دیوان بیدل دهلوی_غزلیات1700تا1900
غزل شمارهٔ 1701: این بحر را یک آینه دشت سراب گیر
این بحر را یک آینه دشت سراب گیر****گر تشنهای چو آبله از خویش آب گیر
بنیاد چشم در گذر سیل نیستیست****خواهی عمارتش کن و خواهی خراب گیر
گر زندگی همین نظری بازکردنست****رو بر در عدم زن و چشمی به خواب گیر
این استقامتی که تو بر خویش چیدهای****چون اشک بر سر مژه پا در رکاب گیر
گلچینی خیال به امید واگذار****چون یأس از گداز دو عالم گلاب گیر
ممنون چرخ سفله شدن سخت خجلت است****تا از اثر تهیست دعا مستجابگیر
کیفیتی به نشئهٔ عرفان نمیرسد****چشمی به خویش واکن و جام شراب گیر
در خاک هم ز معنی خود بیخبر مباش****از هر نشان پا نقط انتخاب گیر
سیلاب خوش عمارت ویرانه میکند****ای چشم تر تو هم گل ما را در آب گیر
جز چاک دل، نشیمن عنقای عشق نیست****چون صبح سازکن قفس و آفتابگیر
عالم تمام خانهٔ زین اعتبار کن****یعنی قدم به هرچهگذاری رکابگیر
خاموشیت نظر به یقین بازکردنست****آیینهای به ضبط نفس چون حبابگیر
قاصد، سوادنامهٔ عشاق نیستیست****بردار مشت خاک ز راه و جوابگیر
بی دردی از خیانت اعمال رنگ کیست****از هر نفسکه ناله ندارد حسابگیر
از نسیه فیض نقد نبردهست هیچکس****بیدل تو می خور و دل زاهد کباب گیر
غزل شمارهٔ 1702: ای قاصد تحقیق ز تسلیم مددگیر
ای قاصد تحقیق ز تسلیم مددگیر****هر چند رهت تا سر زانوست بلد گیر
فرصت اثر کاغذ آتش زده دارد****چشمی به خیال آب ده و عمر ابد گیر
پس از توگذشتهست غبار رم فرصت****زین مدّ امل آب به غربال و سبد گیر
بی مغزی از این بحر فتادهست به ساحل****گیرم گهرت آینه پرداخت ز بد گیر
خلقی به غبار هوس پوچ نفس سوخت****چندی تو هم از وهم پی جان و جسد گیر
قدرت به جز اخلاق ز مردان نپسندد****گیرایی اگر دست دهد ترک حسد گیر
گرتربیت خلق بد و نیک ضروری است****چون زر سر بیمغز خران زیر لگد گیر
ناموس غنا درگروکسوت فقرست****گر آب رخ آینه خواهی به نمد گیر
کارت به خود افتاده چه دنیا و چه عقبا****هرگاه قبول خودی اینها همه رد گیر
جز ذات احد نیست چه تشبیه و چه تنزیه****خواهی صنم ایجاد کن و خواه صمد گیر
بیدل غم آوارگی دیر و حرم چند****آن راه که دور از بر خویش است بلد گیر
غزل شمارهٔ 1703: در عشق زپرواز نفس آینه برگیر
در عشق زپرواز نفس آینه برگیر****هرچند رهت قطع شود باز ز سر گیر
تا کی چو گهر در گره قطره فسردن****توفان شو و آفاق به یک دیدهٔ تر گیر
در ملک شهادت دیت است آنچه بیابند****ای ناله تو هم خون شو و دامان اثر گیر
خودداری و اندیشهٔ دیدار خیالست****دل را به تپش آب کن و آینه برگیر
تا چند زبان گرم کند مجلس لافت****ای شعله دمی با نفس سوخته برگیر
آیینهٔ اسرار دو عالم دل جمعست****سر وقت گریبان کن و دریا به گهر گیر
حیرت خبر از زشتی آفاق ندارد****آیینه شو و هرچه بود عیب هنر گیر
پروانهٔ دیدار، نفس سوختگانند****من رفتهام از خویش ز آیینه خبر گیر
بر باد دهد تا کی ات این هرزه نگاهی****خود را دمی از بستن مژگان ته پر گیر
بیدل نفسی چند چو مزدور حبابت****از بار نفس چاره محال است به سر گیر
غزل شمارهٔ 1704: دل بیضهٔ طاووس خیال است به برگیر
دل بیضهٔ طاووس خیال است به برگیر****یعنی نفسی چند توهم درته پرگیر
این صبح امیدیکه طرب مایهٔ هستیست****بادی به قفس فرضکن آهی به جگرگیر
اقبال به آتش همه یاس است ندامت****گرتاج به فرق تونهد دست به سرگیر
در محفل هستی منشین محو اقامت****خمیازه بهار است نفس جام سحرگیر
آسودگی دهرکمینگاه تپشهاست****هر سنگ که بینی پرپرواز شررگیر
رنگ دو جهان ریختهاند از تپش دل****بر هرچه زنی دست همان موج گهر گیر
مزد طلب اهل وفا وقف تلف نیست****ای شمع زآتش پر پروانه به زرگیر
امید بهکوی تو همین خاکنشین است****گوهر سر مویم ره صحرای دگرگیر
حرفی ننوشتمکه دلی خون نشد آنجا****از نامهٔ من در پر طاووس خبر گیر
بیحاصلی است آنچه ز اسباب جنون نیست****دستی که نیابی به گریبان به کمرگیر
بیدل به ره عشق ز منزل اثری نیست****تا آبلهای گر برسی مفت سفر گیر
غزل شمارهٔ 1705: زین بحر بیکران کم هر اعتبار گیر
زین بحر بیکران کم هر اعتبار گیر****موج گهر شو و سر خود در کنار گیر
الفتپرست کنج دلی اضطراب چیست****رخت نفس در آینهداری قرار گیر
مردان به احتیاط به امن آرمیدهاند****چندانکه گرد خویش برآیی حصارگیر
دانا ستم کمینی خفّت نمیکشد****برخاستن ز صحبت دونان وقار گیر
وصل هوس کرای تمنا نمیکند****این بوالفضول ترک ره انتظارگیر
نقش خیال پردهٔ اعیان نهفته نیست****راز نهان آینهها آشکار گیر
نتوان نگاشت سر خط عبرت به هر مدار****برخیز دودهای ز چراغ مزارگیر
این است اگر فسون هوس بعد مرگ هم****بار نفس چو صبح به دوش غبار گیر
تا خاک گشتن آب ز گوهر نمیرود****ای شرم کوش دامن دل استوار گیر
هرچند کار چشم نمیآید از زبان****ای لب تو احولیکن و نامش دوبارگیر
مشتی غبار خود ز خیالش به باد ده****طاووس شو فضای جهان در بهار گیر
دل چون امام سبحه اگر بفشرد قدم****بیدل ه یک پیاده ره صد سوارگیر
غزل شمارهٔ 1706: هستی چو صبح قابل ضبط نفس مگیر
هستی چو صبح قابل ضبط نفس مگیر****پرواز پرگشاست تو چاک قفس مگیر
تسلیم باش با غم خیر و شرت چکار****خود را به کار عشق فضول و هوس مگیر
لذت پرست مایدهٔ فضل بودن است****سلوی و من از آیهٔ سیر و عدس مگیر
بیانتظار در حق نعمت ستم مکن****یعنی تمتع از ثمر زودرس مگیر
تمکین خرام قافلهٔ اعتبار باش****دل برهوا منه پی صورت جرس مگیر
ترسم به خود ز ننگ گرفتن فرو روی****زنهار از طمع چو نگین نامکس مگیر
در پلهٔ ترازوی انصاف میل نیست****ای نوبهار عدل کم خار و خس مگیر
آیینه پایمال تغافل قیامت است****تمثال از حضور تو داریم پس مگیر
عنقا هزار رنگ پرافشان قدرت است****گر محرمی کلاغ به بال مگس مگیر
بیدل به این کدورت اگر ساز زندگیست****آیینه گر شوی سر راه نفس مگیر
غزل شمارهٔ 1707: همنشین با من ز تشویش هوسها کین مگیر
همنشین با من ز تشویش هوسها کین مگیر****خوابم از سر میبرد نام پر بالین مگیر
کاروان صبح و سامان توقف خفته است****بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگین مگیر
مشت خاکت از فسردن بر زمین جا تنگ کرد****ای گرانجان اینقدرها دامن تمکین مگیر
حیف میآید به فکر یاد من دل بستنت****این خیال مبتذل را قابل تضمین مگیر
بر گشاد چشم موقوف است تسخیر جهان****طول و عرض دهر بیش از یک مژه تخمین مگیر
دستگاه عالم اسباب وحشتپرور است****زین بلندیهای دامن جز غبار چین مگیر
پرفشان رنگی به دست اختیارت دادهاند****صید اگر خواهی به جز پرواز از این شاهین مگیر
عالمی پا در رکاب وهم عبرت خانهای است****ای بهار آگهی رنگ از حنای زین مگیر
ای بسا خاکی که از برداشتن بر باد رفت****دست معذوری اگر گیری به این آیین مگیر
بیتکلف تابع اطوار خودبینان مباش****آینه هرچند دل باشد، مبین مگزین مگیر
از نفاق دوستان بیدل اگر رنجت رسد****تا توانی ترک صحبتها گرفتن کین مگیر
غزل شمارهٔ 1708: به عجز کوش و تک و تاز دیگر آسان گیر
به عجز کوش و تک و تاز دیگر آسان گیر****به رنگ آبله چندی زمین به دندان گیر
به سربلندی اقبال اعتبار مناز****چو شمع تا ته پا عالم گریبان گیر
به دست طاقت اگر اختیار گیرا نیست****عصا ز کف مفکن دست ناتوانان گیر
به عالم کرم آداب جود بسیار است****وضوکن از عرق آنگاه نام احسانگیر
شکست دل ز بنای امید خلق نرفت****عمارتی که به این رونق است ویران گیر
برون نقش قدم گردی از تسلی نیست****سراغ مقصد تسلیم خاکساران گیر
به عرض شیشهٔ افلاک و نقش پردهٔ خاک****قدت دمی که خم آورد طاق نسیان گیر
کمینگران طلب بوی یار در نظرند****رفیق منتظران باش و راه کنعان گیر
دلیل مقصد اگر رفت و آمد نفس است****ز فرق تا قدم خود کف پشیمان گیر
به دستگاه دل جمع هیچ صحرا نیست****چو جیب غنچه به یک چین هزار دامان گیر
نگاه وارت اگر ذوق عافیت باشد****وطن میانهٔ دیوارهای مژگان گیر
حضور غیبت یاران یقین نشد بیدل****جز اینقدر که لگد افکنند و دندان گیر
غزل شمارهٔ 1709: مژگان گشا جهان ته بال نگاه گیر
مژگان گشا جهان ته بال نگاه گیر****صیدت به زیر پاست ز شاهین کلاه گیر
بال هما ز شش جهتم سایهافکن است****اقبال گو کلاغ به بخت سیاه گیر
ای غرهٔ تمیز وبال جهان تویی****آیینه بشکن و همه را بیگناه گیر
آغوش بیخودی خط پرگار راحت است****رنگ به گردش آمدهای را پناه گیر
با دل چه الفت است نفس را در این مقام****منزل نشسته باش تو برخیز و راهگیر
آخر تو از حباب تنکمایهتر، نهای****خود را دمی عرق کن و بر روی راه گیر
آه از بلند ربختن شمع هستیات****چندان که سر فراختهای عمق چاه گیر
آنسوی عالماند و به پیشت نشستهاند****در خانههای چشم سراغ نگاه گیر
ای باغبان خمار عدم تا کجا کشیم****ما را به سایهٔ مژههای گیاه گیر
آیینهٔ تامل موج گهر حیاست****گر نظم ما به سکته زنی عذرخواه گیر
بیدل شباب رفته به عبرت مقابل است****در سجده نیز قد دوتا را گواه گیر
غزل شمارهٔ 1710: درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده گیر
درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده گیر****ای فضول مکتب رنگ این ورقگرداندهگیر
آنقدرها نیست بار الفت این کاروان****دامنتگرد نفس دارد چو صبح افشاندهگیر
جزکف بیمغز از این دریا نمیآید برون****ایگهر مشتاق دیگی از هوس جوشاندهگیر
رنگ پروازت چو شمع آغوش پیداکردهست****با وداع خویش اینکر و فر از خود راندهگیر
ای جنون چندین غبارکر و فر دادی به باد****خاک بنیاد مرا هم یک دو دم شوراندهگیر
خلقی از رسوایی هستی نظر پوشید و رفت****بر سر این عیب مژگانی تو هم پوشانده گیر
دامن خاکست آخر مقصد سعی غبار****گر همه فکرت فلکتازست بر جا ماندهگیر
در نگینها اعتبار نام جز پرواز نیست****نقش خود هرجا نشاندی همچنان بنشانده گیر
بیتامل هرچهگویی نیست شایان اثر****تیغ حکمی گر ببازی اندکی خوابانده گیر
ای غرور اندیشه بر وهم جهانگیری مناز****قدرتی گر هست دست بیدل وامانده گیر
حرف ز
غزل شمارهٔ 1711: به کنج زانوی تسلیم طرح امن انداز
به کنج زانوی تسلیم طرح امن انداز****در آب آینه موجیست بینشیب و فراز
به پردهٔ تو ز ساز عدم نوایی هست****که هر نفس زدنت سرمه میدهد آواز
در این هوسکده جهدی که بینشان گردی****بس است آینهات را همین قدر پرداز
گذشت فرصت و دل وانشد کسی چهکند****گشاد عقدهٔ بیرشتهگسسته است دراز
غبار ما چو سحر سینهچاک میگذرد****که سر به سجده نبردیم و رفت وقت نماز
چو غنچه پردهدر رنگ و بو خودآراییست****اگر تو گل نکنی نیست هیچ کس غماز
ز جیب و دامن خویشت اگر خبر باشد****بلند و پستتویی سر به هیچ جا مفراز
به ملک عشق ندارد تفاوت اقبال****کله شکستن محمود و چین زلف ایاز
فضای دشت و در آیینه خانه است ای صبح****تبسمی کن و بر صنعت بهار بناز
نسیم کوی فنا مژدهٔ چه عافیت است****که میرود شرر کاغذ این قدر گلباز
اگر دماغ هوس ذوق خودسری دارد****بس است چون پر رنگت شکستگی پرواز
فغان که شمع صفت زین بهار نومیدی****ندید کس گل انجام بر سر آغاز
به هرچه وانگری عالم گرفتاری است****ز دام و دانه مگو عمر زلف یار دراز
چه لمعه داشت فروغ جمال او بیدل****که هرکجا نگهی بود کرد با مژه ساز
غزل شمارهٔ 1712: جراءت پیریم این بس که به چندین تک وتاز
جراءت پیریم این بس که به چندین تک وتاز****قدم عجز رساندم به سر عمر دراز
کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع****وهم انجامگدازیست به طبع آغاز
فرصت از کف ندهی تا نشوی داغ فسوس****قاصد ملک عدم نامه نمیآرد باز
رحمت از شوخی ابرام تقاضاست بری****آن در باز که بر روی کسی نیست فراز
نفسکافر نشد آگاه ز اقبال سجود****کلهٔ ناز خمی داشت به محراب نماز
بر که نالیم ز محرومی و بیباکی طبع****همه بودیم ز توفیق ادب محرم راز
شور اغراض جهان برد خموشی ز عدم****سرمه در کوه نماند از تک و تاز آواز
حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند****بینیاز است نیاز آور و بر خویش بناز
پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم****در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز
نشئهٔ فیض رباضت نتوان سهل شمرد****ای بسا سنگ که مینا شد از اقبال گداز
فکر جمعیت دل کوتهی همّت بود****عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز
نشدم محرم انجام رعونت بیدل****شمع هرچند به منگفت که گردن مفراز
غزل شمارهٔ 1713: از جیب هزار آینه سر بر زدهای باز
از جیب هزار آینه سر بر زدهای باز****ایگل ز چه رنگ این همه ساغر زدهای باز
تمثال چه خون میچکد از آینه امروز****نیش مژهای بر رگ جوهر زدهای باز
در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم****قفلیست که بر حقهٔ گوهر زدهای باز
افروختهای چهره ز تاب عرق شرم****در کلبهٔ ما آتش دیگر زدهای باز
مجروح وفا بیاثر زخم شهید است****کم بود تغافلکه تو خنجر زدهای باز
ای خط ادبیکن مشکن خاطر رنگش****زین شوخ زبانی به چه رو سر زدهای باز
با تیرهدلی کس نشود محرم چشمش****ای سرمه چرا حلقه بر این در زدهای باز
احرام گلستان تماشای که داری****ای دیده به حیرت مژهای بر زدهای باز
خون کرد دلت سعی فسردن چه جنون است****خاکی و به آرایش بستر زدهای باز
بیدل چه خیال است در این راه نلغزی****اشکی و قدم بر مژهٔ تر زدهای باز
غزل شمارهٔ 1714: جامی مگر از بزم حیا در زدهای باز
جامی مگر از بزم حیا در زدهای باز****کاتش به دل شیشه و ساغر زدهای باز
آن زلف پریشان زدهای شانه ندانم****بر دفتر دلها ز چه مسطر زدهای باز
برگوشهٔ دستار تو آن لالهٔ سیراب****لخت جگر کیست که بر سر زدهای باز
ای ساغر تبخاله از این تشنه سلامی****خوش خیمه بر آن چشمهٔ کوثر زدهای باز
مخموری و مستی همه فرش است به راهت****چون چشم خود امروز چه ساغر زدهای باز
ابر چه بهار استکه بر بسمل نازت****تیغ مژه با برق برابر زدهای باز
هشدار که پرواز غرورت نرباید****دل بیضهٔ وهم است و ته پر زدهای باز
برهستی موهوم مچین خجلت تحقیق****بر کشتی درویش چه لنگر زدهای باز
از خاک دمیدن به قبا صرفه ندارد****ای گل زگریبان که سر برزدهای باز
بیدل ز فروغ گهر نظم جهانتاب****دامن به چراغ مه و اختر زدهای باز
غزل شمارهٔ 1715: چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز
چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز****سریست زحمت دوشت به زبر پا انداز
گدای درگه حاجت چه گردن افرازد****بلندی مژه هم برکف دعا انداز
اشارتیست ز دی کشتههای فردایت****که هرچه پیش توآرند بر قفا انداز
به فکر خویش فتادی و باختی آرام****تو راکهگفتکه خود را در این بلا انداز؟
جهان بهکنج فراموشی دل آسودهست****تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز
کم از حباب نهای نازکن به ذوق فنا****سر بریده کلاهیست بر هوا انداز
به نام عزت اگر دعوی کمال کنی****به خانههای نگین نقش بوربا انداز
شهیدحسرت آن نقش پای رنگینم****به خاک جایگلم برگی از حنا انداز
غبار میکند از خاک رفتگان فریاد****که سرمهایم نگاهی به سوی ما انداز
دگر فسانهٔ ما و منت که میشنود****بنال وگوش بر آواز آشنا انداز
به روی پردهٔ هستیکه ننگ رسواییست****چو بیدل از عرق شرم بخیهها انداز
غزل شمارهٔ 1716: سودای تک و تاز هوسها ز سر انداز
سودای تک و تاز هوسها ز سر انداز****پرواز به جایی نتوان برد پر انداز
هرجا تویی آشوب همین دود و غبار است****از خویش برآ طرح جهان دگر انداز
شوریکه ز زیر و بم این پرده شنیدی****حرف لبگنگشکن و درگوشکر انداز
رسوایی عیب و هنر خلق میندیش****ضبط مژه کن پردهٔ ناموس درانداز
صلح و جدل عالم افسرده مساویست****رو آتش یاقوت در آبگهر انداز
این عرصه اشارتگه ابروی هلالیست****اینجا به دم تیغ برون آ سپر انداز
کمفرصتی عمر غبار نفسم را****دادهست ردایی که به دوش سحر انداز
گر از تو سراغ من گمگشته بپرسند****بردارکفی خاک و به چشم اثر انداز
شیرینی جان نیست گلوسوز چو شمعم****ای صبح تبسم نمکی در شکر انداز
نامحرم عبرتکدهٔ دل نتوان بود****این خانه بروب از خود و بیرون در انداز
ما خود نرسیدیم به تحقیق میانش****گر دسترسا هست تو هم درکمر انداز
پرسیدم از آوارگی دربهدری چند****گفتند مپرسید از آن خانه برانداز
بیدل ز تو تا من نتوان فرق نمودن****گر آینه خواهی به مزارم نظر انداز
غزل شمارهٔ 1717: کی رود از خاطر آشفتهام سودای ناز
کی رود از خاطر آشفتهام سودای ناز****مو به مویم ریشه دارد از خطش غوغای ناز
عرش پرواز است معنی تا زمینگیرست لفظ****اینقدر از عجز من قد میکشد بالای ناز
دل نه تنها از تغافل های سرشارش گداخت****حیرت آیینه هم خون است ز استغنای ناز
نیست ممکنگل کند زین پردهٔ عجز و غرور****عشق بیعرض نیاز و حسن بیایمای ناز
تا به شوخی میزند چشمت عرقگل میکند****نیست بیایجاد گوهر موج این دریای ناز
بسکه ابرام نیاز از بیخودی بردیم پیش****چین ابرو شد تبسم بر لب گویای ناز
گرچه رنگ شوخچشمی برنمیدارد حیا****در عرق یک سر نگه میپرورد سیمای ناز
در چمن رعنایی سرو لب جویم کداخت****ازکجا افتاده است این سایهٔ بالای ناز
تا به کی باشی فضول آرزوهای غرور****در نیازآباد هستی نیست خالی جای ناز
شعلهٔ افسرده رعنایی به خاکستر نهفت****موی پیری گشت آخر پنبهٔ مینای ناز
گرتظلم دامنت گیرد به دل خون کن نفس****با تغافل توام است افتادهست سر تا پای ناز
چشم کو تا از قماش حیرت آگاهش کنند****سخت بیرنگ است بیدل صورت دیبای ناز
غزل شمارهٔ 1718: نرگسش وامیکند طومار استغنای ناز
نرگسش وامیکند طومار استغنای ناز****یعنی از مژگان او قد میکشد بالای ناز
سرو او مشکل که گردد مایل آغوش من****خم شدن ها بردهاند از گردن مینای ناز
از غبارم میکشد دامن تماشا کردنی است****عاجزی های نیاز و بینیازی های ناز
چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض****این چه توفان است یارب ناز بر بالای ناز
بسکه آفاق از اثرهای نیاز ما پر است****در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز
جیب و دامان خیال ما چمن میپرورد****بسکه چیدیم از بهار جلوهات گل های ناز
با همه الفت نگاهی بیتغافل نیست حسن****چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز
عالمی آیینه دارد درکمین انتظار****تاکجا بیپرده گردد حسن بیپروای ناز
سجدهواری بار در بزم وصالم دادهاند****هان بناز ایسر، که خواهی خاک شد در پای ناز
تا نفس بر خویش میبالد تمنا میتپد****هرکه دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز
بیدل امشب یاد شمعی خلوت افروز دل است****دود آهم شعلهای دارد به گرمی های ناز
غزل شمارهٔ 1719: بسکه از شادابی خطت شد اینگلزار سبز
بسکه از شادابی خطت شد اینگلزار سبز****خاک میگردد چو ابر از سایهٔ دیوار سبز
زبن هوا گر دانهٔ تسبیح گیرد آب و رنگ****میشود چون ریشههای تاکش آخر تار سبز
مینماید بینسیم مقدم جانپرورت****سبزهٔ این باغ چون رگ بر تن بیمار سبز
نخل عجزم آبیارم التفاتی بیش نیست****میتوانکردن مرا از نرمی گفتار سبز
خرمی در طینت مردم به قدر غفلتست****دارد این آیینهها را شوخی زنگار سبز
جزوها را تابع کیفیت کل بودنست****سنگ هم در شیشه میغلتد چو شدکهسار سبز
صورت خاکیم و دام اعتباری چیدهایم****ریشهٔ ما را دمیدن میکند ناچار سبز
بهرهٔ تحقیق از تقلید بردن مشکلست****خضر نتوان شد کنی گر جامه و دستار سبز
ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است****سرو را آزادگیها دارد این مقدار سبز
چون خط پرگار هستی حلقه درگوشمکشید****کرد آخر گرد خود گردیدنم زنار سبز
عالمی را دستگاه از مرگ غافل کرده است****بنگ دارد هرچه میبینی در این گلزار سبز
عارضشاز سایهٔگیسو به خط غلتیده است****برگ گلکم میشود بیدل به زهرمار سبز
غزل شمارهٔ 1720: هر کجا آیینهٔ ما گردد از زنگار سبز
هر کجا آیینهٔ ما گردد از زنگار سبز****گر همه طوطی شوی نتوان شد آن مقدار سبز
این چمن الفتپرست سایهٔ گیسوی کیست****سبزه میجوشد به گردن رشتهٔ زنٌار سبز
برگ عیش قانعان بیگفتگو آماده است****شد زبان بسته از خاموشی اظهار سبز
گر مزاج خام ظالم پختهکار افتد بلاست****ورنه دارد طبعگل چندان که باشد خار سبز
کسوت ما هرچه باشد ناله خونآلوده است****طوطیان را کم شود چون بال و پر منقار سبز
از لب شاداب او چون سنبل اندر چشمهسار****موج میخواهد شدن در ساغر خمّار سبز
گر سحاب آرد نوید سایهٔ نخل قدش****نالهٔ بلبل دهد چون سرو از این گلزار سبز
برق حسن نو خطی در گل گرفت آیینه را****جلوهگر این است کشت تشنهٔ دیدار سبز
ریشهٔ گل بیطراوت نیست از ابر بهار****میکند تردستی مطرب زبان تار سبز
هیچ زشتی در مقام خویش نامرغوب نیست****خار را دارد همان چون گل سر دیوار سبز
رنگ میبندد لب خندان به عزلت خو مکن****آب هم میگردد از آسودن بسیار سبز
آبروی مرد بیدل با هنر جوشیدنست****نیست در شمشیرها جز تیغ جوهردار سبز
غزل شمارهٔ 1721: پوچ است سر به سر فلک بیمدار مغز
پوچ است سر به سر فلک بیمدار مغز****چون شیشه زین کدو مطلب زینهار مغز
راحتکند به سختی ایام نرمخو****از استخوان به خویش برآرد حصار مغز
ذوق جفا ز طینت خاصان نمیرود****چون پوست مشکل است دهد آشکار مغز
سرها ز بس فشردهٔ افسون وحشت است****چون نارگیل میکند از خودکنار مغز
نقد است انتقام شکفتن در این چمن****جوش شکوفه میکشد از شاخسار مغز
از بس که دیده در ره تیر تو دوختیم****چون استخوان سفید شد از انتظار مغز
ناصح مکش ترانهٔ عبرت بهگوش من****دارم سری که کاشته در پنبهزار مغز
ناز سبو به سرخوشی باده میکشند****آتش به پوست زن که نیاید به کار مغز
عمریست آسمان به هوا چرخ میزند****گردش نرفت از این سر بیاعتبار مغز
بیمعرفت به فتوی تحقیق کشتنی است****از هر سری که مغز ندارد برآر مغز
کو سر که فال عشرت سامان زند کسی****نبود حباب قابل یک قطرهوار مغز
بیدل دماغ سوختهٔ طرز فکر را****مانند نال خامه دمد تار تار مغز
غزل شمارهٔ 1722: عمری خیال پخت سر گیر و دار مغز
عمری خیال پخت سر گیر و دار مغز****زین جوز پوچ هیچ نشد آشکار مغز
در ستر حال کسوت فقری ضرورت است****پیدا کند ز پوست مگر پردهدار مغز
زهر است الفت از نگه چشم خشمناک****بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز
مخموری می آفت نقدیستهوش دار****کز سرگرانیت نشود سنگسار مغز
سرمایهٔ طبیعت بیدرد کینه است****نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز
سختی کشند چربسرشتان روزگار****از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز
دونهمتی که ساخت ز معنی به لفظ پوچ****چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز
درخورد عرض جوهر هر چیز موقعی است****در استخوان گو چه فروشد عیار مغز
اسرار در طبیعت کمظرف آفت است****از استخوان بسته برآرد دمار مغز
منعم همان ز پهلوی جا هست تازهرو****تاگوشت فربه است بود شیرخوار مغز
از بس به ذوق آتش عشقت گداختیم****شد استخوان ما همه تن شمعوار مغز
در هر سری که شور هوای تو جاکند****مانند بوی غنچه نگیرد قرار مغز
بیدل ز بس ضعیف مزاجیم همچو نی****از استخوان ما نشود آشکار مغز
غزل شمارهٔ 1723: خودسریگرد دل تنگ نگردد هرگز
خودسریگرد دل تنگ نگردد هرگز****غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز
سرمهٔ چشم ادبپرور جمعیت ماست****ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز
بیسخن عذر ضعیفی همه جا مقبول است****سعی رنج قدم لنگ نگردد هرگز
سایه خفتکش اندیشهٔ پامالی نیست****خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز
ترک هستی کن اگر صافی دل میخواهی****از نفس آینه بیرنگ نگردد هرگز
دور وهمیستکه بر جام سپهر افتادهست****بیتکلف سر بیننگ نگردد هرگز
هرکه دارد تپشی در جگر از شعلهٔ عشق****گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز
پستی طبعکه چون آبلهٔ پا ازلیست****گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز
فکر روزیستکه پرمیکشد از مغز وقار****آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز
کلفت هر دو جهان درگره حسرت ماست****دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز
بیدل از طورکلامت همه حیرتزدهایم****در بهاریکه تویی رنگ نگردد هرگز
غزل شمارهٔ 1724: فتیلهای به دل بیخبر ز داغ افروز
فتیلهای به دل بیخبر ز داغ افروز****علاج خانهٔ تاربک کن چراغ افروز
ز باده برق عتاب آب دادنت ستم است****که گفت چهره برافروز و بیدماغ افروز؟
پریرخان به هزار انجمن قدح زدهاند****تو این چراغ طرب یک دو گل به باغ افروز
دلیل منزل تحقیق ترک واسطه است****به سوز جاده و شمع ره سراغ افروز
امید شعلهٔ آواز بلبلان تا چند****به دود یاس دمی آشیان زاغ افروز
به غیر آبلهٔ پا دلیل راحت نیست****به این چراغ تو همگوشهٔ فراغ افروز
اگر فتیلهٔ موج میات به تاب رسد****هزار انجمن از برق یک ایاغ افروز
دمی که صفحه به ذوق فنا زدی آتش****ره طلب به گهرهای شبچراغ افروز
