ز بحر علم دارم جامه‌ها پر

برو بستان تو از الفاظ من در

تو آن در را نگهدار و رهی شو

بکوی راستان همچون شهی شو

ز بحر علم دارد جان من جوش

ولی علم صور کردم فراموش

ز علم انبیا خواندم سبقها

ز شرح اولیا دارم ورقها

کتابی را که از ایمان نویسم

ز علم معنی قرآن نویسم

کتابی را که با جانان قرین است

ز گفتار نبی المرسلین است

کتابی را که من از آن نویسم

بود بحر و دگر را چون نویسم

کمال علم او دانستن جان

ولی در ذات انسانست پنهان

چو انسان نیستی علمت نباشد

میان مردمان حلمت نباشد

چو آن سان نیستی تو سر ندانی

توسرّ خویش را از برندانی

هر آنکس را که دنیا خویش باشد

ورا زقوّم دوزخ پیش باشد

هر آنکس را که دنیا همنشین است

ورا شیطان ملعون در کمین است

هر آنکس را که دنیا یار دانست

ز خود عقبی همه بیزار دانست

هر آنکس را که دنیا رهنمونست

بتحقیق و یقین خود بس زبونست

هر آنکس را که دنیا برده از راه

نباشد از خدای خویش آگاه

هر آنکس کو زدنیا کام ور شد

به آخر او ز دین حق بدر شد

هر آنکس کو ز دنیا شاد کام است

مقام آخرت بروی حرام است

هر آنکس را که دنیا برقع افکند

ورا کرد او بزیر پرده در بند

هر آنکس را که دنیا خود مقامست

ورا در عالم قدسی نه کام است

هر آنکس را که دنیا برگزیده است

فلک را زیر گردش خود خمیده است

هر آنکس را که دنیا برکشیده است

فلک او را بزیر پنجه دیده است

هر آنکس را که دنیا پیشوا شد

محمّد با علی از وی جدا شد

هر آنکس را که دنیا دام باشد

شیاطین جملگی بر بام باشد

هر آنکس را که دنیا ذکر باشد

ز ذکر جنّتش کی فکر باشد

هر آنکس را که دنیا درنگین است

ورا صد دشمن بد در کمین است

هر آنکس را که دنیا چون شکر شد

ورا تیغ چو زهرش در جگر شد

هر آنکس را که دنیا خود حیاتست

به آخر اصل حال او ممات است

هر آنکس را که دنیا آرزو شد

سیه رو گشت و حال او چو مو شد

هر آنکس را که دنیا شد زبون شد

چو عیسی بر فلک بر گو که چون شد

برو تو حبّ دنیا را چو مردان

برون کن از دل و خود را مرنجان

برو تو حبّ دنیا بی ثمر دان

تو اصل دانش و دین چون قمر دان

برو با یار گو اسرار رازم

برویش باب معنی کن تو بازم

هر آنکو دین ندارد مرد ما نیست

میان عاشقان و با صفا نیست

برو ای یار دینم را وطن کن

پس آنکه با کتبهایم سخن کن

برو ای یار با عطّار بنشین

که تا یابی بوقت مرگ تلقین

چو تلقین یافتی اندر بهشتی

وگرنه دین و ایمانت بهشتی

ترا عطّار از اسرارگوید

نه با نفس و هوایت یار گوید

ترا ازمعنی قرآن دهد پند

برو خود را بقرآن کن تو پیوند

که تا محکم شود ایمان و دینت

شود جمله نهانیها یقینت

تو دانستی یقین تو یار ما باش

درون جبّهٔ اسرار ما باش

برو با اهل معنی خلوتی کن

ز جام اهل معنی شربتی کن

برو ای یار پیش یار درویش

که او باشد ترا پیوند و هم خویش

برو ای یار سالک را دعا کن

تو این دنیای دون را خود رها کن

برو ای یار خاک آن قدم شو

پش آنکه سرفراز و محترم شو

برو ای یار با او همنشین باش

بجور بردباری چون زمین باش

برو ای یار با او همقرین شو

پس آنگه باملایک همنشین شو

اگر تا نی بیائی اندرین راه

ترا مظهر کند از حال آگاه

اگر در منزل او راه یابی

بهر دو کون بیشک جاه یابی

اگردانا دهد جاهت بشاهی

بگیری این فلک با ماه و ماهی

اگر دانا ترا افکند از پای

سرت رفت و نیابی هیچ جا جای

برو تو دانش دانا زبر کن

ز دانشهای نادان تو حذر کن

ز دانشهای نادان در چه افتی

چه خوک تیر خورده در ره افتی

ز دانشهای نادان کرده ره گم

نخوردی یک دمی از آب زمزم

ترا چون آب زمزم نیست در جان

وصال کعبه کی یابی چو مردان

ز کعبه یافتم مقصود کعبه

از آنم مشتری گشته چو زهره

مرا با شاه کعبه حالها شد

که نی از درد من در ناله‌ها شد

زهرجا نعره‌ها آمد زصخره

که رو چون بیت مقدس گیر بهره

در آن بهره تو مقصودی طلب کن

ز مقصودم تو محبوبی طلب کن

در آن مطلوب محبوبم هویداست

ز سر تا پای او انوار پیداست

مرا با اوست بیعت در معانی

تو این اسرار معنی را چه دانی

مرا با اوست این دنیا و دینم

ظهور او شده عین الیقینم

مرا ازاوست این جانی که بینی

ترا کفر است با او همنشینی

اگر شخصی بگوید دین من اوست

به خونش میدهی فتوی که نیکوست

ترا از بهر کشتن نافریدند

ز بهر وصل کردن آفریدند

تو بشناس آنکه او باب الجنانست

بشهرستان احمد چون جنان است

تو بشناس آنکه او ما را یقین گفت

یقین از گفت شاه المرسلین گفت

تو بشناس آنکه او سرّ معالیست

درون نی ز غیر او چه خالیست

که بود آنکه محمّد گفت جانش

بحال نزع بوسید اودهانش

به آن بوسه باو اسرارها گفت

دگر او را سر و سردارها گفت

هم او سردار باشد اولیآ را

هم او دیدار باشد انبیآ را

اگر خواهی بدانی پیشوایت

بگویم تا بدانی مقتدایت

امیرالمؤمنین حیدر ولیّم

محمّد فخر آدم شد نبیّم

امیرالمؤمنین اسم وی آمد

ز بهر دیگران این خود کی آمد

امیرالمؤمنین باشد امامم

که مهر اوست وابسته بجانم

امیرالمؤمنین نور خدایست

دگر او نطق و نفس مصطفایست

امیرالمؤمنین روح روانم

بمعنی نطق گشته در زبانم

امیرالمؤمنین میدان که شاه است

مرا در کلّ آفتها پناه است

امیرالمؤمنین درویش آمد

درین عالم ز جمله پیش آمد

امیرالمؤمنین دانای سرها

امیرالمؤمنین از جان هویدا

امیرالمؤمنین شد اسم اعظم

امیرالمؤمنین باشد مکرّم

امیرالمؤمنین در هر زمانی

امیرالمؤمنین در هر مکانی

امیرالمؤمنین شاه ولایت

امیرالمؤمنین جاه ولایت

امیرالمؤمنین راه و طریقست

امیرالمؤمنین بحر عمیقست

امیرالمؤمنین شمشیر برّان

امیرالمؤمنین خود شیر غرّان

امیرالمؤمنین چون ماه تابان

امیرالمؤمنین آن اصل قرآن

امیرالمؤمنین قهّار آمد

امیرالمؤمنین جبّار آمد

امیرالمؤمنین در حکم محکم

امیرالمؤمنین با روح همدم

امیرالمؤمنین را تو چه دانی

که بغضش رامیان جان نشانی

ز بغضش راه دوزخ پیش گیری

ز حبّش درولای او نمیری

تراگر دین و ایمان پابجای است

ترا حبّش ز حق در دین عطایست

در این عالم بسی من راه دیدم

همه این راهرا در چاه دیدم

بغیر راه او کآن راه حق است

دگرها جمله مکروهات فسق است

تو اندر وقف راهی ساختستی

که ازدرس معانی باز رستی

برو در مدرسه تو علم حق خوان

مده تغییر در معنیّ قرآن

بقرآن وقف ترکان کی حلالست

ترا این خدمت و منصب وبالست

به پیشم حیلهٔ شرعی میاور

به پیش من نباشد حیله باور

ترا از بهر دانش آوریدند

ز بهر بینشت خود پروریدند

ترا انسان کامل نام کردند

میان سالکانت جام کردند

پس آنگه ریختند در وی شرابی

که انسان و ملک خوردند آبی

همه از جرعه‌اش مدهوش و مستند

همه از جوی بیراهی بجستند

همه هستند و سر مستند و هشیار

در این دنیای دون و دون گرفتار

برون آ از گرفتاری این چرخ

که تا گردی چو معروفی در آن کرخ

ز کرخ دل برون آی و تو جان بین

تو معروف حقیقی بیگمان بین

مرا خود آرزوی لامکانست

که آجا سرّ ما اوحی عیانست

جهان خود پر ز انوارتجلّی است

ولیکن دیدهٔ تو مثل اعمی است

ترا انوار جانان نیست روشن

از آن افتادی اندر چاه بیژن

چو افتادی بدان چه کی برآئی

درون آتش هجران درآئی

برون آ خانه را روشن کن از نور

رفیقی اندرو بنشان به از حور

که تا از راه بد آرد براهت

بمعنی باشد او پشت و پناهت

ترا باشد رفیق نیک ایمان

باین عالم تو باشی چون سلیمان

بیا تا ما و تو اسرار گوئیم

میان خانه و بازار گوئیم

به اسرارت نمایم راه توفیق

