چنین گوید ابومعین الدین ناصر خسرو القبادینی المروزی تاب الله عنه که من مردی دبیرپیشه
بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی، و به کارهای دیوانی مشغول بودم و
مدتی در آن شغل مباشرت نموده در میان اقران شهرتی یافته بودم...
چنین گوید ابومعین الدین ناصر خسرو القبادینی المروزی تاب الله عنه که من مردی دبیرپیشه
بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی، و به کارهای دیوانی مشغول بودم و
مدتی در آن شغل مباشرت نموده در میان اقران شهرتی یافته بودم...
آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی****خود سوده می نگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشت دمادم تو****من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
بس بی وفا و مهری کز دوستان یکدل****نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی
چیست آن لشکر فریشتگان****که بیایند از آسمان پران
سوی آن مرده ای که زنده شود****چون بشویندش آن فریشتگان؟
چیست آن مردهٔ فریشته خوار****به بهار و به تیره و تابستان؟
به راه دین نبی رفت ازان نمی یاریم****که راه با خطر و ما ضعیف و بی یاریم
چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر****بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم
ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم****ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم
ای به هوا و مراد این تن غدار****مانده به چنگال باز آز گرفتار
در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر****وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار
آز تو را گل نماید ای پسر از دور****لیک نباشد گلش مگر همه جز خار
آز، گر او را امین کنی، بستاند****او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار
تعداد صفحات : 2