فروغ بزم وفا مغتنم شمر بیدل****چراغ اگر نفروزد کسی تو داغ افروز
غزل شمارهٔ 1725: خون شد دل و ز اشک اثر میکشد هنوز
خون شد دل و ز اشک اثر میکشد هنوز****ساز آبگشت و نغمهٔ تر میکشد هنوز
حیرت به نقش صفحهٔ امکان قلمکشید****مژگان خمار زیر و زبر میکشد هنوز
خلقی در این جنونکدهٔ وهم چون هلال****از سرگذشته تیغ و، سپر میکشد هنوز
جوش غبار کم نشد از خاک رفتگان****منزل رسیده رنج سفر میکشد هنوز
ما را به وهم نشئهٔ تجرید داغ کرد****عریانییکه جامه ز بر میکشد هنوز
نامحرمی به وصل هم از ما نمیرود****حیرت قدح ز حلقهٔ در میکشد هنوز
فرش است دستگاه حلاوت بهکنج فقر****نی گشته بوریا و شکر میکشد هنوز
نشکسته گرد رنگ ز پرواز دم مزن****عنقا ز آشیان توپر میکشد هنوز
ای شمع نقش پردهٔ تحقیق دیگر است****تصویرت انتظار سحر میکشد هنوز
تخفیف حرص خواجه نشد پیکر دوتا****این گاو مرده بار دو خر میکشد هنوز
بیدل چهگنجهاکه نشد طعمهٔ زمین****قارون به خاک رفته و زر میکشد هنوز
غزل شمارهٔ 1726: رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز
رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز****چشم بر خاکستر بال است پروازم هنوز
بیتو پیش از اشک شبنم زین گلستان رفتهام****می دهد گل از شکست رنگ آوازم هنوز
پیکرم چون اشک در ضبط نفس گردید آب****می شمارد عشق چون آیینه غمازم هنوز
زین چمن عمریست گلچین تماشای توام****دور از آغوش خیالت یک گل اندازم هنوز
زندگی وصل است اما کو سر و برگ تمیز****چول نفس صیدم به فتراک است میتازم هنوز
عشق حیرانم غبارم را کجا خواهد شکست****یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز
مژدهای از وصل دارم خانه خالی میکنم****ای نفس ضبطی که من آیینه پردازم هنوز
رفتهام عمریست زین محفل نوای فرصتم****سادهلوحان رشته میبندند بر سازم هنوز
مردهام اما همان رقص غبارم تازه است****خاک راه کیستم یا رب که مینازم هنوز
یک قفس قمریست از شور جنون خاکسترم****چون نگه در سرمه هم میبالد آوازم هنوز
سوختن از شعلهٔ من خامی حسرت نبرد****دیدهام انجامکار و داغ آغازم هنوز
کی برم چون صبح کام از عشرت جان باختن****منکه چونگل از ضعیفی رنگ میبازم هنوز
مشت خاکم تا کجا چرخم به پستی افکند****نقش پا گر افسرم سازد سرافرازم هنوز
شبنم رمطینتم بیدلگر افسردم چه باک****میرسد بر یک جهان بیطاقتی نازم هنوز
غزل شمارهٔ 1727: بیپرده است و نیست عیان راز من هنوز
بیپرده است و نیست عیان راز من هنوز****از خاک میدمد چوگلم پیرهن هنوز
عمریست چون نفس همه جهدم ولی چه سود****یکگام هم نرفتهام از خویشتن هنوز
چون شمع خامشیکه فروزی دوبارهاش****میسوزدم سپهر به داغکهن هنوز
ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست****یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز
عالم به این فروغ نظر جلوهگاه کیست****شمع خیال سوخته است انجمن هنوز
فریاد ما به پردهٔ دل بال میزند****نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز
اندوه غربت آب نکردهست پیکرت****گل نیست ای ستمزده راه وطن هنوز
آسودگی چو آب گهر تهمت من است****دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز
مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی****جمع است رشتههای امل در کفن هنوز
یک جلوه انتظار تو در خاطرم گذشت****آیینه میدمد ز سراپای من هنوز
برق تحیرم چه شد از خویش رفتهام****پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز
خاکستری ز آتش منگل نکرده است****دل غافل است از نمک سوختن هنوز
از بینصیبی من غفلت هوا مپرس****درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز
بیدل غبار قافلهٔ هرزه تازیام****مقصد گم است و میروم از خویشتن هنوز
غزل شمارهٔ 1728: خارخارت کشت و پیش حرص بیکاری هنوز
خارخارت کشت و پیش حرص بیکاری هنوز****در تردد ناخنت فرسود و سر خاری هنوز
میشماریگام و راهی میکنی قطع از هوس****کعبه پر دور است در تسبیح و زناری هنوز
زینبیابانآنچهطیگردید جزکاهشکه داشت****همچو شمع از خامسوزی داغ رفتاری هنوز
ریشهات بگسیخت ساز اندیشهٔ مضراب چند****شد نفس بیبال و در پرواز منقاری هنوز
صبح جزشبنمگلی زین باغ نومیدی نچید****گریه یکسر حاصل است وخنده میکاری هنوز
عبرت آفات دهر از خواب بیدارت نکرد****بیخبر در سایهٔ این کهنه دیواری هنوز
جان پاکی، تاکیافسردن بهکلفتگاه جسم****یوسفت در چاه مرد و برنمیآری هنوز
چشمبندی بیتمیزی را نمیباشد علاج****درکف است آیینه و محروم دیداری هنوز
غنچه تاکی در عدم بفریبد افسون گلش****سر به بادت رفته و در بند دستاری هنوز
همسری با ذرهات آب حیا در خاک ریخت****زین هوس هم اندکی کم شو که بسیاری هنوز
بر در هر سفله میمالی جبین احتیاج****خاک بر فرق توهم آبروداری هنوز
نیست بیدل هرکسی شایستهٔ خواب عدم****از تو تا افسانهای باقیست بیداری هنوز
غزل شمارهٔ 1729: دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز
دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز****چون کاغذ آتش زده غربال شرربیز
چون شمع مپرسید ز سامان بهارم****سیلاب بنای خودم از رنگ عرقریز
تحقیق ز صنعتگری وهم مبراست****ازهرچه در آینه نمایند بپرهیز
مرد طلبی از دل معذور حذرکن****زآن پیش که لنگت کند از آبله بگریز
بر رنگ ادب تهمت پرواز جنون است****یاقوت به آتش ندهد شعلهٔ مهمیز
اخلاص به اظهار، مکدر مپسندید****چون شکر ز دل زد به زبان شدگلهآمیز
هر خار وگل آیینهٔ تعظیم بهار است****ای کوفتهٔ خواب گران یک مژه برخیز
از مغتنمات است تماشای دویی هم****تامحرمخودنیستی باآینهمستیز
بیگانهٔ طور دل بلبل نتوان زیست****بر شاخ گلی رو به تکلف قفس آویز
با ساز نفس قطع تعلق چه خیال است****تیغی که تو داری به فسونها نشود تیز
بیدل به فغان زین قفست نیست رهایی****ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز
غزل شمارهٔ 1730: غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز
غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز****شه قلمرو فقری به این علم برخیز
به فیض عام ز امید قطع نتوان کرد****زبخت خفته میندیش و صبحدم برخیز
غبار دل به زمین نقش خواهدت بستن****کنون که بار سر و دوش توست کم برخیز
فرونشستهتر از جسم مرده است جهان****دو روز گو به جنون جوشی ورم برخیز
ز اغنیا به تواضع مباش غرهٔ امن****چو اعتماد ز دیوارهای خم برخیز
حریف معنی تحقیق بودن آسان نیست****به سرنگونی جاوید چون قلم برخیز
شریک غفلت و آگاهی رفیقان باش****به خواب چون مژهها با هم و به هم برخیز
غبار هرزهدو دشت آفتی چه بلاست****تو راکه گفت ز خاک ره عدم برخیز؟
درای قافلهٔ صبح میدهد آواز****که ای ستمزده رفتیم ما، تو هم برخیز
چو شمع سیرگریبان عصای همت تست****به خود فرو رو و از فرق تا قدم برخیز
در این ستمکده نومید خفتهای بیدل****به آرزوی دلت میدهم قسم برخیز
غزل شمارهٔ 1731: دل مصفاکن شرر در خرمن اسباب ریز
دل مصفاکن شرر در خرمن اسباب ریز****آینه صیقل زن و نقش جهان در آب ریز
در تغافلخانهٔ اسباب فرش مخملی است****زین تماشا جمع کن مژگان و رنگ خواب ریز
غنچه آزاد است از گلبازی تمثال رنگ****ای حیا آیینهٔ ما هم به این آداب ریز
کم مدار از شمع محفل پاس ناموس وفا****آب گرد و بر غبار خاطر احباب ریز
زان ستمگر حسرت جام نگاهی داشتم****تا توانی بر سر خاکم شراب ناب ریز
دامنی کز کلفت آزادت کند ازکف مده****چون نوا بر در زن از هر ساز و بر مضراب ریز
فکر هستی سر به جیب انفعالت آب کرد****گردبادی جوش زن خاکی در این گرداب ریز
سجدهٔ طاق سپهرت نقش جمعیت نبست****بعد از این رنگ خمی بیرون این محراب ریز
خشک بر جا ماندهایم ای ابر رحمت همتی****خاکی از بنیاد ما بردار و بر سیلاب ریز
عمرها شد صورتم را میکشی بیانفعال****ای مصور در صدف خشک است رنگت آبریز
نقش هستی بیدل از کلفتطرازان صفاست****تا تویی در هرکجایی سایهٔ مهتاب ریز
غزل شمارهٔ 1732: ای بیخودی بر آینهٔ وهم رنگ ریز
ای بیخودی بر آینهٔ وهم رنگ ریز****یعنی غبار ما به سر نام و ننگ ریز
شور شکستشیشهدر اینبزمقلقل است****چندی به جام وهم شراب ترنگ ریز
موقوف گریه نیست بساط بهار عجز****خونت نماند برجگر از چهره رنگ ریز
ای جستجو اگر هوس آرمیدنیست****ما را بجای آبله در پای لنگ ریز
روزی دو در وفاکدهٔ فقر صبر کن****بر شیشهخانهٔ هوسی چند سنگ ریز
رنگ ادب نریختی از شرم آب شو****گوهر نبستهای چو عرق بیدرنگ ریز
یک دشت وحشت است چمنزار کاینات****آیینهٔ خیال ز داغ پلنگ ریز
ای نوبهار، بیهوده نقاش وحشتی****یک برگ گل زعالم تصویر رنگ ریز
دلهای خلق قابل تأثیر عجز نیست****پرواز ناله در پر و بال خدنگ ریز
عمریست امتحانکدهٔ درد الفتیم****یارب دل گداختهٔ ما ز سنگ ریز
آرامگاه وحشت رنگند غنچهها****خونم بر آستانهٔ دلهای تنگ ریز
مفت است اگر به وهم غنا متهم شوی****چون تار، ساز آنچه نداری ز چنگ ریز
تا وعدهگاه خنجر نازت کشیدهام****خون فسردهایکه چهگویم چه رنگ ریز
غارت سرشتهٔ نگه کافر توایم****یاد از غبار ماکن و طرح فرنگ ریز
بیدل مآل هستی موهوم ما فناست****این قطره را همان به دهان نهنگ ریز
غزل شمارهٔ 1733: به دل ز مقصد موهوم خار خار مریز
به دل ز مقصد موهوم خار خار مریز****در امید مزن خون انتظار مریز
مبند دل به هوای جهان بیحاصاا****ز جهل تخم تعلق به شورهزار مریز
به یک دو اشک غم ماتمکه خواهی داشت****گل چراغ فضولی به هر مزار مریز
حدیث عشق سزاوار گوش زاهد نیست****زلال آبگهر در دهان مار مریز
به عرض بیخردان جوهرکلام مبر****به سنگ و خشت دم تیغ آبدار مریز
به تردماغی کروفر از حیا مگذر****ز اوج ناز به پستی چو آبشار مریز
ز آفتاب قیامت اگر خبر داری****به فرق بیکلهان سایهکن غبار مریز
خجالت است شکفتن به عالم اوهام****در آن چمنکه نهای رنگ این بهار مریز
خراب گردش آن چشم نشئهپرور باش****به ساغر دگر آب رخ خمار مریز
اگرچه جرأت اهل نیاز بیادبی است****زشرم آب شو و جز به پای یار مریز
به هرچه نازکنی انفعال همت توست****غبار ناشده در چشم انتظار مریز
به هر بنا که رسد دست طاقتت بیدل****به غیر ریختن رنگ اختیار مریز
حرف س
غزل شمارهٔ 1734: صاحب دل را نزیبد گفتوگو با هیچکس
صاحب دل را نزیبد گفتوگو با هیچکس****محرم آیینه چون تمثال باید بینفس
جز ندامت پرتوی از شمع هستی گل نکرد****نخل ماتم راست اشک از میوههای پیشرس
در بیابانی که مابار خموشی بستهایم****با نگاه چشم حیران میدمد شور جرس
الفت اسباب دل را جوهرآیینه شد****آب میگردد نهان آخر ز جوش و خار و خس
ای ندامت آب گردان خاک بنیاد مرا****تا در این صورت توانم دست شستن از هوس
تیغ استغنای قاتل رنگی از من برنداشت****دست خون بسملم در دامن چاک است و بس
نیستگر پرواز سیر بیخودی هم عالمیست****از شکست رنگ پیداکردهام چاک قفس
خاکساری میرسد آخر به داد سرکشی****اضطراب موج راساحل بود فریادرس
چون حیا غالب شود غیر از خموشی چاره نیست****هرکه باشد چون گهر در آب میدزدد نفس
لذت درد محبت هم تماشاکردنیست****دل بهذوقی میخورد خونمکه نتوانگفت بس
کاروان عمر بیدل مقصدش معلوم نیست****میچکد اشک و قیامت میکند شور جرس
غزل شمارهٔ 1735: کاروان ما نداردگردی از صوت جرس
کاروان ما نداردگردی از صوت جرس****صبح بر دوش شکست رنگ میبندد نفس
در ترازویی که صبر عاشقان سنجیدهاند****کوه اگر گردد تحمل نیست همسنگ عدس
آشیان دل پناه هرزهگردیهای ماست****خانهٔ آیینه دارد جای آرام نفس
در ادبگاه ظهور از منت دونان منال****شعله همکاه ضعیفی میشود محتاج خس
عافیت خواهی در الفت سواد فقر زن****بهر صید خواب فرشی سایه میباشد نفس
از هوس با هیچ قانع شو که اینجا عنکبوت****میکند صید هما در سایهٔ بال مگس
صبح عیش و شام کلفت توام یکدیگرند****شعله و دود آنقدر با هم ندارد پیش و پس
چون امل جوشید از طبعت فنا آماده باش****نیست بیفال سفر آشفتن موی فرس
گاه کندنها صدا میبالد از نقش نگین****بی خروشی نیست گر سنگی خورد بر پای کس
میروی از خود دمی هم وضع آزادی برآ****خانه را روشن کن آتش زن به بنیاد هوس
تا توانی صبر کن بیدل در این کلفت سرا****چون سحر آخر پر پرواز خواهد شد نفس
غزل شمارهٔ 1736: نیست بیشور حوادث آمد و رفت نفس
نیست بیشور حوادث آمد و رفت نفس****کاروان موج دارد از شکست خود جرس
باغ امکان را شکست رنگ میباشد کمال****ای ثمر گر فرصتی داری به کام خویش رس
تا توانی پاس آب روی سایل داشتن****خودفروشی های احسان به که ننمایی به کس
ای عدم آوازه قید زندگی هم عالمیست****بیضه گر بشکست چون طاووس رنگین کن قفس
مشت خونی هرزهگرد کوچهٔ زخم دلیم****حسرت استاینجا بجز عبرت چهمی گردد عسس
دستگاه سفلهخویان مایهٔ شور و شر است****خالی از عرض طنینی نیست پرواز مگس
چون به آگاهی رسیدی گفت و گوها محو کن****نیست منزل جز بیابان مرگی شور جرس
بیغباری نیست هرجا مشت خاکی دیدهایم****شد یقین کز بعد مردن هم نمیمیرد هوس
چون حبابم بیدل از وضع خموشی چاره نیست****صاحب آیینه را لازم بود پاس نفس
غزل شمارهٔ 1737: از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس
از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس****بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس
مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن****گوشمینا حلقهای گر دارد آن جام است وبس
تا نفس باقیست نتوان بست بال احتیاج****این غناهاییکه ما داربم ابرام است و بس
از نشان کعبهٔ مقصود آگه نیستم****اینقدر دانم که هستیساز احرام است و بس
وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم****هر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بس
بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع****صبح ایجادم همان گل کردن شام است و بس
دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست****صحن این کاشانهها یکسر لب بام است و بس
کاش از خجلت شرارم برنمیآمد ز سنگ****سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس
برپر عنقا تو هر رنگیکه میخواهی ببند****صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس
بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن****داغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بس
پختگی دیگ سخن را باز میدارد ز جوش****تا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بس
غزل شمارهٔ 1738: ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس
ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس****صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس
نوحهکن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل****آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس
از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال****آنچه تحسین دیدهای زین قوم دشنام است و بس
حقشناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو****جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
گلرخان دام وفا از صید الفت چیدهاند****گردش چشمیکه هوش میبرد جام است و بس
هرچه میبینی بساط آرای عرض حیرت است****این گلستان سربهسر یک نخل بادام است و بس
هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق****جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس
در ره عشقت که تدبیر آفت بیطاقتیست****هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس
بال آهی میکشد اشکی که میربزیم ما****شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی****اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس
چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست****جامه هرگه شستهگردد باب احرام است و بس
فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست****هر سخن کز خامهاش میجوشد الهام است وبس
غزل شمارهٔ 1739: چشم وا کن ششجهت یارست و بس
چشم وا کن ششجهت یارست و بس****هر چه خواهی دید، دیدارست و بس
سبحه بر زنار وهمی بستهاند****اینگره گر واشود تارست و بس
گر بلند و پست نفروشد تمیز****از زمین تا چرخ هموارست و بس
هر نفس صد رنگ بر دل میخلد****زندگانی نیش آزارست و بس
چند باید روز بازار هوس****چینیات را مو شب تارست و بس
باغ امکان نیست آگاهی ثمر****جهل تا دانش جنون کارست و بس
مبحث سود و زیان در خانه نیست****شور این سودا به بازارست و بس
کاری از تدبیر نتوان پیش برد****هر که در کار است بیکارست و بس
دود نتوان بست بر دوش شرار****چون ز خود رستی نفس بارست و بس
جهل ما بیدل به آگاهی نساخت****نو ربر ظلمت شب تارست و بس
غزل شمارهٔ 1740: زندگی محروم تکرارست و بس
زندگی محروم تکرارست و بس****چون شرر این جلوه یک بارست و بس
از عدم جویید صبح ای عاقلان****عالمی اینجا شب تارست و بس
از ضعیفی بر رخ تصویر ما****رنگ اگر گل میکند بارست و بس
غفلت ما پردهٔ بیگانگیست****محرمان را غیر هم بارست و بس
کیست تا فهمد زبان عجز ما****ناله اینجا نبض بیمارست و بس
نیست آفاق از دل سنگین تهی****هرکجا رفتیم کهسارست و بس
از شکست شیشهٔ دلها مپرس****ششجهت یک نیشتر زارست و بس
در تحیر لذت دیدار کو****دیدهٔ آیینه بیدارست و بس
اختلاط خلق نبود بیگزند****بزم صحبت حلقهٔ مارست و بس
چون حباب از شیخی زاهد مپرس****این سر بیمغز دستارست و بس
ای سرت چون شعله پر باد غرور****اینکه گردن میکشی دارست و بس
بیدل از زندانیان الفتیم****بوی گل را رنگ، دیوارست و بس
غزل شمارهٔ 1741: خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس
خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس****آهی که قد کشید به دل خط کشید و بس
راه تلاش دیر و حرم طی نمیشود****باید به طوف آبلهٔ پا رسید و بس
جمعی که در بهشت فراغ آرمیدهاند****طی کردهاند جادهٔ دشت امید و بس
دل با همه شهود ز تحقیق پی نبرد****آیینه آنچه دید همین عکس دید و بس
ناز سجود قبلهٔ توفیق میکشیم****زین گردنی که تا سر زانو خمید و بس
محملکشان عجز، فلکتاز قدرتند****تا آفتاب سایه به پهلو دوید و بس
عیش بهار عشق ز پهلوی عجز نیست****در باغ نیز، شمع گل از خویش چید و بس
ما را درین ستمکده تدبیر عافیت****ارشاد بسمل است که باید تپید و بس
هیهات راه مقصد ما وانمودهاند****بر جادهای که هیچ نگردد پدید و بس
خواندیم بیتمیز رقمهای خیر و شر****از نامهای که بود سراسر سفید و بس
رفع تظلم دم پیری چه ممکن است****هرجا رسید صبح گریبان درید و بس
بیدل پیام وصل به حرمان رساندنیاست****موسی برون پرده ندیدن شنید و بس
غزل شمارهٔ 1742: غم نهتنها بر دلم نالید و بس
غم نهتنها بر دلم نالید و بس****عیش هم بر فرصتم خندید و بس
گر طواف کعبهٔ درد آرزوست****میتوان گرد دلم گردید و بس
چون گلم زین باغ عبرت دادهاند****آنقدر دامن که باید چید و بس
جاده چون طی شد حضور منزل است****رشته میباید به پا پیچید و بس
علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ****اینقدر میبایدت فهمید و بس
صحبت دل با نفس معکوس بود****سبحه اینجا رشته گردانید و بس
دل حرم تا دیر در خون میتپید****خانه راه خانه میپرسید و بس
چون شرر در راه کس گردی نبود****شرم فرصت چشم ما پوشید و بس
بر بهار عیش مینازد غنا****بیخبرکاینگل قناعت چید و بس
بیقرارم داشت درد احتیاج****نالهای کردم که کس نشنید و بس
منزل مقصود پرسیدم ز اشک****گفت باید یک مژه لغزید و بس
بیدل اسباب جهان چیزی نبود****زندگی خواب پریشان دید و بس
غزل شمارهٔ 1743: بیپردگی کسوت هستی ز حیا پرس
بیپردگی کسوت هستی ز حیا پرس****این جامه حریر است ز عریانی ما پرس
آه است سراغ نم اشکی که نداریم****چون گم شود آیینهٔ شبنم ز هوا پرس
اسرار وفا منحصر کام و زبان نیست****چون سبحه ز هر عضو من این نکته جدا پرس
از مجمل هر چیز عیان است مفصل****کیفیت ابرام هم از دست دعا پرس
مستقبل امید دو عالم همه ماضی است****این مسئله بر هرکه رسی رو به قفا پرس
عالم همه آوارهٔ پرواز خیال است****سرمنزل این قافله از بانگ درا پرس
جز تجربهٔ سنگ محک عیب و هنر نیست****رمز کرم و خسّت مردم ز گدا پرس
ای همت دونان سبب حاصل کامت****تدبیر گشاد گره از ناخن ما پرس
واماندگی از شش جهت آغوش گشودهست****راهی که به جایی نرسد از همه جا پرس
در گرد تک و پوی سلف ناله جنون داشت****دل گفت سراغ همه بیصوت و صدا پرس
بیدل به هوس طالب عنقا نتوان شد****تا گم شدن از خویش ره خانهٔ ما پرس
غزل شمارهٔ 1744: پر تیرهروزم از من بی پا و سر مپرس
پر تیرهروزم از من بی پا و سر مپرس****خاکم به باد تا ندهی از سحر مپرس
در دل برون دل چو نفس بال میزنم****آوارگی گل وطن است از سفر مپرس
صبح آن زمان که عرض نفس داد شبنم است****پروازم آب میشود از بال و پر مپرس
هستی فسانه است کجا هجر و کو وصال****تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس
گشتیم غرق صد عرق ننگ از اعتبار****دریا ز سرگذشت رموز گهر مپرس
ما بیخودان ز معنی خود سخت غافلیم****هرچند سنگ آینه است از شرر مپرس
فرسود چارهای که طرف شد به رنج دهر****با صندل از معاملهٔ دردسر مپرس
هرکس درین بساط سراغ خودست و بس****نارفته در سواد عدم زان کمر مپرس
دل را به فهم معنی آن جلوه بار نیست****ناز پری ز کارگه شیشهگر مپرس
ثبت است رمز عشق به سطر زبان لال****مضمون نامه اینکه ز قاصد خبر مپرس
بیدل نگفتنی است حدیث جهان رنگ****صد بار بیش گفتم از این بیشتر مپرس
غزل شمارهٔ 1745: دل قیامت می کند از طبع ناشادم مپرس
دل قیامت می کند از طبع ناشادم مپرس****بیستون یک ناله میگردد ز فرهادم مپرس
نام هم مفت است عنقا بشنو و خاموش باش****صد عدم از هستی آن سویم ز ایجادم مپرس
محفلآرای حضورم خلوت نسیان اوست****گو فراموشم نخواهی هیچش از یادم مپرس
پهلویخودمیخورم چون شمعو ازخود میروم****رهنورد وادی تسلیمم از زادم مپرس
تهمت تشویش نتوان بر مزاج سایه بست****خواب امنی دارم از عجز خدادادم مپرس
تا مژه در جنبش آید عافیت خاکستر است****شمع بزم یأسم از اشک شررزادم مپرس
همچو طاووسم به چندین رنگ محو جلوهای****نقش دامم دیدی از نیرنگ صیادم مپرس
کس در این محفل زباندان چراغکشته نیست****از خموشی سرمه گردیدم ز فریادم مپرس
آب در آیینه بیدل حرف زنگار است و بس****سیل اگر گردی سراغ کلفتآبادم مپرس
غزل شمارهٔ 1746: غفلت آهنگم ز ساز حیرت ایجادم مپرس
غفلت آهنگم ز ساز حیرت ایجادم مپرس****پنبه تا گوشت نیفشارد ز فریادم مپرس
مدعای عجزم از وضع خموشی روشن است****لبگشودن میدهد چون ناله بر بادم مپرس
جوهر تعمیر پروازست سر تا پای شمع****رنگ بر هم چیدهام از خشت بنیادم مپرس
حسن پنهان نیست اما عشق راحت دشمن است****خانهٔ شیرینکجا باشد ز فرهادم مپرس
الفت آیینهٔ دل نیز تسخیرم نکرد****چون نفس پر وحشیام از طبع آزادم مپرس
کردهام یک عمر سیر گلشنآباد جنون****ناله میدانم دگر از سرو و شمشادم مپرس
هیچ فردوسی به رنگآمیزی امید نیست****سر به پایی میکشم از کلک بهزادم مپرس
معنیگل کردن موج از تظلم بستهاند****زندگی افسانهها دارد ز بیدادم مپرس
مشت خاکم عشق نادانسته صیدمکرده است****ای حیا آبم مکن از ننگ صیادم مپرس
هرکجا لفظیست بیدل معنیی گل کرده است****دیگر از کیفیت ارواح و اجسادم مپرس
غزل شمارهٔ 1747: جز ستم بر دل ناکام نکردهست نفس
جز ستم بر دل ناکام نکردهست نفس****خون شد آیینه و آرام نکردهست نفس
یک نگینوار در این کوه چه سنگ و چه عقیق****نتوان یافت که بدنام نکردهست نفس
زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند****این هوا وقف لب بام نکردهست نفس
زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب****بادهای نیست که در جام نکردهست نفس
فرصت چیدن و واچیدن خلق اینهمه نیست****کار ما بیخبران خام نکردهست نفس
تابع ضبط عنان نیست جنونتازی شوق****تا می از شیشه گران وام نکردهست نفس
رفت آیینه و هنگامهٔ زنگار بجاست****صبح ما را چقدر شام نکردهست نفس
غیر فرصت که در این بزم نوای عنقاست****مژدهای نیست که پیغام نکردهست نفس
که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما****خویش را نیز به خود رام نکردهست نفس
معنی اینجا همه لفظ است مضامین همه خط****آن چه عنقاست که در دام نکردهست نفس
هر دو عالم به غبار در دل یافتهاند****بیدل اینجا عبث ابرام نکردهست نفس
غزل شمارهٔ 1748: در این بساط هوس پیش از اعتبار نفس
در این بساط هوس پیش از اعتبار نفس****همان به دوش هوا بسته گیر بار نفس
صفای آینه در رنگ وهم باختهایم****به زیر سایهٔ کوهیم از غبار نفس
به هیچ وضع نبردیم صرفهٔ هستی****چو صبح ضبط خود آید مگر به کار نفس
به رنگ شمع سحرفرصتی نمیخواهد****خزان عشرت و رنگینی بهار نفس
در این چمن اثر اشک شبنم آینه است****که آب شد سحر از شرم گیرودار نفس
غرور هستی ما را گر انتقامی هست****بس است اینکه خمیدیم زبر بار نفس
شرار کاغذ آتش زده است فرصت عیش****فشاندن پر ما نیست جز شمار نفس.