بکن این قول حقانی تو تصدیق

اگر این قول را خوانی بتکرار

به او واصل شوی درعین دیدار

بیا و علم حقانی زبر کن

تو انسان را ز علم حق خبر کن

برو تو علم عاشق گیر در دین

که تا گردی چو منصور خدابین

برو تو واقف اسرار من باش

درون کلبهٔ عطّار من باش

که تا بینی که سرمستان کیانند

میان دیدهٔ بینا عیانند

هرآنکس کو از این جرعه چشیده است

دو عالم را مثال ذرّه دیده است

ملایک با همه انسان عالم

طفیل مصطفا اند بلکه آدم

محمّد هست محبوب خداوند

هم او بوده است مطلوب خداوند

هم او باشد به این اسرار محرم

هم او باشد به یاران یار همدم

تو یار یار را نشناختستی

از آن ایمان و دین در باختستی

تو یار یار محبوب محمّد

بدان تا گردی از معنی مؤیّد

تو بشناس آنکه او اسرار دیده است

میان اولیآ دیدار دیده است

تو بشناس آنکه او را حق ولی خواند

محمّد بعد خویشش خود وصی خواند

تو بشناس آنکه مقصود جنان است

معین و رهبر این کاروان شد

تو بشناس آنکه او دانای راز است

تو بشناس آنکه او بینای راز است

تو بشناس آنکه او در عین دید است

همه گلهای معنی او بچیده است

توبشناس آنکه او دید الهست

هم او مولای خود را عذر خواه است

ترا حیله است ورد جان و تلقین

از آن گندیده گشتی همچو سرگین

مرا با حال پاکان کار باشد

که در پاکی همه انوار باشد

مرا با اهل معنی ذوق باشد

که از عشقش درونم شوق باشد

مرا با اهل عرفان رازهایست

که از دردش درونم ناله‌هایست

مرا جز اهل وحدت گفتگونیست

که گفت دیگرانم همچو بونیست

مرا از بحر عشقش یکدوجو نیست

که پیشم بحر نادان چون سبو نیست

مرا هر دو جهان بر مثل موئیست

به آتش سوزمش این دم که هوئیست

مرا از دست نادان خون شده دل

بنادان گفتن اسرار مشکل

مرا کاری دگر در پیش راه است

که عالم بر دو چشم من سیاه است

مقیّد مانده‌ام در دست اطفال

یکان وقتی بدرد آید مرا حال

مرا از درد ایشان درد زاید

زمانه دایمم انگشت خاید

خداوندا بحق جود و فضلت

بحقّ رحمت و احسان و بذلت

بحقّ جمله محبوبان درگاه

بحقّ جمله مطلوبان درگاه

بحقّ اولیا و انبیایت

بحقّ اصفیا و اتقیایت

بحقّ جمله قرآن و کلامت

به بیداری که داری در قیامت

بحقّ جملهٔ کروّبیانت

به فضل جملهٔ روحانیانت

بحقّ آتش شوق محبّان

بحقّ حالت ذوق محبّان

بحقّ آن یتیم زار و بیمار

بحقّ آن اسیران نگونسار

بحقّ عاشقان مست اسرار

بحقّ عارفان سینه افکار

بحقّ جام وصل واصلانت

بحقّ ذکر و اوراد مهانت

بحقّ آن شهیدان کفن تر

بحقّ آن یتیم دیده بردر

بحقّ آن شجاع سر فدایت

بحقّ آنکه دادیش از عطایت

بحقّ آنکه چون منصور مست است

بحقّ آنکه او مست الست است

بحقّ آدم و نوح و سلیمان

بحقّ شیث با موسیّ عمران

بحقّ خضر و با الیاس و یعقوب

بحقّ ارمیا با هود وایّوب

بحقّ دانیال ادریس و یحیی

به اسمعیل و اسحق و به عیسی

بحقّ یونس ابراهیم امجد

بصدق آن شعیب پاک و اسعد

بحقّ اولیاء ما تقدم

بحقّ انبیاء دیده پرنم

بحقّ مصطفی و آل یسین

بحقّ مرتضی آن نور تلقین

بحقّ جمله فرزندان پاکش

بحقّ عابدان خاک راهش

بحقّ پیروان آل حیدر

بحقّ جانشینان مطهّر

بحقّ شیعهٔ شبّیر و شبّر

بآب دیدهٔ عابد بشب تر

بحقّ باقر آن دریای رحمت

بحقّ صادق آن نور حقیقت

بحقّ کاظم آن بحر تحمّل

بحقّ آن رضا کان توکّل

بحقّ آن تقی چون باب معصوم

بحقّ آن نقیّ کشته مظلوم

بحقّ عسکری آن تاج ایمان

بحقّ مهدی آن هادی ایمان

بحقّ بوذر و سلمان و قنبر

بحقّ یاسر و عمّار و اشتر

بحقّ بصری ومالک به دینار

بحقّ آن محمّد واسع کار

بحقّ آن حبیب اعجمیم

بحقّ خالد مکّی ولیّم

بحقّ عتبه با شیخ فضیلم

بحقّ رابع سلطان کمیلم

بحقّ شاه ابراهیم ادهم

به بشر حافی آن شیخ مکرّم

بحقّ شیخ آن ذوالنون مصری

به بازید و شقیق آن شیخ بلخی

بحقّ عبد آن شیخ مبارک

بحقّ آنکه بگرفت او سه تارک

بحقّ داود طائی و حارث

بحقّ احمد حرب و بوارث

بحقّ عبدسهل معروف و اعلم

به سمّاک و بدارا و به اسلم

بحقّ پیر رضی الدین لالا

به حاتمّ اصم آن نور والا

بحقّ سرّی و آن فتح موصل

به شیخ احمد آن عبّاد فاضل

بحقّ بوتراب و خضرویّه

به یحیی معاذ آن پیر خرقه

بحقّ شه شجاع و مجد بغداد

به یوسف بن حسن با شیخ حدّاد

بحقّ شیخ دین منصور عماد

بحمدون قصار آن بحر اسرار

بحقّ مرد حق احمد عاصم

به شیخ ما جنید آن مست قائم

بحقّ عمرو و آن عثمان مکّی

به خرّاز و ابوسفیان ثوری

بحقّ آن محمّد بحر رویم

به ابراهیم رقی با عطایم

بحقّ یوسف و اسباط و یعقوب

بسمنون محبّ و شیخ ایوب

بحقّ شیخ بوشنجی و ورّاق

بحقّ مرتعش آن شیخ دقاق

بحقّ فضل دین با شیخ مغرب

بحقّ حمزهٔ طوسی و مهلب

بحقّ شیخ علی مرحبانی

بحقّ احمد مسروق فانی

بحقّ شیخ عبدالله روعد

بحقّ شیخ مرشد کوست سرمد

بحقّ پیر ذخّار کبیرم

که او بوده بدین عالم منیرم

بحقّ شاه سرمستان آفاق

که نامش مستطر بوده به نه طاق

بحقّ شیخ محمد حریری

که او را بوده انفاس کبیری

بحقّ شیخ دشت خاورانی

که او را بوده حکم کامرانی

بحقّ نالش عطار مسکین

بحقّ رهروان راه این دین

بحقّ کعبه و بطحا و زمزم

بحقّ سجده گاه باب آدم

که اهل علم را ده تو صفائی

و یا بر سرنهش تاج وفائی

ویا رحمی بده یارب ورا تو

که تا سازد دل درویش نیکو

دگر اهل معانی را حضوری

بده تا طاعتش باشد چو نوری

دگر دست عدو کوتاه گردان

بدرویشی و فقرم شاه گردان

چو درویشی و فقرم شد مسلّم

زنم در کاینات الله اعلم

دگر اهل و عیال و خیل وخالم

تو شان جمعیّتی ده در وصالم

دگر این بنده را کنج حضوری

خداوندا بده یا خود صبوری

دگر از خلق دوری ذوق دارم

ازین دوری بخود بس شوق دارم

وگر از خلق دارم من نفوری

ندارم من بایشان دست زوری

وگر من ازگنه بسیاردارم

ولیکن عفو تو من یار دارم

مناجات

خداوندا دلم آزاد گردان

به فضل خود تنم را شادگردان

خداوندا گنه بسیار دارم

ولکین جمله را اقرار دارم

قلم درکش باین طومار عصیان

که غرقم اندرین دریای طوفان

خداوندا ترا زیبد حکومت

که وصفت را ندانم حدّ وغایت

خداوندا بسی من دردمندم

درین دنیای دون بس مستمندم

خداوندا مرا دنیا زبون کرد

ز کوی عاشقان تو برون کرد

خاوندا ازین کویم برون کن

بکوی عاشقانم خود درون کن

خداوندا بلا بسیار دیدم

درین کو من جفا بسیار دیدم

محلّ آن شده کازاده باشم

میان سالکان استاده باشم

خداوندا نباشد حال بیتو

خداوندا نباشد قال بی تو

توئی حال و توئی قال و توئی روح

ز تو گردان شده کشتیّ هر نوح

هر آنکس را که خواهی تاج بدهی

ز ملک عافیت صد باج بدهی

هرآنکس را که خود را یار خوانی

ز خواب غفلتش بیدار خوانی

خداوندا توئی درمان و دردم

برحمت سرخ گردان روی زردم

خداوندا مرا مقصود دین است

کزویم علم شرعی در نگین است

خداوندا مرا در علم جان ده

تو این اسرار پنهانم عیان ده

خداوندا توئی حلال مشکل

ز تو باشد مرا دیدار حاصل

خداوندا ز تو خواهم امانی

که حلّ مشکلات این جهانی

خداوندا اگرچه اهل عالم

بسوی دیگران دارند مقدم

مرا چون تونباشد یارو همدم

ز دین مصطفی هستم مکرّم

بحمدالله که عطّار فقیرت

شده در ملک معنی چون اسیرت

خداوندا باو فضل و کرم کن

برو علم معانی خوان و دم کن

خداوندا ز تو انعام خواهم

ز خنب عافیت صد جام خواهم

خداوندا مرا از تن رها کن

ز فضل خویشتن اینم عطا کن

خداوندا دگر طاقت ندارم

تو زین وحشت سرا بیرون درآرم

تمام اولیا از وی بجستند

که از مکر چنین مکّاره رستند

خداوندا ز تو اینم مراد است

که آزادی و فردی در نهاد است

خداوندا به پیشت سهل باشد

که کار این چنین مسکین برآید

خداوندا فراغت خواهم از تو

بده تا گرددم زاینحال نیکو

خداوندا ازین دریای جودت

بده یک قطره تا آرم سجودت

مرا از بحر جودت شبنمی بس

ز داروخانه‌ات یک مرهمی بس

اگربدهی تو از خورشید نورم

برد ماه معانی تا به طورم

خداوندا تو احمد کن شفیعم

که تادنیا و دین گردد مطیعم

خداوندا بذات پاک حیدر

بکن این جسم و جانم را منوّر

خداوندا مراده آشیانی

بکنج عافیت بدهم مکانی

که تا این پنج روزه عمر باقی

بطاعت صرف سازم همچو ساقی

خداوندا از آن ساقیّ کوثر

شرابم ده که تاگردم منور

خداوندا ز تو خواهم پناهی

که از ظلمت شدم مثل گیاهی

خلاصی ده از این ظلمت تو ما را

که تا یابم ز تو نور بقا را

خداوندا درین محنت فسردم

ز هستیهای خود کلیّ بمردم

خداوندا مرا انعام دادی

ز بحر حیرتم صد جام دادی

خداوندا ترا حکم جلالست

از آنم شاعری سحر حلالست

خداوندا ز تو گفتم عطایست

که اوراد ملایک در سمایست

خداوندا مرانظمی روانست

که مقصود همه انسانیانست

خداوندا توام این نطق دادی

نظام ملک عالم را نهادی

خداوندا تو میدانی که عطّار

نرفته یک قدم بی نظم اسرار

خداوندا نیم زرّاق و سالوس

نکردم تختهٔ خسران بکالوس

خداوندا بدین مصطفایم

به اسرار علیّ مرتضایم

خداوندا بفرزندان حیدر

گناه بنده را بخشی چو بوذر

خداوندا دعازین به ندارم

شفیعم او بود روز شمارم

شفاعت خواه من در روز محشر

علیّ مرتضا شبّیر وشبّر

مناجاتم بنام مرتضا ختم

که او بوده میان اولیا ختم

در تمثیل عیاران بغداد و خراسان فرماید

سخنها دارم از سرّ معانی

ولی موقوف کردم تا ندانی

بگفتار عجایب در پریدم

ازو مقصود صد معنی بدیدم

در این معنی مرا حالی عجیب است

که درگفتار من سرّی غریب است

یکی روزی مرا یک مشکلی بود

که درآن مشکلم بس حاصلی بود

بخود گفتم که این مشکل کجا حل

کنم چون هست پیشم نامحصل

روان سوی کتب خانه دویدم

ز بعد ساعتی بروی رسیدم

کتبها را ز یکدیگر گشادم

کلید علم را دروی نهادم

به آخر گشت آن مشکل مرا حل

نماندی از معانی هیچ مهمل

بشد کلیّ همه حل مشکلاتم

ازین قصه چکید آب حیاتم

نظر در روی دیگر نیز کردم

از او یک شربتی دیگر بخوردم

چنین گوید حکیم روح افزای

که در ملک هری بودی سه تن رای

سه عیار و دلیر ملک و شبگیر

که در رفتار پر می‌برد از تیر

سه عیاری که از تزویر ایشان

تمام ملک در تدویر ایشان

بغایت در کمال علم و دانش

عجایب نامشان در آفرینش

بزور فکر و مکر و علم تلبیس

ببرده گوی از میدان ابلیس

همه شاهان بایشان فخر کردی

که دشمن را به ایشان مکر کردی

بسی در ملک عالم سیر کردند

مساجدهای عالم دیر کردند

بنوک نیزه تنها چاک کردند

بسی مردم بزیر خاک کردند

بسی خوردند مال مستمندان

بسی بردند تاج جمله شاهان

یکی پیری و استادی در این کار

بدایشان را که اسمش بود عیّار

بعیّاری و مردی بود مشهور

ولکین این جهان را بود مزدور

هرآنکس کو بعالم شهسوار است

به آخر زیر مرکب استوار است

هرآنکس کو ز دنیائی شود مست

شود این همت امید او پست

هرآنکس کو بمکر و حیله یار است

به آخر گردنش در زیر بار است

هر آنکس کو شود مزدور مخلوق

بناله نای حلقومش چوآن بوق

هر آنکس کو بمخلوقی زند دست

شود این همت والای او پست

کمال خدمت مخلوق حیف است

نیازی بهر خالق چون صحیف است

هرآنکس کو سری دارد براهش

خدا دارد مراورا در پناهش

وگرنه سر رود گر سر بتابی

به هر دو کون خود عزّت نیابی

اگر تو مرد حقّی‌ای برادر

چرا گردی بگرد آنچنان در

هر آنکس کو در مخلوق داند

خدا او را ازین درزود راند

برو پیش حق و آن باب احمد

کزین در نور بینی مثل اوحد

من از باب نبی دربان شدستم

ولی آن در بروی غیر بستم

بعیاری ربودم گوی توحید

ز میدان سخن کو مرد تجرید

مکن از پیر عیّارت فراموش

که او بد در جهان خود دیگ پر جوش

بسی فتنه ازودر دین بزائید

بسی انگشت درویشان بخائید

در آن عصر او دومه میریمن بود

به سالی او دو ساعت پیش زن بود

ور عزّت نبود و دانش دین

ولیکن نیک میدانست او کین

به بدکاری و حیله بُد چو شیطان

نبد کس در جهان چون او زبان دان

زبان بکری و عمری و تازی

زبان هندوی پیشش چو بازی

زبان ترک و لرّ و کور و شل هم

زبان فارسی و اعراب خل هم

زبان اُزبکی با لفظ قلماق

همه دانسته بودی تا به او یماق

زبان اهل چین و ملک نیمروز

همه دانسته بود و گشته فیروز

ورا درعلم عیّاری کتبها

همه را درس گفته او بشبها

بعیاران عالم خنده کردی

بطرّاران هرجا حیله بردی

بدند آن سه نفر خود زیر دستش

که در این علم بودند پای بستش

بروز و شب به پیش حیله آموز

تمام خلق از ایشان در جگر سوز

یکی روزی بهم در مکر عالم

همی گفتند بس ازدور آدم

بگفت آن پیر با ایشان که یاران

بعیّاری سبق بردم ز شیطان

چو من درملک عالم نیست عیّار

همه شاهان مرا باشد خریدار

چو عجب و نخوت آمد در دماغش

یکی روغن بریزد درچراغش

کز آن روغن بسوزد همچو عودی

برآید از دماغش زود دودی

یکی گفتار ز یارانش که ای پیر

ز عیاری شنیدم من بشبگیر

بگفت او همچو عیّاران بغداد

ندارد در همه عالم کسی یاد

بملک این جهان مشهور شانند

که کس این علم به ز ایشان ندانند

ز میدانشان نبرده خلق این گوی

که باشد پیش ایشان مثل یک جوی

هم ایشان قلعهٔ زابل گرفتند

هم ایشان خاک عیاری برفتند

چو بشنید این سخن آن پیر عیار

بگفتا من نیم چون نقش دیوار

بعالم مثل من عیار نبود

بطرّاریّ من طرّار نبود

روم از بهر عیاری ببغداد

کنم بر جان عیارانش بیداد

بطرّاران بغداد آن کنم من

که در ملک همه جاروب بی تن

بعیاران نهم من بار خود را

که تا ایشان بدانند کار خود را

بعیاری ببندم پای ایشان

کنم ویرانه من خود جای ایشان

بعیاری سر ایشان بیارم

تمام ملک را زرچوبه دارم

ز ایشان نام عیاری برآرم

شود این نام در دنیا چو یارم

به ایشان آن کنم که گربه با موش

ز ایشان من برم هم عقل و هم هوش

در این بودند سلطان کس فرستاد

به پیش آن ظهیر ملک بیداد

روان شد پیش شاه و گفت حالش

ز طرّاران بغداد و زمالش

بگفتا صد تمن از مال بغداد

بیارم نزد تو ای شاه با داد

در این عالم بعیاری از ایشان

برم خود تاج شاهانشان چو خویشان

بعیّاری حکیمم نه بهایم

به ایشان در دمم من صد عزایم

بشه گفت و اجازت داد شاهش

ز عیاران خود پرسید راهش

بگفتند ای بزرگ ملک ایران

کمر بندیم پیشت همچو مردان

به جان بازیم سر در پیش پایت

عطا دانیم ما خود هر بلایت

ز تو دوری نخواهیم ای خداوند

گر اندازی تو ما را در غل و بند

ترا تنها نمانیم اندرین راه

ز حال و کار تو باشیم آگاه

بگفتا پیر تنها کارم افتاد

ز عیّاری من صد بارم افتاد

به تنهائی کنم اینکار در دهر

که بعد از من بگویند در همه شهر

به غیر از نام من نامی نباشد

بصید من دگر دامی نباشد

بخود این راه را خواهم بریدن

بخود این زهر را خواهم چشیدن

ز یاران یک نفر را کرد همراه

که تا باشد ز راه و شهر آگاه

وداعی کرد با یاران همدم

بگفتا خود مرا بودید محرم

بهمت یار من باشید هر روز

که تا آیم ازین ره شاد و فیروز

بگفتند ای تو ما را نور دیده

ز خوردی جمله ما را پروریده

تمام همّت و صد دیک جوشان

دهیم از بهر تو با خرقه پوشان

بغیر ذکر خلقت ما نگوئیم

بغیر خاکپایت ما نجوئیم

بغیر آنکه گوئیمت دعائی

ز دست ما چه آید جز ثنائی