به ساز انجمن هستی آتش افتاده ست****چو نبض تبزده مشکل بود قرار نفس
دل است آینهدار غبار ما و منت****وگرنه عرض نهانیست آشکار نفس
هزار صبح در این باغ بار حسرت بست****گشادهگیر تو هم یک دو دم کنار نفس
همان به ذوق تماشاست زندگانی من****به زنگ چشم نگاهم بس است تار نفس
ز ضعف تنگدلیها چو غنچهٔ تصویر****نشستهام به سر راه انتظار نفس
شکست جام حبابم غریب حوصله داشت****محیط میکشم امروز از خمار نفس
به عالمیکه من از دست زندگی داغم****نگردد آتش افسرده هم دچار نفس
بهار عمر ندارد گلی دگر بیدل****نچید هیچکس اینجا به غیر خار نفس
غزل شمارهٔ 1749: گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس
گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس****فکندنی است ز سر چون حباب بار نفس
زمانه صد سحر از هر کنار میخندد****به ضبط کار تو و وضع استوار نفس
خوش آن زمان که شوی در غبار کسوت عجز****چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس
اشارهایست به اهل یقین ز چشم حباب****که دیده وانشود تا بود غبار نفس
به سوی خویش کشد صید را خموشی دام****سخن ز فیض تامل شود شکار نفس
ز موج بحر مجویید جهد خودداری****چه ممکن است درآمد شد اختیار نفس
متن چو صبح در انکار هستی ای موهوم****گرفته است جهان را هوا سوار نفس
در این محیط که هر قطره صد جنون تپش است****شناخت موج گهر قیمت وقار نفس
شب فراق توام زندگی چه امکان است****مگر چو شمع کند سعی اشک کار نفس
به چاک پیرهن عمر بخیه ممکن نیست****متاب رشتهٔ وهم امل به تار نفس
فلک به ساغر خمیازه سرخوشم دارد****چو صبح میکشم از زندگی خمار نفس
تأملی نکشیدهست دامنت ورنه****برون هر دو جهانی به یک فشار نفس
فروغ دل طلبی خامشی گزین بیدل****که شمع صرفه ندارد به رهگذار نفس
غزل شمارهٔ 1750: تب و تاب بیهُده تا کجا به گشاد بال و پر از نفس
تب و تاب بیهُده تا کجا به گشاد بال و پر از نفس****سر رشته وقف گره کنم دلی آورم به بر از نفس
به هزار کوچه شتافتم چه ترانهها که نیافتم****رگی از اثر نشکافتم که رسد به نیشتر از نفس
غم زندگی به کجا برم ستم هوس به که بشمرم****چو حباب هرزه نشستهام به فشار چشم تر از نفس
سر و کار فطرت منفعل به خیال میکندم خجل****که چرا عیار گداز دل نگرفت شیشهگر از نفس
ز جنون فرصت پرفشان نزدودم آینهٔ وفا****چو شرار داغم از آتشی که نگشت صرفهبر از نفس
تک و تاز عرصهٔ بینشان به خیال میبردم کشان****به هوا اگر ندهد عنان به کجا رسد سحر از نفس
به غبار عالم وهم و ظن نرسیدهای که کنی وطن****عبث انتظار عدم مده به شتاب پیشتر از نفس
به دو دم تعلق آب و گل مشو از حضور عدم خجل****که نشاط خانهٔ آینه نبرد غم سفر از نفس
ز ترانهٔ نی نوحهگر به خروش هرزه گمان مبر****همه را به عالم بیاثر، اثریست در نظر از نفس
کلف تصور زندگی مفکن به گردن آگهی****چقدر سیه شود آینه که به ما دهد خبر از نفس
مگشا چو بیدل بیخبر، در هر ترانهٔ بیاثر****بفشار لب به هم آنقدر که هوا رود به در از نفس
غزل شمارهٔ 1751: ای دلت صیاد راز، از لب مده بیرون نفس
ای دلت صیاد راز، از لب مده بیرون نفس****کز خموشی رشته میبندد به صد مضمون نفس
با خیال از حسن محجوب تو نتوان ساختن****حیرتم در دل مگر آیینه دزدد چون نفس
چشم مخمور تو هر جا سرخوش دور حیاست****نشئه خون کردهست در رنگ می گلگون نفس
طبع دانا را خموشی به که گوهر در محیط****از حبابی بیش نبود گر دهد بیرون نفس
تا ز خودداری برون آیی طریق درد گیر****چون رسد در کوچهٔ نی میشود محزون نفس
ساز هستی اقتضای دوری تحقیق داشت****موج را آخر برآورد از دل جیحون نفس
لاف عزت تا کجا بر باد اقبالت دهد****ای سحر زین بیش نتوان برد بر گردون نفس
جز به زیر خاک آواز کرم نتوان شنید****اغنیا از بسکه دزدیدند چون قارون نفس
زندگی پر وحشی است ای بیخبر هشیار باش****بهر تسخیر هوا تا کی کند افسون نفس
دل مقامی نیست کانجا لنگر اندازد کسی****از خیال خانهٔ آیینه بگذر چون نفس
درد انشا میکند کسب کمال عاجزان****مصرع آهیست بیدل گر شود موزون نفس
غزل شمارهٔ 1752: بیتأمل در دم پیری مده بیرون نفس
بیتأمل در دم پیری مده بیرون نفس****از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس
جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست****راست کن چندی درین خم همچو افلاطون نفس
گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس****صبح ما را نیست شام ناامیدی چون نفس
ای حباب از آبروی زندگی غافل مباش****چون گهر دزدیدنی دارد در این جیحون نفس
گردبادست اینکه دارد جلوه در دشت جنون****یا ز تنگی میتپد در سینهٔ مجنون نفس
بسکه زین بزم کدورت در فشار کلفتم****غنچهوارم برنمیآید ز موج خون نفس
آه از شام جوانی صبح پیری ریختند****آنچه میزد بال عشرت میزند اکنون نفس
شعلهای دارد چراغ زندگی کز وحشتش****در درون دل تمنا میتپد بیرون نفس
فیضها میباید از حرف بزرگان گل کند****صبح روشن میشود تا میزند گردون نفس
خامشی دارد به ذوق عافیت تقلید مرگ****تا به کی بندد کسی بیدل به این مضمون نفس
غزل شمارهٔ 1753: صبح است و دارد آنگل در سر هوای نرگس
صبح است و دارد آنگل در سر هوای نرگس****از چشم ما بریزید آبی به پای نرگس
ابر و بهار اقبال امروز سایهٔ کیست****گلکرد تاج برسر بال همای نرگس
آب وگل تعین این دلکشی ندارد****رنگ شکستهٔ کیست طرف بنای نرگس
هم چشم نوبهارم خوابم چه احتمال است****دارد غنودن اما تا غنچههای نرگس
بیانتظار نتوان از وصلکام دل برد****گل میرسد درین باغ یکسر قفای نرگس
حیرت برون این باغ راهی نمیگشاید****هرچند رسته باشد چشم از عصای نرگس
ما را بهاین دو دم عیش با چتر گل چهکار است****همسایهٔ خزانیم زبر لوای نرگس
اقبال اوج گردون گر میگشود کاری****میل زمین نمیکرد دست دعای نرگس
تقلید چند باید در جلوهگاه تحقیق****پامال نور شمع است رنگ لقای نرگس
مضمون پیش پا نیز آسان نمیتوان خواند****صد صفر و یک الف بود عبرتفزای نرگس
چندانکه وارسیدیم رنگ خزان جنون داشت****ایکاش داغ میرست زین باغ جای نرگس
بیدل ز چشم مردم دور است حقشناسی****کوری است خرمن اینجا چون دستهای نرگس
غزل شمارهٔ 1754: چند نشینی به کلفت دل مأیوس
چند نشینی به کلفت دل مأیوس****همچو دویدن به طبع آبله محبوس
ای نفس از دل برآر رخت توهم****خانهٔ آیینه نیست عالم ناموس
ریخت ندامت به دامنم دل پر خون****آبلهای بود حاصل کف افسوس
سرکشی از طینتم گمان نتوان برد****نقش قدم کس ندید جز به زمینبوس
دامن شب تا به کی بود کفن صبح****به که برآیی ز گرد کلفت ناموس
ناله در اشک زد ز عجز رسایی****آب شد این شعله از ترقی معکوس
صد چمن امید لیک داغ فسردن****نامهٔ رنگم که بست بر پر طاووس
آتش دیر از هوای عشق بلند است****گبر نفس غرهٔ دمیدن ناقوس
چیست مجاز انفعال رمز حقیقت****جلوه عرق کرد گشت آینه محبوس
بیدل اگر دست ما ز جام تهی شد****پای طلب کی شود ز آبله مأیوس
غزل شمارهٔ 1755: گر شود از خواب من خیال تو محبوس
گر شود از خواب من خیال تو محبوس****حسرت بالین من برد پر طاووس
ساز حجابی نداشت محفل هستی****سوخت دل شمع ما به حسرت فانوس
دل نفسی بیش نیست مرکز الفت****چند نشیند نفس در آینه محبوس
دامن بیحاصلی غبار ندارد****رنگ حنا تهمتیست بر کف افسوس
تا نکشد فطرت انفعال تریها****شبنم ما را هواست پردهٔ ناموس
سر ز گریبان مکش که ریخته گردون****شمع در این انجمن ز دیدهٔ جاسوس
منکر قدرت مشو که جغد ندارد****جز به سر گنج پا ز طینت منحوس
گل به کف و در غم بهار فسردن****مزد تخیل پر است جلوهٔ محسوس
گوشت اگر نیست نغمهسنج مخالف****صوت موذن بس است نالهٔ ناقوس
ریشه دواندهست در بهار جنونم****پیچش هر گردباد تا پر طاووس
بیدل از این مزرع آنچه در نظر آمد****دانه امل بود و آسیا کف افسوس
غزل شمارهٔ 1756: نفس ثبات ندارد به شست کار نویس
نفس ثبات ندارد به شست کار نویس****شکسته است قلم نسخه اعتبار نویس
جریدهٔ رقم اعتبارها خاک است****تو هم خطی به سر لوح این مزار نویس
زمان وصل به صبح قیامت افتادهست****سیاهی از شب ما گیر و انتظار نویس
سوار مطلب عشاق دقتی دارد****برای خاطر ما اندکی غبار نویس
شقی که گل کند از خامه بی صریری نیست****برات ناله تو هم بر دل فگار نویس
خط جنون سبقان مسطری نمیخواهد****چو نغمه هرچه نویسی برون تار نویس
شگون یمن ندارد برات عشرت دهر****زبان خامه سیاه است گو بهار نویس
هزار مرتبه دارد شهید تیغ وفا****قلم به خون زن و بیتی به یادگار نویس
ز نقش هستی من هر کجا اثر یابی****خط جبین کن و بر خاک راه یار نویس
بیاض دیدهٔ یعقوب اشارتی دارد****که سیر ما کن و تفسیر نقرهکار نویس
به نامهای که در او نام عشق ثبت کنند****به جای هر الف انگشت زینهار نویس
ز خود تهی شدن آغوش بینشانی اوست****چو صفر اگر ز میان رفتهایکنار نویس
به مشق حسرت ازآن جلوه قانعم بیدل****بر او سفیدی مکتوب انتظار نویس
حرف ش
غزل شمارهٔ 1757: شخص معدومی به پیش وهم خود موجود باش
شخص معدومی به پیش وهم خود موجود باش****ای شرار سنگ ازآن عالمکه نتوان بود باش
رنج هستی بردنت از سادگیها دور نیست****صفحهٔ آیینهای داری خیال اندود باش
سالی و ماهی نمیخواهد رم برق نفس****در خیالت مدت موهوم گو معدود باش
در زیانگاه تعین نیست حسن عافیت****گر توانی خاک شد آیینهٔ مقصود باش
جوهر قطع تعلق تاب هر نامرد نیست****ای امل جولاه فطرت محو تار و پود باش
پردهٔ ساز خداوندیست وضع بندگی****گر سجودآموز خود گردیدهای مسجود باش
مال و جاهت شد مکرر بعد ازین دل جمعکن****یک دو روز ای بیخبرگو حرص ناخشنود باش
سنگ هم بیانتقامی نیست در میزان عدل****بت شکستی مستعد آتش نمرود باش
هر چه از خود میدهی بر باد بیایثار نیست****خاک اگر گردی همان برآستان جود باش
شکوهٔ درد رسایی را نمیباشد علاج****گرهمه صد رنگ سوزی چون نفس بیدود باش
خانهٔ آیینه بیدل نیست بر تمثال تنگ****بر در دل حلقه زن گو شش جهت مسدود باش
غزل شمارهٔ 1758: من نمیگویم زیان کن یا به فکر سود باش
من نمیگویم زیان کن یا به فکر سود باش****ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش
در طلب تشنیع کوتاهی مکش از هیچکس****شعله هم گر بال بی آبی گشاید دود باش
زیب هستی چیست غیر از شور عشق و ساز حسن****نکهت گل گر نهای دود دماغ عود باش
از خموشی گر بچینی دستگاه عافیت****گفتگو هم عالمی دارد نفس فرسود باش
راحتیگر هست در آغوش سعی بیخودیست****یک قلم لغزش چو مژگانهای خوابآلود باش
مومیایی هم شکستن خالی از تعمیر نیست****ای زیانت هیچ بهر دردمندی سود باش
خاک آدم آتش ابلیس دارد درکمین****از تعین هم برآیی حاسد و محسود باش
چیست دل تا روکش دیدار باید ساختن****حسن بیپروا خوشست آیینهگو مر دود باش
زینهمه سعی طلب جز عافیت مطلوب نیست****گر همه داغست هر جا شعله آب آسود باش
نقد حیرتخانهٔ هستی صدایی بیش نیست****ای عدم نامی به دست آوردهای موجود باش
بر مقیمان سرای عاریت بیدل مپیچ****چون تو اینجا نیستی گوهر که خواهد بود باش
غزل شمارهٔ 1759: دل بهکام تست چندی خرمی اظهار باش
دل بهکام تست چندی خرمی اظهار باش****ساغری داری شکست رنگ را معمار باش
فیضها دارد سخن بر معنی باریک پیچ****گر دل آسوده خواهی عقدهٔ این نار باش
بر چه از وصلش به یکرنگی نیامیزد دلت****گر همه جان باشد از اندیشهاش بیزار باش
تا حضور چشم و مژگان یابی از هر خار وگل****چون نگه درهرکجا پا مینهی هموار باش
هیچکس تهمت نشان داغ بینفعی مباد****چتر شاهیگر نباشی سایهٔ دیوار باش
ننگ تعطیل از غم بیحاصلی نتوان کشید****سودن دستی نبازی جهدکن درکار باش
نقش پای رفتگان مخمور میآید به چشم****یعنی ای وامانده در خمیازهٔ رفتار باش
مانع آزادگان پست و بلند دهر نیست****ناله از خود میرود، گو ششجهت کهسار باش
بر تسلسل ختم شد دور غرور سبحهات****یک دو ساغر محو عشرتخانهٔ خمّار باش
هرزه تازی تا بهکی گامی بهگرد خویش گرد****جهد بر مشق تو خطی میکشد پرگار باش
هر قدر مژگانگشایی جلوه در آغوش تست****ای نگاهت مفت فرصت طالب دیدار باش
عاقبت بیدل ز چشم خویش باید رفتنت****ذره هم کم نیست تا باشی همین مقدار باش
غزل شمارهٔ 1760: گر نهای عین تماشا حیرت سرشار باش
گر نهای عین تماشا حیرت سرشار باش****سر به سر دلدار یا آیینهٔ دلدار باش
با هجوم عیش شو چون نغمهٔ ذوق وصال****یا سراپا درد دل چون نالهٔ بیمار باش
بال و پر فرسودهٔ دام فلک نتوان شدن****گر همه مرکز شوی بیرون این پرگار باش
چند باید بود پیشاهنگ تحریک نفس****ساز موهومی که ما داریم گویی تار باش
صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشی****ناله هر جا گل کند کوتهتر از منقار باش
گر همه بویی ز افسون حسد دارد دلت****بر دم عقرب نشین یا بر دهان مار باش
آگهی آیینه دار احتیاط افتاده است****چشم اگر گردیده باشی اندکی بیدار باش
بسمل ما را پر وامانده سیر عالمیست****عرصهٔ کون و مکان گو یک تپیدنوار باش
داغ هم رنگینیی دارد که در گلزار نیست****گر نهای طاووس باری رخت آتشکار باش
سیر چشمی ذره از مهر قناعت بودنست****پیش مردم اندکی در چشم خود بسیار باش
غنچهات از بیخودی فال شکفتن میزند****ای ز سر غافل برو بیمغزی دستار باش
تا به کی باشد دل از خجلت شماران نفس****سبحه بیکار است چندی گرم استغفار باش
بینیازیهای عشق آخر به هیچت میخرد****جنس موهومی دو روزی بر سر بازار باش
یک قدم راهست بیدل از تو تا دامان خاک****بر سر مژگان چو اشک استادهای هشیار باش
غزل شمارهٔ 1761: چو ابر و بحر ز لاف سخا پشیمان باش
چو ابر و بحر ز لاف سخا پشیمان باش****کرم کن و عرق انفعال احسان باش
بساط این چمن آیینهداری ادب است****چو شبنم آب شو اما به چشم حیران باش
حضور آبلهٔ پا اگر به دست افتد****قدم بر افسر شاهی گذار و سلطان باش
زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد****گل وسیلهٔ پابوس خوش خرامان باش
چه لازم است کشی رنج انتظاریها****جگر چو صبح به چاکی ده و گلستان باش
ز مشرب خط و خال بتان مشو غافل****به حسن معنی کفر آبروی ایمان باش
هوا پرستی جمعیت از فسرده دلی است****چو گرد بر سر این خاکدان پریشان باش
کجاست وسعت دیگر سواد امکان را****چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش
ز فکر عقدهٔ دل چون گهر مشو غافل****دمی که ناخن موجت نماند دندان باش
دلیل مطلب عشاق بودن آسان نیست****به نامهای که ندارد سواد عنوان باش
به ساز حادثه هم نغمه بودن آرام است****اگر زمانه قیامت کند تو توفان باش
به جز فنا نمک ساز زندگانی نیست****تمام شیفتهٔ اینی و اندکی آن باش
در این چمن همه عاجز نگاه دیداریم****تو نیز یک دونگه در قطار مژگان باش
چه ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت توست****به هر لباس که باشی ز خویش عریان باش
دلیل وحدت از افسون کثرتی بیدل****همین قدر که به جسم آشنا شدی جان باش
غزل شمارهٔ 1762: هوس وداع بهار خیال امکان باش
هوس وداع بهار خیال امکان باش****چو رنگ رفته بهباغ دگر گلافشان باش
کنارهجویی ازین بحر عافیت دارد****وداع مجلسیانکن ز دور گردان باش
گرفتم اینکه به جایی نمیرسد کوشش****چو شوق ننگ فسردن مکش پر افشان باش
بقدر بیسر و پاپیست اوج همتها****به باد ده کف خاک خود و سلیمان باش
نظارهها همه صرف خیال خودبینی است****بهدهر دیدهٔ بیناکجاست عریان باش
اگر گدا ز دلی نیست دیدهای بفشار****محیط اگر نتوان بود ابر نیسان باش
سراسر چمن دهر نرگسستان است****تو نیز آینهای بر تراش و حیران باش
به دام حرص چو گشتی اسیر رفتن نیست****به رنگ موج زگردابها گریزان باش
مگیر این همه چون گردباد دامن دشت****بقدرآنکه سر از خودکشیگریبان باش
شرار کاغذم از دور میزند چشمک****که یک نفس بهخود آتش زن و چراغان باش
جنون متاع دکان خیال نتوان بود****بههر چه از هوست واخرند ارزان باش
دربن زمانه ز علم و هنرکه میپرسد****دو خرگواه کمالت بس است انسان باش
خبر ز لذت پهلوی چرب خویشت نیست****شبی چو شمع دربن قحطخانه مهمان باش
چو شانهات همهگر صد زبان بود بیدل****ز مو شکافی زلف سخن پشیمان باش
غزل شمارهٔ 1763: تاکی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش
تاکی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش****سر برونآر ازگریبان معنی برجسته باش
گر نداری جرات از خانمان بر هم زدن****همچو میخون در جگر زین شیشهٔ بشکسته باش
تا بفهمی ربط استعداد هستی و عدم****زین دو مصرع دور مگذر اندکی پیوسته باش
روزی اینجا در خور آدم دهن آماده است****محرم منقار ساز آن نهال پسته باش
عزم صادق میرهاند چون تنت از بند طبع****شاید از پستی برون آیی کمر می بسته باش
دخل بیجایت ز درد اهل معنی غافل است****ناخنی تا هست دور از سینههای خسته باش
چند باشی از فراموشان ایام وصال****رنگهای رفته یادت میدهم گلدسته باش
خواستم از دل برون آرم غبار حیرتی****تا به لب آمد نفس خونگشت وگفت آهسته باش
از اقامت شرم دارد بیدل استعداد شمع****هر قدر باشی درین محفل ز پا ننشسته باش
غزل شمارهٔ 1764: خواه در معمورهٔ جان خواه در وبرانه باش
خواه در معمورهٔ جان خواه در وبرانه باش****با هزاران در پس دیوار خود چون شانه باش
چشم منت جز به نور عشق نتوان آب داد****صیقل آیینهای خاکستر پروانه باش
دعوی قدرت رها کن هیچ کارت بسته نیست****ای سراپایت کلید فتح بیدندانه باش
دشت سودا گرد آثارش سلامتخانه است****در پناه سایهٔ مو چون سر دیوانه باش
کاروان عمریست از پاس قدم پا میخورد****پیرو محملکشان لغزش مستانه باش
بیوفایی صورت رنگ بهار زندگیست****آشنای خویش شو یعنی ز خود بیگانه باش
مستی سرگشتگان شوق ناهنجار نیست****شعلهٔ جواله شو سر بر خط پیمانه باش
تا تأمل میگماری رفتهاند این حاضران****چشم بر محفل گشا و گوش بر افسانه باش
عالمی مست خیال نرگس مخمور اوست****گر تو هم زین نشئه بویی بردهای میخانه باش
بیدل اجزای نفس تا کی فراهم داشتن****پای تا سر ریشهای بیاحتیاط دانه باش
غزل شمارهٔ 1765: جوانی سوخت پیری چند بنشاند به مهتابش
جوانی سوخت پیری چند بنشاند به مهتابش****نبرد این شعله را خوابی که خاکستر زند آبش
هوای کعبهٔ تحقیق داری ساز تسلیمی****سجود بسمل اینجا در خم بال است محرابش
به جرأت بر میا، سامان جمعیت غنیمتدان****بنای اشک غیر از لغزش پا نیست سیلابش
چو آتش جاه دنیا، بد مژه خواباندنی دارد****حذر از استر مخمل لباس ابره سنجابش
طریق خلق داری سنگ بر ساز درشتی زن****نهال رأفت از وضع ملایم میدهد آبش
بساط بینیازی بایدت از دور بوسیدن****ندارد لیلی آن برقی که مجنون آورد تابش
درین محفل چو شمع آوردهام غفلت کمین چشمی****که تا مژگان در آتش خفته است و میبرد خوابش
ره تحقیق از سیر گریبان طی نمیگردد****ندارد پیچش طومار دریا سعی گردابش
به یاد شرمگین چشمی قدح میزد خیال من****عرق تا جبهه خوابانید آخر در می نابش
اگر این برق دارد آتش رخسار او بیدل****نیابی در پس دیوار هیچ آیینه سیمابش
غزل شمارهٔ 1766: آیین خود آرایی از روز الست استش
آیین خود آرایی از روز الست استش****دل تحفه مبر آن جا کایینه به دست استش
نخجیر فنا غیر از تسلیم چه اندیشد****در رنگ تو پردازد تیری که به دست استش
توفان کشاکشها وضع نفس است اینجا****ما ماهی آن بحریم کاین صورت شست استش
هرگه نسق هستی موصوف نفس باشد****در بند چه بند استش در بست چه بست استش
موضوع خیالات است آرایش این محفل****چون آینه عنقایی نی بود و نه هست استش
برکوس و دهل نتوان بنیاد سلامت چید****دنیا گلهای دارد کاین شور شکست استش
هر چند زمینگیریست جز نعل درآتش نیست****مانند سپند اینجا هر آبله جست استش
سر در قدم اشکم کاین شیشه به سنگ افکن****بیمنت خودداری لغزیدن مست استش
بیمایگی فقرم تهمتکش هستی ماند****کم سایگی دیوار برگردن پست استش
چون نقش نگین بیدل پا درگل آفاتیم****هر چند بنای ما سنگ است شکست استش
غزل شمارهٔ 1767: من وآن فتنه بالاییکه عالم زیر دست استش
من وآن فتنه بالاییکه عالم زیر دست استش****اگر چرخ است خاک استش وگر طوباست پست استش
به اوضاع جنون زان زلف بیپروا نیام غافل****که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند وبست استش
چو آتش دامن او هرکهگیرد رنگ اوگیرد****به این افسون اثرها در خیال خود پرست استش
خدنگ او ز دل نگذشت با آن برق جولانی****چه صنعت در زه ایمای حکماندازد شست استش
نهتنها باده از بوس لب او جام میگیرد****حنا هم زانکف پای نگارینگل به دست استش
شکفتن با مزاجکلفت انجامم نمیسازد****چو آن چینیکز ابروی تغافل رنگ بست استش
بهکانون خیال آن شعلهٔ موهومی انجامم****که در خاکستر امید دم صبح الست استش
بنای رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندی****شکست استش شکست استش شکست استش شکست استش
به رنگ شعلهای کاسودنش خاکستر انگیزد****ز خود بر خاستنهای غبارم در نشست استش
پر طاووس یعنی گرد ناز اندودهای دارم****که در هر ذره رنگ چشمکی زان چشم مست استش
روم از خویش تا بالد شکوه جلوهاش بیدل****کلاه ناز او عمریست در رنگم شکست استش
غزل شمارهٔ 1768: ز ساز قافله ما که ما و من جرس استش
ز ساز قافله ما که ما و من جرس استش****بجز غبار عدم نیست آنچه پیش وپس استش
کسی چه فیض برد از بهار عشرت امکان****که چون سحر همه پرواز رنگ در قفس استش
ز کسب فضل حیاکن کزین دوروزه تخیل****کمال اگر همه عشق است خفت هوس استش
ز مال غیرتعب چیست اغنیای جهان را****محیط در خور امواج وقف دیده خس استش
مراد دهر به تشویش انتظار نیرزد****میی که جام تو دارد خمار پیشرس استش
دمیکه عرض تحمل دهد اسیر محبت****مقابل دو جهان یکدل دو نیم بس استش
مرو به زحمت عقبا مدو به خفت دنیا****هوس سگیست که اینهاگسستن مرس استش
چو شمع چند توان زیست داغدار تعین****حذر ز ساز حیاتیکه سوختن نفس استش
درتن هوسکده بیدل چه ممکنست قناعت****به مور اگر نگری حسرت پر مگس استش
غزل شمارهٔ 1769: به لوح جسمکه یکسر نفس خطوط حک استش
به لوح جسمکه یکسر نفس خطوط حک استش****دل انتخاب نمودم به نقطهایکه شک استش
به آرمیدگی طبع بیدماغ بنازم****که بوی یوسف اگر پیرهن درّد خسک استش
در آن مکانکه غبارم به یادکوی تو بالد****سماک با همه رفعت فروتر از سمک استش
از این بساط گرفتم عیار فطرت یاران****سری که شد تهی از مغز گردش فلک استش
به ابر و رعد خروشم حقی استکاین مژه ی تر****اگر به ناله نباشد به گریه مشترک استش
به تیغ کینه صف عجز ما به هم نتوان زد****که همچو موج زگردن شکستگی کمک استش
نگاه بهره ز روشندلی نبرد وگرنه****سیاهی دو جهان از چراغ مردمک استش
به حرمت رمضان کوش اگر ز اهل یقینی****همین مه است که آدم طبیعت ملک استش
چنینکه خلق به نور عیان معامله دارد****حساب جوهر خورشید و چشم شبپرک استش
ز خوان دهر مکن آرزوی لذت دیگر****همانقدرکه به زخم دلی رسد نمک استش
اگر به فقرکنند امتحان همت بیدل****سواد سایهٔ دیوار نیستی محک استش
غزل شمارهٔ 1770: این صبح که جولانها بر چرخ برین هستش
این صبح که جولانها بر چرخ برین هستش****دامن شکن همت گردد دو سه چین هستش
پر هرزه درا مگذار زین قافلهٔ آفات****شور نفسی دارد صد صور طنین هستش
طبعی که کمالاتش جز کسب دلایل نیست****بیشبهه مکن باور گر حرف یقین هستش
از خیرهسر دولت اخلاق نیاید راست****آشوب چپ اندازی تا نقش نگین هستش
ادبار هم از اقبال کم نیست در این میدان****بر مرد تلاش حیز غالب ز سرین هستش
از وضع زمینگری گو خواجه به تمکین کوش****دم جز به تکلف نیست رخشی که به زین هستش
هر فتنه که میزاید از حاملهٔ ایام****غافل نشوی زنهار صد فعل چنین هستش
هرکس به ره تحقیق دعوی قدم دارد****دوری ز در مقصد بسیار قرین هستش
آن چشمکه انسان را سرمایهٔ بیناییست****از هر دو جهان بیش است گر آینه بین هستش
بر نشو و نما چشمی بگشا و مژه بربند****هر گل که تو میکاری آیینه زمین هستش
از روز و شب گردون بیدل چه غم و شادی****خوش باش که مهر و کین گر هست همین هستش
غزل شمارهٔ 1771: چو تمثالی که بیآیینه معدوم است بنیادش
چو تمثالی که بیآیینه معدوم است بنیادش****فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش
نفس هر چند گرد ناله بر دل بار میگردد****جهان تنگ است بر صیدی که دامت گیرد آزادش
گرفتار شکست دل ندارد تاب نالیدن****ز موی چینی افکنده است طرح دام صیادش
سفیدیهای مو کرد آگهم از عمر بیحاصل****ز جوی شیر واشد لغزش رفتار فرهادش
ثبات رنگ امکان صورت امکان نمیبندد****فلک آخر ز روز و شب دو مو شد کلک بهزادش
جهان با این پرافشانی ندارد بوی آزادی****برون آشیان در بیضه پروردهست فولادش
سخن بیپرده کم گو از زبان خلق ایمن زی****چراغ زیر دامن نیست چندان زحمت بادش
به تصویر سحر ماند غبار ناتوان من****که نتواند نفس گردن کشید از جیب ایجادش
گذشتن از خط ساغر به مخموران ستم دارد****مگردان گرد سر صیدی که باید کرد آزادش
حیا از سرنوشتم نقطهٔ بینم نمیخواهد****عرق تاکی نمایم خشک تر دست است استادش
دل از هستی تهی ناگشته در تحقیق شک دارد****مگر این نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش
چه شور افکند شیرین در دماغ کوهکن یارب****که خاک بیستون شد سرمه و ننشست فریادش
نه هجران دانم و نی وصل بیدل اینقدر دانم****که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش
غزل شمارهٔ 1772: فریاد جهان سوخت نفس سعی کمندش
فریاد جهان سوخت نفس سعی کمندش****تا سرمه رسانید به مژگان بلندش
از حیرت راه طلبش انجم و افلاک****گم کرد صدا قافلهٔ زنگله بندش
ننمود سحر نیز درین معرض ناموس****بیش از دو نفس رشته به صد چاک پرندش
هر گرد که برخاست ازین دشت پری بود****یارب به چه رفتار جنون کرد سمندش
صد مصر شکر آب شد از شرم حلاوت****پیش دو لب او که مکرر شده قندش
کو تحفهٔ دیگر که بیرزد به قبولی****دل پیشکشی بود که در خاک فکندش
جز در چمن شرم جمالش نتوان دید****ای آیینهسازان عرق افتاد پسندش
تسلیم به غارتکدهٔ یأس ندارد****جز سجده که ترسم ز جبینم ببرندش
چون من ز دل خاک کمربسته جهانی****تا زور چه همتگسلد اینهمه بندش
تشویش دل کس نتوان سهل شمردن****زان شیشه حذر کن که به راهت شکنندش
دل فتنهٔ شورافکن هنگامهٔ هستی است****نُه مجمر گردون و یک آواز سپندش
بیدل به که گویم غم بیداد محبت****این تیر نه آهیست که از دل شکنندش
غزل شمارهٔ 1773: دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش
دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش****تبسم همچو زخم صبح میسازد نمکسودش
توان از حیرتم جام دو عالم نشئه پیمودن****نگاهی سودهام امشب به لبهای میآلودش
ز موج خط وقار شعلهٔ حسنش تماشا کن****که تمکین میچکد همچون رگ یاقوت از دودش
نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق****عبث چون کعبتین نرد افکندی ز کف زودش
گر آهنگ پر فشانی کند پروانهٔ بزمت****چراغان سر کشد از گرد بال شعله فرسودش
جهانی در تلاش آبرو ناکام میمیرد****نمیداند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش
تو خواهی بویگل خواهی شرار سنگ باش اینجا****ز خود رفتن رهی داردکه نتوانکرد مسدودش
ز بیدردی مبادا منفعل سازی محبت را****کز آغوش قبول خوبش هم دور است مردودش
ز سر تا پای من در حسرت دیدار میکاهد****به آن ذوقیکه بر آیینهٔ دل باید افزودش
مپرس از دستگاه نیستی سرمایهٔ هستی****عدم بیپرده شد تا اینقدرکردند موجودش
سیاهیکی ز دست زرشماران میرود بیدل****به هر جا آتش افروزی اثر میماند از دودش
غزل شمارهٔ 1774: متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش
متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش****به صد آتش قیامت میکنی گر واکشی دودش