روان شد شیخشان با یک مریدی

ز من بشنو که در معنی رسیدی

بسوی ملک بغداد او روان شد

بزیر میغ عیّاری نهان شد

در آن ره کس ندید او را که چون رفت

که تا در ملک بغداد او درون رفت

به یک میلی ز بغداد او باستاد

بگفتا ای رفیق نیک اسناد

تو اینجا باش تا در شهر سیری

کنم تا خود ازو بینیم خیری

بطور روستائی شهر گردم

که کس نشناسدم که من چه مردم

بطور روستائی یک حماری

بیاورد و سواره شد چو عاری

دگر آورده بر یک بز زجائی

بگردن خود ببستش یک درائی

بسوی شهر بغداد او روان شد

مر او را آن بُزک از پس دوان شد

چو دروازه بدید آن مرد عیّار

بگفتا سخت دارد برج و دیوار

بدروازه رسید ودر درون شد

بتقدیر خدا او خود زبون شد

بتقدیر خدا تن در قضا ده

بحکم او قضایش را رضا ده

هرانکو از قضا گردن بتابد

بجنّت او معیّن جا نیابد

بتقدیر خدا جمعی حریفان

همی رفتند تا خانه بعمران

بشب بودند عیّاران بغداد

بیکجا جمع بر دستور شدّاد

بیکدیگر ز احوالات عالم

همی گفتند خود از بیش و از کم

مقرّر بود هر سه تن به یک روز

بیارند نعمتی از خوان فیروز

در آن روزی که عیّار جهان گرد

بیامد پیش دروازه یکان فرد

بُدند آن سه نفر آنجا ملازم

که حکم این چنین برگشت جازم

که ناگه اندر آمد خر سواری

به پشت مرکبش خود بود باری

دگر با او بزی فر به چو ماهی

بگفتند اوست مقصود کماهی

یکی گفتا بُزک را میربایم

که تا باشد به پیش او عطایم

دگر گفتا خرک خود حقّ من شد

مثال جان که درمعنی بتن شد

دگر گفتا لباس و جامه‌اش را

برم تا خود بگردد مست و شیدا

مراورا چون علایق بوده بسیار

از آنش من مجرد سازم این بار

هر آن رستائیی کاینشهر بیند

مجرّد بایدش تا بهر بیند

مجرّد شو که تا لؤلؤ بیابی

وگرنه اندرین دریا چو آبی

گر این رستای را شهری کنم من

در این ملک چنین بهری کنم من

مراورا پاک سازم از علایق

که تا بیند بدو نیک خلایق

بیکدیگر دویدند از پیش زود

که تا او را بسوزانند چون عود

یکی برجست وبز را زود بگشاد

به پردُم بست زنگش را چو استاد

دگر گفتا به پیشش کای عزیزم

غریب ملک باشی تو در این دم

جهت آنکه بشهر مایکان زنگ

بپای اسب می‌بندند خود تنگ

بر آن پر دُم چرا بستی تو این را

ندانستی تو خود آیین زین را

چو بشنید این سخن آن مرد عیار

نظر اندر عقب کرد او چو پرکار

بدید او که بزک را برده بودند

به او این شعبده خوش کرده بودند

یکی اندر عقب آمد چو برقی

ازو پرسید کی دانای شرقی

یکی بُز داشتم همچون نبیدی

ز من بردند این ساعت تو دیدی

بگفتا دیدم ایندم یک بُزک را

یکی شخصی همی بردش بد آنجا

به این کوچه ببرد او زود دریاب

که تاگیری بزت را همچو سیماب

بگفتا ای برادر تو خرم را

دمی از بهر حق میدار اینجا

بگفتا زود رو ای مرد ابله

که گیری تو بزت را برهمین ره

بگفتا من مؤذن باشم اینجا

در این مسجد همی خوانم من اسما

معطل خود مکن ما را در این کوی

روان نزد من آی و حال خود گوی

خر خود را سپرد او روان شد

بسوی کوی بزغاله دوان شد

یکی عیار پیش راه او رفت

گرفت او دامن او را یکان رفت

که از بهر خدا فریاد من رس

که هستم من دراین ملک تو بی کس

غریب و مستمند و زار و افکار

درین ساعت بحال خود گرفتار

ز من بشنو که گویم حال خود را

بدرد آید دل تو بر من اینجا

یکی دکان صرافی گشادم

شه این ملک بس جوهر بدادم

مرا در گنج او خود راه باشد

به پیش شاه ما را جاه باشد

جواهرهای او سازم نگین‌ها

کنم بر تاج او پرچین بیک جا

من آن تاجش بصندوقی نهادم

بزیر جبّه‌اش طوقی نهادم

رسیدم من باین موضع که هستی

بلا بر جان من آمد زمستی

یکان جامی ز دست شه چشیدم

من این زهر هلاهل را ندیدم

فتاد از دست من صندوق جوهر

در این چاه ای برادر بهر داور

اگر صندوق من از چه برآری

دو صد دینار حق تست یاری

دگر تا زنده باشم من غلامت

بجان خود نیوشم من پیامت

بهر چه حکم فرمائی چنانم

سر کوی تو باشد چون جنانم

گر این صندوق من از چه برآید

مرا دنیا و دین بیشک سرآید

چو بشنید این سخن عیار نادان

بگفتا یافتم من گنج پنهان

بفرصت گنج شه ازوی ربایم

به پیش شه روم با او بیایم

همه احوال عالم باز دانم

من این تاج مرصّع را ربایم

مرا از او بسی نیکو شود کار

که او باشد درین ملکم هوادار

بجان و دل بگفتا ای برادر

برآرم ازچهت صندوق جوهر

نگیرم از تو من خود هیچ انعام

که داری در مقام قرب شه کام

مرا باید چو تو یاری در آفاق

که تا خلقان مرا گردند مشتاق

بیاری توام باشد مددها

که خلق نیک داری روی زیبا

کشید از تن تمام جامه‌اش را

درون چاه شد عیّار رعنا

چو اندر چاه رفت آن مرد ساده

گرفت آن جامه‌هایش رند زاده

روان شد سوی عیّاران دیگر

که کرده بدمرا ورا خاک بر سر

چو عیّاران بهم اندر رسیدند

همه اسباب خودرا پخته دیدند

روان گشتند دردم پیش یاران

برو تاریک گشت آنچه چو زندان

چو اندر ته رسید و خار و خس دید

برآمد از درونش آه تجرید

بگفتا ختم عیّاری همین است

که چاهی این چنین زیر نگین است

در این چه کار تو اکنون تباه است

که این چه بر تو چون قطران سیاه است

توخلقی سالها افکنده در چاه

به آخر اوفتادی خود درین راه

ز بهر مردمان چه‌ها بکندی

به آخر خویش را دروی فکندی

بگشت افلاک و افکندت بدین خاک

ز بس که شعبده کردی در افلاک

ز بس که داغها بر جان خلقان

نهادی اوفتادی خودبدین سان

ز بس که نالهٔ بیدل شنیدی

نکردی رحم تا آخر بدیدی

ز بس که کردهٔ دلها جراحت

به آخر اوفتادی در قباحت

ز بس که راه رفتی در سیاهی

سپیدی کم نمودی در سیاهی

ز بس که جامهٔ مردم کشیدی

به آخر با تو کردند آنچه دیدی

ز بس که در علوّیها پریدی

بآخر خویش در سفلی بدیدی

ز بس که خلق را بازی بدادی

به آخر خویش در بازی نهادی

ز بس که در جهان برجان خلقان

تو بار غم نهادی خود بدین سان

به آخر زیر باری لنگ و مجروح

ز تو یک قالبی مانده است بی‌روح

هر آن چیزی که در این مرز کاری

ببار آرد اگر صدلون باری

همان خود کشته را هم بدروی تو

چنین گفته است آن استاد نیکو

به آخر آنکسی کو زجر کرده است

همه طاعات خود بی اجر کرده است

هر آنکس کو گرفتار بدن شد

درون چاه او بی‌خویشتن شد

هر آن عارف که در دل نور حق داشت

ز توحید معانی صد سبق داشت

برو ای یار با حق راست می‌باش

جهان گو آتش خود خواست میباش

اگر خلقان همه دشمن شوندت

چو او خواهی کجا باشد گزندت

برو خود راز مکر و حیله کن پاک

برون آ از چنین چاهی تو چالاک

هر آنکو در چنین چاهی درون شد

بچاه هستی خود سرنگون شد

ز هستی مکر زاید علم تقلید

برو تو نیست شو در علم توحید

که تاگردی تو هست هر دو عالم

به انسان خود رسد فیضت دمادم

در آفرینش انسان و مبدأو معاد او فرماید

ترا در علم معنی راه دادند

بدستت پنجهٔ الله دادند

ترا از شیر رحمت پروریدند

براه چرخ قدرت آوریدند

ز عرشت ساختند خود سایبانها

مر او را ساختند از در زبانها

ز بهر فرش اقدامت ورقها

میان آب ماهی کرد پیدا

ز سیصد شصت و شش انهار مقصود

میان چار عنصر کرده موجود

خدا انسان بقدرت آفریده است

درو بسیار حکمت آفریده است

باوّل نطفه‌اش را در رحم کرد

چهل روزش نگاهی کرد خود فرد

بگرم و سرد دادش خود قمر قوت

که تا گردید او برمثل یاقوت

چهل روز دگر کردش عطارد

نظرها خود بسی در عین وارد

چهل روز دگر زهره رفیقش

باو می‌خواند خود علم طریقش

چهل روز دگر خود آفتابش

بنور خود گرفته در نقابش

ز بعد این بیاید روح انسان