به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم****نمیدانم چه میگوید زبان عجز فرسودش
شبستان سیهبختی ندارد حاجت شمعی****بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش
به تقلید سرشکم ابر شوخی میکند اما****ز بس کم مایگی آخر فشاری میدهد جودش
سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن****به ساحل موج این دریا شکستن میبرد زودش
نپنداری ز جام قرب زاهد نشئهای دارد****دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش
خیال اندود هستی نقش موهومی که من دارم****به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش
به زلفت شانه دستی میزند اما نمیداند****کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درین محفل رموز هیچکس پنهان نمیماند****سیاهی خوردن هر شمع روشن میکند دودش
به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را****بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سودش
غزل شمارهٔ 1775: در آن کشورکه پیشانیگشاید حسن جاوبدش
در آن کشورکه پیشانیگشاید حسن جاوبدش****گرفتن تا قیامت بر ندارد نام خورشیدش
ز خویشم میبرد جاییکه میگردم بهار آنجا****نگاه ساغر ایمای گل بادام تمهیدش
بهگلزاریکه الفت دسته بند موی مجنونست****هوا هر چند بالد نگذرد از سایهٔ بیدش
اشارات حقیقت بر مجاز افکند آگاهی****خرد هرجا پری در جلوه آمد شیشه فهمیدش
ز بس اسرار پیدایی دقیق افتاده است اینجا****نظر واکرد برکیفیت خویش آنکه پوشیدش
گر این یأس از شمار سال و ماه کلفتم خیزد****مه نو خم شود چندانکه از دوش اوفتد عیدش
به چندین جام نتوان جز همان یک نشئه پیمودن****تو هم پیمانهای داری که پرکردهست جمشیدش
جنون مضرابی ناموس الفت نغمهها دارد****شکست از هر چه باشد میزند بر سایه امیدش
چه مقدار آگهی بر خویش چیند قطره از دریا****خیالت راست تحقیقی که ممکن نیست تقلیدش
نپردازی به فکر نغمهٔ تحقیق من بیدل****که چرخ اینجا خمیدن میکشد با چنگ ناهیدش
غزل شمارهٔ 1776: بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش
بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش****هرکه را سرمایهٔ رنگیست میگردد سرش
مغز آسایش چسان بندد سر فرماندهی****کز خیال سایهٔ بالیست بالین پرش
بیحضور وصل جانان چیست فردوس برین****بیشراب لطف ساقی کیست آب کوثرش
جان فدای معجز ساقی که پیش از می کشی****نشئه در سر میدود چون مو ز خط ساغرش
چون مه نو نقش چینی از جبینم گل کند****سجده دامن چیده باشد بهر تعظیم درش
حسرت عاشق چه پردازد به سیر کاینات****شسته است این نقشها را یک قلم چشم ترش
داغ حرمان شعلهای دارم که در پرواز شوق****ظلم بر بیطاقتی کردند از خاکسترش
بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل****موج اگر گردد نگیرد آب دریا بر سرش
رحم کن بر حال بیماری که از ضعف بدن****جای پهلو ناله میغلتد به روی بسترش
دولت تیز جفاکیشان بدان بیغیرتی****واعظ است آن شعلهکز خاشاک باشد منبرش
خواجه از چرب آخوریها همعنان فربهی است****میرود جایی که میگردد هیولی پیکرش
چشم حیران انتظار آهنگ مشق غفلت است****لغزش مژگان مینا انفعال مسطرش
گریه دارد عشق بر حال اسیران وفا****خس به چشم دام میافتد ز صید لاغرش
نیست بیدل را به غیر از خاک راه بیکسی****آنکه گاهی ازکرم دستی گذارد بر سرش
غزل شمارهٔ 1777: بسکه افتاده است بینم خون صید لاغرش
بسکه افتاده است بینم خون صید لاغرش****میخورد آب از صفای خود زبان خنجرش
آنکه چونگل زخم ما را در نمک خواباند و رفت****چون سحر شور تبسم میچکد از پیکرش
بعد مردن هم مریض عشق بیفریاد نیست****گرد مینالد همان گر خاک گردد بسترش
بحر نیرنگی که عالم شوخی امواج اوست****میدهد عشق از حباب من سراغ گوهرش
من ز جرأت بینصیبم لیک دارد بیخودی****گردش رنگی که میگرداندم گرد سرش
تا نفس باقیست دل را از تپیدن چاره نیست****طایر ما دام وحشت دارد از بال و پرش
کوس وحدت میزند دل گر پریشان نیست وهم****شاه اینجا میشود تنها به جمع لشکرش
باید از شرم فضولی آبگردد همتت****میهمان عالمی آنگه غم گاو و خرش
عافیت دل را تنک سرمایه دارد چون حباب****از شکستنها مگر لبریزگردد ساغرش
پر بلند است آستان بینیازبهای عشق****آن سوی این هفت منظر حلقهای دارد درش
از سراغ مطلبم بگذرکه مانند سپند****نالهای گم کردهام میجوبم از خاکسترش
بس که از درد محبت بیدل ما گشت زار****همچو مژگان میخلد در دیده جسم لاغرش
غزل شمارهٔ 1778: خط مشکین شد وبال غنچهٔ جان پرورش
خط مشکین شد وبال غنچهٔ جان پرورش****گشت در گرد یتیمی خشک آب گوهرش
گر به این شوخی کند عکس تو سیر آینه****میتپد برخود به رنگ موج دربا جوهرش
هرکه را از نغمهٔ ساز سلامت آگهیست****نیست جز ضبط نفس دربزم دل خنیاگرش
نسخهٔ دل عالمی دارد که گر وا میرسی****هست صحرای قیامت صفحهای از دفترش
گردباد بیخودی پیمای دشت الفتیم****کاسمان هم میکند گردیدنی گرد سرش
نالهام عمریست طوف لب نفهمیده ست چیست****وای بیماریکه غیراز دل نباشد بسترش
سعی آرامم حریف وحشت سرشار نیست****خواب من چون غنچه برمیآرد از بالین پرش
طفل خویی گر زند لافکمال آهسته باش****میکند چون اشک آخر خودنماییها ترش
بیفنا نتوان چراغ اعتبار افروختن****آتش ما شعله میبارد پس از خاکسترش
احتیاجت نیست جز ایجاد عیب دوستان****مطلبی سرکن به پیش هرکه میخواهیکرش
کبریایی ازکمین عجز ما گلکردنی ست****سایه هم خورشید مییابد زمان دیگرش
تیغ خونخوارست بیدل جادهٔ دشت جنون****تا ز سر نگذشتهای نتوانگذشتن از سرش
غزل شمارهٔ 1779: به ساز نیستی بستهست شور ما و من بارش
به ساز نیستی بستهست شور ما و من بارش****بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
خجالت با دماغ بید مجنون بر نمیآید****جهانی زحمت خم میکشد از دوش بیبارش
ز آشوب غبار دهر یکسر سنگ میبارد****تو ضبط شیشهٔ خودکن پری خیز است کهسارش
زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم گشتن****سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش
کمند حب جاه از خلق واگشتن نمیخواهد****سلیمانی سری دارد که زنار است دستارش
صفا هم دام پا لغزیست از عبرت مباش ایمن****به سر غلتاند گوهر را غرور طبع هموارش
به میدانیکه رخش عزم همت میکند جولان****حیا از هر دو عالم میکشد دست عناندارش
جفا با طینت مسرور عاشق بر نمیآید****مگراز درد محرومی زپا بیرون خلد خارش
به رفع کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان****شکست سایه دارد هر چه میافتد ز دیوارش
خیال بحر چندین موج گوهر در نظر دارد****که میداند چهها دیدند مشتاقان دیدارش
مجاز پوچ ما را از حقیقت باز میدارد****به سیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش
کبابم کرد اندوه جدایی هر چه را دیدم****کسی یارب در این محفل نیفتد با نگه کارش
به تعمیر دل تنگم کسی دیگر چه پردازد****طناب وسع همت پرگره بسته است معمارش
در این غفلتسرا بی عبرت آگاهی نمیباشد****مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بیدارش
چو تصویر هلال آخر به خجلت خاک شد بیدل****ز ننگ ناتمامی بر نیامد خط پرگارش
غزل شمارهٔ 1780: بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش
بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش****به رنگ رفته نوشتم براتگلزارش
به آسمان مژهٔ من فرو نمیآید****بلند ساختهٔ حیرتیست دیوارش
رهایی ازکف صیاد عشق ممکن نیست****کمند جای نفس میکشدگرفتارش
به خاک خفتهٔ دام تواضع خلقم****چو سجدهایکه فتد راه در جبین زارش
به وضع خلق برآیا ز دهرگوشهگزین****گهر سریستکه دربا نمیکشد بارش
ز شیخ مغز حقیقت مجوکه همچو حباب****سری ندارد اگر واکنند دستارش
ندارد آن همه تعلیم هوش غفلت عام****به راه خفته به پا میکنند بیدارش
چو شمع بلبل ا ن باغ بسکه عجز نماست****شکستن پر رنگ است سعی منقارش
خرام یار ز عمر ابد نشان دارد****در آب خضر نشستهستگرد رفتارش
ادب ز شرم نگه آب میشود ورنه****شنیدهایم که بیپرده است دیدارش
ره جنونکدهٔ دل گرفتهای بیدل****به پا چو آبله نتوان نمود هموارش
غزل شمارهٔ 1781: چه لازم است کشد تیغ چشم خونخوارش
چه لازم است کشد تیغ چشم خونخوارش****به روی دل که نفس نیز میکند کارش
به حیرتم که چه مضمون در آستین دارد****نگاه عجز سرشکی است مهر طومارش
چمن به فیض بیابان ناامیدی نیست****که از شکستن دل آب میخورد خارش
محیط فیض قناعتکه موجش استغناست****چو آب آینه سرچشمه نیست در کارش
ندارد آن همه تخمین عرصهٔ امکان****ببند چشم و بپیما فضای مقدارش
بساط خامش هستی ستیزه آهنگم****مگر رسد به نوای گسستن تارش
کباب همت آن رهروم که در طلبت****چو اشک آبله دارد عنان رفتارش
ز ناله بلبلم آسوده است و میترسم****دل دو نیم دهد باز یاد منقارش
ز جلوهٔ تو جهان کاروان آینه است****به هر چه مینگرم حیرتی است در بارش
غرور عشق تنزه بساط خودراییست****دماغ کس نخرد گلفروش بازارش
فریب عشرت طوبی که میخورد بیدل****به رنگ سایه سر ما و پای دیوارش
غزل شمارهٔ 1782: صبح از چه خرابات جنونکرد بهارش
صبح از چه خرابات جنونکرد بهارش****کافاق به خمیازه گرفتهست خمارش
شام اینهمه سامان کدورت زکجا یافت****کز زنگ نشد پاک کف آینهدارش
گردون به تمنای چه گل میرود از خویش****عمریست که بر گردش رنگست مدارش
دربا به حضور چه جمالست مقابل****کز خانهٔ آیینه گرو برد کنارش
صحرا به رم ناز چه محمل نظر افکند****کاندیشه پریخانه شد از رقص غبارش
کوه از چه ادب ضبط نفس کرد که هر سنگ****در دل مژه خواباند چراغان شرارش
ابر از چه تلاش این همه سامان عرق داشت****کایینه چکید از نمد خورده فشارش
برق ازچه طرف رخش به مهمیز طلب داد****کز عرض برون برد لب خنده سوارش
گلشن ز چه عیش اینقدر اندوخت شکفتن****کافتاد سر و کار به دلهای فکارش
بلبل ز چه ساز انجمنآرای طرب بود****کز یک نی منقار ستودند هزارش
طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند****کز خلد چکید آرزوی نقش و نگارش
شبنم به چه حیرت قدم افسرد که چون اشک****یک آبله گردید به هرگام دچارش
موج گهر آشوب چه توفان خبرش کرد****کز ضبط سر و زانوی عجز است حصارش
آیینه زتکلیف چه مشرب زده ساغر****کز هر چه رسد ییش نه فخرست و نه عارش
دل رمز چه سحر است که در دیدهٔ تحقیق****حسن است و نیفتاد به هیچ آینه کارش
عمر از چه شتاب اینهمه آشفتگی انگیخت ***کاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش
بیدل ز چه مکتب سبق آگهی آموخت****کاینها به شق خامه گرفتهست قرارش
غزل شمارهٔ 1783: مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش
مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش****برای نام اگر جان میکنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر****همین رنج خمیدن میکند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد****بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد****ز موسی جمعکن دل آتش افتادهست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان گر زنی بر هم****نیابی سرمهواری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا میکنیم اما****هنوز از بینیازی بیضه نشکستهست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم****جنون میخندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف میکشد زاهد****ازین غافل که انگشت شهادت میکند کورش
سراغگرد تحقیقی نمیباشد درین وادی****سیاهی میکند خورشید هم من دیدم از دورش
نمیدانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی****که در هر سر خمستان دگر میجوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالمکم نمیگردد****به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوریکه مجنون خیال ما به سر دارد****مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیریکمکم از خود بایدم رفتن****ز آه سرد محمل بستهام بر بویکافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد****ز خودبینی استگر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها****تو خواهی نغمهٔ فرعونگیر و خواه منصورش
دگر مژگانگشودی منکر اعمی مشو بیدل****که معنیهاست روشن چون نقط از چشم بینورش
غزل شمارهٔ 1784: چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش
چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش****درآغوش کمان بر دل قیامت میکند تیرش
مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را****که چون آیینه بیحرف است صافیهای تقریرش
اگر این است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت****جهانی میتوان آتش زدن از رنگ تصویرش
مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را****گر از تار نظر سازند موی کلک تحریرش
سیهروزی که یاد طرهات آوازهاش دارد****به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش
به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد****برهمن دارد ایمانی که شرم آید ز تکفیرش
به سعی جانکنیها کوهکن آوازهای دارد****به غوغا میفروشد هرکه باشد آب در شیرش
در این دشت جنون الفتگرفتاری نمیباشد****که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش
نفس میبست بر عمر ابد ساز حباب من****به یک بست وگشاد چشم آخر شد بم و زیرش
دل جمع آرزو داری بساط گفتگو طی کن****کهگوهر بر شکست موج موقوف است تعمیرش
به صحرایی که صیادشکمند زلف او باشد****اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش
به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی****جوانیها اگر این است رحمت باد بر پیرش
غزل شمارهٔ 1785: دل دیوانهای دارم به گیسوی گرهگیرش
دل دیوانهای دارم به گیسوی گرهگیرش****که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش
ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من****سرتسلیم تا ننهد به بالین پر تیرش
تو در بند خودی قدر خروش دل چه میدانی****که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش
مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی****چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش
مآل کار غفلتهای ما را کیست دریابد****که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش
سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد****تو از فقر و غنا آمادهکن ساز بم در زیرش
غبار صیدم از صحرای امکان رفتهام اما****هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش
تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد****که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش
اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم****که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش
دم پیری فسردن بر دل عاشق نمیبندد****تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش
جوانیهای اوهامت به این خجلت نمیارزد****که چون نظاره خمگردیدن مژگانکند پیرش
مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل****جنون داردکف خاکیکه من دارم به زنجیرش
غزل شمارهٔ 1786: شکست خاطری دارم مپرس از فکر تدبیرش
شکست خاطری دارم مپرس از فکر تدبیرش****که موی چینی آنسوی سحر بردهست شبگیرش
غبار دل به تاراج تپشهای نفس دادم****صدایی داشت این دیوانه در آغوش زنجیرش
چه امکانست نومیدی شهید تیغ الفت را****چوگل دامان قاتل میدمد خون زمینگیرش
نگارستان بیرنگی جمالی در نظر دارم****که مینای پری دارد سفال رنگ تصویرش
سیهکاری نمیماند نهان درکسوت پیری****به رنگ مو که رسواییست وقفکاسهٔ شیرش
نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن.****که با آبگهر شستهست حیرت خون نخجیرش
علاجی نیست جرم غفلت آیینهٔ ما را****مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش
نه حرف رنگ میدانم نه سطر جلوه میخوانم****کتابی در نظر دارم که حیرانیست تفسیرش
نگاهش تا سر مژگان به چندین ناز میآید****به این تمکین چه امکانست از دل بگذرد تیرش
جهان کیمیا تاثیر استعداد میخواهد****چو تخمت قابل افتد هرکف خاکیست اکسیرش
به این طاقت سرا تا چند مغرورت کند غفلت****نفس دارد بناییکز هوا کردند تعمیرش
به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل****خوشا آهی که از آیینه هم بردند تاثیرش
غزل شمارهٔ 1787: گزند زندگانی در کفن جسم است تدبیرش
گزند زندگانی در کفن جسم است تدبیرش****سموم آنجا که زور آرد علاجی نیست جز شیرش
چه مغناطیس حل کردهست یارب خون نخجیرش****که پیکان یک قدم پیش است از سعی پرتیرش
به دریا برد از دشت جنون دیوانهٔ ما را****هجوم آبله یعنی حباب موج زنجیرش
ازین صحرای حیرت گرد نیرنگ که میبالد****که مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجیرش
ز نفی سایه نور آیینهٔ اثبات میگردد****شود یارب شکست رنگ ما هم صرف تصویرش
به گرد سرمه خوابیدهست مغز استخوان ما****که شاید لذتی دزدیم ز آواز نی تیرش
پریشان حالیم جمعیتی دیگر نمیخواهد****بنای زلف بس باشد شکست خویش تعمیرش
سر از سودای هستی اینقدر نتوان تهیکردن****که شست این کاسه را یا رب به موج آب شمشیرش
درین وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم****که همچون پای بیکاران رگ خوابست زنجیرش
به صد حسرت خیالت را مقیم دل نمیخواهم****که میترسم بر آرد کلفت این خانه دلگیرش
نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل****عرق کرد آه من آخر ز خجلتهای تأثیرش
به چندین سعی پی بردم که از خود رفتهام بیدل****رساند این شمع را با نقش پای خویش شبگیرش
غزل شمارهٔ 1788: نمیدانم چه گل در پرده دارد زخم شمشیرش
نمیدانم چه گل در پرده دارد زخم شمشیرش****که رنگ هر دو عالم میتپد در خون نخجیرش
دگر ای وحشت از صیدم به نومیدی قناعت کن****بهگوش زخمم افتادهست آواز نی تیرش
مپرسید از مآل هستی غفلت سرشت من****چو مخمل دیدهام خوابی که در خوابست تعبیرش
چه سازد غیر خاموشی جنون گریه دربارم****که همچون جوهر آیینه در آب است زنجیرش
سبگ گردی در این حیرتسرا آزادهام دارد****نگه را منع جولان نیست پای رفته در قیرش
صد آفت از که باید جست در معمورهٔ امکان****اگر صبحست هم از شبنم آبی هست در شیرش
حباب از موج هستی دست طاقت شسته میکوبد****که طاق عمرچون بشکست ممکن نیست تعمیرش
ز بخت تیره عاشق را چه امکانست آسودن****که مژگان تا بهم آرد سیاهی میکند زیرش
نی ام عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مینایم****چو نشتر نالهای دارم که خونریز است تاثیرش
به رنگی کرد یادم داغ الفت پیشهٔ صیاد****که جوشد حلقهٔ دام از رمیدنهای نخجیرش
ز صحرای فنا تا چشمهٔ آب بقا بیدل****ره خوابیدهای دیگر ندیدم غیر شمشیرش
غزل شمارهٔ 1789: دلی که گردش چشم تو بشکند سازش
دلی که گردش چشم تو بشکند سازش****به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش
به هر زمین که خرام تو شوخی انگیزد****چمن به خنده نگیرد غبار گلبازش
به محفلی که نگاهت جنون کند تعمیر****پری به سنگ زند شیشه خانهٔ نازش
به خانهای که مقیمان انتظار تواند****زنند از آینهها حلقه بر در بازش
من و جنون زده اشکی که چون به شور آید****بقدر آبلهٔ پا دمد تک و تازش
غبار عرصهگه همتم که تا به ابد****چو آسمان ننشیند ز پا سر افرازش
به رنگم آینهای بود سایه پرور ناز****در آفتاب نشاند التفات پروازش
تلاش خلق که انجام اوست خاک شدن****به رنگ اشک تری میچکد از آغازش
به گرد عالم کمفرصتی وطن داریم****شرر خوش است به پرواز آشیان سازش
چه شعلهها که نیامد به روی آب امروز****مپرس از عرق بی دماغی نازش
زخویش تا نروی ناز این چمن برجاست****شکست در پر رنگ تو کرد پروازش
به کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل****فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش
غزل شمارهٔ 1790: سخنسنجیکه مدح خلق نفریبد به وسواسش
سخنسنجیکه مدح خلق نفریبد به وسواسش****مسیحای جهان مرده گردد صبح انفاسش
نفس محملکش چندین غنا و فقر میباشد****که در هر آمد و رفتی است گرد جاه افلاسش
ز تار و پود اضداد است عبرت بافی گردون****کجی و راستی شد جمع تا گل کرد کرباسش
فسردن هم کمالش پاس آب روست در معنی****نگین از کندن آزاد است اگر سازی ز الماسش
فلک سازیست مستغنی ز وضع هرزه آهنگی****.من و مای تو میباشد گر آوازی است در طاسش
مرا بر بینیازیهای مجنون رشک میآید****که گم کردهست راه و نیست یاد از خضر و الیاسش
شکوه عزت از اقبال دونان ننگ میدارد****بلندی تاکجا بر آبله خندد ز آماسش
تو زین مزرع نموهای درو آمادهای داری****که در هر ماه چون ناخن زگردون میدمد داسش
به اقلیم عدم گم کرد انسان ذوق سلطانی****که وهم هستی افکند این زمان در دست کناسش
حباب بیدل ما را غم دیگر نمیباشد****نفس زندانی شرم است باید داشتن پاسش
غزل شمارهٔ 1791: که دارد جوهر تحقیق حسرتگاه ناموسش
که دارد جوهر تحقیق حسرتگاه ناموسش****جهانتاب است شمع و بیضهٔ عنقاست فانوسش
تبسم ریز صبحی رفت از گلشن که تا محشر****به هر سو غنچهها لب میکند از حسرت بوسش
خیال عشق چندان شست اوراق دلایل را****که در آیینه نتوان یافتن تمثال جاسوسش
نوید وصل آهنگیست وقف ساز نومیدی****اگر دل بشکند زین نغمه نگذارند مأیوسش
درین محفل به هر جا شیشهٔ ما سرنگون گردد****خم طاق شکست دل نماید جای پا بوسش
شکستم در تمنای بهارت شیشهٔ رنگی****که هر جا میرسم پر میزند آواز طاووسش
جهان یکسر حقست آری مقیّد مطلق است اینجا****ز مینا هر که آگه شد پری گردید محسوسش
ز دیرستان عشقت در جگر جوش تبی دارم****که از تبخاله میباید شنیدن بانگ ناقوسش
دگر میتاختم با ناز در جولانگه فطرت****به این خجلت عرق کردم که نم زد پوست بر کوسش
زمان فرصت دیدار رفت اما من غافل****به وهم آیینه صیقل میزنم از دست افسوسش
به آزادی پری میزد نفس در باغ ما بیدل****تخیل گشت زندانش توهُم کرد محبوسش
غزل شمارهٔ 1792: دل بیمدعا رنگی ندارد تا کنم فاشش
دل بیمدعا رنگی ندارد تا کنم فاشش****صدف در حیرت آیینه گم کردهست نقاشش
درین محفل نیاوردند از تاریکی دلها****چراغی را که باشد امتیاز از چشم خفاشش
جهان رنگ با تغییر وضع خود جدل دارد****به هر جا شیشه و سنگی است با وهم است پرخاشش
به تشویش دل مأیوس رنجی نیست مفلس را****شکست کاسه در بزم کرم کردهست بیآشش
به این شرمی که میبیند کریم از جبههٔ سایل****گهر هم سرنگون میافتد از دست گهرپاشش
به ملک بینیازی رو که گاه احتیاج آنجا****چوناخن میکشد درهم به پشت دست قلاشش
خط لوح امل جز حک زدن چیزی نمیارزد****همهگر ریش زاهد در خیال آید که بتراشش
شئون هر صفت مستوری عاشق نمیخواهد****کفن هر چند پوشد ذوق عریانیست نباشش
بساط زندگی مفت حضور اما به دل جاکو****نفس میگسترد در خانهٔ آیینه فراشش
ندارد کاوش دل صرفهٔ امن کسی بیدل****در این ناسور توفانهای خون خفتهست مخراشش
غزل شمارهٔ 1793: آن را که ز خود برد تمنای سراغش
آن را که ز خود برد تمنای سراغش****چون اشک پر از رفتن خود کرد ایاغش
هر چرب زبانی که به شوخی علم افراشت****کردند چو شمع از نفس سوخته داغش
رحم است بر آن خسته که چون آه ندامت****در گوشهٔ دل نیز ندادند فراغش
فریاد که در گلشن امکان نتوان یافت****صبحی که به شبها نکشد بانگ کلاغش
پیدایی حق ننگ دلایل نپسندد****خورشید نه جنسی است که جویی به چراغش
این نشئه ز کیفیت جولان که گل کرد****تا ذره در این دشت به چرخ است دماغش
حیرت چمن مستی و مخموری وهمیم****تمثال در آیینه شکستهست ایاغش
در مملکت سایه ز خورشید نشان نیست****ای بیخبر از ما نتوان یافت سراغش
خاکسترت از دود نفس بال فشان است****آتش قفس فاخته دارد پر زاغش
از شیون رنگین وفا هیچ مپرسید****دل آن همه خون گشت که بردند به باغش
بیدل من و بزمی که ز یکتایی الفت****خاکستر پروانه بود باد چراغش
غزل شمارهٔ 1794: به رنگیکجکلاه افتاده خم در پیکر تیغش
به رنگیکجکلاه افتاده خم در پیکر تیغش****که از حیرت محرف میخورد صورتگر تیغش
به جوی برگ گل آب از روانی دست میشوید****به سعی خون ما نتوان گذشت از معبر تیغش
در این محفل بساط راحتی دیگر نمیباشد****مگر در رنگ خون غلتم دمی بر بستر تیغش
چو موج از عجزگردن میکشد کر و فر امکان****نمایان است توفان شکست از لشکر تیغش
کدورت بر نیارد طینت خورشید سیمایان****بیاض صبح دارد آینه روشنگر تیغش
گرانجانیست زبر سایهٔ برق بلا بودن****ز فرق کوه دشوارست خیزد لنگر تیغش
چوگل در پیکر افسردهام خونی نمیباشد****به پرواز آیدم رنگی مگر از شهپر تیغش
کند گرد از کدامین کوچه خون بسملم یارب****سراغ نقش پایی بردهام تا جوهر تیغش
بهار فیض دررنگ شهادت خفته است اینجا****تبسم بر سحر دارد جراحت پرور تیغش
خط تسلیم سرمشقکمال دیگر است اینجا****به جوهر ناز دارد گردن فرمانبر تیغش
به خون بیدلانگویند ابرویش سری دارد****سر سودایی من هم به قربان سرتیغش
غزل شمارهٔ 1795: به هر بزمی که باشد جلوه فرما جوهرتیغش
به هر بزمی که باشد جلوه فرما جوهرتیغش****به چشم زخم دلها سرمهگردد جوهرتیغش
زلال آبروها میزند موج از پر بسمل****به کوثر سر فرو نارد تمنا پرور تیغش
ز رنگ خویشگردد پایمال برق نومیدی****کف خونی که نگذارند برگرد سر تیغش
چو آن مصرع که هرحرفشکشد تا معنی رنگین****به قصد خون من جوهر بود بال وپرتیغش
توان خواند از غرور حسن عجز حال مشتاقان****خطی جز سرنوشت ما ندارد دفتر تیغش
تغافل پیشهای درکار ابروی کجش دارد****کجا شور شهیدان بشنودگوشکر تیغش
به خون بسملیگر تهمتآلود هوسگردد****شفق بر خود تپد از رشک دامان تر تیغش
به بحر عشق هر موج از حبابی سرخوش است اما****سری کو تا به عرض گردش آرد ساغر تیغش
ندارد موج هرگز درکنار بحر آسودن****به این شوخی چسان خوابیده جوهر در بر تیغش
در این محفلکه یک خواب فراموش است راحتها****کجا پهلو نهد کس گر نباشد بستر تیغش
به قطع زندگی بیدل نفس مهلت نمیخواهد****رموز بینیامی روشن است از پیکر تیغش
غزل شمارهٔ 1796: چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش
چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش****بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش
به آیینیکه شاخگل هجوم غنچه میآرد****چرا خونم حمایل نیست یا رب در بر تیغش
محبت گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی****کف خون هم بجایی میرساند رهبرتیغش
به صد تسلیم میباید رضا جوی قدر بودن****چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش
به بال طایر رنگ از رگگل رشته میباشد****رهایی نیست خونمرا ز دام جوهرتیغش
اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون****بدخشانها به یک دم بشکفاند جوهر تیغش
خطی از عافیت در دفتر بسمل نمیگنجد****مزن بر صفحهٔ دلهای ما جز مسطر تیغش
به حسرت عالمی بیتاب رقص بسمل است اما****که دارد آنقدر خونی که گردد زیور تیغش
دماغ دستاز آب خضر شستنبرنمیدارم****بلند است از سرم صد نیزه موج گوهر تیغش
درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانان را****مهنو هم سری میآرد آخر بر سر تیغش
چه مقدار آبرو سامان کند خون من بیدل****به دریا تر نمیگردد زبان اژدر تیغش
غزل شمارهٔ 1797: کشت عاشق که دهد داد گیاه خشکش
کشت عاشق که دهد داد گیاه خشکش****موی چینیست رگ ابر سیاه خشکش
بیسخا گردن منعم چه کمال افرازد****سر خشکیست که آتش به کلاه خشکش
سر به غفلت مفرازید ز آه مظلوم****برق خفتهست به فوارهٔ آه خشکش
شاه اگر دامن انعام به خسّت چیند****نیست جز مهرهٔ شطرنج سپاه خشکش
غفلت بیدل ما تا به کجا گرد کند****ابر رحمت نشود تر به گناه خشکش
غزل شمارهٔ 1798: شوق آزادی سر از سامان استغنا مکش
شوق آزادی سر از سامان استغنا مکش****گرکشی بار تعلق جز به پشت پا مکش
ای شرر زین مجمرت آخر پری باید فشاند****گر همه در سنگ باشی آنقدرها وامکش
بر نمیآید خرد با ساز حشرآهنگ دل****مغز مستی گر نداری پنبه از مینا مکش
شمع را رعنایی او داغ خجلت میکند****سرنگونی میکشی گردن به این بالا مکش
صرفهٔ هستی ندارد سایه را ترک ادب****هر طرف خواهی برو لیک ازگلیمت پا مکش
معنی نازک ندارد تاب تحریک نفس****از ادب مگسل طناب خیمهٔ لیلا مکش
خشکی خمیازه بر یاران پسندیدن تریست****عالم آب است اگر ساغرکشی تنها مکش
کلفت رفع علایق از هر آفت بدتر است****خار اگر داری بیا رنج کشیدنها مکش
گفتگو هنگامهٔ برهمزن روشن دلی است****این بساط آیینهها دارد نفس اینجا مکش
آب میگردد دل از درد وطن آوارگان****ای ترحم صید دام ماهی از دریا مکش
انفعال فطرتم ای کلک نقاش کرم****رنگ میبازد حیا ما را به روی ما مکش
نسبتت بیدل به آزادی ز مجنون نیست کم****رشتهای داری تو هم از دامن صحرا مکش
غزل شمارهٔ 1799: به پیری از هوس زندگی خمار مکش
به پیری از هوس زندگی خمار مکش****سپیدکشت سرت دیگر انتظار مکش
تعلق من وما ننگ جوهر عشق است****چو اشک گوهر غلتان دل به تار مکش
چوشمع خط امان غیر نقش پای تو نیست****ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش
ز دیده میچکد آخر جهان چو قطرهٔ اشک****تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش
جهان بیسر و پا بر تپش غلو دارد****اگرتو سبحه نهای سر به این قطار مکش
به دشت و در همه سوکاروان دردسر است****هزار ناقه ستم میکشد تو بار مکش
مباد باز فتد حرص درتلاش جنون****زپای هرکه در این ره نشست خار مکش
به رنجکلفت تمکین غنا نمیارزد****چو موجگوهر از آسودگی فشار مکش
ز وضع عافیتت بوی ناز میآید****به بحر غرق شو و منتکنار مکش
به حرف و صوت تهیگشتن از خود آسان نیست****چو سنگ محمل اوهام بر شرار مکش
چو تخم راحت بیربشگی غنیمتگیر****سر فتاده ز نشو و نما به دار مکش
اگر ز دردسر هستی آگهی بیدل****نفس چو خامهٔ تصویر زینهار مکش
غزل شمارهٔ 1800: به بر کشید ز بس جوش نازکی تنگش
به بر کشید ز بس جوش نازکی تنگش****فشار چین جبین ریخت با عرق رنگش
درین چمن سر و برگ حضور رنگ کراست ****حنا اگر نکشد دامن گل از چنگش
گلی که بوی وفای تو در نظر دارد****به سنگ هم چه خیال است بشکند رنگش
به حیرتم چه تمنا شکست دامن اشک****که درد آبله پایی نمیکند لنگش
خرد نداشت سر و برگ نشئهٔ تحقیق****ز یک دو جام رساندم به عالم بنگش
تلاش وادی نومیدیام از آن بیش است****که اشک سبحه کشد در شمار فرسنگش
مزار کوهکن آن دم که بیچراغ شود****فتیله ترکند از خون من رگ سنگش
اگر ز آینهٔ دل غبار بردارند****عبیر پیرهن کعبه جوشد از رنگش
نیافتیم در این عبرت انجمن سازی****که چون سپند نغلتد به سرمه آهنگش
به خویش باز نشد چشم ما ز وحشت عمر****دگر چه کار گشاید ز فرصت تنگش
به چار سوی تامل نیافتم بیدل****ترازویی که گرانتر ز دل بود سنگش
غزل شمارهٔ 1801: به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش
به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش****در آتش ریختم نامی که آبم میکند ننگش
به مضمون جهان اعتبارم خنده میآید****چها این کوه درخون غوطه زد تا بسته شد سنگش
به شوخی بر نمیآمد دماغ ناز یکتایی****من از حیرت فزودم صفر بر اعداد نیرنگش
اگر شخص تمنا دامن ترک طلبگیرد****چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش
به غفلت پاس ناموس تحیر میکند دل را****در کیفیت آیینه قفلی دارد از رنگش
جوانی تن زد ای غافل کنون صبریکه پیری هم****بهگوش نقش پا ریزد نواهای خم چنگش
مزاج عافیت ازگردش حالم تماشاکن -****شکستی داشت این مینا که پوشیدند در رنگش
به تحریری نمیشایم به تغییری نمیارزم****ندارم آنقدر رنگی که برگردانم آهنگش
تأمل بر قفای حیرت دیدار میلرزد****که میترسم به هم آوردن مژگان کند تنگش
چه تسخیر است یارب جذبهٔ تاثیر الفت را****که رنگم تا پر افشاند حنا میجوشد از رنگش
در این باغم به چندین جام تکلیف جنون دارد****پر طاووس یعنی پنبهٔ مینای بیرنگش
به حیرت رفتهٔ آیینهٔ وهم خودم بیدل****چه صورتهاکه ننهفتهست برگلکردن رنگش
غزل شمارهٔ 1802: نداشت پروای عرض جوهر، صفای آیینهٔ فرنگش
نداشت پروای عرض جوهر، صفای آیینهٔ فرنگش****تبسم امسال کرد پیدا رگی ز یاقوت شعله رنگش
شکست از آن چشم فتنه مایل غبار امکان به بال بسمل****مباش از افسون سرمه غافل هنوز دستی است زیر سنگش
به مرغزاری که نرگس او کند نگاهی ز کنج ابرو****ز داغ خود همچو چشم آهو به ناز چشمک زند پلنگش
چسان ز خلوت برون خرامد نقاب نگشوده نازنینی****که ششجهت همچو موج گوهر هجوم آغوش کرده تنگش
قبول نازش نهای جنون کن سر از گداز جگر برونکن****دلی بهذوق نیاز خونین حنا چهگل میدهد به چنگش
اگر دو عالم غلو نماید به شوق بیخواست بر نیاید****چه رنگها پر نمیگشاید بهسیر باغیکه نیست رنگش
ز سیر گلزار چشم بستن کسی نشد محرم تسلی****کجاست آیینه تا نمایم چه صبح دارد بهار رنگش
دربغ فطرت نکرد کاری نبرد ازین انجمن شماری****تاملم داشت شیشه داری زدم ز وهم پری به سنگش
ز ساز عشق غرور ساغر هزار بیداد میکشد سر****تو از تمیز فضول بگذر شکست دل داند و ترنگش
به سعی جولان هوش بیدل نگشت پیدا سراغ قابل****مگر زپرواز رنگ بسمل رسی به فهم پر خدنگش
غزل شمارهٔ 1803: من و پرفشانی حسرتی که گم است مقصد بسملش
من و پرفشانی حسرتی که گم است مقصد بسملش****ز صدای خون برسی مگر به زبان خنجر قاتلش
ستم است ذوق گذشتنت ز غبارکوچهٔ عاجزی****اثری اگر نکشد به خون ز شکست آبلهکنگلش
به هزار یاس ستم کشی زدهایم بر در عافیت****چو سفینهای که شکستگی فکند به دامن ساحلش
خوشت آنکه خط به فنون کشی سر عقل غره به خون کشی****که مباد ننگ جنون کشی ز توهم حق و باطلش
به شهید تیغ وفاکرا رسد ازهوس دم همسری****کهگسیخت منطقهٔ فلک ز شکوه زخم حمایلش
دل ذره و تب جستجو سر مهر و گرمی آرزو****چه هوس که تحفه نمیکشد به نگاه آینه مایلش
به خیال آینهٔ دل از دو جهان ستمکش خجلتم****به چه جلوهها شبخون برم که نفسکشم به مقابلش
به هوای مطلب بینشان چو سحر چه واکشم از نفس****که ز چاک پیرهن حیا عرقیستدر دم سایلش
نه سریکه ساز جنونکنم نه دلیکه نالم و خون کنم****من بینوا چه فسونکنمکه رود فرامشی از دلش
کسی از حقیقت بیاثر به چه آگهی دهدت خبر****به خطی که وا نرسد نظر بطلب ز نامهٔ بیدلش
غزل شمارهٔ 1804: جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش
جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش****گذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش
ز پرواز نفس آگه نیام لیک اینقدر دانم****که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش
به خواب وهم تعبیر بلندیکردهام انشا****بهگردون میتند هرکس بقدر گردش حالش
وداع ساز هستی کن که اینجا هر چه پیدا شد****نفس گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش
مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد****که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش
شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم****چراغان گر نمیبود از شرار سنگ اطفالش
گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن****همان آیینهدار وحشت پار است امسالش
به ضبط نالهٔ دل میگدازم پیکر خود را****مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش
غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمیخواهد****نفس هر دم زدن بیپرده است ادبار و اقبالش
به هر کلکی که پردازند احوال من بیدل****چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش
غزل شمارهٔ 1805: دل گمگشتهای دارم چه میپرسی ز احوالش
دل گمگشتهای دارم چه میپرسی ز احوالش****دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش
گرهگردیدن من نیست بیعرض پریشانی****گل است اظهار تفصیلیکه باشد غنچه اجمالش
به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی****که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش
قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد****تو و صد سبحهگردانی من و یک دانهٔ خالش
ز شیخان برد وهم ریش و دستار آدمیت را****مبادا اینقدر حرفم گرفتار دم و یالش
جهان ازساغر وهم امل مست است وزبن غافل****که فرصت رفته است از خود به دوشگردش حالش
قفس نشکستهای تا وانماید رنگ پروازت****که هرگنجشک پروردهست عنقا درته بالش
نیام درخاکساری هم بساط آبله اما****سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش
شرر خرمن دلی چونکاغذ آتشکمین دارم****تماشاییکه نومیدی چه میبیزد به غربالش
چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را****بقدر اشک من آیینه در دست است تمثالش
بجایی برد حیرانی دل خون گشتهٔ ما را****که چون یاقوت نتوان رنگگرداندن به صد سالش
پر افشان هوایکیست از خود رفتن بیدل****که چون صبح بهاران رنگ میگردد به دنبالش
غزل شمارهٔ 1806: مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش
مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش****پرواز سپردند به مقراض دو بالش
سرگشتگی ذره ز خورشید عیان است****ای غافل حالم نظری کن به جمالش
در غنچهٔ دل رنگ بهار هوسی هست****ترسم که شکستن ندهد عرض کمالش
چون لاله به حسنی نرسد آینهٔ دل****تا داغ خیالت نشود زینت خالش
زین گونه که هر لحظه جمال تو به رنگیست****آیینهٔ ما چند دهد عرض مثالش
هرذرهکه آید به نظر برق رم ماست****عالم همه دشتیست که ماییم غزالش
از الفت دل نیست نفس را سر پرواز****این موج حبابیستگره در پر و بالش
محمل صفت اظهار قماشی که تو داری****خوابیست که تعبیر نمایی به خیالش
هر چند برون جستن از این باغ محالست****دامن به هوا میشکند سعی نهالش
از عاجزی بیدل بیچاره چه پرسی****نقش قدمت بس بود آیینهٔ حالش
غزل شمارهٔ 1807: هرگه روم از خویش به سودای وصالش
هرگه روم از خویش به سودای وصالش****توفان کند از گرد رهم بوی خیالش
خواندند بهکوثر ز لب یار حدیثی****از خجلت اظهار عرقکرد زلالش
رنگیکه دمید از چمن وحشت امکان****بستند همان نامهٔ پرواز بهبالش
از کلفت آیینهٔ عشاق حذر کن****بر جلوه اثر میکند افسون ملالش
عمری که ز جیبش شرر خسته نخندد****بگذار که پامال کند گردش مالش
تحریک زبان صرفهٔ بیمغز ندارد****سررشتهٔرسواییکوس است دوالش
درونش همان قانع آهنگ خموشیست****همکاسهٔ چینی نتوان یافت سفالش
کلکی که به سر منزل معنیست عصایم****صد شمع توان ریختن از رشتهٔ نالش
از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست****چین حسدی هست در ابروی هلالش
بیدل به قفس کردهام از گلشن امکان****رنگیکه نه پرواز عیانست و نه بالش
غزل شمارهٔ 1808: چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش
چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش****نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش
رساییها به فکر طرهٔ او خاک میبوسد****مپرس از شانهٔ کوتاه دست آغاز و انجامش
خیال او مقیم چشم حیران است میترسم****که آسیبی رساند جنبش مژگان بر اندامش
به ذوق شوخی آن جلوه چون آیینهٔ شبنم****نگاهی نیست در چشمم که حیرانی کند رامش
تبسم ساغر صبح تمنای که میگردد****اگر یابی به صد دست دعا بردار دشنامش
گر این باشد غرور شیوهٔ نازیکه من دیدم****بهکام خویش هم مشکلکه باشد لعل خودکامش
چه امکان است دل را در خرامش ضبط خودکردن****همهگر سنگ باشد بر شرر میبندد آرامش
اگر در خانهٔ آیینه حسنش پرتو اندازد****چو جوهر لعمهٔ خورشید جوشد از در و بامش
نه تنها در دل آیینه رنگ جلوه میخندد****در آغوش نگینها هم تبسم میکند نامش
طواف خاککویش آنقدر جهد طرب دارد****که رنگ و بویگل در غنچهها میبندد احرامش
در آن محفلکه حسن عالم آرایش بود ساقی****فلک میناست می عیش ابد خورشید ومه جامش
ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن****که خم گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش
امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی****نفس تا میتپد بر خویش درکار است پیغامش
سر انگشت اشارات خطش با دیده میگوید****حذر باید ز صیادی که خورشید است در دامش
مریض شوق بیدل هرگز آسودن نمیخواهد****که همچون نبض موج آخر کفن میگردد آرامش
غزل شمارهٔ 1809: عبارت مختصر تا کی سوال وصل پیغامش
عبارت مختصر تا کی سوال وصل پیغامش****مباد ای دشمن تحقیق از من بشنوی نامش
برهمن گو ببر زنار و زاهد سبحه آتشزن****غرور ناز دارد بینیاز از کفر و اسلامش
نگرداندهست اوراق تمنا انتظار من****هنوز این چشم قربانی مقشّر نیست بادامش
رهایی نیست مضمونی که گرد خاطرم گردد****ز خود غیر از گرفتاری برون افکندم از دامش
هوای جستجوی وصل برد اندیشهٔ ما را****به آن عالم که میباید شنید از خویش پیغامش
ندانم شوق احرام چه گلشن در نظر دارد****بهار از رنگ و بو عمریست گم کردهست آرامش
به زیر چرخ منشین گر تنزه مدعا باشد****عرقها بر چکیدن مایل است از سقف حمامش
ز دور آسمان گر سعد و نحسی در گمان داری****اثر وا میکند از کیفیت برجیس و بهرامش
دو عالم عیش و یک دم کلفت مردن نمیارزد****حذر از الفت صبحی که باشد در نظر شامش
سماجت پیشه یکسر منع را ترغیب میداند****مگس هنگام راندن بیشتر میگردد ابرامش
تلاش جاه بیدل انحراف وضع میخواهد****کشد لنگی سر از پایی که پیش آید ره بامش
غزل شمارهٔ 1810: کلاه نیست تعین که ما ز سر فکنیمش
کلاه نیست تعین که ما ز سر فکنیمش****مگر به خاک نشینیم کز نظر فکنیمش
غبار ما و منی کز نفس فتاد به گردن****ز خانه نیست برون گر برون در فکنیمش
مآل کار ندیدیم ورنه دیدهٔ عبرت****جهانش آینه دارد به خاک اگر فکنیمش
سری که یک خم مژگان به خاک تیره نماند****چو اشک شمع چه لازم که با سحر فکنیمش
هزار حسرت گفتار میتپد به خموشی****نفس به ناله دهیم آنقدر که بر فکنیمش
چو شمع سر به هوا تا کجا دماغ فضولی****بلندیی که به پستی کشد ز سر فکنیمش
به غیر خجلت احباب عرض شکوه چه دارد****گلاب نیست که بر روی یکدگر فکنیمش
چه ممکن است نچیند تری جبین مروت****ز سر فکندن شاخی که از تبر فکنیمش
ز ضبط ناله به دل رحم کردهایم وگرنه****جهان کجاست که آتش به خشک و تر فکنیمش
غنیمت است دو روزی حضور پیکر خاکی****جز این لباس چه پوشیم اگر ز بر فکنیمش
سری به سجدهٔ پیری رساندهایم که شاید****ز نقش پا قدمی چند پیشتر فکنیمش
حریف دعوی دیگر کجاست جرأت بیدل****به پای فیل فتد گر به پشه در فکنیمش
غزل شمارهٔ 1811: بینشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش
بینشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش****عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش
خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی****دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش
کس ندید از روغن بادام توفان جنون****جز غبار من که آشفت از نگاه پر فنش
فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی****گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش
داغم از وضع سبکروحی که چون رنگ بهار****میبرد گرداندن پهلو برون زین گلشنش
از طواف خویش دل را مست عرفان کردهاند****خط ساغر میکند گل گرد خود گردیدنش
عافیت خواهی لب از افسون عشرت بستهدار****هر گل اینجا خنده در خون میکشد پیراهنش
ناله شو تا بیتکلّف از فلکها بگذری****خانهٔ زنجیر راهی نیست غیر از روزنش
تهمت زنگارغفلت میبرد جهد ازدلت****مهر زن این صفحه چندانیکه سازی روشنش
در غبار فوت فرصت داغ خجلت میکشم****شمع رنگ رفته میبیند همان پیرامنش
تیغ مژگانیکه عالم بسمل نیرنگ اوست****گر نپردازد به خونم خون من درگردنش
جز عرق بیدل ز موی پیریام حاصل نشد****آه ازآن شیریکه خجلت میکشد از روغنش
غزل شمارهٔ 1812: دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش
دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش****خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش
مزرعی کز اشک دردآلود من آتش دمید****ناله خیزد چون سپند از دانههای خرمنش
یک نگه بیش از شرار من هوس نگشود چشم****عالمی را کرد پنهان گرد از خود رفتنش
هر خمی زان زلف مشکین طاق مینای دلست****شانه را دست تصرف دور باد از دامنش
جنبش مژگان گرانی میکند بر عارضش****سایهٔ گیسو کبودی میرساند بر تنش
نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردن است****چون نگه ربطی ندارد دل به مژگان بستنش
عشق را با خانه پردازان آبادی چه کار؟****کردهاند این گنج از دلهای ویران مسکنش
خط مشکینی که در چشم جهان تاریک کرد****سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش
برمدار ای جستوجو دست از تپیدنهای دل****این جرس راهی به منزل میگشاید شیونش
ناتوانی پردهٔ اسرار مطلبها مباد****نالهگاه عجز میگردد نگه پیراهنش
بار اندوه فنا را زندگی نامیدهایم****شمع جای سر بریدن میکشد بر گردنش
قامت خمگشته بیدل التفات ناز کیست****همچو ابرو گوشهٔ چشمیست بر حال منش
غزل شمارهٔ 1813: تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش
تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش****هزار آیینه یک گل میدهد از طرف بستانش
نفس در سینهام تیریست از بیداد هجرانش****که من دل کردهام نام به خون آلوده پیکانش
به عالم برق حسنت آتش افکندهست میترسم****که گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش
چنان روشن شدی یارب سواد سرنوشت من****که از بیحاصلی کردند نقش طاق نسیانش
ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی****ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش
جنون گردید ما را رهنمای کعبهٔ شوقی****که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش
صفای دل کدورتهای امکان بر تو بست آخر****دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش
پی آزار مردم از جهنمکم نمیباشد****بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش
عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بیصورت****چه دشواریست کز اوهام نتوان کرد آسانش
نظر وا کردهای ترک هوسهای اقامت کن****که شمع اینجا همان پا میکشد سر از گریبانش
به گردش هر نفس رنگ بهارت دست میساید****چه لازم آسیابانت کند وضع پشیمانش
بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد****که روشن میکند عبرت به چشم پیر کنعانش
غزل شمارهٔ 1814: جفا جویی که من دارم هوای تیر مژگانش
جفا جویی که من دارم هوای تیر مژگانش ***بود چون شبنم گل دلنشین هر زخم پیکانش
به یاد جلوهات گر دیده مژگان مینهد بر هم****به جز حیرت نمیباشد چراغ زیر دامانش
جنون کن تا دلت آیینهٔ نشو و نما گردد****که بختی سبز دارد دانه در چاک گریبانش
تغافل صرفهٔ توست از مدارای فلک مگذر****که این جا میزبان سیر است از پهلوی مهمانش
علاج سختی ایام صبری تند میخواهد.****درشتی گر کند سنگت مقابل کن به سندانش
به ترک وهم گفتی التفات این و آن تاکی****غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش
جهانی را به حسرت سوخت این دنیای بیحاصل****چه یاقوت وکدامین لعل آتش در بدخشانش
نفس غیر از پیام داغ دل دیگر چه میآرد****به مکتوبیکه دارد آتش و دود است عنوانش
غرور اندیشهای تا کی خیال بندگی پختن****تو در جیب آدمی داری که پروردهست شیطانش
ادب ابرام را هم در نظر هموار میسازد****به خشکی نیست مکروه ازسریشم وضع چسبانش
جهان هر چند در چشمت بساط ناز میچیند****تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش
چمنزار جراحت بیدل از تیرش دلی دارم****که حسرت غنچه میبندد بقدر یاد پیکانش
غزل شمارهٔ 1815: ز برق بینیازی خندهها دارد گلستانش
ز برق بینیازی خندهها دارد گلستانش****شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش
دل و آیینهٔ رازش معاذالله چه بنماید****کف خاکیکه درکسب صفاکردند بهتانش
درین صحراگل آسوده رنگی نقد مجنونی****که شد مژگان چشم آبله خار مغیلانش
درین بزم آبرو خواهی زآیین ادب مگذر****که اشک آخرتپیدن میکند با خاک یکسانش
گشاد دل که از ما جوهر تدبیر میخواهد****گره باقیست در کار گهر تا هست دندانش
جنون آزادیی دارد چه پیراهن چه عریانی****صدا یک دامن افشاندهست بر بیداد پنهانش
چه میدانند خوبان قیمت دلهای مشتاقان****بهکف جنسیکه مفت آمد نباشد قدر چندانش
ندانم واصل بزم یقینکی میشود زاهد****هنوز از سبحه میلغزد به صد جا پای ایمانش
مخور جام فریب از محفلکمفرصت هستی****شرار کاغذ است آیینهٔ عرض چراغانش
زخون هرچند رنگی نیست تیغ قاتل ما را****قیامت میچکد هرگه بیفشارند دامانش
هجوم خط نشد آخر حجاب شوخی حسنت****که آتش در طلسم دود نتوانکرد پنهانش
به رنگ بیضهٔ طاووس چشم بستهای دارم****که یک مژگان گشودن میکند صد رنگ حیرانش
تو هم بیدل خیال چند سوداکن به بازاری****که چون آیینه تمثالست یکسر جنس دکانش
غزل شمارهٔ 1816: ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش
ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش****خط مشکین دمید آخر ز موج گرد دامانش
ز جوش شوخی چشم تماشا میکند پنهان****به طوق قمریان نقش قدم سرو خرامانش
در آن محفلکه شوق آیینهٔ اسرار میگردد****ندارد دل تپیدن غیر چشمکهای پنهانش
ز دل یکباره دشوار است قطع التفات او****نگاهش بر نمیگردد اگر برگشت مژگانش
شکست موج دارد عرض بیپروایی دریا****من و آرایش رنگیکزو بستند پیمانش
به این رنگست اگر حیرت حضور قاتل ما را****نیاراید روانی محمل خون شهیدانش
ز فیض عشق دارد محو آن دیدار سامانی****که صد آیینه باید ریخت از یک چشم حیرانش
فلکگر نسخهٔ جمعیت امکان زند بر هم****تو روشنکن سواد سطری از زلف پریشانش
دل بیمدعا یعنی بیاض سادهای دارم****به آتش میبرم تا صفحهای سازم زرافشانش
وجودم در عدم شاید به فکر خویش پردازد****که آتش غیر خاکستر نمیباشدگریبانش
درین گلزار حیرت هرکه بسمل میشود بیدل****چو اشک دیدهٔ شبنم تپیدن نیست امکانش
غزل شمارهٔ 1817: آب از یاقوت میریزد تکلم کردنش
آب از یاقوت میریزد تکلم کردنش****جیب گوهر میدرد ذوق تبسم کردنش
زان ستم پیرا نصیب ما به غیر از جور نیست****کیست یارب تا بود باب ترحم کردنش
در عرق زان چهرهٔ خورشید سیما روشن است****برق چندین شعله وقف کشت انجم کردنش
ترک من میتازد آشوب قیامت در رکاب****نیست باک از خاک ره در چشم مردم کردنش
بندهٔ پیر خراباتم که از تألیف شوق****یک جهان دل جمع کرد انگور در خم کردنش
در وضو زاهد چو توفان بر سر آب آورد****مینشاند خاک را در خون تیممکردنش
دل اگر جمع است گو عالم پریشان جلوه باش****گوهر آسودهست در بحر از تلاطمکردنش
درپی روزی تلاش آدمی امروز نیست****از ازل آواره دارد فکرگندم کردنش
کلفت هستی تپشها سوخت درنبض نفس****رشتهٔ این ساز خون شد از ترنمکردنش
چون سحر شور نفس گرد خیالی بیش نیست****تا به کی آیینهٔ هستی توهّم کردنش
بر دل آزرده تمهید شکفتن آفت است****جام در خون میزند زخم از تبسمکردنش
بیلب دلدار بیدل غوطه زد در موج اشک****عاقبت افکند در دریا گهر گم کردنش
غزل شمارهٔ 1818: ای خیال آوارهٔ نیرنگ هوش
ای خیال آوارهٔ نیرنگ هوش****تا توانی در شکست رنگ کوش
تا نفس باقیست ما و من بجاست****شمع بیکشتن نمیگردد خموش
زندگی در ننگ هستی مردنست****خاکگرد و، عیب ما و من بپوش
زبن خمستان گرمی دل بردهاند****همچو می با خون خود چندی بجوش
از جراحتزار دل غافل مباش****رنگها دارد دکان گلفروش
عشق اگر نبود هوس هم عالمیست****نیست خون دل گوارا، می بنوش
خاک من بر باد رفت و خامشم****همچو صبحم در نفس خون شد خروش
تر دماغان از مخالف ایمنند****گاه خشکی باد میپیچد به گوش
یارب از مستی نلغزد پای من****اشک مینا خانهای دارد به دوش
زندگانی نشئهٔ وهمش رساست****تا نمیمیری نمیآیی به هوش
گر لباس سایه از دوش افکنی****میکند عریانیت خورشید پوش
یأس بر جا ماند و فرصت ها گذشت****امشب ما نیست جز اندوه دوش
تا مگر بیدل دلی آری به دست****در تواضع همچو زلف یار کوش
غزل شمارهٔ 1819: عالم از چشم ترم شد میفروش
عالم از چشم ترم شد میفروش****زین قدح خمخانهها آمد به جوش
آسمان عمریست مینای مرا****میزند بر سنگ و میگوید: خموش
بس که گرم آهنگساز وحشتم****نقش پایم چون جرس دارد خروش
طینت دانا و بیباکی خطاست****چشمهٔ آیینه را محو است جوش
جمع نتوان کرد با هم عشق و صبر****راست ناید میکشی با ضبط هوش
عشق زنگ غفلت از ما میبرد****سایه را خورشید باشد عیب پوش
عقل و حس با هم دوات خامه اند****از زبان است آنچه میآید بهگوش
زین محیط از هرزهتازیها چو موج****میبرد خلقی شکست خود به دوش
همچو شمع از سر بریدن زندهایم****بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش
گر نباشد شعله خاکستر بس است****جستجوها خاک شد در صبر کوش
در سخنچینی حلاوت مشکل است****فهم کن از تلخکامیهای گوش
خاک گشتی بیدل از افسردگی****خون منصوری نیاوردی به جوش
غزل شمارهٔ 1820: عیب همه عالم ز تغافل به هنر پوش
عیب همه عالم ز تغافل به هنر پوش****این پرده به هر جا تنک افتد مژه در پوش
بیقطع نفس کم نشود هرزهدرایی****رسوایی پرواز به افشاندن پر پوش
در زنگ خوشست آینه از ننگ فسردن****ای قطره فضولی مکن اسرار گهر پوش
پر مبتذل افتاده لباس من و مایت****خاکی به سر وهم فشان رخت دگر پوش
ای خواجه غرامت مکش از اطلس و دیبا****آدم چقدر نازکند، رو، جل خر پوش
جز خلق مدان صیقل زنگار طبیعت****دلگیری این خانه به واکردن درپوش
چون صبح میندوز بجز وحشت از این دشت****تا جاده و منزل همه در گرد سفر پوش
پیش از نفس آیینهٔ هستی به عرق گیر****تا غوطه به شبنم نزنی عیب سحر پوش
دل طاقت آن آتش رخسار ندارد****یاقوت نمایان شو و خود را به جگر پوش
بینقطه مصور نشود معنی موهوم****آن موی میانی که نداری به کمر پوش
بیپرده خیالی که نداریم عیانست****حیرت نشود بر طبق آینه سر پوش
انجام تلاش همه کس آبله پایی است****بیدل تو همین ریشه به تحصیل ثمر پوش
غزل شمارهٔ 1821: آه از این جلوهٔ نقاب فروش
آه از این جلوهٔ نقاب فروش****بحر در جیب و ما حباب فروش
تو و صد موج گوهر تمکین****من و یک اشک اضطراب فروش
انفعال است شبنم این باغ****عرقی گل کن و گلاب فروش
چشمی از نقش این و آن بر بند****اعتبار جهان به خواب فروش
دل افسرده سنگ راه وفاست****کاش خون گردد این حجاب فروش
هوش اگر صد قماش پردازد****تو به یک جرعهٔ شراب فروش
آخرکار شعله همواریست****نفسی چند پیچ و تاب فروش
به هوس پایمال نتوان زیست****مخمل ما مباد خواب فروش
باب غم جز دل گداخته نیست****مشتری تشنه است آب فروش
قدر داغ جگر چه میدانی****رو به دکانچهٔ کباب فروش
سایه پرورد جلوهٔ یاریم****خاک ماگیر و آفتاب فروش
بیدل ایام غازه کاری رفت****ماند بخت سیه خضاب فروش
غزل شمارهٔ 1822: ای ز لعلت سخن گلاب فروش
ای ز لعلت سخن گلاب فروش****نگه از نرگست شراب فروش
تیغ ناز تو موجها دارد****از سر بیدلان حباب فروش
زبن دو نیرنگ قطع نتوان کرد****جلوهگر باش یا نقاب فروش
ذرهای مهر بینشان خودی****هرکجا باشی آفتاب فروش
زاهدا کار عشق بیسببی است****تو دعاهای مستجاب فروش
فرصت اینجا ترانهٔ عنقاست****گر توقف کنی شتاب فروش
میروی چشم بسته زین بازار****جنسهای نگه به خواب فروش
نقش هر ذرهای که میبینی****آفتابی است انتخاب فروش