که هستم من بتو خود جان ایمان

ز بعد این نظر مرّیخ دارد

چهل روز دگر او بیخ دارد

پس از مریخ آمد مشتری‌اش

نظرها بود با او بس قوّی‌اش

نظر کردش زحل آنگه بزادش

از آن عالم به این عالم نهادش

ز بعد این نگر تا چار سالش

نظر دارد قمر در عمر و مالش

ز بعد چارتا پانزده نظر شد

عطارد را از این معنی خبر شد

مراو را پرورش دارد عطارد

باو صد بازی آرد همچو شاهد

ز پانزده تا به سی و پنج سالش

کند زهره نظر در عین حالش

ازین چون بگذرد تا پنج و چل سال

نظر دارد باو خورشید در حال

وزین چون بگذرد خوشحال گردد

به پنجاه و به پنجش سال گردد

نظر دروی کند مریخ چون نور

که تا گردد هم او دانا و مستور

ازین تاریخ هم تا شصت و پنج سال

بود او مشتری را در نظر فال

بدور دیگرش دارد ز حل فکر

که این معنی بود در حکمتش بکر

ترادر پرورش این جاه دادند

ز اسرارت دل آگاه دادند

هر آن چیزی که در کلّ جهان است

بعرش و فرش و کرسی‌اش نهان است

همه همراه تو کرده است ای نور

ز بهر آنکه باشی پاک و مستور

اگر تو خویش را نشناختستی

بنامت نام کل انعام بستی

ز تو بر جاست نام عز و شاهی

ز تو بهتر شده هر شیی که خواهی

هر آنکس کو نشد انسان کامل

مراو را کی بود زاد ورواحل

ترا حق درکمال خود چه‌ها گفت

ز انوار تجلیّ‌ات عطا گفت

ز قرآن سنگدل را نیست تبدیل

ولی سنگش پس از طیر ابابیل

عدوی حق که بت از سنگ دارد

عجب نبود که بروی سنگ بارد

تو اندر اینجهان از بهر اوئی

نه درچوگان دنیا همچو گوئی

تو اندر این جهان آزاد و فردی

بکن کاری تو گر امروز مردی

چو مردان راه مردان رو در این راه

اگر هستی ز سرّ کار آگاه

ز سرّ کار آنکس آگهی یافت

که او باسالک ره همرهی یافت

برو تا سالکت این ره نماید

میان چاه کفرت مه نماید

ز سالک جمله ایمان می‌توان یافت

درون باغ ریحان می‌توان یافت

ز ریحان بوی سنبلهای شاهی است

ترا آن بوی از فیض الهی است

مدار ملک عالم بر تو ختم است

ولی بر مرد نادان رحم حتم است

بدان ای مرد دانا اصل خود را

ز بعد اصل میدان وصل خود را

بهر چه در زمین وآسمانست

بتو همره مثال کاروانست

بتو گویم یکایک گوش گیرش

ز جام بادهٔ من نوش گیرش

بدان کافلاک نه باشد بحکمت

که آن عالم کبیر آمد بقدرت

وجود تو صحیفه است همچو ایشان

بظاهر او صغیر است پیش نادان

بگویم تا بدانیش یکایک

معاد و مبدأت بشناسی اندک

به اول موی باشد خود دوم پوست

سیم عرق و چهارم گوشت با اوست

عصب پنجم به ششم هست فضله

بهفتم مغز و هشتم هست عضله

چو اندر نُه رسی میدان تو ناخن

برو با نُه فلک تو خود صفا کن

دگر جمله کواکب هفت میدان

بروی آدمیش نغز میخوان

بتو همراه این هفت همچو سدّ است

یکایک گویمت این دم که حدّ است

دلت شمس است و معده چون قمردان

زحل شُش باشد و او را ثمر دان

جگر باشد رفیق مشتری‌ات

ازو باشد حرارت پس قوی‌ات

بود مریخ زهره زُهره کرده

عطارد دان سپرز و غیر روده

بقول دیگران نوع دگر دان

بتو کردم من این گفتار آسان

ز اجسامت شماری گر بگویم

وجودت را به آب روح شویم

هر آن چیزی که در آفاق باشد

به انفس همنشین با طاق باشد

ز احوال بروجت خود خبر نیست

ز اشجار وجودت خود ثمر نیست

بگویم شمّهٔ از برج افلاک

که با تو همرهندی خود باین خاک

به آن عالم که کُبری نام دارد

دوانزده بروجش نام دارد

در اجسامت شمار او بگویم

دو عالم را نثار او بگویم

دو چشمت با دو گوش و بادوبینی

دهان و ناف بادو مقعدینی

دو سینه را شماره کن به آن ده

دوانزده ببین در عینت ایمه

قمر را دان منازل بیست و هشت است

بر افلاک بروجش جای گشت است

درون جسم آدم هفت عضو است

بهر عضوی مرا او را چار جزواست

دگر ارکان عنصر چار میدان

تو نامش امّهات کون میخوان

ز سر تا گردنت خود آتشین است

ز سینه تا بنافت بادبین است

ز نافت تا برُکبه آب رحمت

از او پایان نگر خود خاک قدرت

بقول دیگران این نکته دانی

بیا برگو که عمر رفته دانی

بنوع دیگری گویم تو بینوش

که خون آدمی باد است در جوش

چو بلغم آب و سودا خاک باشد

که در چشم بدان غمناک باشد

ز صفرا آتش آمد دروجودم

به آخر سوخت در عشقش چو عودم

دگر از عالم کبری بگویم

حدیث عالم صغری بگویم

چهار و صد چهل با چار کوه است

بهمراهیّ انسان باشکوه است

بدین جسم محقر نیز نیکوست

که چنداست استخوان عضو در پوست

دگر گویند کوه قاف اعلا

در آن سیمرغ باشد مرغ زیبا

تو میدان روح انسانی است سیمرغ

به آخر می‌شود این جسم بی مرغ

دگر در این جهان هفت است دریا

در اجسامت بمثل اوست برپا

بگویم هفت دریا در وجودت

به اول چشم و دیگر شد دو گوشت

دگر آب دهن با آب بینی

دگر شاش و منی را هفت بینی

دگردر این جهانست هفت اقلیم

بجسمت هفت عضو آمد به تسلیم

دگر میدان حواس ظاهری را

تو حس مشترک دان باطنی را

اگر داری ز بهر این فلک نهر

فلک اعظم شناس و گرد شش قهر

به قهر خود همه افلاک اعلا

بگرداند بمثل آسیاها

مر او را در شبانروزی چه سیراست

بسیصد شصت و پنج از دهر دیر است

درین درجات او خود سیر دارد

بدرجه شصت دقیقه خیر دارد

بود هر یک دقیقه ثانیه شصت

چو هر ثانیّه باشد ثالثه شصت

ز ثالث تا بعاشر در حساب است

که بیست و دو هزار و بیست بابست

تو بیست و دوی دیگر کن شماره

که نقش این دم تست این ستاره

هر آنکس کو ز رحمت بهره‌مند است

مر او را این مراتب خود پسند است

همه همراه تو باشند ای جان

تو غافل بودهٔ ازحال ایشان

همه اشیاء ز بهرت خادمانند

ملایک راهدار تو چو جانند

هر آن سالک که پیشم راه دارد

بعالم او دل آگاه دارد

تو ای انسان بمعنی کان لطفی

همه اشیا درون تست مخفی

بدان خود را که تا خود از کجائی

که با نور الهی آشنائی

بدان خود را که توذات شریفی

چو آب زمزم و کوثر لطیفی

بدان خود را که تو با جان رفیقی

به حکمت خود شفیقان را شفیقی

بدان خود را و آزاد جهان شو

چو عیسی برفراز آسمان شو

بدان خود را و واقف شو ز سرها

که سر باشد رفیق مرد دانا

بدان خود را و با حق آشنا شو

تمام اولیا را پیشوا شو

بدان خود را که تو از بحر اوئی

چو قطره غیر بحر او نجوئی

بدان خود را که تا عطّار گردی

بگرد نقطه چون پرگار گردی

بدان خود را که آخر گر ندانی

درون دایره در جهل ما نی

بدان خود را و با درد آشنا شو

ز کوی عاقبت بیرون چو ما شو

بدان خود را اگر تو یار مائی

وگرنه ژاژ با خلقان بخایی

بدان خود را و در خود بین تو او را

شکن بر سنگ تقوی این سبورا

بدان خود را که هم تو جسم و جانی

به آخر در معانی لامکانی

بدان خود را که شمس از خادمین است

شده از آسمان شمع زمین است

بدان خود را که چرخ و کوکب و ماه

همه هستند خادم پیشت ای شاه

بدان خود را که مقصود الهی

بدرویشی توسالک پادشاهی

در اشاره بتألیفات خود و عدد ابیات آنها فرماید

بدان خود را و خود را کن فراموش

تو جوهر ذات را میدان و بخروش

بدان خود را که تا مظهر ببینی

ز وصلت نامه‌ام اظهر ببینی

بدان خود را که حلّاجم چنین گفت

که از اسرارنامه دُر توان سفت

بدان خود را که مرغ لامکانی

کتاب طیر ما را آشیانی

بدان خود را و خسرو دان تو معنا

الهی نامه گفتست این معمّا

بدان خود را که پند من شفیق است

مصیبت نامه‌ات این دم رفیقست

بدان خود را که بلبل نامه‌داری

به اشترنامه کی همخانه داری

بدان خود را اگر تذکیره خوانی

جمیع اولیا را دیده دانی

بدان خود را که این معراج نامه

به هفتم آسمان دارد علامه

بدان خود را که این مختارنامه است