زندگانی قماش راحت نیست****تا نفس داری اضطراب فروش
برق تازان ز خود برون رفتند****حیرت ما همان رکاب فروش
حرف بیموقع از حیا دور است****آبم از پیری شباب فروش
ای شعورت خیالباف جنون****این کتانها به ماهتاب فروش
همه سقای آبروی خودند****یک دو گوهر تو نیز آب فروش
بیدل اینجا کجاست دام و چه صید****دلکمندیست پیچ و تاب فروش
غزل شمارهٔ 1823: مپرسید از نگین شاه و اقبال نفس کاهش
مپرسید از نگین شاه و اقبال نفس کاهش****به چندین کوچه افکندهست سعی نام در چاهش
خودآرایی به دیهیم زر و یاقوت مینازد****ز ماتم کرده غافل خاک رنگین بر سر جاهش
اگر شخص طلب قدر جنون مفلسی داند****گریبان دامن آراید به طوف دست کوتاهش
ره امن از که پرسم در جنون سامان بیابانی****که محشر چشم میپوشد به مژگان پر کاهش
چو آن گل کز سر و دستار مستی بر زمین افتد****به لغزیدن من از خود رفتم و دل ماند درراهش
عنانگیر غبار سینه چاکان نیستگردون هم****سحر هر سو خرامد کوچهها پیداست در راهش
سراپای گهر موج است اگر آغوش بگشاید****گره تاریست کز پیچیدگی کردند کوتاهش
هلال آیینهدار است ای ز سامان طلب غافل****که از خمیازهٔ یک ریشه بالد خرمن ماهش
قناعت در مزاج خلق دون فطرت نمیباشد****پریشان کرد عالم را زمین آسمان خواهش
چه امکانست رمز پردهٔ این وهم بشکافی****که عنقا غفلتست و سعی دانش نیست آگاهش
زبان درکام دزدد هرکه درس عشق میخواند****برون لفظ و خط راهی ندارد در ادبگاهش
گر اسقاط اضافات است منظور یقین بیدل****بس است الله الله از منالله و الیاللهش
غزل شمارهٔ 1824: اگر زین رنگ تمکین میزند موج از سراپایش
اگر زین رنگ تمکین میزند موج از سراپایش****خرام خویش هم مشکل تواند برد از جایش
به غارت رفتهٔ گرد خرام او دلی دارم****که چون گیسوی محبوبان پریشانیست اجزایش
زبان در سرمه میغلتد اسیران نگاهش را****صدا را هم رهایی نیست از مژگان گیرایش
نگاه از چشم حیرانم چو دود از داغ میجوشد****قیامت ریخت بر آیینهام برق تماشایش
نخواهد دود خود را شعله داغ خجلت پستی****نیفتد سایه بر خاک از غرور نخل بالایش
وفا در هر صفت بیرنگ تأثیری نمیباشد****هنوز از خاک مشتاقان حنایی میشود پایش
وداع هستی عاشق ندارد آن قدر کوشش****همان برگشتن از یاد تو خالی میکند جایش
نگردد زایل از اشک ندامت نقش پیشانی****خطوط موج شستن مشکل است از آب دریایش
ندارد طاقت یک جنبش مژگان دل عاشق****ز بس چون اشک لبریز چکیدنهاست مینایش
به این هستی فنا را دستگاه رفع خجلت کن****به کام خس مگر از شعله بالد ناکسیهایش
به این بیمطلبی احرام خواهش بستهام بیدل****که آگه نیست سایل هم ز افسون تقاضایش
غزل شمارهٔ 1825: حیا بیپرده نپسندید راز حسن یکتایش
حیا بیپرده نپسندید راز حسن یکتایش****پری تا فال شوخی زد عرقکردند مینایش
دلی میافشرد هر پر زدن تحریک مژگانت****نمیدانم چه صید است اینکه دارد چنگ گیرایش
چراغ عقل در بزم جنون روشن نمیگردد****مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش
به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را****چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش
بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان****ز هر جا شعلهای جستهست داغی مانده بر جایش
به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن****شکستن ختم قلقل میکند بر ساز مینایش
دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت****تو هر اسمی که میخواهی برون آر از معمایش
مقیم گوشهٔ دل چون نفس دیوانهای دارم****که گر تنگی کند این خانه افشارد به صحرایش
قناعت کردهام چون عشق از آیینهٔ امکان****به آن مقدار تمثالیکه نتوانکرد پیدایش
ندانم سایه با بختکه دارد توامی بیدل****مقیم روز بودن بر نمیآرد ز شبهایش
غزل شمارهٔ 1826: رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش
رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش****تا چشم به خونکه سیهکرده حنایش
عمریستکه عشاق به آنسوی قیامت****رفتند به برگشتن مژگان رسایش
چون صبح به سیر چمن دهر ندیدیم****جز در نفس سوخته تغییر هوایش
سامان تماشاکدهٔ عبرت امکان****سازیستکه در سودن دست است صدایش
از ما و من آوارهٔ صد دشت خیالیم****این قافله را برد ز ره بانگ درایش
خالی نشد این انجمن ازکلفت احباب****هرکس زمیان رفت غمی ماند به جایش
از پردهٔ اینخاکهمیننوحهبلند است****کای وای فسردیم و نگشتیم فدایش
ما را چه خیال است بر این مائده سیری****چشمی نگشودیم به کشکول گدایش
تا حشر چو افلاک محالست برآییم****با قد خم از معذرت زلف دوتایش
با هیچکسان قاصد پیغام چه حرفست****از ما به سوی او برسانید دعایش
جز سجده ندیدیم سرو برگ تماشا****چشمی که گشودیم جبین شد ز حیایش
هیهاتکه در انجمن عبرت تحقیق****بر روی کسی باز نشد بند قبایش
راهی اگر از چاک گریبان بگشایید****با دل خبری هست بپرسید سرایش
یک لحظه حباب آیینهٔ ناز محیط است****بر بیدل ما رحم نمایید برایش
غزل شمارهٔ 1827: زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش
زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش****قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش
محیطعشقبرمحرومیآنقطرهمیگرید****که دهر از تنگ چشمی در صدف وامیکند جایش
درین گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان****که عنقا هم غم بیآشیانیکرد عنقایش
اگرکام امیدی بر نگرداند می هستی****توان پیمانه پرکرد از شکست رنگ مینایش
حضور آفتاب از سایهگرد عجز میچیند****زپستی تا برون آیی نگاهیکن به بالایش
فزودنها نقاب وحشت است اجزای امکان را****نیابی جز شرر سنگیکه بشکافی معمایش
برون از عرض نقصانم کمالش عالمی دارد****نمودم قطرهواری موج سر دادم به دریایش
زیارتگاه احوال شهید کیست این گلشن****که در خون میتپد نظاره از رنگ تماشایش
به زندان داشت عمری جرأت جولان غبارم را****به دامن پاکشیدن داد آخر سر به صحرایش
ترحمکن برآن بیدلکه از افسون نومیدی****به مطلب میفشاند دست و برخود میرسد پایش
غزل شمارهٔ 1828: سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش
سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش****به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پایش
گلستان آب شد از شرم رخسار عرقناکش****صدف لب بست از همدرسی لعل گهر زایش
ز شبنمکاری خجلت سیاهی شسته میروید****نگاه دیدهٔ نرگس به دور چشم شهلایش
خیال از هر بن مویش به چندین نافه میغلتد****ختنها پایمال نکهت زلف سمن سایش
تبسم میزند امشب به لعلش پهلوی چینی****مبادا در خم ابرو نشاند تنگی جایش
به کنه مطلب عشاق دشوار است پی بردن****که خواند سطر مکتوبی که دارد بال عنقایش
محبت سعی ما را مایل پستی نمیخواهد****عرقریز است می از سرنگونیهای مینایش
بهارستان هستی رنگ در بال شرر دارد****که چیدن از شکفتن بیش میبالد زگلهایش
به رفع غفلت ما زحمت تدبیر نپسندی****زمین از خواب ممکن نیست برخیزد مزن پایش
زمانی آب شو از انفعال هرزه جولانی****نگردد تا هوا شبنم پریشانست اجزایش
چو صبح این گرد موهومی که در بار نفس داری****پر افشانست ناپیدایی از پرواز پیدایش
دم تیغی که من دارم خمار حسرتش بیدل****سحر پروردهٔ نازست زخم سینه فرسایش
غزل شمارهٔ 1829: اشکم قدم آبله فرسا ننهد پیش
اشکم قدم آبله فرسا ننهد پیش****تا رفتن دل پای تقاضا ننهد پیش
دل سجده فروش سرکویی است کز آن جا****خاکم همهگر آب شود پا ننهد پیش
کیفیت یادت ز خودم میبرد آخر****این جرعه محال است که مینا ننهد پیش
حیرانی ما صفحهٔ صد رنگ بیان است****آیینه بساط لب گویا ننهد پیش
ما و نم اشکی و سجود سر راهی****تسلیم وفا تحفه به هرجا ننهد پیش
روشن نتوان کرد سواد خط هستی****تا نسخهٔ عبرت پر عنقا ننهد پیش
ما بیخبران سر بهگریبان جنونیم****مجنون قدم از دامن صحرا ننهد پیش
پروانهٔ نیرنگ سحرگاه ندارد****مشتاق تو آینهٔ فردا ننهد پیش
جز سوختن از داغ حضوری نتوان یافت****آن بهکهکسی آینهٔ ما ننهد پیش
در راه تو دل را ز پرافشانی رنگم****ساز قدمی هست مبادا ننهد پیش
آن جاکه بود تیغ تو خضر ره تسلیم****آن کیست که چون شمع سر از پا ننهد پیش
همت خجل است از هوس دست فشاندن****کز چرخ ثری تا به ثریا ننهد پیش
حرصت همهگر قطره تقاضاست حذرکن****تاکاسهٔ در یوزهٔ دریا ننهد پیش
مفت است غنا چشمی اگر سیر توان کرد****زین بیش کسی نعمت دنیا ننهد پیش
بیدل شمرد بند گریبان ندامت****آن دست که در خدمت دلها ننهد پیش
غزل شمارهٔ 1830: چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش
چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش****سر افتادهای دارم که پیشانیست زانویش
کف بیپنجه گیرایی ندارد حیرتی دارم****که آیینه چسان حیرت گرفت از دیدن رویش
سوادی نیست آزادی که روشن یاریش کردن****خط گرداب میخواند اسیر حلقهٔ مویش
چه توفانها کز انداز عتاب او نمیبالد****زبان موج میفهمم ز طرز چین ابرویش
در این باغ اتفاق شبنم و گل میکند داغم****نگاهم کاش سامان عرق میکرد بر رویش
ادبگاه محبت بر ندارد ناز گستاخان****به غیر از جبههٔ من نقش پایی نیست در کویش
مریض الفتش تمهید آسودن نمیداند****مگر گرداندن رنگی دهد تغییر پهلویش
چه امکان است بندد آرزو نقش میانت را****اگر سعی ضعیفیها نسازد خامهٔ مویش
بیا ای عندلیب از شوق قمری هم مشو غافل****چمن دارد خط پشت لب از سرو لب جویش
نه خلوت مایلم نی انجمن سیر اینقدر دانم****که هرجا سربرآرد شمع در پیش است زانویش
بهار آلودهٔ رنگ تمنایت دلی دارم****که گر سیر گلی در خاطر افتد میکنم بویش
ز احسانهای تیر او چه سنجد بیخودی بیدل****مگر انصاف آگاهی نهد دل در ترازویش
غزل شمارهٔ 1831: دلی را که بخشد گداز آرزویش
دلی را که بخشد گداز آرزویش****چو شبنم دهد غوطه در آبرویش
به جمعیت زلف مشکین بنازم****که از هربن موست حیران رویش
چرا دل نبالد در آشفتگیها****که چون تاب زد، دست درتار مویش
چنان ناتوانمکه بر دوش حسرت****ز خود میروم گر کشد دل به سویش
توانی به گرد خرامش رسیدن****ز ضبط نفس گر کنی جستجویش
به عاشق ز آلودگیها چه نقصان****که مژگان بود دامن تر وضویش
ز تقوا ندیدیم غیر از فسردن****خوشا عالم مستی و های وهویش
به میخانهٔ وهم تا چند باشی****حبابیکه خندد پری بر سبویش
مشو مایل اعتبارات دنیا****گل شمع اگر دیده باشی مبویش
فلک خواهد از اخترت داغکردن****مجو مغز راحت ز تخمکدویش
صبا گرد زلفکه افشاند یا رب****که عالم دماغ ختن شد ز بویش
نگه موج خون گشت در چشم بیدل****چه رنگ است یارب گل آرزویش
غزل شمارهٔ 1832: صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش
صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش****که رنگم میپرد گر میتپد گرد از سرکویش
نفس تا میکشم در نالهٔ زنجیر میغلتم****گرفتارم نمیدانم چه مضمونست گیسویش
تو هم ای دیده محو شوق باش و بیخودیها کن****که عالم خانهٔ آیینه است از حیرت رویش
دل یاقوت خون گردیدهای در حسرت لعلش****رم آهو به خاک افتادهای از چشم جادویش
چو سرو آزاد شو یا همچو شمع از خویش بیرونآ****به لب گر مصرعی داری ز وصف قد دلجویش
غبارآلود هستی گر همه تا آسمان بالد****چو ماه نو همان پهلوخور عجز است پهلویش
شکست شیشهٔ من ناکجا فریاد بر دارد****تغافل رفت بر طاق بلند از چین ابرویش
دو روزی پیش ازین با یار در یک پیرهن بودم****کنون از هر گلم باید کشیدن منت بویش
غبار آرمیدن بردهاند از خاک این صحرا****سواد وحشتی روشن کنید از چشم آهویش
کباب وحشت اشکم که چون بیدست و پا گردد****به سر غلتیدنی زین عرصه بیرون میبرد گویش
به وصل از ناتوانی رنج هجران میکشم بیدل****ندارم آنقدر جرأت که چشمی واکنم سویش
غزل شمارهٔ 1833: تپد آینه بسکه در آرزویش
تپد آینه بسکه در آرزویش****ز جوهر نفس میزند مو به مویش
تبسم تکلم تغافل ترحم****نمیزیبد الا به روی نکویش
به جنت که میبندد احرام تسکین ****فشاندند بر زخم ما خاک کویش
نهال خیالم که در چشم بینش****به صد ریشه یک مو نبالد نمویش
نگه سوخت در دیدهٔ انتظارم****خرامت مگر آبی آرد به جویش
ز بس محو آن لعل گردید گوهر****عرق هم چکیدن ندارد ز رویش
طراوت درین خاکدان نیست ممکن****گر آبیست دارد تیمم وضویش
لب از هرزه سنجی است مقراض هستی****سر شمع هم در سر گفتگویش
چو نی هر کرا حرف بر لب گره شد****تأمل شکر کرد وقف گلویش
اگر انتقام از فلک میستانی****مکن جز به چشم ترم روبرویش
خوشا انتقامی که از عجز طاقت****شوی خاک و ریزی به چشم عدویش
چوآتش سیاه است رنگ لباسش****به صابون خاکستر خود بشویش
جهان از وفا رنگ گردی ندارد****جگر خون کن کس مباد آرزویش
برون از خودت گر همه اوست بیدل****مبینش مدانش مخوانش مجویش
غزل شمارهٔ 1834: طرب خواهی درین محفل برون آ گامی آن سویش
طرب خواهی درین محفل برون آ گامی آن سویش****بنالد موج از دریا، تهی ناکرده پهلویش
گلستانی که حرص احرام عشرت بسته است آنجا****به جای سبزه میروید دم تیغ از لب جویش
چراغ مطلب نایاب ما روشن نمیگردد****نفس تا چند باید سوخت در وهم تک و پویش
به آهی میتوانم ساز تسخیر جهان کردن****به دست آوردهام سر رشتهای از تار گیسویش
غبار یک جهان دل میکند توفان نومیدی****مبادا سر بر آرد جوهر از آیینهای رویش
به تاراج نگاه ناتوانش دادهام طاقت****هنوزم در کمین قامت پیریست ابرویش
صبا تا گردی از خاک سر راه تو میآرد****چمن در کاسهٔ گل میکند در یوزهٔ بویش
درین محفل ندارد سایه هم امید آسودن****مگر در خانهٔ خورشید گردد گرم پهلویش
جنون را تهمت عجز است بیسرمایگیهایت****گریبانی نداری تا ببینی زور بازویش
هوای گل نمیدانم دماغ مل نمیفهمم****سری دارم که سامان نیست جز تسلیم زانویش
به زلفی بستهام دل از مضامینم چه میپرسی****دو عالم معنی باریک قربان سر مویش
کرا تاب عتاب اوست بیدل کاتش سوزان****به خاکستر نفس می دزدد از اندیشه ی خویش
غزل شمارهٔ 1835: بی تو مشکل کنم از خلق نهان جوهر خویش
بی تو مشکل کنم از خلق نهان جوهر خویش****اشک آیینهٔ یاس است ز چشم تر خویش
ساکنان سرکویت ز هوس ممتازند****خلد خواهد به عرق غوطه زد ازکوثر خویش
فطرت پست بهکیفیت عالی نرسد****کس چو گل آبله را جا ندهد بر سر خویش
عاشق و یاد رخ دوستکه چشمش مرساد****خواجه و حسرت مال و غمگاو و خر خویش
تا نجوشد عرق خجلت تمثال ز شخص****عالمی آینه کردهست نهان در بر خویش
هر چه خواهی همه در خانهٔ خود مییابی****همچو آیینه اگر حلقه زنی بر در خویش
عجز رفتار من آخر در بیباکی زد****اشک تا آبله پاگشت گذشت از سر خویش
صبح جمعیت ما سوختهجانان دگر است****ختم شبگیر کن ای شعله به خاکستر خویش
سعی وابستگی آخر در فیضی نگشود****عقده درکار من افتاد چو قفل از پر خویش
سایل از حادثه آب رخ خود میریزد****بی شکستن ندهد هیچ صدف گوهر خویش
فکر لذات جهان کلفت دل میآرد****نی به صد عقده فشردهست لب از شکر خویش
سفله را منصب جاه است ندامت بیدل****چون مگس سیر شود دست زند بر سر خویش
غزل شمارهٔ 1836: چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش
چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش****ایگل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش
ساز خسّت چمنی را به رُخت زندانکرد****بهکه چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش
این کمانخانه اقامتکدهٔ الفت نیست****عبرتی گیر ز کیفیت بام و در خویش
نقد ما ذره صفت درگره باد فناست****غیر پرواز چه داریم به مشت پر خویش
عمرها شد قدم عافیتی میشمریم****شمع هر چشم زدن میگذرد از سر خویش
خجلت هیچکسی مانع جمعیت ماست****ذره آن نیست که شیرازه کند دفتر خویش
پیش از این منفعل نشو و نما نتوان زیست****مو چه مقدار ببالد به تن لاغر خویش
سینهچاکان به هم آمیزش خاصی دارند****صبح در شبنم گل آب کند شکر خویش
خودشناسیست تلافیگر پرواز دلت****نیست بر آینهها منت روشنگر خویش
عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است****مژه در دیده شکست آینه از جوهر خویش
ای نگه عافیتت در خور مشق خواب است****به فسون مژه تغییر مده بستر خویش
بی تو غواصی دربای ندامت داربم****غوطه زد شبنم ما لیک به چشم ترخویش
مشرب یأس ندانم چقدر حوصله داشت****پر نکردم ز گداز دو جهان ساغر خویش
کاش بیدل الم بیکسیم وا سوزد****تا ز خاکستر خود دست نهم بر سر خویش
غزل شمارهٔ 1837: آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش
آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش****یارب نصیب کس نشود امتیاز خویش
لیلی کجاست تا غم مجنون خورد کسی****از خویش رفتهایم به توفان ناز خویش
بوی خیال غیر ندارد دماغ عشق****عالم گلیست از چمن بینیاز خویش
این یک نفس که آمد و رفت خیال ماست****بر عرش و فرش خندد و شیب و فراز خویش
در عالمی که انجمن کوری و کری است****هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خویش
هر کس اسیر سلسلهٔ ناز دیگر است****ما و خط تو، زاهد و ریش دراز خویش
این بیستون قلمرو برق جمال کیست****هر سنگ دارد آتش شوق گداز خویش
بر آرزوی خلق در خلد واگذار****ما را نیاز کن به غم دلنواز خویش
بیپردگی نقاب بهار تعینیم****گل باغ رنگ دارد از اخفای راز خویش
از دور باش عالم نامحرمی مپرس****خلقی زدهست حلقه به درهای باز خویش
بیدل به بارگاه حقیقت چه نسبت است****ما را که نیست راه به فهم مجاز خویش
غزل شمارهٔ 1838: عمرها شد بینصیب راحتم از چشم خویش
عمرها شد بینصیب راحتم از چشم خویش****چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش
زین چمن صد رنگ عریانی تماشا کردهام****همچو شبنم درگداز خجلتم از چشم خویش
بس که در یاد نگاهت سرمه شد اجزای من****کس نمیخواهد جدا یک ساعتم از چشم خویش
شوق دیدارم به هر آیینه توفان میکند****عالمی دارد سراغ حیرتم از چشم خویش
جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد****میپرد چول شمع رنگ طاقتم از چشم خویش
نسخهٔ موهوم امکان نقش نیرنگی نداشت****اینقدر روشن سواد عبرتم از چشم خویش
نیست ایمن خانهٔ آیینه از آفات زنگ****دستگاه خواب چندین غفلتم از چشم خویش
غیر موهومی دلیل مرکز آرام نیست****میگشاید ذره راه خلوتم ازچشم خویش
نُه فلک را یک قفس میبیند انداز نگاه****تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خویش
چون شرر هر گه درین محفل نظر وا میکنم****میزند چشمک وداع فرصتم از چشم خویش
ناز هستی در نیاز آباد حسن آسوده است****نیست بیسیر نگاهت فطرتم از چشم خویش
یا رب این گلشن تماشاخانهٔ نیرنگ کیست****کرد چون آیینه پنهان حیرتم از چشم خویش
خواه دریا نقش بندم خواه شبنم گل کنم****رفتنی پیداست در هر صورتم از چشم خویش
امتحان آگهی بیدل سراپایم گداخت****همچو شمع افکند آخر همتم از چشم خویش
غزل شمارهٔ 1839: اگر چو غنچه میسر شود شکستن خویش
اگر چو غنچه میسر شود شکستن خویش****توان شنید صدای ز دام جستن خویش
مقیم منزل تحقیق گشتن آسان نیست****بده غبار دو عالم به باد جستن خویش
خموش گشتم و سیر بهار دل کردم****در بهشت گشودم چو لب ز بستن خویش
به رنگ شمع در این انجمن جهانی را****به سر دواند هوای ز پا نشستن خویش
خیال دوست به هر لوح نقش نتوان بست****به آب حیرت آیینه هست شستن خویش
چه ممکن است تسلی به غیر قطع نفس****ز ناله نیست رها تار بی گسستن خویش
ز دود تنگ فضای سپند این محفل****به دوش ناله گرفتهست بار جستن خویش
در این محیط که جز گرد عجز ساحل نیست****مگر چو موج ببندید برشکستن خویش
چو گل نه صبح کمینیم و نی بهار پرست****شکفتهایم ز پهلوی سینه خستن خویش
کمند صید حواس است گوشهگیری ها****نشستهایم چو مضمون به فکر بستن خویش
شکنج دام بود مفت عافیت بیدل****چو بوی گل نکنی آرزوی رستن خویش
غزل شمارهٔ 1840: بیخلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش
بیخلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش****بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش
هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت****تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش
هر نفس آوارهٔ فکر کنار دیگریم****قطرهٔ ما را هوس نگذاشت در دربای خویش
عالم انس از فراموشان وحشت مشربیست****گردباد این گل به سر زد آخر از صحرای خویش
بار نومیدی به دوشم همچو شمع افتاده است****باید ای یاران سر افکندن ز گردنهای خویش
تا بر آید از فشار تنگی این انجمن****هرکه هست از خویش خالی مینماید جای خویش
دل هزار آیینه روشن کرد اما پینبرد****فطرت بینور ما بر معنی پیدای خویش
رفتهایم از خویش و حسرتها فراهم کردهایم****عالم طول امل جمع است در شبهای خویش
هر کجا خواهی رسید امروز در پیش و پس است****وای بر تو گر نباشی محرم فردای خویش
رنگ و بو چون غنچهات آخرگریبان میدرد****این قباها تنگ نتوان دوخت بر بالای خویش
صد قیامت گر بر آید بر نخواهد آمدن****عاشق از ذوق طلب معشوق از استغنای خویش
بیدل از افسانهات عمریست گوشم پر شدهست****یک نفس تن زن که ازخود بشنوم غوغای خویش
حرف ص
غزل شمارهٔ 1841: پرکوته است دست به هر سو دراز حرص
پرکوته است دست به هر سو دراز حرص****غیر از گره به رشته نبسته است ساز حرص
عزلت گزیدهایم و به صد کوچه میتپیم****آه از قناعتی که کشد بینیاز حرص
در رنگ آبرو زرت ازکیسه میرود****انجام شمع بین و مپرس از گداز حرص
خاکیم و هرچه گل کند از ما غنیمت است****ای غافلان چه وضع قناعت چه ساز حرص
آثار شرم از نظر خلق بردهاند****خاکی مگر شود شرهٔ چشم باز حرص
از طبع دون هنوز به پستی نمیرسد****گرپا خورد ز نقش قدم سر فراز حرص
دامن نچیده ایمن از آلودگی مباش****کاین مزبله پر است ز بول و براز حرص
آنجاکه عافیت طلبی عزم جست و جوست****گامی به مقصد است قریب احتراز حرص
تا مرگ چون نفس ز تک و تاز چاره نیست****خوش عالمیست عالم بیامتیاز حرص
بیدل چو صبح صورت خمیازه بسته است****از خاک ما سپهر نشیب و فراز حرص
غزل شمارهٔ 1842: از قناعت خاک باید کرد در انبان حرص
از قناعت خاک باید کرد در انبان حرص****آبرو تا کی شود صرف خمیر نان حرص
هیچ دشتی نیست کز ریگ روان باشد تهی****بر نمیآید حساب از ریزش دندان حرص
هر طرف مژگان گشایی عالم خمیازه است****از زمین تاآسمان چاک است در دامان حرص
دعوت فغفور ماتمخانه کرد آفاق را****موکشی زایل نشد ازکاسههای خوان حرص
ای حریصان رحم بر احوال یکدیگر کنید****آب شد سعی نفس جان شما و جان حرص
تا به کی باشد کسی سودایی سود و زیان****تخته میگردد به یک خشت لحد دکان حرص
عالمی اسباب بر هم چید و زین دریا گذشت****تا نفس داری تو هم پل بند از سامان حرص
خاک هم از شوخی ابرام دام آسوده نیست****از تصنع کیست پوشد چشم بیمژگان حرص
تا نبندی سنگ بر دل از تقاضای طلب****معنی دل چیست نتوان یافت در دیوان حرص
گه غم یعقوب وگه ناز زلیخا میکشیم****یوسف ما را که افکند آه در زندان حرص
مردگان را نیز سودای قیامت در سر است****زنده میدارد جهانی را همین احسان حرص
خواه برگنج قناعت خواه در قصر غنا****روزکی چند است بیدل هرکسی مهمان حرص
غزل شمارهٔ 1843: گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص
گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص****چنین که داد ندانم به یاد مستان رقص
شرار خرمن جمعیت است خود سریت****غبار را چو نفس میکند پریشان رقص
اگر ز بزم جنون ساغرت به چنگ افتد****چو گرد باد توان کرد در بیابان رقص
طرب کجاست درین محفل ای خیال پرست****که نغمه غلغلهٔ محشر است و توفان رقص
درین ستمکده گویی دگر نمیباشد****سر بریدهٔ ما میکند به میدان رقص
ز اضطراب دل اهل زمانه بی خبرند****بود تپیدن بسمل به پیش طفلان رقص
فضولی آینهٔ دستگاه کم ظرفیست****به روی بحر کند قطره وقت باران رقص
ز خود تهی شو و شور جنون تماشا کن****به کام دل نکند ناله بی نیستان رقص
گشاد بال درین تنگنا خجالت داشت****شرار ما به دل سنگ کرد پنهان رقص
نفس به ذوق رهایی است پر فشان خیال****و گر نه کس نکند در شکنج زندان رقص
مگر به باد فروشد غبار ما ورنه****ز خاک راست نیاید به هیچ عنوان رقص
مکن تغافل اگر فرصت نگاهی هست****شرار کاغذ ما کرده است سامان رقص
به اعتماد نفس اینقدر چه مینازی****به اشک صرفه ندارد به دوش مژگان رقص
به این ترانه صدای سپند میبالد****که تا ز خود نتوان رست نیست امکان رقص
تپش ز موج گهر گل نمیکند بیدل****نکرد اشک من آخر به چشم حیران رقص
حرف ض
غزل شمارهٔ 1844: مگشا جریدهٔ حاجتت بر دوستان ز کف غرض
مگشا جریدهٔ حاجتت بر دوستان ز کف غرض****بنویس نامهٔ آبرو به سیاهی کلف غرض
ز سپاه مطلب بیکران شده تنگ عرصهٔ امتحان****به ظفر قرین نتوان شدن نشکسته گرد صف غرض
عبث از تلاش سبکسری نشوی ستمکش آرزو****که به باد میشکند کمان پر ناوک هدف غرض
بگذر ز مطلب هرزه دو به زیارت دل صاف رو****ز طواف کعبه چه حاصلت که تو چنبری به دف غرض
چقدر معاملهی جهان شده تنگ زبن همه ناکسان****که چو سگ به حاصل استخوان کند آدمی عفف غرض
ز بهار مزرع مدعا ندمید نوبر همتی****که بهداس تیغ غنا دهد سر فتنهٔ علف غرض
نگشودن لبت از حیا چمنی است غنچهٔ مدعا****به طلب تغافل اگر زنی گهرت دهد صدف غرض
غلطی اگر نبری گمان دهمت علم یقین نشان****ز جحیم میطلبی امان بهدرآ ز دود و تف غرض
چه جگرکه خون نشد ازحیا به تلاش حاجت ناروا****نرسدکسی به قیامتی به قیامت آن طرف غرض
سزد انعه ترک هوا کنی طربی چوبیدل ماکنی****اگر آرزوی فنا کنی به فنا رسد شرف غرض
غزل شمارهٔ 1845: مباد دامن کس گیرم از فسون غرض
مباد دامن کس گیرم از فسون غرض****کف امید حنا بستهام به خون غرض
توهم آینهٔ احتیاج یکدگرست****منزهیم وگرنه ز چند و چون غرض
فضای شش جهتم پایمال استغناست****هنوز در خم زنجیرم از جنون غرض
زبحربهرهٔ سیری نبرد چشم حباب****پریست منفعل از کاسهٔ نگون غرض
حریف تیشهٔ ابرام بودن آسان نیست****حذر کنید ز فرهاد بیستون غرض
دل از امید بپرداز جهل مفت غناست****جهان تمام فلاطون شد از فنون غرض
نداشت ضبط نفس غیر عافیت منصور****شنیدم از لب خاموش هم فسون غرض
سراغ انجمن کبریا ز دل جستم****تپید و گفت همین یکقدم برون غرض
به رویکس مژه از شرم بر نداشتهایم****مباد بیدل ما اینقدر زبون غرض
غزل شمارهٔ 1846: ای بی خبر مسوز نفس در هوای فیض
ای بی خبر مسوز نفس در هوای فیض****بی چاک سینه نیست چو صبح آشنای فیض
ای دانه کلفت ندمیدن غنیمت است****رسوا مشو به علت نشو و نمای فیض
تنها نه رسم جود و کرم در جهان نماند****توفیق نیز رفت ز مردم قفای فیض
همت چه ممکن است کشد ننگ انتظار****مردن از آن به است که باشی گدای فیض
صاحبدلی زگرد ره فقر سر متاب****خاکستر است آینه را توتیای فیض
غافل مشو ز ناله که در گلشن نیاز****میبالد این نهال به آب و هوای فیض
دل را عبث به کلفت اوهام خون مکن****تا زندگی است نیست جهان بیصلای فیض
پستی دلیل عافیت عجز ما بس است****افتادگی است نقش قدم را عصای فیض
بر بوی صبح دست ز دامان شب مدار****فیض است کلفتی که کند اقتضای فیض
ای شمع صبح می دهد از خویش رفتنی****بر اشک و آه چند گدازی بنای فیض
حسن از سواد الفت حیرت نمیرود****لغزیده است در دل آیینه پای فیض
صبح از نفس پری به تکلف فشاند و رفت****یعنی درین ستمکده تنگست جای فیض
بیدل ز تشنه کامی حرص تو دور نیست****گر بارد از سپهر فلاکت به جای فیض
غزل شمارهٔ 1847: خلقی است شمعوار در این قحط جای فیض
خلقی است شمعوار در این قحط جای فیض****قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض
بیهوده بر ترانهٔ وهم و گمان مپیچ****قانون این بساط ندارد نوای فیض
از صبح این چمن نکشی ساغر فریب****خمیازه موج میزند از خندههای فیض