دو عالم را از و دانه و دام است

بدان خود را جواهر نامه کن کوش

بشرح القلب من فی الحال می نوش

بدان خود را که این هفده کتب را

نهادم بر طریق علم اسما

شمار بیت اینها را بگویم

من از کشف معانی تخم جویم

دویست و دو هزار و شصت بیت است

برای سالکان هر بیت بیت است

مرا در علم و حکمت بس کتبها است

ولیکن آن به پیش مرد داناست

هر آن شخصی که خواند او تمامش

بهشت عدن می‌باشد مقامش

همه علمی به پیش او مکمل

همه حکمت به پیش او مسجل

هر آن دانا که آن جمله نیابد

بجهد وسعی خود دو سه بیابد

تمام علم و حکمت اندرین دوست

طریق اولیا میدان در این کوست

همه در این کتب پیدا ببیند

ازو مقصود هر دو کون چیند

کدامند این کتب ای یار شبخیز

که دارد او دمی همچون قمر تیز

کتاب جوهر الذاتست و مظهر

بود در پیش دانای مطّهر

همه در پیش دانا هست روشن

به پیش عارفانش همچو گلشن

هر آنکس را که دولت بختیار است

مراورا این کتبها در کنار است

هر آنکس کو بحیدر راه بین شد

بجوهر ذات و مظهر همنشین شد

هر آنکس کو محبّ هر دو پور است

مراورا این کتبها همچو نور است

دو پور و دو کتب از بهر شاه است

دگرها غرق دریای گناه است

هر آنکس کو ازین بحر است آگاه

صفات ذات او شد قل هوالله

محمّد بود از بهر حق آگاه

نمی‌دانی از آن گم کردهٔ راه

به ره از هستی خود شو گریزان

که تایابی مقام قرب جانان

ترا چندانکه گفتم غیر کردی

بمعنی خویش را در دیر کردی

دریغا سی ونه سال تمامت

بکردم درمعانیها سلامت

همه اوقات من در پیش نادان

برفت از دست کو مرد صفادان

ولیکن شکر گویم صد هزاری

که دارد ملک اسرارم مداری

دوعالم گر ازین اسرار گویند

نه براین شیوهٔ عطّار گویند

بحمدالله که عارف راز دار است

چو اشترهای مستم در قطار است

مرا ملک سلیمان درنگین است

که انسانم بمعنی همنشین است

ز بهر عارفان دارم کتبها

که گویندم دعا در صبح اعلا

هلا ای عاشق مست سخندان

ترا باشد همه اسرار در جان

بگویم با تو حال دین و تقوا

اگرداری دمی با من مدارا

ز آدم تا به این دم علم دارم

چو تخم عشق درجانت بکارم

ز آدم نور عرفان گشت پیدا

ولی در پرده پنهان بود آنجا

بدور مصطفی کرد اوظهوری

بجان حیدر آمد او چو نوری

ز حیدر شاه بشنید و نبی گفت

به همراهان اهل فسق کی گفت

ز آدم تا بایندم سر همو گفت

یکی منصور بی دانش فرو گفت

سرش اندر سر اینکار رفت او

مرا خود او همی گوید که رو گو

وگرنه من کیم یک مستمندی

چو صیدی اوفتاده درکمندی

کمندم او فکند و صید اویم

ز چوگانش در این میدان چو گویم

رو ای درویش سالک راه او گیر

شنو اسرار معنیهاش از پیر

برو در لو کشف بنگر زمانی

اگر داری بکویش آشیانی

که تا حل گرددت اسرار مشکل

شوی اندر طریقت مرد کامل

ترا انسان کامل می‌توان گفت

منافق را چو جاهل می‌توان گفت

اگرداری ز علم دین تونوری

تو داری در دو عالم خوش حضوری

تو داری آنچه مقصود جهان است

از آن جایت بچارم آسمانست

بیا این گنج را سرپوش بردار

که تا بینی تو روی خوب دلدار

بیک صورت بیک معنی بیک حال

همو باشد درون این زمان قال

ولیکن خاص دیگر یار دیگر

برون پرده خود اغیار دیگر

بیک جوزی که نامش چار مغز است

تو اصل روغنش میدان که نغز است

دگرها را بباید سوختن زود

که تا از وی برآید بوی چون دود

دگر آن روغنش گر در چراغی

بمانی و بسوزیش چو داغی

ازو مقصود دیگر نیز زاید

که پیش اهل معنی رو نماید

شعاع او نمی‌دانی و رفتی

همان بهتر که اندر خاک خفتی

تو این خورشید انور را نبینی

چو کوران بر سر رهها نشینی

کسی کو روز این خورشید نادید

بشب او شمع ما را او کجا دید

جهان اندر جهان خورشید و نور است

وگراندر جنان رضوان و حور است

مرا با اصل اینها کار باشد

هم اویم دلبرو دلدارباشد

چو بد اصلی ندانی اصل خود را

ترا کی باشد اندر کوی ما جا

تو ناپاکی و هم ناپاک زاده

ز حتّ شهسوار ما پیاده

هر آنکس را که حبّ حیدری نیست

شعاع روی او خود انوری نیست

هر آنکس کو باین ره راه برده

ز عرش هفتمین خرگاه برده

بیا در راه حق جان را فدا کن

پس آنگه کار خود با او رها کن

بیا و صدق خود بر صادقان خوان

تو حال معنوی بر عاشقان خوان

میا درخانهٔ مستان تو هشیار

اگر هستی تو واقف خود ز اسرار

اگر آئی چو ایشان مست گردی

بدور مالکان پابست گردی

ولیکن هر که صالح نیست چون ما

ندارد او میان اولیا جا

اگر هستی تو قابل جای داری

تو بی‌شک در بهشت خود پای داری

وگرنه میشوی همچون حماری

به انسانت نباشد هیچ کاری

دریغا و دریغا و دریغا

که کردی خویش را در دین تو رسوا

تو انسان بودی و انسان تو بودی

میان اولیا برهان تو بودی

تو انسان بودی و انسان رفیقت

محمّد بود در عقبی شفیقت

تو انسان بودی و انسانت میثاق

ولیکن در معانی گشتهٔ عاق

تو انسان بودی و انسان امیرت

امیرالمؤمنین بُد دستگیرت

ولیکن خویش را نشناختی تو

تو ایمان را بیک جو باختی تو

دریغا نام فرزندیّ آدم

که باشد بر تو این نام مسلّم

تو شرعش را چو من دان ای برادر

بکن از لفظ عطّار این تو باور

بهر چه الله گفت احمد چنان کرد

نماز خویش را بر آسمان کرد

بخاطر هیچ غیر او میآور

تمامی ورد او الله اکبر

تو گر اندر نمازی خواب داری

ز رحمت روی خود بی آب داری

نماز و روزه‌ات بر هیچ باشد

ز طوق لعنتت صد پیچ باشد

بخاطر فکر دنیا همچو نمرود

شدستی پیش اهل الله مردود

اگر خواهی که با مقدار باشی

به این عالم تو با اسرار باشی

بکن پیشه تو عزلت را بعالم

که گویندت توئی فرزند آدم

بکن همره تو علم عارفان را

که تا همره شوی تو صالحان را

بکن با علم معنی آشنائی

که تا آید به قلبت روشنائی

بکن اصلاح ملکت ای برادر

اگر هستی تو خود ازنسل بوذر

ز نسل بوذر غفّار دیدم

بتون از وی معانیها شنیدم

ازو احوال جانان گشت معلوم

نبد پیش من این اسرار مفهوم

هر آنکس کو ز اسرارش خبر یافت

چو جبریل آسمان در زیر پر یافت

هر آنکس کو معانی را بداند

کلام الله را از بر بخواند

مرا مقصود معنیهاش باشد

میان جان من غوغاش باشد

ز معنیّ کلام الله محوم

نه چون مفتی بیمعنی است صحوم

مرا فتوی ز حکم این کلام است

نه ازگفتار شیخ و شرح عامست

ز شرح عام بگذر شرح او خوان

که تا گردی معانی دان قرآن

به پیشم کفر باشد قول مفتی

بدام زرق و سالوسش نیفتی

تو گرد فشّ و دستار بلندش

نگردی تا نیفتی در کمندش

تو ایشان را مدان انسان عاقل

که ایشانند مثل خر در آن گل

تو از ایشان مجو معنی قرآن

از ایشان گرروایت هست برخوان

روایت حقّ ایشان شد به تقلید

مرا خود نطق قرآنست و توحید

تو گرد عارفان راه حق گرد

بدین مصطفی میباش خود فرد

تو شرع مصطفی چون شاه من دان

که او بوده است نصّ و بطن قرآن

امیرالمؤمنین انسان کامل

به پیشش هر دوعالم یک منازل

تو منزلگاه شاه ما چه دانی

وگردانی چرا مظهر نخوانی

ز مظهر گرددت روشن شریعت

معانی دان شوی در سرّ وحدت

ز مظهر تو طریقت را بیابی

بجوهر ذات من خود نور یابی

ز جوهر ذات من ذات خدابین

حقیقت در وجود انما بین

مرا دانای اسرار معانی

بگفتا ای رفیق من چه خوانی

بگفتم سورهٔ یوسف ز اوّل

به آخر سورهٔ طاها مکمّل

بیا ای نور خود را نیک بشناس

ز شیطانان دنیا زود بهراس

تو این خلقان دنیا را شناسی

که ایشانند چون شیطان لباسی

کسی کو زین چنین شیطان جداشد

مراو را طوق ازگردن رها شد

ولیکن این چنین دولت که یابد

کسی کز جاه دنیا روی تابد

بگویم اصل درویشی کدام است