نام کرم اگر شنوی در جهان بس است****اینجا گذشته است ز عنقا همای فیض
حشر هوس ز شور کرم گرد میکند****امن است هرکجا بهمیان نیست پایفیض
اقبال ظلم پایه بهاوجی رسانده است****کانجا نمیرسد ز ضعیفی دعای فیض
چشمت ز خواب باز نگردیده صبح رفت****ترسم زگریه وانکشی خونبهای فیض
گرد حقیقتی به نظر عرضه میدهند****تا چشم کیست قابل این توتیای فیض
از دود آه منصب داغ جنون بلند****گلزار غیر ابر ندارد لوای فیض
عمریست درکمینگه ساز خموشیام****چین کرده است ناله کمند رسای فیض
آخر بهخواب مرگ کشد صبح پیریت****افسون لغزش مژه دارد صفای فیض
آغوش صبح میکند اینجا وداع شب****بیدل بقدر نفی تو خالیست جای فیض
حرف ط
غزل شمارهٔ 1848: نبود نقطهای از علم این کتاب غلط
نبود نقطهای از علم این کتاب غلط****شعور ناقص ما کرد انتخاب غلط
فریب زندگی از شوخی نفس نخوری****که تیغ را نکند کس به موج آب غلط
شکست شیشه به چشمت بساط عشرت چید****ز رنگ باخته کردی به ماهتاب غلط
رموز وضع جهان را کسی چه دریابد****که خلق کور سوادست و این کتاب غلط
رجوع اصل خطا میبرد ز طینت فرع****گرفتن است ز سر چون شود حساب غلط
جهان ز جوش غبار من آنقدر آشفت****که راه خانهٔ خود کرد آفتاب غلط
نداشت آینهای موج آب غیر محیط****به جلوه خوردم از اندیشهٔ نقاب غلط
برون دایره مرکز چه آبرو دارد****نبست عشق سرم را به آن رکاب غلط
به فرق حاصل این دشت خاک میبایست****عرق ز آینهٔ سعی ریخت آب غلط
به خواب دیدمت امشب که در کنار منی****اگر غلط نکنی نیست حکم خواب غلط
ز قطره قطره عیان دید و از محیط محیط****نکرد فطرت بیدل به هیچ باب غلط
غزل شمارهٔ 1849: شده فهم مقصد عالمی زتلاش هرزه قدم غلط
شده فهم مقصد عالمی زتلاش هرزه قدم غلط****ته پاستکعبه و دیر اگر نکنیم راه عدم غلط
به غبار مرحلهٔ هوس اثر نفس نشکافتکس****بهکجا رسد پی لشکری که کند نشان علم غلط
نرسید محضر زندگی به ثبوت محکمهٔ یقین****که گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط
ز صفای شیشه طلب پری که ره یقین به گمان بری****تو بر آب میفکنی تری من و تست هر دو بهم غلط
به نمود شخص معینت در عکس زد دم امتحان****چه خطی که شد ز تامل تو کتاب آینه هم غلط
ز تمیز جاده و منزلت الم تردد نیک و بد****خط پا به دایره میرسد سر اگر شود به قدم غلط
من و مای مکتب آب وگل ستم است اگر کندت خجل****به ندامت ابدی مکش سبقی که گشته دو دم غلط
خط سرنوشت من آب شد ز تراوش عرق حیا****چو نقوش معنی روشنی که شود به کاغذ نم غلط
اگر آبم آب رخ گهر و گر آتش آتش سنگ زر****به تو آشنا نیام آنقدر که دویی کند به خودم غلط
من بیدل اینقدر از جنون به خیال هرزه تنیدهام****رقم جریدهٔ مدعا غلط است اگر نکنم غلط
غزل شمارهٔ 1850: بر جنون نتوان شد از عقل ادبپرور محیط
بر جنون نتوان شد از عقل ادبپرور محیط****سعی گوهر تا کجاها تنگ گیرد بر محیط
غیر بیکاری چه میآید ز دست مفلسان****نیست جز بر ناتوانی پیکر لاغر محیط
بهرهٔ آسایش دانا ز گردون روشن است****از حباب و موج دارد بالش و بستر محیط
صاف طبعان را به پستی مینشاند چرخ دون****با همه روشندلی درد است گوهر در محیط
کرد دل را پایمال آرزو سعی نفس****موج آخر از هوا افتاد غالب بر محیط
هرکسی را در خور اسباب تشویش است و بس****از هجوم موج بر خود میکشد لشکر محیط
عالمی را میکشی زیر نگین اعتبار****گر شوی بر آبروی خویش چون گوهر محیط
قابل تحریر اشکم نیست طومار دگر****صفحه واری شاید از توفان کند مسطر محیط
عزت و خواری غبار ساحل تمییز ماست****ورنه از کف فرق نگرفته است تا عنبر محیط
بیندامت نیست هستی هر قدر بالد نفس****موج تا باقیست دستی میزند بر سرمحیط
بیدل از وضع قناعت بار دوش کس نیام****کشتی ما چون صدفگیرد به سرکمتر محیط
غزل شمارهٔ 1851: گشتم از بیدست و پاییها به خشک و تر محیط
گشتم از بیدست و پاییها به خشک و تر محیط****کشتی از تسلیم پیدا کرد ساحل در محیط
قاصدان شوق یکسر ناخدایی میکنند****موجها دارد ز چشمم تا در دلبر محیط
دل به هر اندیشه فال انقلابی میزند****میکند از هر نسیمی نسخهٔ ابتر محیط
گر چنین افسردگی جوشد زطبع روزگار****رفته رفته میخزد در دیدهٔ گوهر محیط
شوخی برگ نگه در دیدهٔ آیینه نیست****همچو گوهر موج ما را گشت چشم تر محیط
طبع چون ممتاز اعیان شد وطن هم غربتست****میکند حاصل گهر گرد یتیمی در محیط
هر قدر ساز تعلق بیش وحشت بیشتر****میگشاید در خور امواج بال و پر محیط
شفقت حال ضعیفان بر بزرگان ننگ نیست****خار و خس را همچو گل جا میهد بر سر محیط
چون به عزلت خو گرفتی فکر آزادی خطاست****آب گوهر گشته نتواند شدن دیگر محیط
چشم حیران مرا آیینهای فهمیده است****در طلسم گوهر من نیست بیلنگر محیط
محرم او کیست گرد خویش میگردیده باش****حلقهای دارد ز گردابت برون در محیط
دستگاه مستی ارباب معنی باده نیست****بیدل از چشم تر خود میکشد ساغر محیط
حرف ظ
غزل شمارهٔ 1852: نشکسته ساغر عاریت ز حصول آب بقا چه حظ
نشکسته ساغر عاریت ز حصول آب بقا چه حظ****بجز اینکه ننگ نفس کشی چو خضر ز عمر رسا چه حظ
طربی که زخم دل آورد سزد آنکه نامده بگذرد****گل اگر زفرصت رنگ و بو کند آرزوی وفا چه حظ
به خیال تا به کجا پرد هوس مقیّد ما و من****بپری که آرزویت کشد ز قفس نگشته رها چه حظ
سحر و نفس گل پر گشا تو به غنچگی قفس آشنا****به بهار عشرت این هوا نگشوده بند قبا چه حظ
فلکت به چنبر پوستکش چه ترانهها که نمیزند****زتپانچهایکه خورد رخت نرسی به رمز صدا چه حظ
دم استطاعت مال و زر بشناس موقع مصرفش****به فقیر اگر نکنی نظر ز گشود چشم غنا چه حظ
سپری اگر ره عافیت ز تلاشکام هوس برآ****قدمی وگوشهٔ دامنی ز خرام آبله را چه حظ
به حضور منزل اگر رسد کسی از چه زحمت ره برد****در و دشت پی سپر تو گشت و عیان نشد ته پا چه حظ
ز فرشته تا ملخ و مگس همه جبری قدرند و بس****بر محرمان قبول و رد زبرو چه غم ز بیا چه حظ
به درآ زکلفت کروفر ز دماغ پیری و خشک تر****چو ز مغز شد تهی استخوان دگرت ز بال هما چه حظ
ز عروج نشئهٔ بیدلی قدحی اگر به کف آیدت****ره نالهگیر و ز خود برآ سربام و کسب هوا چه حظ
غزل شمارهٔ 1853: دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ
دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ****جز گرفتاری ز تاب رشته با گوهر چه حظ
داغ محرومی همان بند غرور سروریست****شمع را غیر از غم جانکاهی از افسر چه حظ
در هوای برگ گل شبنم عبث خون میخورد****خواب چون نبود نصیب دیده از بستر چه حظ
گریهات رنگی نبست از دیدهٔ حیران چه سود****بی می از کیفیت خمیازهٔ ساغر چه حظ
کسب دانش سینهٔ خود را به ناخن کندن است****میکنند آیینههای ساده از جوهر چه حظ
ظلم بر ابله ز منع کامرانیها مکن****غیر جوع و شهوت از دنیا بهگاو و خر چه حظ
رغبت و نفرت بهشت و دوزخ انشا میکند****تشنگی میباید اینجا ورنه از کوثر چه حظ
دادهایم از حاصل اسباب جمعیت به باد****مرغ ما را جز پریشانی ز بال و پر چه حظ
ای که میخواهی چراغ محفل امکان شوی****غیر ازین کز دیدهات آتش چکد دیگر چه حظ
لذت دنیا نمیارزد به تلخیهای مرگ****کام زهر اندودهای ترغیبت از شکر چه حظ
جام قسمت بر تلاش جستجو موقوف نیست****از نصیب خضر جزحسرت به اسکندر چه حظ
چون کمان می بایدت با گوشهٔ تسلیم ساخت****خانهدار وهم را از فکر بام و در چه حظ
حسن بیرنگی اثر پیرایهٔ تمثال نیست****گرکنی آیینه از خورشید روشنتر چه حظ
بیدل از ژولیده مویی طبع مجنون ترا****گر نباشد دود سودای کسی در سر چه حظ
غزل شمارهٔ 1854: نمیشود کس ازین عبرت انجمن محظوظ
نمیشود کس ازین عبرت انجمن محظوظ****مگر چو شمع کنی دل به سوختن محظوظ
در جنون زن و از کلفت لباس برآ****چه زندگیستکه باشدکس ازکفن محظوظ
نفس نمانده هنوز از ترانههای امل****چو دود شمع خموشی به ما و من محظوظ
جهان قلمرو امن است اگر توان گردید****چو طبعکر به اشارت ز هر سخن محظوظ
ز دورگردی تمییز خلقکم دیدم****کهکس نرفته به غربت شد از وطن محظوظ
درین بساط نیفتاد چشم عبرت ما****به رفتنیکه توان شد ز آمدن محظوظ
ز تردماغی وضع ادب مگوی و مپرس****ز یوسفیم به بوبی ز پیرهن محظوظ
کراست وسوسهٔ هستی از حضور عدم****نشستهایم به خلوت در انجمن محظوظ
ز رقص بسملم این نغمه میخورد بر گوش****که عالمی است به این رنگ پر زدن محظوظ
به فهم عالم بیکار اگر رسی بیدل****به حرف و صوت نیابیکسی چو من محظوظ
حرف ع
غزل شمارهٔ 1855: غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع
غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع****به هم رسیدن لبهاست قاصد دل جمع
ندیده هیچکس از کارگاه کسب و کمال****به غیر وضع ادب صورت فضایل جمع
دمی فراهم شیرازهٔ تأمل باش****کتاب معنیات اجزا شد از دلایل جمع
به کارگاه هوس احتیاجت این همه نیست****تو فرد ملک غنایی مباش سایل جمع
مدوز کیسه به وهم ذخیرهٔ انفاس****که این نقود پراکنده نیست قابل جمع
کجا بریم غم ذلت گرانجانی****که میکشیم به یک ناقه بار محمل جمع
تو در خیال تعلق فسردهای ورنه****همان جداست چه خاک و چه آب در گل جمع
نرست موجی ازین بحر بیتلاش گهر****تو هم بتاز دو روزی به حسرت دل جمع
حساب عبرتی از پیش پا مشو غافل****چو اشک شمع همان خرجگیر داخل جمع
هزار خوشه درین کشت دانه شد بیدل****به غیر تفرقه چیزی نبود حاصل جمع
غزل شمارهٔ 1856: ای هستی تو وضع درنگ و شتاب شمع
ای هستی تو وضع درنگ و شتاب شمع****بر دوش فرصتت سر و پا در رکاب شمع
باز است چشم خلق بقدر گدا زخویش****پاشیدهاند بر رخ محفل گلاب شمع
تا چند چشم بسته به تکلیف واکنیم****ما را به هر نگه مژهواریست خواب شمع
درس وصال و مبحث هستی خیال کیست****پروانه را گم است ورق در کتاب شمع
ای نیستی بهار زمانی به هوش باش****خود را نهفته است گلی در نقاب شمع
فهم زبان سوختگان سرمه داشته است****کرد انجمن خموش لب بیجواب شمع
اشکی که سیل کلفت هستی شود کراست****یاران قسم خورید به چشم پر آب شمع
جوش حباب ما دم پیری فرو نشاند****برد آخر از نظر نفس صبح تاب شمع
شد داغ از تتبع دیوان آه ما****تا مصرعی به نقطه رساند انتخاب شمع
با تاب و تب بساز و دمی چند صبرکن****تا صبح پاک میشود آخر حساب شمع
بیدل به سوختن نفسی چند زندهایم****پوشید مصلحت به دل آتش آب شمع
غزل شمارهٔ 1857: باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع
باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع****حیرتم سوخت ندانم چه زبان دارد شمع
صافی آینه ناموس غبار رنگ است****جز سیاهی به دل خود چه نهان دارد شمع
نیست جز بخت سیه زیر نگین داغم****حکم بر مملکت شام روان دارد شمع
صنعت جرأت عبرت نگهان هوش رباست****حلقه چشمی است که بر نوک سنان دارد شمع
یک قدم ره همه شب تا به سحر پیمودن****بی تکلف چقدر ضبط عنان دارد شمع
تا نفس هست ز دل کم نشود گرمی عشق****شعله تابی است که در رشتهٔ جان دارد شمع
زندگی گرمی بازار نفس سوزیهاست****از قماش پر پروانه دکان دارد شمع
خامشی صرفهٔ جمعیت آسوده دلی است****ناله در بستن منقار نهان دارد شمع
زنگ آیینهٔ دل آمد و رفت نفس است****از هجوم پر پروانه زبان دارد شمع
عالمی بر نفس سوخته چیده است دکان****اینقدر تار به یک موی میان دارد شمع
چشم عشاق فنا میکدهٔ شوخی اوست****در لگن ناوک دیگر به کمان دارد شمع
بیدل از سوختنم رنگ سراغش دریاب****کیست پروانه که گوید چه نشان دارد شمع
غزل شمارهٔ 1858: هر چه در دل گذرد وقف زبان دارد شمع
هر چه در دل گذرد وقف زبان دارد شمع****سوختن نیست خیالی که نهان دارد شمع
نور تحقیق ز لاف دم هستیکه رساست****از نفس گر همه جان است زبان دارد شمع
خامشی میشود آخر سپر تیغ زبان****داغ چون حلقه زند خط امان دارد شمع
خواب در دیدهٔ عاشق نکشد رخت هوس****سرمهٔ شعله به چشم نگران دارد شمع
رنگ آشفته متاع هوس آرایی ماست****در تماشاگه پرواز دکان دارد شمع
رهبر عالم آسوده دلی خاموشی است****چاره در پای خود از دست زبان دارد شمع
اضطراب و تپش و سوختن و داغ شدن****آنچه دارد پر پروانه همان دارد شمع
نشود شکوه گره در دل روشن گهران****دود در سینه محال است نهان دارد شمع
ضامن رونق این بزم گداز دل ماست****سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع
نشود صیقل آیینهٔ این بزم چرا****اثری از نفس سوختگان دارد شمع
زعفرانزار طرب سیر رخ کاهی ماست****نو بهار دگر از رنگ خزان دارد شمع
سوختن مفت تماشا مژهای بازکنید****کز فسردن بهکمین خواب گران دارد شمع
بیتمیز است حیا حسن چو سرشار افتد****رنگ خود را پر پروانه گمان دارد شمع
رفتن از دیدهٔ خود طرز خرامی دگر است****بیدل اینجا صفت سرو روان دارد شمع
غزل شمارهٔ 1859: از عدم مشکل نه آسان سیر امکانکرد شمع
از عدم مشکل نه آسان سیر امکانکرد شمع****داغ شد افروخت اشک و آه سامان کرد شمع
بسکه از ذوق فنا در بزم جولانکرد شمع****ترک تمهید تعلقهای امکان کرد شمع
از هجوم شوق بیروی تو در هر جاکه بود****دود آه اظهار از هر تار مژگان کرد شمع
آب حیوان و دم عیسی نگردد چون خجل****سر به تیغش داد و جان تازه سامانکرد شمع
آه عاشق آتش دل را دلیل روشن است****فاش شد هر چند درد خویش پنهان کرد شمع
رشتهٔ جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت****جای تا در محفل ناز آفرینان کرد شمع
دید در مجلس رخش از شرم او گردید آب****خویش را چون نقش پا با خاک یکسان کرد شمع
غزل شمارهٔ 1860: نی در پرواز زد، نی سعی جولان کرد شمع
نی در پرواز زد، نی سعی جولان کرد شمع****تا به نقش پا همین سیر گریبان کرد شمع
خودگدازی محرم اسرار امکان گشتن است****هر قدر در آب خفت آیینه سامان کرد شمع
دل اگر روشن نمیشد داغ آگاهی که داشت****اینقدر ما را درین هنگامه حیران کرد شمع
غفلت این انجمن درخورد اغماض دل است****عالمی را چشم پوشانید و عریان کرد شمع
بیخودی کن از بهار عافیت غافل مباش****رنگ ها پرواز داد و گل به دامان کرد شمع
بر رخ ما ناز مشتاقان در مژگان مبند****کز تغافل خانهٔ پروانه ویران کرد شمع
دل نه قدر آه فهمید و نه پاس اشک داشت****سبحه و زنار را با خاک یکسان کرد شمع
درگشاد عقدهٔ هستی که دامنگیر نیست****از بن هر قطره اشک ایجاد دندان کرد شمع
تا کجا زبن انجمن چشم هوس پوشد کسی****عضو عضو خویش اینجا صرف مژگان کرد شمع
نور دل در ترک لذات جهان خوابیده است****موم تا آلودهٔ شهد است نتوان کرد شمع
نیستی بیدل به داد خود نمایی میرسد****عاقبت خود را به رنگ رفته پنهان کرد شمع
غزل شمارهٔ 1861: سوختن یک نغمه است از ساز شمع
سوختن یک نغمه است از ساز شمع****پرده نتواند نهفتن راز شمع
خود گدازی آبروی دیگر است****میرسد بر انجمنها ناز شمع
نالهها در دود دل گم کردهایم****سرمه پیچیدهسث بر آواز شمع
عاشقان را مونسی جز درد نیست****سوختن باشد همین دمساز شمع
تا کی ای پروانه بال افشانیات****پرفشانیهاست با گلباز شمع
ختم تدبیر زبان لب بستن است****تا خموشی میرسد پرواز شمع
رونق عشاق عرض نیستی است****سر بریدن میشود پرواز شمع
کیست دریابد زبان بیخودان****نیست جز پرواز رنگ آواز شمع
سعی خود را خود تلافی کردهایم****هم سر خویش است پا انداز شمع
مدعای جستجو روشن نشد****پر بلند افتاده است انداز شمع
فکر انجام دگر داریم ما****دیده باشی صورت آغاز شمع
خامشی هم ترجمان حال ماست****بیسخن پیداست بیدل راز شمع
غزل شمارهٔ 1862: بی نم خجلت نمیباشد سر و کار طمع
بی نم خجلت نمیباشد سر و کار طمع****جنس استغنا عرق دارد به بازار طمع
غیر نومیدی علاج اینقدر امراض چیست****عالمی پر میزند در نبض بیمار طمع
عم در حسرت شد و یک طوق قمری خم نبست****خجلت بیحاصلی بر سروگلزار طمع
آسمان خمیازهٔ یأس تو خرمن میکند****ای هوس بردار دست از شکل انبار طمع
بینیازی تابع اندیشهٔ اغراض نیست****خدمت همت محال است از پرستار طمع
بهر تعمیر خیالی کز نفس ویرانتر است****خاک دهر از آبرو گل کرد معمار طمع
زجر عبرت نیست تنبیه سماجت پیشگان****لب گزیدن نشکند دندان اظهار طمع
درخور جان کندن از اغراض میباید گذشت****عمرها شد مرگت از پا میکشد خار طمع
از کمال خویش غافل نیست استعداد خلق****شور اقبال گدا میباشد ادبار طمع
بزم چندین حسرت آنسوی قیامت چیدهایم****باید از شخص امل پرسید مقدار طمع
گر همه بر آسمان خواهی نظر برداشتن****چون مژه بی سرنگونی نیست دیوار طمع
از خرد جستم طریق انتعاش کام خلق****دست بر هم سود و گفت این است دیوار طمع
نیست موقوف سوال ابرام طبع دون حسب****بستن لب هم کمر بسته است در کار طمع
بی نیازی بیدل آخر احتیاج آمد به عرض****محرم راز غنایم کرد آثار طمع
غزل شمارهٔ 1863: هوس جنون زده ناکجا همه سو قدم زند از طمع
هوس جنون زده ناکجا همه سو قدم زند از طمع****بهکجاستکنج قناعتی که در قسم زند از طمع
به دو روزه فرصت بیبقا که نه فقر دارد و نه غنا****به زمین فرو نرود چرا که کسی علم زند از طمع
حذر از توقع این و آن که مذلتت نکشد عنان****همه گر بود سر آسمان که به خاک خم زند از طمع
فلکت اگر در باز شد دو جهان قلمرو ناز شد****چو غرض معاملهساز شد همه را بهم زند از طمع
چه خوش است آینهٔ خسان نرسد به صیقل امتحان****که حریص اگر مژه واکند به حیا قلم زند از طمع
مپسند بر گل آرزو هوس طراوت رنگ و بو****که مباد جوهر آبرو به غبار نم زند از طمع
بلد است مصلحت ازل سوی وعدهگاه قیامتت****که تلاش هرزه دو امل به در عدم زند از طمع
اگرت بود رگ غیرتی که بر آبرو نزند تری****کف خاک گیر و حواله کن به لبی که دم زند از طمع
کف دست میگزد امتحان ز خسیس و همت ما مپرس****که چو سکه هر چه به سر خورد به سر درم زند از طمع
نشود کدورت فقر ما کلف صفاکدهٔ غنا****چقدر غبار دلگدا به صف کرم زند از طمع
سر و برگ بیدل ما شود اگر اتفاق قناعتی****شجر جهان غنا شود نفسی که کم زند از طمع
غزل شمارهٔ 1864: اثر خجالت مدعا اگر این الم دمد از طمع
اثر خجالت مدعا اگر این الم دمد از طمع****چه خوش است حرف وصال هم نکند کسی رقم از طمع
اگر امتحان دهدت عنان به طناب خیمهٔ آسمان****ته خاک خسب و علم مشو به نگونی علم از طمع
سر شاخ طوبی و سدره هم ز ثمر کشد به زمین علم****به کجاست گردن همتی که نمیرسد به خم از طمع
غرض جنون زده خلق را به سوال ساخته در به در****بهم آیدت دو جهان اگر لبی آوری بهم از طمع
تو ز حرص باخته دست و پا چه رسی به قافلهٔ غنا****که هزار مرحله بستری نگذشته یک قدم از طمع
چه بلاست زاهد بی یقین به فسون زهد هوس کمین****زده فال کنج قناعتی که ندیده پای کم از طمع
سر مسجدی و در حرم دل دیری و تپش صنم****چه سر و چه دل به جهان غم که نمیکشد ستم از طمع
ز قناعت ار نچشی نمک منگر به مائدهٔ فلک****غلط است حاصل سیریات نخوری اگر قسم از طمع
ز جنون ماهی بحر حرص اگر آگهی رم عبرتی****که به پوست تو فتاده داغ و شمردهای درم از طمع
خط بی نیازی همتی شده ثبت لوح جبین تو****ستم است خجلت طبع دون برساندش کرم از طمع
اگر از تردد در به در بود انفعال مذلتت****به تلاش همت بیدلی در ننگ زن تو هم از طمع
غزل شمارهٔ 1865: هرکجاکردم به یاد سجدهات ساز رکوع
هرکجاکردم به یاد سجدهات ساز رکوع****چون مه نو تا فلک رفتم به پرواز رکوع
پیش از آن کز خاک من بالد نهال زندگی****میرسد از بار دل در گوشم آواز رکوع
پیچ و تاب موجها یکسرگهرگردیدن است****سجده انجام است هر جا دیدی آغاز رکوع
شخص تسلیمی ز پرواز هوسها شرمدار****با هوا کاری ندارد سرنگون تاز رکوع
ما ضعیفان را به سامان سلیمانی بس است****سجده ایجاد نگین و خاتم انداز رکوع
گر منافق از تواضع صاحب دین میشود****تیغ هم خواهد نمازی شد به پرواز رکوع
راست میتازم چو اشک از دیده تا دامان خاک****بر نمیدارد دماغ سجدهام ناز رکوع
سرکشیها زبن ادا آغوش رحمت میشود****دیگر ای غافل چه میخواهی ز اعجاز رکوع
پیکرت خم کرد پیری از فنا غافل مباش****سخت نزدیکست بیدل سجده با ساز رکوع
غزل شمارهٔ 1866: نشستهای ز دل تنگ بر در تصدیع
نشستهای ز دل تنگ بر در تصدیع****دمیکه واشود این قفل عالمیست وسیع
به خویش گر نرسی آنقدر غرابت نیست****که سرکشیدهای از کارگاه صنع بدیع
طلب ز هرچه تسلی شود غنیمتگیر****به جوع میمکد انگشت خوبش طفل رضیع
قیامت است طمع ز امتلا نمیمیرد****که تا به حلق رسیده است میخورد تشنیع
چه غفلت است که چون شمع گل به سر باشی****به زیر تیغ نشستن ندارد این تقطیع
بهگرد قاصد همت رسیدن آسان نیست****ز مقصد آنطرفش برده گامهای وسیع
بدون خاک حضور یقین نشد روشن****چراغ نقش قدم داشت این بساط رفیع
بقا فنا به کنار و فنا بقا به بغل****همین ربیع و خریفست هم خریف وربیع
ز شرم چشم گشودن به بارگاه حضور****عرق تو آینه پرداز تا بریم شفیع
پس از تأمل بسیار شد عیان بیدل****که علت است تفاوتگر مطاع و مطیع
حرف غ
غزل شمارهٔ 1867: به ذوق گرد رهت میدوم سراسر باغ
به ذوق گرد رهت میدوم سراسر باغ****ز بوی گل نمکی میزنم به زخم دماغ
سزد که بیخودیام بخشد از بهار سراغ****پی شکستن رنگی رسیده است به باغ
به فکر عافیت از سر گذشتهام لیکن****چو شمع یافتهام زبر پای خوبش سراغ
هزار جلوه زیان کردهام ز بیخبری****چه رنگها که نرفتهست از کف صبّاغ
ز نقد عیش جنون یاس مهر جام مپرس****به غیر داغ میی نیست در پیالهٔ داغ
به عالمی که سخن داغ بیرواجیهاست****چو غنچه بر لب خاموش چیدهایم دماغ
در آفتاب یقین چرخ و انجمش عدم است****چو شب گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ
فضولی تو مقابل پسند یکتایی است****مباد جلوهٔ تحقیق کس به آینه داغ
چراغ رهگذر باد در نمیگیرد****درین چمن چقدر سعی لاله سوخت دماغ
ز دور چرخ درین انجمن که دارد باد****به هوش باش که مستان شکستهاند ایاغ
چه کوری است که خفاش طینتان دلیل****به سیر خانهٔ خورشید میبرند چراغ
غبار عالم اندیشهٔ کیام بیدل****که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ
غزل شمارهٔ 1868: کنونکه میگذرد عیش چون نسیم زباغ
کنونکه میگذرد عیش چون نسیم زباغ****چوگل خوش آنکه زنی دست در رکاب ایاغ
ز شبنم گلم این نکته نقد آگاهیست****کهگرد آبله پایی شکستهاند به باغ
ز چشمکگل باغ جنون مشو غافل****تنیده است نگاهی به خط ساغر داغ
گذشته است ز هستی غبار وحشت ما****ز رنگ رفته همان در عدمکنند سراغ
درین بساط که حیرت دلیل بیناییست****بهغیر سوختن خود چه دید چشم چراغ
چه انجمن چهگلستان فضای دلتنگیست****مگر ز مزبله جویدکسی مقام فراغ
ز درس عشق به حرف هوس قناعتکن****خمار نغمهٔ بلبل شکن به بانگکلاغ
تلاش منصبپروانه مشربی مفت است****بگردگرد سر هر دلیکه دارد داغ
خمار مجلسیان عرض ساغر است اینجا****ز بیدماغی مستان رسانده گیر دماغ
دو روز در دل خونگشته جوش زن بیدل****نه باغ درخورجولان آرزوست نه راغ
غزل شمارهٔ 1869: نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ
نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ****پروانه است جوهر آیینهٔ چراغ
ما را ز لعل یار پیامی نشد نصیب****تا کی رسد به بوس وکله، کج کند ایاغ
مجبور هستیایم ز جرأت گزیر نیست****از پر زدن به نشئه نگیرد کسی کلاغ
چون نالهٔ سپند به هر جاگذشتهایم****نقش قدم ز گرمی رفتار گشته داغ
در عشق کوش کز غم اسباب وارهی****درد دلی مگر دهد از درد سر فراغ
از سرکشان جاه توقع مدار چشم****افشانده گیر دست ثمر زین چنار باغ
با دوستان گرت نبود مقصد انفعال****الفت بس است شرم کن از بستن جناغ
عنقا به وهم مصدر آثار زندگیست****ایکاش نیستی دهد از هستیام سراغ
دل تیره شد ز مشق خیالات خوب و زشت****آیینه را هجوم صور کرد بیدماغ
بیدل نوید قاصد بد لهجه ماتم است****مکتوب نوبهار نبندی به بال زاغ
غزل شمارهٔ 1870: نشئهٔ عجزم چو شبنم داد بر طیب دماغ
نشئهٔ عجزم چو شبنم داد بر طیب دماغ****از گداز عجز طاقت یافتم می در ایاغ
بیخودی گل میکند از پردهٔ آزادیم****میشود برق نظر بال و پر رنگ چراغ
چون نگین تا حرف نامت در خیالم نقش بست****دست بر هر دل که سودم برق شوقش کرد داغ
مستی چشم تو هر جا بردرد طرف نقاب****از شکست رنگ می چونگل ز هم ریزد ایاغ
عافیت نظاره را در آشیان حیرتست****داغگشتن شعله را از پرزدن بخشد فراغ
گر به این بیپردگی میبالد آثار جنون****دود میگردد صدا در حلقهٔ زنجیر باغ
از حسد دل آشیان طعن غفلت میشود****زنگ بر آیینهٔ ناصاف میگیرد کلاغ
از تو هر مژگان زدن گم میشود همچون تویی****گر نداری باور از آیینه روشن کن سراغ
عمرها شد شستهام چون ابر دست از خرمی****بیدل از من گریه میخواهد چه صحرا و چه باغ
غزل شمارهٔ 1871: یارب از سرمنزل مقصد چه سان یابم سراغ
یارب از سرمنزل مقصد چه سان یابم سراغ****دیده حیرانست و منبیدستو پا، دل بیدماغ
غیرت بیدستوپاییهای شخص همتم****هرکه را سوزد نفس میبایدم گردید داغ
دل اگر روشن شود غفلت نمیگنجد به چشم****آنچه نتوان دید تاریکیست در نور چراغ
زشت هم از قرب خوبان موج خوبی میزند****خار را جوهر کند آیینهٔ دیوار باغ
از سبکروحان گرانجانیستگر ماند اثر****بویگل هرجا رود با خویش بردارد سراغ
ساغر فطرت به گردش گر نیاید گو میا****نیستیم بوی جنون هم بهر سامان دماغ
کرد آگاهم ز سور و ماتم این انجمن****در بهار آواز بلبل در خزان بانگکلاغ
بیتپیدن نیست ممکن وضع ایجاد نفس****ای ز اصلکار غافل زندگی آنگه فراغ
سوختن آماده باش آگاهیت غفلت دمید****صبح خود را شام کردی شام میخواهد چراغ
اختلاف وضعها بیدل لباسی بیش نیست****ورنه یکرنگاست خون در پیکر طاووس و زاغ
غزل شمارهٔ 1872: نه صورت بویی و نه رنگیست درین باغ
نه صورت بویی و نه رنگیست درین باغ****وهم تو تماشایی بنگیست درین باغ
شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده****تصویر کمانی و خدنگیست درین باغ
وحشت همه فرش افکنی خواب بهار است****کو سایهٔ گل پشت پلنگیست درین باغ
اقبال جهان را به بلندی نستانی****آغوش سحر کام نهنگیست درین باغ
ای غنچه مخور عشوهٔ امید شکفتن****هشدار که بوی دل تنگیست درین باغ
انجام بهار اینهمه پامال خزان نیست****آیینه مپرداز که رنگیست درین باغ
در خندهٔگل بوی سلامت نتوان یافت****گر قلقل میناست ترنگیست درین باغ
هر رنگکهگلکرد شکستن بهکمین بود****هر شیشه مچینید که سنگیست درین باغ
رسوایی ناموس حیا بود تبسم****گل حیف نفهمید که ننگیست درین باغ
پرواز نسیم است پرافشان تسلسل****یاران همه نازان که درنگیست درین باغ
بیدل می عشرت به کسی نیست مسلم****هر گل شکن آمادهُ رنگیست درین باغ
غزل شمارهٔ 1873: عالم همه داغست و ندارد اثر داغ
عالم همه داغست و ندارد اثر داغ****در لالهستان نیستکسی را خبر داغ
دل قابلگلکردن اسرار جنون نیست****در زبر سیاهی است هنوزم سحر داغ
نقش پی خورشید همان ظلمت شام است****از شعله سراغی ندهد جز اثر داغ
محوکف خاکستر خویشمکه تب عشق****اخگر صفتم پنبه دماند از جگر داغ
عالم همه در دیدهٔ عشاق سیاه است****بر دود تنیده است هجوم نظر داغ
کس ساغرتحقیق زتقلید نگیرد****تا دل بود از لاله نپرسی خبر داغ
رنگی دگر از گلشن رازم نتوان چید****نخلی است جنون شعله بهار ثمر داغ
عمریست بهحیرتکدهٔ عجز مقیمم****در نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ
فریادکه شد عمر ز نومیدی مطلب****خاکی نفشاندیم جز آتش به سر داغ
از هیچگلی بوی وفایی نشنیدیم****دل داغ شد و حلقه زد آخر به در داغ
در زنگ خوش است آینهٔ سوخته جانان****بیدل نکشی جامهٔ ماتم ز بر داغ
غزل شمارهٔ 1874: کو شعلهٔ دردیکه به ذوق اثر داغ
کو شعلهٔ دردیکه به ذوق اثر داغ****خاکستر من سرمه کشد در نظر داغ
افسردگی از طینت من رنگ نگیرد****چونکاغذ آتش زدهام بال و پر داغ
غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست****جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ
هر چند ندارد ره ما منزل تحقیق****چون شمع روانیم همان بر اثر داغ
از اهل هوس جرأت عشاق محالست****زبن بیجگری چند نجویی جگر داغ
هر لخت دل آیینهٔ برقیست جهانسوز****خورشیدکشیده است جنونم به بر داغ
هر چند جهان خندهٔ یک لالهستانست****کو دل که برد رنگ قبول از نظر داغ
مهتاب شبستان خیالم بر رویی است****آن بهکهگل پنبهگذارم به سر داغ
با عجز بسازیدکه صد شعله درین دیر****شمشیر شکستهست به زیر سپر داغ
ما را به بلای سیهیکرد مقابل****یاربکه بسوزد کف آیینهگر داغ
بیدل ز دلم طاقت پرواز ندارد****هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ
غزل شمارهٔ 1875: شمع من گرم حیا کرد مگر سوی چراغ
شمع من گرم حیا کرد مگر سوی چراغ****میتوان کرد شنا در عرق روی چراغ
دل اگر جوش طراوت نزند، سوختنی****شعله کافیست همان سرو لب جوی چراغ
سوختیم از هوس اما مژه واری نکشید****بال پروانهٔ ما شانه بهگیسوی چراغ
نتوان بود ز نیرنگ عتابش غافل****بزمگرم است به افروختن روی چراغ
بالش عافیتی نیست درین شعله بساط****نفس سوخته دارد سر زانوی چراغ
پیری و عشرت ایام جوانی غلط است****صبحدم رنگ نبنددگل شببوی چراغ
قرب این شعله مزاجان بهخود آتش زده است****نیست پروانهٔ ما بیخبر از خوی چراغ
عجز ما رنگ اشارتکدهٔ ناز تو ریخت****بال پروانه شد آخر خم ابروی چراغ
آبگردید دل و ناله همان عجز تو است****رشته فربه نشد از خوردن پهلوی چراغ
هرکجاگردکند شمع خیالم بیدل****شعله از شرم نشیند پس زانوی چراغ
غزل شمارهٔ 1876: نیست پروانهٔ من قابل پهلوی چراغ
نیست پروانهٔ من قابل پهلوی چراغ****حسرت سوختنی میکشدم سوی چراغ
سیر این انجمنم وقف گشاد مژهایست****بر نگه ختم نمودند تک و پوی چراغ
یأس بر عافیت احرامی دل میخندد****من و خاصیت پروانه تو و خوی چراغ
داغ انجام نفس سخت عقوبت دارد****ترسم آخر به دماغت نزند بوی چراغ
برق آن شعله که حرز دل بیتابم بود****مجلس آرا به غلط بست به بازوی چراغ
آبیار چمن عشق گداز است اینجا****کشت پروانه همان سبزکند خوی چراغ
عشق در خلوت حسن انجمن راز خود است****جیب دارد سر پروانه به زانوی چراغ
سیر هستی چقدر برق ندامت دارد****شعله دررنگ عرق میچکد ازروی چراغ
طبع روشن ز غبار دو جهان آزاد است****تیرگی رخت تکلف نبرد سوی چراغ
غافل از مرگ به افسوس امل نتوان زیست****شانه دارد نفس صبح بهگیسوی چراغ
رنگ پروانهٔ این بزم ندارد بیدل****تا به کی نکهت گل واکشی از بوی چراغ
غزل شمارهٔ 1877: ما شهیدان را وضویی دادهاند از آب تیغ
ما شهیدان را وضویی دادهاند از آب تیغ****سجده آموز سر ما نیست جز محراب تیغ
چهره با خورشیدگشتن طاقت خفاش نیست****خیره میگردد نگاه بیجگر از آب تیغ
هر سریکز فکر ابروی کجت گردید خم****از گریبان غوطه زد در حلقهٔ گرداب تیغ
دل ز مژگانهای شوخت هم بساط نشتر است****چشم حیران در خیال ابرویت همخواب تیغ
نیست ممکن پیش ابروی تو سر برداشتن****بیخودیهای دگر دارد شراب ناب تیغ
از زدودن بیطراوت نیست زنگار خطت****شسته میبالد بهار سبزهات از آب تیغ
خون ما در پرده بالی میزند اما چه سود؟****شوخی این نغمه موقوفست بر مضراب تیغ
انتظاری در مزاج هر مراقب طینتی است****گل کند شاید ز خونم مطلب نایاب تیغ
بیتکلف مگذر از فیض شهادتگاه عشق****صبح دیگر میزند جوش از دم سیراب تیغ
جوهر مردی نداری بحث با مردان خطاست****سینهداران سطر زخمی خواندهاند از باب تیغ
نیستم افسرده رنگ عرصهگاه امتحان****خون گرمم میفروزد شمع در محراب تیغ
بی هنر مشکل که باشد تازهروییهای مرد****کرده جوهر شبنمی با سبزهٔ شاداب تیغ
مایهٔگردنکشی غارت کمین آفت است****همچو شمع اینجا سر بیسجده باشد باب تیغ
بیدم تسلیم مگذر پیش ابرویکجش****سر به گستاخی مکش گر دیدهای آداب تیغ
بیدل از مژگان خوابآلود او ایمن مباش****میگشاید فتنهها چشم ازکمین خواب تیغ
غزل شمارهٔ 1878: فقر ما را مشمارید کم از عالم تیغ
فقر ما را مشمارید کم از عالم تیغ****که برشهاست بقدر تنکی در دم تیغ
عجز مردان اثر غیرت دیگر دارد****پشت در سینه نهان میکند اینجا خم تیغ
تا قضا آینهٔ مجمع امکان پرداخت****گردنی نیستکه چون شمع نشد محرم تیغ
غافل از درد مباشیدکه در عرصهٔ عشق****زخمها همچو نیامند همه توام تیغ
از قضا بیخبری ورنه درین عرصهٔ وهم****سر فرمانبر تسلیم ندارد غم تیغ
جز به تسلیم درین عرصه امان نتوان یافت****چو مه نو سپر ایجاد کند از خم تیغ
شرم دارد سر پیمانه ز سامان غرور****چون نیام تهی از خویش گرفتم کم تیغ
جبن بر جوهر غیرت نگماری یارب****زن حیز است اگر مرد شود ملزم تیغ
بیدل از اهل زمان چشم ترحم بردار****گریه خون ریختن است از مژهٔ بینم تیغ
حرف ف
غزل شمارهٔ 1879: ساز تبختر است اگر مایهٔ شرف
ساز تبختر است اگر مایهٔ شرف****این خواجه بوق میزند اقبال چنگ و دف
سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق****بالیدگی مخواه ز گاوان کم علف
از رونق کمال تعین حذر کنید****دکان مه پُر است ز آرایش کلف
خلقی ز فکر هرزه بیان پیش میبرد****نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف
شد بیصفا دلی که به نقش و نگار ساخت****گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف
عارف ز اعتبار تعین منزه است****دریا حباب نیست که بالد ز موج و کف
وهم فضول دشمن یکتایی است و بس****آیینه تا کجا نکند با خودت طرف
اسرار دل ز هرچه درد پرده مفتگیر****مشتاق یک صداست بهم خوردن دو کف
در دشت آتشی که شرر پر نمیزند****ما پنبه میبریم به امید لاتخف
تمثال نقش پا هم ازین دشت گل نکرد****از بس شکست و خاک شد آیینهٔ سلف
نایاب گوهری به کف دل فتاده است****میلرزدم نفس که مبادا شود تلف
بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست****صفها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف
غزل شمارهٔ 1880: تحقیق را به ما و من افتاده اختلاف
تحقیق را به ما و من افتاده اختلاف****در هیچ حال با نفس آیینه نیست صاف
هم صحبتان به بازی شطرنج سرخوشند****تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف
یاران اگر لبی به تامل رساندهاند****خمیازه خورده است گره درکمین لاف
لطف معانی از لب هذیان نوا مخواه****چون پاس آبرو ز دم تیغ بی غلاف
پیوندها به روی گسستن گشودهاند****گو وهم تار و پود خیالات ننگ باف
چون مو سپید شد سر دعوا به خاک دزد****این برف پنبهایست اشارتگر لحاف
دیدی هزار رنگ و نشد رمزی آشکار****ای صاحب دماغ نهای شخص موشکاف
آخر همه به نشئهٔ تحقیق میرسیم****پیداست تا دماغ پس و پیش و دردو صاف
بییار زیستن ز تو بیدل قیامت است****جرمی نکردهای که توان کردنت معاف
غزل شمارهٔ 1881: رستن چه ممکنست زقید جهان لاف
رستن چه ممکنست زقید جهان لاف****واماندهایم همچو الف در میان لاف
از انفعال کوشش معذور ما مپرس****پر میزنیم چون مژه در آشیان لاف
گرد نفس چو صبح به گردون رساندهایم****زه کرده است تیر هوایی کمان لاف
آخر ز خودفروشی اجناس ما و من****لب بستن است تخته نمودن دکان لاف
در عالمیکه دعوی تحقیق باطل است****صدق مقال ماست همان ترجمان لاف
خجلت متاع ما و من از خویش میرویم****دارد همین صدای جرس کاروان لاف
زحمت مبر در آرزوی امتداد عمر****فرصت چه لازم است کفیل زمان لاف
این است اگر سواد و بیاض کتاب دهر****بیخاتم است تا به ابد داستان لاف
ما را تردد نفس از شرم آب کرد****تا کی شود کسی طرف امتحان لاف
از آفت ایمن است سپردار خامشی****مفکن به لب محرف تیغ زبان لاف
شور غبار ما به فنا نیز کم نشد****دیگر کسی چه خاک کند در دهان لاف
بیدل به خوان دعوی هستی نشستهایم****اینجا به جز قسم چه خورد میهمان لاف
غزل شمارهٔ 1882: جای آن استکه بالد گهر شان صدف
جای آن استکه بالد گهر شان صدف****بحر در قطرگی اینجا شده مهمان صدف
عزلت از حادثهٔ دهر برون تاختن است****موج دریا نشود دست و گریبان صدف
نیست در عالم بیمطلبی اسباب دویی****دل صافیست همان دیدهٔ حیران صدف
ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر****موجگوهر شو و میتاز به میدان صدف
جهد افسوس طلب آبلهواری دارد****سودن دستگهر ریخت به دامان صدف
قسمتت گر دم آبیست غنیمت میدان****بحر بیجا نشکستهست لب نان صدف
بر یتیمان چقدر سایه فکن خواهد بود****به دو دیوار نگونخانهٔ وبران صدف
صحبت مردهدلان سخت سرایت دارد****آبگوهر همه وقت است به زندان صدف
زلهٔ مائدهٔ حرص نیندوختهایم****استخوان خشکی مغز است در انبان صدف
جوش یاسیست بهار طرب ما بیدل****میدمد چشم پر آب از لب خندان صدف
غزل شمارهٔ 1883: نسبت لعل که داد این همه سامان صدف
نسبت لعل که داد این همه سامان صدف****شور در بحر فکنده است نمکدان صدف
عرق شرم همان مهر لب اظهار است****بخیه دارد ز گهر چاک گریبان صدف
ترک مطلب کن و از کلفت این بحر برآ****نیست جز بستن لب چیدن دامان صدف
به قناعتکدهام ره نبرد صحبت غیر****ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف
نتوان مایهٔ اسباب طرب فهمیدن****اشک چندی گرهٔ دیده حیران صدف
بگذر از حاصل این بحر که بیعبرت نیست****بعد تحصیل گهر وضع پشیمان صدف
در شکست جسد آرایش تعمیر دلست****نیست بیسود گهر تاجر نقصان صدف
اینقدر حاصل آرام درین بحر کراست****ای گهر آب شو از خجلت سامان صدف
کام تقلید ز نعمت نبرد بهرهٔ ذوق****غیر ریزش نبود درخور دندان صدف
اشک شوخ است به ضبط مژه گیرم بیدل****طفل چندی بنشانم به دبستان صدف
غزل شمارهٔ 1884: بحث و جدل به افت جان میکند طرف
بحث و جدل به افت جان میکند طرف****سرها به تیغ فتنه زبان میکند طرف
طعن خسان مقابل صدق مقال توست****اظهار راستی به سنان میکند طرف
از گفت و گو به خاک مزن گوهر وقار****این موج بحر را به کران میکند طرف
تا کی ز چارسوی تعلق خرد کسی****جنسی که آتشش به دکان میکند طرف
تشویش خوب و زشت ز آثار آگهیست****آیینه را صفا به جهان میکند طرف
بد نیست با معاملهٔ جاه ساختن****اما دماغ را به خران میکند طرف
پیدا اگر نباشی از آفات رستهای****با ناوک غرور نشان میکند طرف
تا آتشی به دل نزند عشق چون سپند****آداب را به ناله چسان میکند طرف
همدرس خلق باش تغافل کمال نیست****ای بی خبر کری به فغان میکند طرف
آسان مدان تردد روزی که چون هلال****با نُه سپهر یک لب نان میکند طرف
بیدل غرور لاف دلیل سبکسریست****خودسنجیات به سنگکران میکند طرف
غزل شمارهٔ 1885: تا نمیگردد تب و تاب نفس ها برطرف
تا نمیگردد تب و تاب نفس ها برطرف****میدود اجزای ما چون موج دریا هر طرف
بستهاند از شوخی اضداد نقش کاینات****کردهاند اجزای این پیکر به یکدیگر طرف
دل مصفا کردهای باید به حیرت ساختن****بیشتر آیینه میگردد به روشنگر طرف
مشرب دیوانگان با می ندارد احتیاج****جام لبریز است بر جا سنگ باشد هر طرف
عالم تحقیق ما آیینهدار غیر نیست****چند باید بود با اعراض چون جوهر طرف
هرکجا شور تمنایت دلیل جستجوست****پای خواب آلود میگردد به بال و پر طرف
ششجهت آیینهٔ تمثال خوب و زشت ماست****کس نگردیدهست اینجا باکس دیگر طرف
تا نمیرد دل به حرف خلق نتوانگوش داشت****جز به خاموشی نگردد شمع با صرصر طرف
عافیتها در جهان بیتمیزی بود جمع****کرد آدم گشتنت آخر به گاو و خر طرف
گرزمینگرآسمان حیران نیرنگ دلست****شوخی این نقطه افتادهست با دفتر طرف
قطره کو گوهرکدام افسون خودبینی بلاست****جمله دریاییم اگر این عقده گردد بر طرف
بیدل از بس ششجهت جوش بهار غفلت است****سبزهٔ خوابیده میبالد چو مژگان هر طرف
غزل شمارهٔ 1886: عقل را مپسند با عشق جنونپرور طرف
عقل را مپسند با عشق جنونپرور طرف****بیخبرتا چند سازی پنبه با اخگر طرف
کلفت جاوید پستیهای فطرت توأماند****از جبین سایه کم گردد سیاهی برطرف
از دل تنها توان بر قلب محشر تاختن****لیک نتوان گشت با یک دل ز صد لشکر طرف
هرزهگو را قابل صحبت نگیری زینهار****عاقبت خون گشت اگر گشتی به دردسر طرف
ناتوانان ایمنند از رنج آفتهای دهر****تیغ کمتر میشود با پیکر لاغر طرف
تا نفس باقیست ممکن نیست ایمن زیستن****چون گلوی شمع باید بود با خنجر طرف
نالهٔ ما بر نیاید با تغافلهای ناز****سعی خاموشی مگر باشد به گوش کر طرف
جز تبسم با لب او هیچکس را تاب نیست****موج میباید که گردد با خط ساغر طرف
ای بهشت آرزو بر چشم گریان رحمتی****کردهاند این قطرهٔ خون را به صد گوهر طرف
سایه را از هیچکس اندیشهٔ تعظیم نیست****ناتوانی عالمی دارد تکلف بر طرف
بوی گل با نالهٔ بلبل وداع آماده است****خیر باد دوستانم داغ کرد از هر طرف
هیچکس سودی نبرد از انتظار مدعا****تا نشد چشم طمع با حلقههای در طرف
شور امکان بر نیاید با دل آسودگان****جوش دریا نیست با جمعیت گوهر طرف
تا توانی بیدل از وهم تعلق قطع کن****یک قلم نور است چون شد دود آتش بر طرف
غزل شمارهٔ 1887: چه دهد تردد هرزهات ز حضور سیر و سفر بهکف
چه دهد تردد هرزهات ز حضور سیر و سفر بهکف****که به راه ما نگذشتهای قدمی ز آبله سر بهکف
دلت از هوس نزدودهای ره معنیی نگشودهای****ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر بهکف
ستم است میل طبیعتت به غبار عالم بیبقا****ز محیط تا قدحت رسد مشکن خمار نظر بهکف
ز غرور طاقت بییقین مفروش ما و من آنقدر****که رسی به عرصهٔ امتحان زگداز زهره جگر بهکف
کشد از مزاج تو تا به کی در فیض تهمت بستگی****زگشاد عقدهٔ دست و دل به درآکلید سحر بهکف
تو بهشت نقد حقیقتی به امید نسیه الم مکش****بگذر ز عشرت مبهمی که رسد زمان دگر به کف
نه مرا بضاعت و طاقتی نه تو را دماغ مروتی****ز نیاز پنبه در آستین چه برم به سنگ شرر به کف
به غبار نم زده داشتم دو جهان ذخیرهٔ عافیت****چو سحر زدم به فضولیی که نه بال ماند و نه پر به کف
به هزار گنج گهر کسی نخرد برات مسلمی****به حقیقت گل این چمن نرسیده خواجهٔ زر به کف
نه به عزت آنهمه مایلم نه به جاه و رتبه مقابلم****صدف قناعت بیدلم ز دل شکستهگهر بهکف
غزل شمارهٔ 1888: ای زعکس نرگست آیینه جام مل به کف
ای زعکس نرگست آیینه جام مل به کف****شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به کف
تا دم تیغت کند گلچینی باغ هوس****گردن خلقیست چون شمع از سر خودگل بهکف
چون هوا سودایی فکر پریشان میشود****هرکه دارد بوی مضمونی از آن کاکل به کف
بزم امکان را که و مه گفتگو سرمایهاند****جامها در سر ترنگ و شیشهها قلقل بهکف
غنچه واری رنگ جمعیت درینگلزار نیست****از پریشانی گل اینجا میدمد سنبل به کف
قامت پیری نشاط رفته را خمیازهایست****چشم حیرانیست گر سیلاب دارد پل به کف
گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را****از خری این پشت خر تا کی برآید جل به کف
ریشهٔ آزادگی در خاک این گلشن کجاست****سرو هم چون گردن قمری است اینجا غل به کف
حسن چون شد بینقاب از فکر عاشق فارغ است****گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به کف
محو گشتن میکند دریا حباب و موج را****جزو از خود رفته دارد دستگاه کل به کف
فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز****در نظر میآیدم محراب جام مل به کف
از چمن تا انجمن بیتاب تسخیر دل است****بوی گل تا دود مجمر میدود کاکل به کف
یاد رخسار تو سامان چراغان میکند****هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان****شیشه را جز سرنگونگردیدن از قلقل بهکف
حرف ق
غزل شمارهٔ 1889: گاه به رنگ مایلی گاه به بوی بی نسق
گاه به رنگ مایلی گاه به بوی بی نسق****دستهٔ باطلت کهبست ایچمن حضور حق
تا تو ز حرص بگذری و ز غم جوع وارهی****چیده زمین و آسمان عالم کاسه و طبق
عمر شد و همان بجاست غفلت خودنماییات****از نظر تو دور رفت آینههای ماسبق
پوست به تن شکنجه چید هر سر مو به خم رسید****منتخب چه نسخه است اینکه شکستهای ورق
در عمل محال هم همت مرد سرخروست****برد علم بر آسمان پای حنایی شفق
تحفهٔ محفل حضور درکف عرض هیچ نیست****کاش شفیع ما شود آینهسازی عرق
قانع قسمت ازل وضع فضولش آفت است****مغز به امتلا سپرد پسته دمی که گشت شق
خواه دو روزه عمر گیر خواه هزار سال زی****یک نفس است صد جنون یک رمق است صد قلق
هرکس ازین ستمکشان قابل التفات نیست****چشم به هر چه وا کند بیدل ماست مستحق
غزل شمارهٔ 1890: رخ شرمگین توهیچگه به خیال ما نکند عرق
رخ شرمگین توهیچگه به خیال ما نکند عرق****که دل از تپش نگدازد و نگه از حیا نکند عرق
به نیاز تحفهٔ یکدلی سبقی نبردهام از وفا****که ز گرمجوشی خون من به کف حیا نکند عرق
به لبم ز حاجت ناروا گرهیست نم زدهٔ حیا****سررشتهٔگله واکنم اگر آشنا نکند عرق
به غبار رنگ و هوای گل نگه ستمزده اشک شد****کسی اینقدرکه پس هوس بدود چرا نکند عرق
تب و تاب هستی منفعل سرشمع بسته به دوش من****نگشاید از دم تیغ هم گرهی که وا نکند عرق
الم تردد سرنگون ز تری چسان بردم برون****چو قدم نمیسپرم رهیکه نشان پا نکند عرق
چو سحاب معبد آرزو دهدم نوید چه آبرو****اگر از بلندی دست من اثر دعا نکند عرق
چقدر زکوشش ناتوان دهد انتظار خجالتم****که به خاک هم نرسم چو اشک اگرم وفا نکند عرق
به نفس رسیدهای از عدم چو سحر به جبههٔ شبنمی****خجلست زندگی از کسی که درین هوا نکند عرق
ز نیاز بیدل و ناز او ندمد تفاوت ما و تو****اگر از طبیعت منفعل ز خودم جدا نکند عرق
غزل شمارهٔ 1891: غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق
غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق****چون اشک سعی تا قدم افشرد در عرق
با این هجوم عجز به هرجا قدم زدیم****خجلت بساط آبله گسترد در عرق
بر روی ما ز شرم نموهای اعتبار****رنگی نکرد گل که نیفشرد در عرق
شور شکست شیشه ز توفان گذشته است****آن سنگدل مگر دلی آزرد در عرق
شبنم چه واکشد ز تماشای این چمن****ما راگشاد چشم فرو برد در عرق
گرد هوس به سعی خجالت نشاندهایم****کم نیست ته نشینی این درد در عرق
نومید وصل بود دل از ساز انفعال****آیینهات ز ما غلطی خورد در عرق
بیدل تلاش عجز به جایی نمیرسد****خلقی چو شمع داغ شد و مرد در عرق
غزل شمارهٔ 1892: ما سجدهٔ حضوریم محو جناب مطلق
ما سجدهٔ حضوریم محو جناب مطلق****گمگشته همچو نوریم در آفتاب مطلق
در عالم تجرد یارب چه وانماییم****او صد جمال جاوید ما یک نقاب مطلق
ای خلق پوچ هیچید بر وهم و ظن مپیچید****کافیست بر دو عالم این یک جواب مطلق
کم نیستگر به نامی از ما رسد پیامی****شخص عدم چه دارد بیش ار خطاب مطلق
اوراق اعتبارات چندان که سیر کردیم****در نسخهٔ مقٌید بود انتخاب مطلق
خواهی برآسمان بین خواهی به خاک بنشین****زیر و زبر جز این نیست وقفکتاب مطلق
افسانههای هستی در خلوت عدم ماند****کس وا نکرد مژگان از بند خواب مطلق
شاید به برق عشقی از وهم پاکگردیم****این نقش سنگ نتوان شستن به آب مطلق
تقریربیش و کم چند چشمیگشا وبنگر****جز صفر بر نیاید هیچ از حساب مطلق
هر چند وارسیدیم زین انجمن ندیدیم****با یک جهان عمارت غیر از خراب مطلق
بیدل به رنگگوهر زین بحر بر نیاید****آب مقید ما غیر از شراب مطلق
غزل شمارهٔ 1893: بر خود از ساز شکفتنکیگمان دارد عقیق
بر خود از ساز شکفتنکیگمان دارد عقیق****درخور نامت تبسم در دهان دارد عقیق
جای آن داردکه باشد باب دندان طمع****نسبت دوری به لعل دلبران دارد عقیق
بسکه بیآب است این صحرای شهرت اعتبار****روز و شب نقش نگین زیر زبان دارد عقیق
سادگی دارالامان بی تمیزان بوده است****حلقههای دام را خاتمگمان دارد عقیق
عیب ما رنگین خیالان معنی باریک ماست****عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق
هر کسی تا خاکگردیدن به رنگی بسمل است****خون رنگی در فسردنها روان دارد عقیق
حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار****در هجوم تشنگیها امتحان دارد عقیق
هرکه میبینی به قدر شهرت از خود رفته است****سودنامی هم به تحصیل زیان دارد عقیق
بیجگر خوردن میسر نیست پاس اعتبار****آبرو در موج خون دل نهان دارد عقیق
اعتبارات جهان پر بینسق افتاده است****جانکنیها بهر نام دیگران دارد عقیق
خون دل را در بساط دیده رنگی دیگر است****آبرو در خاتم افزونتر ز کان دارد عقیق
لعل ها از بهر مشتاقان تبسمپرور است****آب باربکی به ذوق تشنگان دارد عقیق
محو لعلت را فسردن نیز آب زندگیست****همچو دل تا رنگ خونی هست جان دارد عقیق
نیست بیدل کاهش ایام بر دلخستگان****در شکست خود همان خط امان دارد عقیق
حرف ک
غزل شمارهٔ 1894: گهر محیط تقدسی مکن آبروی حیا سبک
گهر محیط تقدسی مکن آبروی حیا سبک****چوحباب حیفت اگرشوی زغرور سربه هوا سبک
نسزد ز مسند سیم و زر به وقار غره نشستنت****که زمانه میکشد آخرش چو گلیمت از ته پا سبک
ز ترنم نی و ارغنون به دل گرفته مخوان فسون****که ز سنگ دامن بیستون نکندکسی به صدا سبک
همهگر به ناله علمکشی وگر اشکگردی و نمکشی****به ترازوییکه ستمکشی نشود به غیر جزا سبک
به علاج ننگ فسردگی نفسی زتنگی دل برآ****که چوسنگ رنجگرانیات نشود مگر به جلا سبک
کند احتیاجت اگر هدف مگشای لب مفرازکف****که وقارگوهر این صدف نکنی به دست دعا سبک
غم بیثباتی کاروان همه کرد بر دل ما گران****به کجاست جنسی ازین دکان که شود به بانگ درا سبک
مخروش خواجه بهکروفرکه ندارد اینهمه آنقدر****دوسهگام آخر ازینگذر توگران قدم زن و پا سبک
اگرت به منظر بینشان دم همتی بکشد عنان****چوسحربه جنبش یک نفس زهزار سینه برآ سبک
زگرانی سر آرزو شده خلق غرقهٔ های و هو****تو اگر تهیکنی اینکدو شود اتفاق شنا سبک
نکشید بیدل از این چمن عرق خجالت پرزدن****چوغباربی نم هرزه فن نشود چرا همه جا سبک
غزل شمارهٔ 1895: ای مژدهٔ دیدار تو چون عید مبارک
ای مژدهٔ دیدار تو چون عید مبارک****فردوس به چشمی که ترا دید مبارک
جان دادم و خاک سرکوی تو نگشتم****بخت اینقدر از من نپسندید مبارک
در نرد وفا برد همین باختنی بود****منحوس حریفیکه نفهمید مبارک
هر سایهکهگمگشت رساندند به نورش****گردیدن رنگی که نگردید مبارک
ای بیخردان غرهٔ اقبال مباشید****دولت نبود بر همه جاوید مبارک
صبح طرب باغ محبت دم تیغ است****بسمالله اگر زخم توان چید مبارک
ژولیدگی موی سرم چتر فراغیست****مجنون مرا سایه این بید مبارک
بربام هلال ابروی من قبلهنما شد****کز هر طرف آمد خبر عید مبارک
دل قانع شوقیست به هر رنگکه باشد****داغ تو به ما، جام به جمشید مبارک
در عشق یکی بود غم و شادی بیدل****بگریست سعادت شد و خندید مبارک
غزل شمارهٔ 1896: این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک
این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک****با صدف بود لبی در جگر دریا خشک
اشکگو دردسر تربیت ما نکشد****از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد****آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نیست****تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک
پی رشحکرم آب رخ امید مریز****ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک
سعی مژگان چقدر نمیشد از دیدهٔ ما****کوشش ابر محالستکند دربا خشک
ای خوش آن بحر سرشتی که بود در طلبش****سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم به جواب ناصح****همچو برگی که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست****چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک
عشق بی رنگ از این وسوسهها مستغنی است****دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک
بگذر از حاصل امکان که درین مزرع وهم****سبزهها ریخته تا بال و پر عنقا خشک
هم چو نظاره که از دیدهٔ تر میگذرد****درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما****پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
بیدل از دیده حیران غم اشکی خونکرد****خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک
غزل شمارهٔ 1897: مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک
مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک****باده چون آبگهرگشت درین مینا خشک
تشنهلب بس که دویدم به بیابان جنون****گشت چون ریگ روان آبلهام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلیگیرد****کهکرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن****برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بیتاثیری****میشود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب****نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما****سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنهکامی گل بیصرفگیی اسرار است****تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما****خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستیست****سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما****یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل****آب آیینه نسازد اثر گرما خشک
غزل شمارهٔ 1898: نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک
نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک****لاله را نیز دماغیست درین سودا خشک
منت چشمهٔ خضر آینهپردازیتریست****دم شمشیرتو یارب نشود با ما خشک
برق حسن تو در ابروی اشارت دارد****خم موجیکهکند خون دل دریا خشک
در تماشاکدهٔ جلوه که چشمش مرساد****موج آیینه زند هرکه شود برجا خشک
چون حیا آب رخ گوهر ما وقفتریست****عرقی چند مبادا شود از سیما خشک
زین بضاعت نتوان دیگ فضولی پختن****تا رسد نان به تری میشود آب ما خشک
وقت آن شدکه ز بی آبی ابر احسان****برگ گل روید ازین باغ چو نقش پا خشک
بسکه افسردگی افسون تحیر دارد****سیل چون جاده فتاده است درین صحرا خشک
ترک اسباب لب شکوهٔ نایابی دوخت****کرد افشاندن این گرد جراحتها خشک
ماند از حیرت رفتار بلاانگیزت****ناله در سینهٔ بیدل چو رگ خارا خشک
غزل شمارهٔ 1899: بسکه بیلعل تو رفت از بزم عیش ما نمک
بسکه بیلعل تو رفت از بزم عیش ما نمک****میزند بر ساغر میخندهٔ مینا نمک
داغ شوقت زِیرمشق منت هرپنبه نیست****اشک خودکافیستگر خواهدکباب ما نمک
جسم راحت خواه و دل جمعیت و عمر امتداد****با چنین توفان حاجت دارد استغنا نمک
ایخرد خمخانهٔ نازی بجوش آوردهای****باش تا شور جنون ما کند پیدا نمک
پشت برگل دادن از آثارکافر نعمتی است****جای آن دارد که گیرد چشم شبنم را نمک
اضطراب شعله تسکینش همان خاکستر است****کوشش ما میبرد داغیکه دارد با نمک
بیتبسم نیست با آن جوش شیرینی لبش****تا تو دریابی که درکار است در هر جا نمک
آفت هستی به اسبابی دگرموقوف نیست****زخم صبح از خندهٔ خود میکند انشا نمک
با همه ابرام باید تشنهکام یاس مرد****حرص مستسقی و دارد آبروی ما نمک
بیدل از حسن ملیحش چند غافل زیستن****دیدههای زخم را هممیکند بینا نمک
غزل شمارهٔ 1900: غیر خاموشی نداردگفتگوی ما نمک
غیر خاموشی نداردگفتگوی ما نمک****تا به کی بر زخم خود پاشد لب گویا نمک
سیر باغ حسن خواهی از حیا غافل مباش****در دل آب است آنجا سخت ناپیدا نمک
جادهها چون زخم بیچاک گریبان نیستند****گرد مجنون تاکجاها ریخت در صحرا نمک
زینگلستان هرچه میبینی به رنگی میتپد****شبنم گل نیست الا بر جراحتها نمک
گرد موهومی به خاک نیستی آسوده بود****یاد دامان که شد یارب به زخم ما نمک
محو تسلیم وفایم از فضولیها مپرس****داغ ما را نیست فرق از پنبه کردن با نمک
درطلوع مهر بی عرض تبسم نیست صبح****هر که گردد خاک راهت میکند پیدا نمک
چاره خون عافیتها میخورد هشیار باش****نسبت مرهم قوی افتاده اینجا با نمک
بیتغافل ایمن از آفات نتوان زبستن****دیدهٔ باز است زخم و صورت دنیا نمک
طبع دانا میخورد خون از نشاط غافلان****خندهٔ موج است بیدل بر دل دریا نمک