که این معنی بعالم نی بعام است

بگویم با تو ای درویش کن گوش

مکن ما را در این معنی فراموش

به اوّل آنکه پیش نور باشی

دوم آنکه ز دنیا دور باشی

سیم آنکه ز خلق این جهان تو

کناره گیری و باشی تو نیکو

ز اوّل نور میدانی چه باید

بود پیری که از وی علم زاید

نه آن علمی که زرّاقان بخوانند

نه آن علمی که سالوسان بدانند

بنور آن علم آموزد که حق گفت

نه آن علمی که او وی را سبق گفت

بتو از معنی قرآن بگوید

ز سرّ مَن عرف عرفان بگوید

بروای یار ازدنیا جدا شو

پس آنگه در معانی رهنما شو

هر آنکس کو خبر از بود دارد

همه دنیا و دین نابود دارد

مر او را با اناالحق کار باشد

چه پروایش ز پای دار باشد

ز اصل و وصل دارم من خبرها

که تا گردی تو واقف از خطرها

که این دنیا خطر بسیار دارد

بسی را همچو خود افگار دارد

خداوندا ازین جمله خطرها

نگهداری تو درویشان دین را

که درویشان ترا دانند و خوانند

ز اسرار تو خود درها فشاند

ز درویشی تو سلطانی و برهان

ترا باشد مراد از وصل جانان

توئی آنکه بحکمت همنشینی

طریق شرع را در خویش بینی

شریعت خانهٔ دان همچو این بند

طریقت اندرو هم قفل و هم بند

حقیقت یار در خانه نشانده

همه مستان حق جانها فشانده

همه کرّوبیان لبیّک گویان

بگرد خانه خود از بهر جانان

بیا ای دوست بنشین باهم آنجا

میفکن این چنین روزی بفردا

هر آنکس کو چنین نقدی ز کف داد

به نسیه عمر خود بر هیچ بنهاد

بنقد این سود در بازار عشق است

برای عاشقان اذکار عشق است

بذکر دوست مست مست مستم

بهشیاریّ او از جای جستم

تو هم پاداری و گوش و بصر هم

بکن از غیر حق این دم حذر هم

بجه از جوی این دریای پرخون

وگرنه اوفتی دروی هم اکنون

هر آنکس کو زجوی این جهان جست

بدریای جنانش هست صد شصت

بهر شستی هزاران ماهی حور

فتاده هم ز رضوان با چنان نور

اگر تو ای برادر هوشداری

سخنهای معانی گوش داری

در آیینی نهان صد بحر اسرار

بهر بحری هزاران درّ شهوار

تو آن دُر در همه الفاظ من دان

که تا گردد معانی بر تو آسان

هر آنکس کو معانی دان چو من شد

ملایک پیش او بی‌خویشتنشد

هر آنکو کو بداند سرّ جانان

برد همراه خود او کلّ ایمان

هر آنکس را که ایمان نیست مرده است

به آخر خویش با شیطان سپرده است

هرآنکس راکه حقّ شد رهنمایش

دو عالم شد تمامی زیر پایش

هرآنکس کو بحکمت پیش دیده

طریق شرع را در خویش دیده

هر آنکس کو نظاره کرد جان را

طلاقی داد او ملک جهان را

تو اندر این جهان تا چند باشی

به این مشت دغل در بند باشی

شکن این بند از دنیا برون شو

بکوی آخرت چون من درون شو

که تا بینی کیانند مست جبّار

ولی درخلوت یارند هشیار

ز هشیاران عقبایت خبر نیست

بشیطانان دنیایت ظفر نیست

تو شیطان را بگیر و دور انداز

درون بوتهٔ دنیاش بگداز

که تا ایمن شوی از مکرش ای یار

وگرنه درجهان گردی تو مردار

هر آنکس کو شود مردار خواره

وجود او جراحت گشت و پاره

ز مردار جهان بگذر چو مردان

که تا گردی مطهّر بهر جانان

هرآنکس کو ز آلایش برونست

هم او مقصود کلّ کاف ونونست

ز بهر تو سخن بسیار گفتم

دو صد من گوهر اسرار سفتم

دو عالم راز بهرت راست کردم

ز دوزخ من ترا در خواست کردم

چه حاصل چونکه ننیوشی تو پندم

برین اوقات بی معنیت خندم

ز اوقاتت هزاران گریه زاید

رهت مالک بدوزخ میگشاید

پس آنگه خط مردودی کشندت

بقعر دوزخ تابان برندت

ببین اوقات خود را ای برادر

مکن تو گفت شیطان هیچ باور

هزاران آدمی کو علم خوانده

بگرد خویشتن خطّی کشانده

که من در علم خود ناجی شدستم

میان عالمان عالی شدستم

همی گوید دماغم پر ز علمست

همه اجسام من خود کان حلمست

مرا از علم و حلمت حال باید

نه همچون آن مدرّس قال باید

ز حال انسان کامل نور گردد

ز قال بد مدرّس کور گردد

غلطهای حماران درس گویند

میان مدرسه خود قرس گویند

ز قرس و درس بگذر راه او گیر

پس آنگه رو بخاک راه اومیر

وگرنه کور گردی اندرین راه

نگردد هیچکس از حالت آگاه

هرآنکس کو بباطن کور باشد

بباطن خود زعلمم عور باشد

هر آن کز علم معنی دیده کور است

باو این علم دنیا نیز زور است

بیا از علم معنی پرس ما را

اگرداری بحال خویش پروا

برو تو مظهرم را سرّ کلّ دان

درو گفتم همه اسرار آسان

برو او را ز سر تا پا بخوانش

که تا گردی تو نور آسمانش

بتابی بر جمیع خلق عالم

منوّر باشی همچون نور آدم

بدانش خود کلید علم معنا

بدانش خود تونور روح عیسی

کلید جمله توحید الاه است

بر این معنی شه مردان گواه است

شه مردانست علم وحال و گفتم

ازو من درّ هر اسرار سفتم

اگر صد قرن باشد عمر نوحت

بدنیا دمبدم باشد فتوحت

چو اسرارش ندانی خود تو گیجی

میان عارفان بر مثل هیجی

برو عارف شو و اسرار او دان

پس آنگه مظهر انوار او دان

که تاکشفت شود اسرار مبهم

شوی در پیش اهل الله محرم

مرا شوقش ز عالم کرد بیرون

بعشقش آمدم در عالم اکنون

بعشقش زنده باشم در جهان من

شدم دانای سرّ لامکان من

زنم لبّیک منصوری بعالم

به دانا ختم شد والله اعلم

هر آنکس را که دانا همنشین است

بر او علم معانی خود یقین است

هر آنکس کو ز دانا روی تابد

به آخر او جزای خویش یابد

ترا دانا رفیق نیک باشد

که تا از چاه کفرت خود برآرد

ترا دانا رفیق ملک جانست

که در شهر معانی او زبان است

ترا دانا بسوی خویش خواند

بمحشر از صراطت بگذراند

ترا دانا دهد از حوض کوثر

شرابی همچو روح جان مطهّر

ترا دانا کند واقف ز اسلام

مرو در کوی نادان کالأنعام

ترا دانا ز دانش راز گوید

طریق علم معنی بازگوید

ترا دانا کند ازحال آگاه

برو تو فکر خود کن اندرین راه

ترا دانا بحقّ واصل کند زود

اگر صافی کنی این جسم مقصود

ترا دانا همه توحید گوید

ز نوروز محبّت عید گوید

ترا دانا کند خود عقل همراه

ترا دانا کند از حالت آگاه

ترا دانا بحکمت رهنمون کرد

پس آنگه روح حیوانی برون کرد

ترا دانا زاصل کار گوید

میان شرع و حکمت یار گوید

ترا دانا براه فقر آرد

درون توبه عشقت گذارد

ترا دانا زند از عشق اکسیر

که تا آرد ز غشّ فسق تطهیر

ترا دانا کند از من خبردار

که تا آئی بسوی من دگر بار

ترا دانا هم از عطّار گوید

نه از قاضیّ و از طرّار گوید

ترا دانا برون آرد ز تقلید

نماید خود ترا این راه توحید

ترا دانا ز فکر و شیخ و مفتی

برون آرد مثال نوح و کشتی

ترا دانا ز مکر او رهاند

چو نوحت اندر آن کشتی نشاند

ترا دانا مثال بحر باید

که لب خشک آید و خوش رخ گشاید

ترا دانا دهد از عشق بهره

تو باشی در معانیهاش شهره

ترا دانا رهاند از بدیها

مکن خود را چو شیخ بدتورسوا

ترا دانا بشرع مصطفی خواند

دگر بر تو طریق مرتضی خواند

طریق مرتضی ایمان کل دان

وزو هر دم کتاب عاشقان خوان

طریق مرتضی یک راه دارد

حقیقت را بمعنی شاه دارد

شریعت کرد او شد در طریقت

طریقت ورد او شد در حقیقت

حقیقت غیر او من غیر دانم

چو منصور این معانی من بخوانم

از آن درجسم عطّار آمدی تو

که برگوئی اناالحق را تو نیکو

اناالحق هم توئیّ و هم تو باشی

میان عاشقان محرم تو باشی

درون شمع احمد راه دیدم

شه مردان از آن آگاه دیدم

کسی بهتر ازو این ره نرفته

وگر رفته رهش از وی شنفته

کسی دیگر ندارد حدّ این قرب

وگر گوید بحلقش ریز خود سرب

مرا تیز است مظهر سرب ریزان

میان جان دشمن نار سوزان

تو سربش ریز در حلق و برون شو

بجوهر ذات من چون درون شو

که تا گردی همچون شیخ مردان

از آنکو نخوتی دارد چو شیطان

هر آنکس را که نخوت یار باشد

امیر ما ازو بیزار باشد

امیرم آنکه مدّاحش خلیل است

تولّدگاه او خانهٔ جلیل است

بکعبه زاد از مادر امیرم

از آن شد حلقهٔ او دستگیرم

بدانستم من این دم راه خود را

از آن گشتم بعالم مست و شیدا

هر آنکس را که حیدر راهبر شد

درون جنّت او همچون قمر شد

هر آنکس را که حیدر دوستار است

محمّد خود شفیعش در شمار است

هر آنکس را که حیدر میر دین شد

خوارج بیشکی با او بکین شد

هر آنکس را که حیدر مقتدایست

تمام جان و تن نور صفایست

هر آنکس را که حیدر میر باشد

چه پروایش ز شاه و میر باشد

هر آنکس را که حیدر پیش خواند

بدرب هیچکس او را نراند

هر آنکس را که حیدر خود شفیق است

خداوندش بمعنی دان رفیق است

هر آنکس را که حیدر شد طلبکار

هزارش یوسف مصری خریدار

هر آنکس را که حیدر شد امامش

همه اسرار معنی شد تمامش

هر آنکس را که حیدر یار غار است

چه پروایش ز زهر و نیش مار است

هر آنکس را که حیدر لطف دارد

بجنت حوریانش عطف دارد

هر آنکس را که حیدر کرد بیرون

خدا بیزار گشت ازوی هم اکنون

هر آنکس را که حیدر نور تن شد

مر او را حلّهٔ ایمان کفن شد

هر آنکس را که حیدر جام دارد

در او مستی حقّ آرام دارد

هر آنکس را که حیدر شد زبانش

بخواند مظهر وداند بیانش

هر آنکس را که حیدر گفت سلمان

تو او را بوذر و غفّار میخوان

هر آنکس را که حیدر شد محبّش

طبیب حاذق آمد کلّ طبّش

هر آنکس را که حیدر حقّ نماید

درخت دید از ذاتش برآید

برو ای یار برخطّش بنه سر

که تا آزاد گردی همچو بوذر

برو ای یار گفتم گوش کن تو

میان عارفان خاموش کن تو

اگر خاموش بنشینی چو مردان

نباشد خود ترا ز اسرار نقصان

وگرگوئی بکشتن می‌کشندت

بگویندت توئی رافض برندت

ندانستی که رافض کیست ای سگ

بگویم تا شود خود خشکت این لب

روافض آنکه دین شه ندارد

بکوی مرتضی این ره ندارد

روافض آنکه ملعون شد در اسلام

ندارد او براه شاهم اقدام

روافض آنکه دین غیر دارد

بکوی غیر حیدر سیر دارد

روافض آنکه حق بیزار زو شد

بدوزخ مالکان دل زار ازو شد

روافض آنکه دین تغییر داده است

بغیر راه حق راهی نهاده است

روافض آنکه او اغیار دیده است

تمام آل احمد خار دیده است

روافض آنکه ازتوحید دور است

بعلم چار مذهب خود کفور است

مرا نام احد بس دل پسند است

که ایمانم بسی شیرین چو قنداست

مرا احمد بشرعش ره یکی داد

نهادی تو مراو را چار بنیاد

خدا و مصطفی را دور کردی

بهر دو کون خود را کور کردی

امیرمؤمنان را دین چو تو نیست

ویا چون حنبل و شافع نکو نیست

همه را راه راه احمدی هست

ولی در ذات بعضی بس بدی هست

ابابکر و عمر را دوست دارید

همه را پیرو احمد شمارید

همه را دین حق یک شد نه دو شد

ترا خار مغیلان در گلو شد

ترا ایمان سلمانیت باید

که تا خورشید از کوهت برآبد

ترا ایمان بایشان هست محکم

که ایشانند نورذات آدم

چرا غافل شدی از حال ایشان

مگر رفته است از ذات تو ایمان

مرا ایمان علیّ مرتضایست

که او در دین احمد مقتدایست

مرا دین نبی از وی مسلّم

که او بد مصطفی را یارو همدم

مرا تعلیم دین مصطفی کرد

همه مذهب ز دین او جدا کرد

مرا کرد او اشارت خود بجعفر

که ازگفت ولیّ حقّ بمگدز

بگفتا گفت او گفت نبیّ است

بمعنی و بتقوی او ولیّ است

بزهد و پاکی او حق گواه است

تمام اولیآ را عذر خواه است

باو ختمست ایمان و توکّل

تو بر غیرش مکن چنگ توسّل

که دارد چون تو شاهی پاک و معصوم؟

مرا از لطف خود مگذار محروم

تو بحر حلم و کان جود و علمی

تو مست بادهٔ صافی و سلمی

ترا باده ز دست باب دادند

تمام اهل حق را آب دادند

کرا قدرت که آن باده بنوشد

مگر او جامهٔ شاهی بپوشد

کرا قدرت که پا بر کتف احمد

نهد غیر از تو ای سلطان سرمد

کرا قدرت که گوید لو کشف را

و یا داند وجود من عرف را

کرا قدرت که گویدحق بدیدم

و یا گوید که از او این شنیدم

کرا قدرت که استادیّ جبریل

کند در علم قرآن تا به انجیل

کرا قدرت که او اسرار داند

به پیش او مگر عطّار داند

چو عطار این زمان از سرگذشته‌است

به جان جان جان مهرت نوشته است

بگوید سرّ اسرارت به هر کو

برآرد نعرهٔ یاهو و من هو

ورای ذکر تو ذکری ندارم

ورای فکر تو فکری ندارم

توئی مظهر نمای کل مظهر

توی اندر وجود من منوّر

جهان از نور تو روشن شناسم

همین باشد بمعنی خود لباسم

به پیش احمق نادان چگویم

که یک گامی نرفته او بکویم

مرا از احمق نادان گریز است

که کار احمقان جنگ و ستیز است

برو بر گفت دانایان عمل کن

نه همچو احمقان مکر و دغل کن

مرا باشد زبان چون نور روشن

ترا باشد زبان گفت الکن

بمظهر گفته‌ام آنچه خدا گفت

که او در گوش جان من ندا گفت

که من روشن ترم از نور خورشید

گرفته همچو عاشق ملک جاوید

من این مظهر بلفظ عام گفتم

گهی پخته و گه خود خام گفتم

که فهم خلق دروی خوش برآید

ز جهل و کبر خود بیرون درآید

وگرنه خود بالفاظ شریفش

همی گفتم که می‌آید حریفش

دل درویش ازو محروم ماند

به پیش خادم و مخدوم ماند

بچشم دانش اندر وی نظر کرد

همه عبّاد عالم را خبر کن

درو گم کرده‌ای من علم عالم

ز دور خویشتن تا دور آدم

تو ختم این معمّا کن که بسیار

سخن دارم من از اسرار دلدار

پایان هیلاج نامه

بعدی                قبلی


 


 

دسته بندي: عطار,

ارسال نظر

اين نظر توسط جواد در تاريخ 1395/06/18 و 21:37 دقيقه ارسال شده است.
با تشکر از مطلب خوبی که قرار دادید خیلی عالی بود
پاسخ : از وقتی که گذاشتید سپاسگذاریم

اين نظر توسط دانلود فیلم سانسور شده در تاريخ 1395/06/17 و 19:50 دقيقه ارسال شده است.
سایت من را با عنوان دانلود فیلم دوبله لینک کنید بعد من شما را لینک می کنم
http://www.fdfilm.ir

اين نظر توسط MD در تاريخ 1395/06/08 و 21:36 دقيقه ارسال شده است.
با سلام.

بنده مدیر تبلیغاتی سایت MdApps هستم.

آیا تا بحال به این فکر کرده اید که یک بازی یا یک اپلیکیشن مخصوص خودتان را بسازید؟!

میدانید چند نفر به صورت مستقل و تکی از این راه به در آمد های میلیاردی رسیدند؟

حتی در کوچک ترین کشورها

به این فکر کرده اید که میتوانید بازی زندگی خودتان را بسازید؟!یا هر بازی دیگر؟؟؟

یا شاید هم اپلیکیشنی مخصوص خودتان....میتوانید هرچیزی درونش بگذارید!!

فکر میکنید اکثر برنامه های فوق پیچیده و جالبی که بر روی گوشی همراه یا سیستمتان دارید...همه گی توسط توسعه دهنده آن ساخته شده است؟!

خیر!

جالب است بدانید 75% یا بیشتر بازی های فوق شناخته شده از جمله :

Subway Surf

Shadow Fight

Mortal Kombat

Vector

WWE 2K15

IGI

و خیلی از برنامه ها مثل :

You Can Makeup

Change Your Sound

Speed

Reverse

(حتما با دیدن این نام های شاخص بسیار زیاد مشتاق شده اید تا ببینید چه میخواهم بگویم)

همگی سفارشی بوده اند!

حالا برای اولین بار در ایران ام دی اپس این امکان را برای هموطنان گرامی فراهم کرده بازی یا اپ سفارش دهند!

بدون هیچ دردسری...

فقط درخواست کنید و تحویل بگیرید

------------------------------------------------------

ام دی اپس

دارای نشان اعتماد الکترونیکی رسمی

آدرس : MdApps.Rzb.IR

اين نظر توسط جوک مستر در تاريخ 1395/06/07 و 0:13 دقيقه ارسال شده است.
مرسی از مطالب مفیدتون
پاسخ : نظر لطفتون است

اين نظر توسط eliya در تاريخ 1395/05/29 و 11:53 دقيقه ارسال شده است.
مفید و عالی بود.
تشکر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد